جیل لپور*؛ ماریا فرناندز، در سن ۳۲ سالگی و درحالیکه در پارکینگ فروشگاه «واوا» در نیوجرزی در ماشینش خوابیده بود، مُرد. تابستان سال ۲۰۱۴ بود و او، در سه شعبۀ مختلف «دانکن دوناتس» ۱، در قبال دریافت مبلغ ناچیزی کار میکرد و بین شیفتهایش در ماشین کیای خودش میخوابید.
او ماشین را روشن میگذاشت و یک دبه بنزین هم عقبِ ماشین داشت برای مواقعی که بنزین تمام میکرد. ماریا آن روز بر اثرِ استنشاق گاز بنزین و گاز خروجی اگزوز فوت کرد درحالیکه درهای ماشینش قفل بود و هنوز یونیفرم سفید و قهوهای دانکن دوناتس را بر تن داشت.
یکی از اساتید دانشگاه راتگرز نام او را گذاشت «چهرۀ واقعی رکود اقتصادی». فرناندز سعی کرده بود بین شیفتهایش کمی استراحت کند، اما این موضوع مختص او نیست و کارگران زیادی ساعتها در ماشینهایشان منتظر میمانند تا شیفتهای کاریشان آغاز شود.
با گذشت یک سال از مرگ فرناندز، الیزابت وارِن، بههمراهِ تعداد دیگری از نمایندگان دموکرات در مجلس سنا و مجلس نمایندگان، مجدداً لایحهای را پیشنهاد کردند به نام «قانون برنامههای زمانبندی مناسب»؛ این قانون شرکتهای خدمات غذاییْ خردهفروشها و انبارها را ملزم میکرد تا تغییر در برنامۀ شیفتهای کاری را دستِکم دو هفته جلوتر به کارکنانشان اعلام کنند و همچنین مانعِ این میشد که شرکتها بتوانند کارکنانشان را، صرفاً به این دلیل که درخواست ساعتهای کاری منظم دارند، اخراج کنند.
وارِن دربارۀ این لایحه گفته بود: «یک مادر مجرد حق دارد، قبل از اینکه با مهدکودک بچهها هماهنگ کند و نصف راه را از آنسر شهر بیاید، بداند که آیا شیفتش لغو شده یا نه. کسی که میخواهد در کنار کارش درس هم بخواند حق دارد بدون ترس از اخراجشدن از صاحبکارش بخواهد تا ساعتهای کاریاش قابلِپیشبینیتر باشد.
یا کارگری که به او گفته میشود ساعتها همان اطراف گوشبهتماس بماند تا شاید کاری برایش داشته باشند، حق دارد بابت این مدت مبلغی را دریافت کند». البته کوچکترین شانسی برای تصویب چنین لایحهای متصور نبود. این لایحه مجدداً در سالهای ۲۰۱۷ و ۲۰۱۹ پیشنهاد شد، اما هیچگاه حتی به مرحلۀ رأیگیری هم نرسید.
آمریکاییها، نسبت به همتایانشان در کشورهای همسطح، از جمله فرانسه و آلمان، ساعتهای کاری بیشتری دارند و بسیاری از آنها بیش از پنجاه ساعت در هفته کار میکنند. در دهۀ ۱۹۷۰، دستمزد واقعی۲ کارگران و کارکنانِ ردهپایین سازمانها کاهش یافت. در همین دوره، درصد آمریکاییهایی که عضو اتحادیهها بودند نیز سیر نزولی به خود گرفت و شاید بتوان این دو روند را با هم مرتبط دانست.
شاید بتوان ادعا کرد که این روندهای پساصنعتی نشانهای از بازگشت به شرایط پیشاصنعتی هستند. اقتصادِ گیگی۳ گونهای از نظام اربابرعیّتی است و امروزه حتی کارکنانی که برای شرکتهای گیگی، ازقبیل اوبر و تَسکرَبیت، کار نمیکنند هم درواقع دارند کارِ گیگی انجام میدهند. اغلب فرصتهای شغلیای که مابین سالهای ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۵ ایجاد شده شغلهای موقت بوده است.
از هر پنج نفری که در آمریکا بهصورت ساعتی در خردهفروشیها کار میکنند، چهار نفرشان برنامۀ کاری مشخصی ندارند و شیفتهای کاریشان هفته به هفته تغییر میکند. درعوض، برنامۀ کاری آنها توسط الگوریتمهایی تنظیم میشود که هدفشان بیشینهکردن سودِ سرمایهگذاران از طریق بهحداقلرساندن مکث و وقفه در ارائۀ خدمات است.
رفتاری که در این روش با نیروی کار میشود مشابه رفتاری است که در روش تولیدِ بهنگام۴با کالاها میشود، روشی که در دهۀ ۱۹۷۰ در ژاپن به وجود آمد. ژاپن همان کشوری است که اصطلاح «مرگ بر اثرِ کارِ زیاد» متعلق به آنهاست، اما امروز یک کارمندِ متوسط در آن کشور ساعتِ کاری کمتری نسبت به همتای آمریکاییاش دارد.
همانطور که جِیمی کِی مککالومِ جامعهشناس در کتاب کارزده: چطور کار شبانهروزی رؤیای آمریکایی را بر باد میدهد۵میگوید، آمریکاییها، در مقایسه با کارگران دیگر کشورها، از مرخصیِ باحقوق کمتری برخوردارند و ایالاتمتحده شاید تنها کشوری باشد که در آن تضمینی برای مرخصی زایمان و حق مرخصی استعلاجی و حق تعطیلات وجود ندارد. تازه در این شرایط به ما میگویند که باید به کارمان عشق بورزیم و معنای زندگیمان را در آن جستوجو کنیم، به کارمان بهمثابۀ یک پیکرۀ دانش بنگریم و خیال کنیم که کار خانواده یا مذهبمان است.
مککالوم میگوید «کارِ معنادار» اصطلاحی است که بهسختی میتوانید قبل از دهۀ ۱۹۷۰ ردی از آن در زبان انگلیسی پیدا کنید. سارا جافی، در کتاب کار عشقتان را بیپاسخ خواهد گذاشت: وقفکردن خودمان در یک کار چگونه ما را استثمارشده، خسته و تنها رها خواهد کرد۶، مینویسد: «بیپرده بگویم، روزگاری چنین تصور میشد که کارکردن افتضاح است».
مککالوم و جافی، هر دو معتقدند که این نگاه از دهۀ ۱۹۷۰ شروع به عوضشدن کرد. در آن زمان بود که مدیران بیانشان را تغییر دادند و به کارگران فهماندند که انتظار میرود آنها هدفِ زندگی را در کارشان جستوجو کنند. به گفتۀ رئیس بورس اوراق بهادار نیویورک، «در شرایطی که دیگر جبران خدماتِ دلاری مهمترین عامل انگیزش شغلی نیست، مدیریت باید درک بهتری از عواملی را گسترش دهد که غیرملموستر و دستنیافتنیتر از پول باشند، تا بتوان آنها را به مفهوم «رضایت شغلی» اضافه کرد»؛ بنابراین انتظار میرفت که پس از مدتی همه به کاری که میکنند عشق بورزند.
در دهۀ ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، این جمله در همهجا دیده میشد: «اگر کاری را انجام دهی که به آن علاقه داری، دیگر در زندگیات هیچ روزی روزِ کاری نخواهد بود». همزمان با آن، سروکلۀ دورههای کارآموزیِ بدون حقوق پیدا شد، اتحادیههای کارگری به نابودی کشیده شدند و پویشهایی به راه افتاد برای کاهش مالیات بر سودِ حاصل از سرمایه. سیلیکونوَلی و والاستریت هم خیلی زود این جمله را سرلوحۀ کار خود قرار دادند.
استیو جابز در سال ۲۰۰۵ در مراسم فارغالتحصیلی دانشجویان استنفورد گفته بود: «تنها راه انجام کارهای بزرگ این است که به کاری که میکنید عشق بورزید». دیوید اِم روبنستاین، مدیرعامل گروه کارلایل، در سال ۲۰۱۴ در شبکۀ سیاِنبیسی گفت: «اگر به کاری که میکنید عشق بورزید، دیگر اسمش «کار» نخواهد بود».
یکی از مهندسهای سرخوردۀ گوگل به مککالوم گفته بود: «هر طرف سر میچرخانی آدمهایی را میبینی که دارند دربارۀ معنا صحبت میکنند. حالا اگر طرف فیلسوف یا روانشناس بود یک چیزی. اما طرف کارش فروش بنرهای تبلیغاتی در اینترنت است». هرچند کاری که آن آدم انجام میدهد هم بیفایده نیست، اما بالاخره کارش مثل سرودن شعر هم نیست. اما چه کسی گفته همه قرار است شاعر باشند؟
در دهۀ ۱۸۲۰ و ۱۸۳۰، ریاضیدان فرانسوی، گاسپار-گوستاو دو کوریولیس، به مطالعۀ تأثیری پرداخت که مثلاً از برخورد یک توپ بیلیارد به یک توپ دیگر ایجاد میشود و برای توصیف این تأثیر از واژۀ «مشقّت» ۷ استفاده کرد. اندکی بعد، آزمایشگران برای توصیف عملی که مثلاً ماشین بخار انجام میدهد تا فشارِ بخار را به حرکتِ ماشین تبدیل کند، از معادل انگلیسی این واژه، یعنی «کار» ۸، استفاده کردند.
در پایان قرن نوزدهم، که قرن صنعتیشدن بود، واژۀ «کار» به زمان و تلاشی اشاره میکرد که آدمها در شغلشان صرف میکردند تا بتوانند مایجتاج خود را تأمین کنند. با گذشت زمان، بهطور روزافزون از کلمۀ «کار» برای اشاره به تلاش مردها استفاده میشد، برای اشاره به کاری که مردها در قبال دریافت پول انجام میدادند تا بتوانند نیازهای خانوادهشان را تأمین کنند.
این تعریفِ نوظهور از کلمۀ کار بخشی از داستانی است که طی آن به کارهای بدون مُزد و اغلب نادیدنیای که زنها در خانه انجام میدادند به چشم چیزی بهجز «کار» نگریسته شد. همچنین نوع دیگری از شکاف تحلیلی که بین «کار» و پدیدهای موسوم به «پیشهوری» ۹ایجاد شد نیز ریشه در همین موضوع دارد.
جیمز سوزمان، انسانشناس اهل آفریقای جنوبی و متخصص اقوام خویسان، در کتاب کار: یک تاریخچۀ عمیق، از عصر حجر تا عصر روباتها۱۰، با تعریفی که در اقتصاد از «کار» میشود مخالفت میکند. چیزی که در یک فرهنگ خاص کار است ممکن است در فرهنگ دیگری اوقات فراغت محسوب شود؛ آنچه برای یک گروه از مردم نیاز محسوب میشود ممکن است، برای گروه دیگری از مردم، صرفاً یک خواستۀ ساده تلقی شود.
سوزمان درعوض پیشنهاد میکند که «کار» را میتوان اینطور تعریف کرد: «صرفکردن هدفمند انرژی یا تلاش بر روی یک وظیفۀ خاص برای دستیابی به یک هدف یا نتیجه». تلاش بیشازحد این تعریف برای جهانشمولبودن، آن را در خطر بیمعنیشدن قرار داده است.
او تأکید میکند که کلیدواژۀ مهم در این تعریف کلمۀ «هدفمند» است: هدفمند عملکردن یعنی فهمیدن رابطۀ علت و معلولی. به اعتقاد سوزمان، این قابلیت یکی از صفاتی است که انسانِ خردمند را از بقیۀ نخستیسانان متمایز میکند؛ قابلیتی که این امکان را فراهم میکند تا رابطۀ انسان با موضوعِ تأمین مایجتاج متفاوت از دیگر گونهها باشد، مثلاً اینکه انسان توانایی بهخدمتگرفتن آتش را دارد.
این بحث اگرچه قدیمی است، ولی هنوز هم داغ است: اغلبِ گوریلها بیش از پنجاه ساعت در هفته را صرف جمعآوری و خوردن غذا میکنند؛ درحالی که حتی انسانهای شکارچی-گردآورنده، چون هدفمند عمل میکنند، بهطور معمول تنها ۱۵ الی ۱۷ ساعت در هفته را صرف یافتن غذا میکنند و این باعث میشود که زمان زیادی برای انجام سایر کارها برایشان باقی بماند.
مارشال سالینزِ انسانشناس دربارۀ یکی از قبایل شکارچی در آفریقا بهطعنه گفته است: «به نظر میرسد مردان قبیلۀ هادزا۱۱ بیشتر درگیر بازیهای شانسی هستند تا شانسِ بازیکردن» ۱۲. او این قبیله را «جامعۀ مرفهِ اصلی» میدانست.
حالا اگر گونۀ انسان قادر است، نسبت به سایر نخستیسانان، زمان کمتری را صرف کارکردن کند، پس چرا امروزه بسیاری از آدمها به شدتِ یک گوریل از خودشان کار میکشند؟ پاسخ سوزمان به این سؤال هم جنبۀ انسانشناختی دارد و هم جنبۀ تاریخی و هم به کشاورزی ربط دارد. سوزمان مینویسد: «در ۹۵ درصد از طول تاریخِ گونۀ ما، قرار نبوده است که، مثل الآن، کارْ جای خالیِ یک چیزِ مقدس را در زندگی انسانها پُر کند».
به گفتۀ سوزمان: «تا پیش از انقلاب صنعتی، هر نوع افزایش بهرهوری توسط کشاورزان، خواه از طریق بیشتر کارکردن به دست میآمد یا از طریق بهکارگیری فناوریهای جدید، روشهای جدید، محصولات جدید یا زیرِکشتبردن زمینهای جدید، همیشه بهسرعت منجر میشد به افزایش جمعیت، جمعیتی که در چشمبرهمزدنی محصول اضافه را میبلعیدند و تعدادشان چنان زیاد میشد که ادامۀ وضع موجود را ناممکن میساخت». بهاینترتیب، شدیدتر کارکردنِ کشاورزان به معنای این بود که در آینده مجبور میشدند باز هم شدیدتر کار کنند.
در بخش عمدهای از تاریخ بشر، اغلب کسانی که روی زمینها کار میکردند را کشاورزانِ بیزمین و بردهها تشکیل میدادند. اگر رخدادهای فاجعهباری مثل طاعون یا خشکسالی را کنار بگذاریم، هرچه این افراد شدیدتر کار میکردند و تولیدشان بالاتر میرفت، این سفرۀ صاحبزمین و خانوادهاش بود که رنگینتر میشد.
پس طرزِفکری که کارکردنِ بیشتر را فضیلت میدانست فقط درمورد کشاورزانِ خُردهمالکی مصداق داشت که زمینِ کوچکی از خودشان داشتند و، طبق نسخۀ بنجامین فرانکلین، سختکوشی برایشان بهمنزلۀ «راهی برای رسیدن به ثروت» تلقی میشد. سپس سروکلۀ کارخانهها پیدا شد. اینجا بود که، طبق گفتۀ کارل مارکس، انقلاب صنعتی آدمها را با محصولِ کارِ خودشان بیگانه کرد۱۳. یا به قول گلن آدامسن در کتاب پیشهوری: یک تاریخ آمریکایی۱۴، آنها را با گذشتۀ خودشان بیگانه کرد.
آدامسن مینویسد: «ایالاتمتحده، با گذشتۀ آنچه به دست خودش ساخته قطع ارتباط کرده است». آمریکا نوآ وبستر را دارد که در سال ۱۷۸۵ گفته بود «همۀ مردها کموبیش هنرمند محسوب میشوند». این موضوع درمورد زنها هم صدق میکرد. در زمان تأسیس کشور آمریکا، خانوادههای آمریکایی به طرق مختلف به بازارها، حتی بازارهای بسیار دور، دسترسی داشتند، بااینحال لباس و خانه و مبلمانشان را خودشان میساختند؛ همینطور تختخواب و نان و نوشیدنیشان را؛ آنها حتی موسیقی مخصوص به خودشان را هم ساختند.
اگر نگوییم همه همهچیز میساختند -چون بالاخره مردم تجارت و مبادله و خرید و فروش هم میکردند- میتوان گفت که تقریباً هر شخصی حداقل بعضی از چیزهایش را خودش میساخت.
رالف والدو امرسون در سال ۱۸۳۷ و چند سال پیش از اینکه دوستش، هِنری دیوید ثورو، شروع کند به ساخت کلبهای در والدن پاند گفته بود: «مردی که بلد باشد چطور یک میخ را جوری تا ته روی یک تخته بکوبد که تخته شکاف برندارد لااقل از یک دانشمند علوم ماوراءالطبیعه مفیدتر است». در قرن نوزدهم، نویسندگان آمریکایی عملِ ساختن را تحسین میکردند. سرآمد آنها ویتمن بود:
خانهسازی، مترکردن، ارهکردن الوارها.
آهنگری، شیشهگری، میخسازی، بشکهسازی، سقفسازی، تختهکوبی.
چوبکاریِ کشتی، اسکلهسازی، دودیکردنِ ماهی، سنگفرشکردن پیادهروها به دست پرچمداران.
آن پمپ، آن ماشین تیرکوب، آن جرثقیل بزرگ، آن کورۀ زغالسنگ و آن کورۀ آجرپزی.
معادن زغالسنگ و هرآنچه در آن است، آن چراغهای در دل تاریکی، پژواکها، آوازها، چه اندیشهها و چه افکار طبیعی پهناوری که از چهرههای غبارگرفتهشان
میتوان خواند ...
کار با آرد، آسیابکردن گندم، چاودار، ذرت، برنج، آن بشکهها و نیمبشکهها و ربعبشکهها، لنجهای بارگیریشده، ستونهای رفیع در باراندازها و لنگرگاهها.
مردان و کارکردنِ مردان در معابر، خطوط آهن، کشتیها، قایقهای ماهیگیری و کاریزها.
روال ساعتبهساعت زندگی خودتان یا هر مرد دیگری، آن مغازه، میدان، فروشگاه یا کارخانه.
همۀ اینها روز و شب در برابر چشمان توست.ای مرد کارگر! هرکه هستی، این زندگی روزانۀ توست!
در خلال همان دهههایی که امرسون، ثورو و ویتمن مشغول نوشتن بودند، انواع کارها از خانهها و دکّانهای پیشهوران به کارخانهها منتقل میشد و، بهواسطۀ تقسیم کاری که در کارخانه اتفاق میافتد، فرایند ساخت هر محصول به دهها گامِ کوچک شکسته میشد. گامهایی که هرکدامشان بهوسیلۀ یک شخص یا ماشینِ متفاوت انجام میگرفت. کارِ کارگاهیای که کفاش در مغازهاش انجام میداد حالا تبدیل شده بود به کارِ ماشینیای که کارگرِ کارخانه انجامش میداد.
ازآنپس، هم پیشهوران و هم کارگران کارخانه، هر دو برای ساعتهای کاریِ کمتر و دستمزد بیشتر جنگیدند. امتیازهایی که توانستند از دولت بگیرند، بسیار صعبالوصول و محدود بود. در سال ۱۸۱۹، مجلس بریتانیا قانونی را تصویب کرد موسوم به قانون کارخانه، که بهموجب آن بهکارگیری کودکان کمتر از ۹ سال در کارخانههای نخریسی ممنوع شد. قانون دیگری در سال ۱۸۳۳ ساعات کار کودکان ۱۳ تا ۱۸ساله در کارخانههای نخریسی را به ۱۲ ساعت در روز محدود کرد.
سرانجام در نیمۀ دوم قرن بیستم، بخشی از پاداشهای اقتصادی این سیستم به خود کارگران رسید؛ اتفاقی که افتاد این بود که کالاها بسیار ارزانتر شدند. اما هنوز هم آدمهای صنعتی آدمهایی بودند که بهواسطۀ طبقۀ اجتماعیشان از بقیه جدا افتاده بودند، ازخودبیگانگی آزارشان میداد و نگران بیمعناشدن کارشان بودند.
اما، در همان زمان، «پیشهوری» تبدیل شد به پدیدهای سرشار از معنا، عاشقانه، نوستالژیک، جنسیتی و نژادی. گوستاو استیکلی، در اوج جنبش هنر و صنایعدستی در آمریکا، در مقالهای با عنوان «پیشهور» نوشت: «این کشور تنها یک صنایعدستی واقعی سراغ دارد، آن هم متعلق به هندوستان است».
امیل دورکیم معتقد بود که بیهدفی یکی از اثرات زودگذرِ فرایند صنعتیشدن است، اما سوزمان درعوض مدعی شد که بیهدفی یکی از ویژگیهای زندگی مدرن است: «با افزایش میزان تولید انرژی، ظهور فناوریهای جدید و توسعۀ مداوم شهرها، تغییراتِ پیوسته و غیرقابلِپیشبینی تبدیل شده است به هنجارِ جدیدی که در همهجا میشود سراغش را گرفت و بیهنجاری۱۵ هر روز بیشتر از روز قبل به وضعِ ثابتِ عصر جدید تبدیل میشود».
بیهنجاری یک چیز است و فقر یک چیز دیگر. جنبش کارگری در ایالاتمتحده و بریتانیا قوت گرفت و به موفقیتهای شگرفی دست یافت. در سال ۱۸۷۷، کارگران راهآهن در سرتاسر آمریکا دست به اعتصاب زدند. در سال ۱۸۸۲، آمریکاییها در نیویورک برای اولین بار راهپیمایی روز کارگر برگزار کردند.
در زمانهای که اسم رمزش «مدیریت علمی» ۱۶ و «کارایی» بود، جنبش کارگری بهدنبالِ کمکردن ساعتِ کاری کارگران بود. این جنبش موفقیت اصلیاش را در دهۀ ۱۹۱۰ و ۱۹۲۰ و بهواسطۀ چیزی به دست آورد که بعدها به «معاملۀ فوردگرا» معروف شد. در آن زمان، هنری فورد شروع کرده بود به پیادهسازی روزهای کاری هشتساعته و هفتههای کاری پنجروزه و درعوض با افزایش بهرهوری و کاهش جابهجایی کارکنان مواجه شده بود.
بر اساس برخی تخمینها، هم در بریتانیا و هم آمریکا، میانگین ساعت کاری در هفته از شصت ساعت در سال ۱۸۸۰ به کمتر از پنجاه ساعت در سال ۱۹۳۰ کاهش پیدا کرد. جان مینارد کینز در آن زمان پیشبینی کرده بود که صد سال بعد مشکل کارگران احتمالاً اوقات فراغت زیادشان خواهد بود چراکه قرار نیست کسی بیشتر از ۱۵ ساعت در هفته کار کند و همه از فرط ملال به رنج و عذاب خواهند افتاد.
به نوشتۀ کینز، «از دید من، هیچ کشور و هیچ شخصی نخواهد بود که به آینده و به عصر فراغت و فراوانی نگاه کند و دچار وحشت نشود. مشکل ترسناکی است که یک فرد معمولی، که استعداد خاصی هم ندارد، چطور میخواهد سر خودش را گرم کند».
احتمالاً با بازدید از آثار باستانی و یا در صنعت سرگرمی. در عصر تولید انبوهِ کالاهای مصرفی، کالاهای دستساز ارزش کلکسیونی پیدا کردند و کلکسیونداران شروع کردند به جمعآوری صنایع دستیِ آمریکانا۱۷، ابزارهای آهنیِ دستساز و جامههای دستدوز.
در دورۀ احیای استعماری۱۸، خودِ کارخانهدارها موزههایی را برای محافظت از بقایای عصر پیشهوری بنا کردند. در دهۀ ۱۹۳۰، در موزۀ هنرهای مدرن، نمایشگاهی برگزار شد با عنوان «هنر مردمی آمریکا: هنر مردمان عادی در آمریکا: ۱۷۵۰-۱۹۰۰»؛ موزۀ استعماری ویلیامزبرگ در ویلیامزبرگِ ویرجینیا با سرمایهگذاری جان دی. راکفلر بازسازی شد؛ هنری فورد، موزۀ گرینفیلد ویلج را در شهر دیبورن ایالت میشیگان افتتاح کرد.
یکی از خبرنگارهای نیویورک تایمز، که همراه با خودِ هنری فورد از گرینفیلد بازدید کرده بود، نوشت: «احساس غریبی است که از کنار ارابههای قدیمی عبور کنی درحالیکه کسی که با او قدم میزنی باعثوبانی ازردهخارجشدن این ارابهها باشد».
یکی از نویسندگان تایمز هم گفته بود: «مجموعۀ بینظیری که در شهر دیبورن از چرخهای نخریسی، اجاقهای هلندی، پلهای سرپوشیده و سایر یادگارهای آمریکای قدیم گردآوری شده ساختۀ مردی است که مأموریتش در تمام زندگی این بوده است که ما را با نهایت سرعت از آن گذشته جدا کند».
در دهۀ ۱۹۵۰ جنبشی به راه افتاد به نام «خودت-انجامش-بده» که بهدنبال بابکردن دوبارۀ کارهای دستی بود. در حومههای جدید شهرها که پس از جنگ ساخته شده بودند، مردان سفیدپوستِ حاشیهنشینی از طبقۀ متوسط، کارگاههایی را راه انداختند که میتوانستند، بعد از گذراندن یک روز طولانی در اداره یا کارخانه، در آنجا چیزهایی با دست بسازند.
یکی از مفسرین دراینباره مینویسد: «میلیونها نفر ثورو را الگوی خودشان قرار داده بودند و، با خزیدن به کارگاههایی که در زیرزمین یا گاراژ خانهشان ساخته بودند، والدنِ۱۹ موقتِ خودشان را جستوجو میکردند».
سی رایت میلز، نویسندۀ مشهوری که در سال ۱۹۵۱ اثر کلاسیک یقهسفید را، درباب ازخودبیگانگی و ملالِ کارکنان دفتری، نوشته بود، یک دستگاه نجاری چندکاره و یک دستگاه چوبتراشی برای کارگاهش خرید. در همان دوران، تئودور آدورنو افتخار میکرد به اینکه هیچ سرگرمیای برای خودش ندارد و با ابراز تأسف میگفت که «ایدئولوژی سرگرمی» حربۀ دیگری است که نظام سرمایهداری با توسل به آن هرگونه امکانی برای داشتن وقت آزاد را از افراد سلب میکند.
اوقات فراغتی که کینز انتظارش را میکشید، هرگز از راه نرسید. هرچند که میانگین ساعات کاری برای کارگران مزدبگیر از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۷۰ کاهش یافت، بااینحال، در دهههای اخیر، بسیاری از کارگران برای داشتن ساعتهای کاری بیشتر دستوپا میزنند. میپرسید چرا؟ اجازه دهید این سؤال را بهشکلی سادهتر بپرسم: چهکسی ماریا فرناندز را کشت؟
ادعایی وجود دارد که میگوید احمقانه است اگر در کارمان بهدنبال معنا بگردیم -اینکه یافتن هدف در کار از مصادیق آگاهی کاذب۲۰ است- و اینکه بهندرت اتفاق میافتد که کسی عاشق کاری باشد که میکند. مشکل این ادعاها این است که همگی از اساس غلط هستند.
اقشار مختلف مردم که به انواع و اقسام کارها اشتغال دارند همنشینی با دیگران در محیط کارشان را دوست دارند، خوشحالاند که کاری دارند که بهخاطرش میتوانند از خانه بزنند بیرون و خوشحالاند از اینکه احساس میکنند دارند کار مثبتی انجام میدهند و حسِ بهنتیجهرساندن کارها برایشان خوشایند است.
در سال ۱۹۷۴، اِستادز ترکل مجموعهای را منتشر کرد به نام «کارکردن» که شامل بیش از ۱۳۰ مصاحبه بود که در آنها از آمریکاییها پرسیده بود در طول روز چه کاری انجام میدهند و نظرشان دربارۀ کاری که میکنند چیست.
به گفتۀ او، این کار مطالعهای بود دربارۀ جستوجوی آمریکاییها «برای یافتن معنای روزانه و درعینحال یافتن نانِ روزانه، جستوجو برای بهرسمیتشناختهشدن و درعینحال پولدرآوردن، برای رسیدن به شگفتی بهجای خمودگی؛ بهطور خلاصه، برای رسیدن به گونهای از زندگیکردن بهجای گونهای از مُردگیکردن از دوشنبه تا جمعه».
ترکل، بهعنوان یک گویندۀ رادیو، عاشق شغلش بود. او خودش را یک پیشهور میدانست. او مینویسد: «نتیجۀ کارم هرچه باشد، خوب یا بد، به دست خودم رقم میخورَد. دوست دارم تصور کنم که یک کفاش قدیمی هستم که صفرتاصدِ ساختن کفش را خودش انجام میدهد». او با همهجور آدمی مصاحبه کرد، از متصدیهای تلفن گرفته تا کسانی که کارشان خالجوشزدن بود. آدمهای زیادی را دید که از کارشان متنفر بودند.
یکی از جوشکارهای خط مونتاژ در کارخانۀ فورد به او گفته بود: «بیانصاف تمامی ندارد، همینطور از مقابلم رد میشود و رد میشود و رد میشود. حاضرم شرط ببندم که آدمهایی عمرشان را پای همین خط مونتاژ سپری کرده و همینجا مردهاند و هیچوقت پایان این خط را ندیدهاند. نمیتوانستند هم ببینند، چون اصلاً پایانی ندارد. مثل ماری میماند که همهاش تنه است و هیچوقت به دُمش نمیرسد». بااینوجود، بسیاری از کسانی که ترکل با آنها صحبت کرده بود، درعینحال، بهشدت به کارشان افتخار میکردند.
یک سنگکار ساختمان به او گفته بود: «قدمت سنگتراشی از نجاری هم بیشتر است و مشخصاً برمیگردد به زمان کتاب مقدس. سنگ قدیمیترین و از همان اولش بهترین مصالح ساختمانی بوده است». یک متصدی تلفنخانه در یکی از هتلها به او گفته بود: «شما نمیتوانی یک کسبوکار راه بیندازی و یک متصدی تلفنخانۀ نابلد داشته باشی. ما متصدیان تلفنخانه قطب مرکزی هتل محسوب میشویم».
یک مهماندار ۲۶ساله هم گفته بود: «تنها دو ماه بعد از شروع پروازهایم، هم لندن را دیده بودم، هم پاریس را و هم رم را. آنهم منی که اهل بروکن بوی نبراسکا بودم».
هنوز هم بسیاری از افراد چنین حسی نسبت به کارشان دارند. اما مصاحبههای ترکل، که در اوایل دهۀ ۱۹۷۰ انجام شد، درواقع ثبتوضبطی بود از پایان یک عصر. پس از آن دوران، دستاوردهای کلیدی جنبش کارگری -روزهای کاری هشتساعته که اغلب با بیمۀ درمانی و بازنشستگی همراه بودند- از هم فرو پاشید. همانطور که کریستن سوینت، در کتاب نبرد فراموششدۀ فمنیسم: مبارزۀ ناتمام بر سر کار و خانواده۲۱، میگوید، ایدۀ دستمزدِ خانوادگی۲۲ رفتهرفته نابود شد و نابرابری درآمدی هم افزایش یافت. در جاهایی مثل ایالاتمتحده و بریتانیا، تولید و به تبع آن اتحادیههای کارگری رو به نابودی گذاشتند.
هنگامی که ریچارد دانکین در سال ۱۹۸۷ نوشتن در فایننشال تایمز را شروع کرد، شش خبرنگار بهطور اختصاصی در بخشی از روزنامه کار میکردند که وظیفهاش بررسی رویدادهای جنبش کارگری بود: اعتصابها، ممانعتها، مذاکرههای صنفی، توافقاتی که بر سر دستمزد انجام میشد و قانونگذاریهای مرتبط با کار.
در سال ۲۰۰۱، وقتی دانکین تاریخچۀ کاریاش را در کتاب خون، عرق و اشک۲۳منتشر کرد، دیگر در آن روزنامه خبری از صفحات مربوط به کار نبود. او مینویسد «چون دیگر کار، آنطور که ما میشناسیمش، وجود خارجی ندارد». دانکین، که متولد ۱۹۵۷ است، با چشمانی که تحلیلرفتنِ قدرت اتحادیههای کارگری را دیده بود، بر پایان جدایی کار از خانه گریست. او مینویسد: «روزگاری قادر بودیم کارمان را بگذاریم پشت در خانه. اما امروز کار همهجا همراهمان است ... زندگیِ کاری در تاروپود خانهوزندگیمان بافته شده است».
البته این همۀ داستان نیست. مرزی که در عصر صنعتی بین خانه و کار ایجاد شده بود نیز همواره یک امر ساختگی بوده است؛ موضوعی که جنبش حمایت از حقوق زنان سعی در افشای آن داشت. در سال ۱۹۶۸، فمینیست افراطی، پاتریشیا مِیناردی، در مقالۀ «سیاستِ خانهداری» اتهام کوبندهای را حوالۀ مردانی کرد که خانهوزندگی را دست زنهایشان سپرده بودند.
در بخشی از مقاله میخوانیم: «حداقل زمانی که یک نفر در روز لازم دارد تا خودش را ’ضبطوربط‘ کند یک ساعت است. حالا یک مرد با انداختن این وظیفۀ شخصی بر دوش یک نفر دیگر دستِکم هفت ساعت در هفته برای خودش وقت خالی میکند. یعنی آن مرد در هفته، به اندازۀ یک روزِ کاری، بیشتر وقت دارد تا بهجای رسیدگی به نیازهای انسانیاش در خواب و خیال زندگی کند».۲۴ در آن دوران، خانمهای بیشتری به جمع نیروی کار مزدبگیر میپیوستند. اما در نقطۀ مقابل، مردها حاضر نبودند به خیلِ نیروهای بیمزدِ شاغل در خانه ملحق شوند.
به قول یکی از فمنیستهای بوستون: «مردها جوری رفتار میکردند که انگار هفتهای شصت تا هشتاد ساعت کارکردنِ زنشان در خانه ... توهم بوده است». زنان تصمیم گرفتند، در اعتراض به این وضعیت، یک کنشِ کارگری به راه بیندازند. یکی از نشانههای آن را در سال ۱۹۷۰ در اعتصاب زنان برای حقوق برابر میخوانیم: «ای زنان مظلوم: امشب کسی شام نمیپزد! زنان خانهدار بردگانی بیجیرهومواجباند! امشب به آن شوهرت یاد بده جارو به چه کار میآید!». بهعنوان مثال، خانمی یک استعفانامۀ نمونه را به شکل زیر پیشنهاد داده بود:
بدینوسیله اعلام میدارد که از امروز ادارۀ این خانه ارتباطی به اینجانب نخواهد داشت. گنجهها، ضدعفونیکنندههای لایسول، مشمعِ کفِ خانه، ماشین رختشویی، خشککن و آگهیهای تبلیغاتی، همهاش ارزانی خودتان. من بدینوسیله استعفای خودم را اعلام میکنم ...
خودتان از پس خودتان برمیآیید. با آرزوی موفقیت.
از طرف مامان
فمنیستها اقتصاددانها را وادار کردند تا کارهای خانه را هم جزء «کار» محسوب کنند. آنها در سال ۱۹۷۶ محاسبه کردند که کارهای خانه ۴۴ درصد از تولید ناخالص ملی را تشکیل میدهد. تعدادی از گروهها پویشی را به نام «دستمزد برای کارهای خانه» به راه انداختند و بهرهکشی از کارِ زنان در خانه را یک جنایت بینالمللی اعلام کردند. از جملۀ این گروهها میتوان به کمیتۀ دستمزد برای کارهای خانه از نیویورک، گروه زنان سیاهپوستِ خواستار تعیین دستمزد برای کارهای خانه و گروه دستمزد زنانِ دگرباش اشاره کرد.
این گروه از زنان با فعالانِ حقوقِ رفاه متحد شدند، چراکه بالاخره آنها نیز بهدنبالِ تعیین دستمزد برای مادران بودند. فعالانِ حقوقِ رفاه، در سال ۱۹۶۷، کارشان را بهعنوان سازمان ملی حقوقِ رفاه آغاز کردند و، علاوهبر دستمزدِ مادران، پویشی را هم با هدف برقراری نوعی درآمدِ پایه برای مردم به راه انداختند.
رئیس سازمان حقوقِ رفاه شهرستان میلواکی در سال ۱۹۷۲ گفته بود: «بزرگترین کاری که یک زن میتواند انجام دهد این است که فرزندان خودش را تربیت کند و جامعۀ ما باید این کار را بهعنوان یک شغل به رسمیت بشناسد. باید به کسی که این کار را انجام میدهد حقوق مکفی پرداخت شود».
با وجود همۀ این اقدامات، آنها از «طرح کمک به خانواده» که توسط دولت نیکسون مطرح شد حمایت نکردند، زیرا مزایای حاصل از این طرح را ناکافی میدانستند و پیشنیازهایی هم که برای کار مطرح کرده بود از نظر آنها مردود بود. آن طرح هیچگاه به قانون تبدیل نشد. بااینحال، پویش تعیین دستمزد برای کارهای خانه، که از دل فعالیتهای فمنیستهای افراطی بر آمده بود، تا سال ۱۹۷۶، توانست حمایت یکچهارم مردم آمریکا را به دست آورد.
در همان زمان، پیشهوری و کار با دست به یک پدیدۀ عظیم تجاری تبدیل شده بود، بهخصوص سرگرمیهای مربوط به زنان یا همان کُنجِ زنانه، که معادل زنانۀ همان کارگاههایی بود که مردان برای خودشان در گاراژها درست میکردند.
فروشگاههای بزرگ وسایل صنایع دستی، از قبیل مایکلز و هابیلابی، بههمراه کتابهای مارتا استوارت و فروش ابزارهای سوزندوزی، بافندگی و شیرینیپزی در دهۀ ۱۹۸۰ بهشدت رونق گرفتند. بهاینترتیب، گروهی از زنان شروع کردند به پولدادن برای انجام سرگرمیهایی که، پیشازآن، گروه دیگری از زنان، بابت اینکه کسی برای انجام این کارها پولی به زنان نمیپرداخت، دست به اعتراض زده بودند.
راه دیگری برای درک نقطۀ عطف این موضوع در دهۀ ۱۹۷۰ این است که بدانیم فعالانِ این حوزه تازه زمانی بهدنبال مذاکره و چانهزنیِ گروهی جهت تعیین دستمزد برای کارهای خانه رفتند که میزان عضویت در اتحادیههای کارگری بهشدت در حال سقوط بود. در دهۀ ۱۹۵۰، در تمام بخشها بهجز بخش کشاورزی، بیشتر از یکسوم نیروی کار آمریکایی عضو یکی از اتحادیههای کارگری بودند. این عدد در سال ۱۹۸۳ به یکپنجم کاهش یافته بود؛ و در سال ۲۰۱۹ این عدد به کمتر از یکدهم رسید. در این سالها، عضویت در اتحادیههای کارگری کاهش یافت و نابرابری درآمدی بیشتر شد.
سوزمان، در توجیه این امر، به موضوعی در دهۀ ۱۹۸۰ اشاره میکند به نام «انفصال بزرگ»: در گذشته، همیشه نرخ دستمزد و نرخ رشد اقتصادی از یکدیگر تبعیت میکردند. اما از حدود دهۀ ۱۹۸۰، تولید ناخالص داخلی ایالاتمتحده مرتباً رشد کرد درحالیکه میزان دستمزد واقعی ثابت ماند. بنابراین، بسیاری از آمریکاییها، برای جبران این شکاف، ساعت کاریشان را افزایش دادند و سراغ شغل دوم، بهخصوص در بخش خدمات، رفتند (در حال حاضر، بیش از هشتاد درصد از اشتغال آمریکا مربوط به بخش خدمات است).
در اوایل دهۀ ۱۹۸۰، دانکن دوناتس، یکی از شاخصترین پویشهای تبلیغات تلویزیونی در تاریخ آمریکا را به راه انداخت. یک مرد ژولیده به نام فردِ نانو، نیمههای شب خودش را بهزور از تختخواب بیرون میکشید، غرولندکنان یونیفرم دانکن دوناتسش را میپوشید و درحالیکه هنوز چشمانش کامل باز نشده بود، خوابوبیدار، بیرون درِ خانه نصفهونیمه با همسرِ بیگودیبهسرش خداحافظی میکرد و درهمانحال میگفت: «وقت درستکردن دونات است».
در یکی از قسمتهای این تبلیغ، او وسط یک مهمانیِ شام از فرط خستگی خوابش میبرد و با سر توی دیس پورۀ سیبزمینی میرود. در یک قسمت دیگر، او از درِ خانهاش خارج میشود و سپس میبینیم که از همان در وارد میشود، روزها میآیند و میروند و او، عصبانی و خسته و غرولندکنان، «دونات درست میکند و برمیگردد» تا اینکه در آخر تبلیغ ناگهان با خودش رودررو میشود بهگونهای که درآنِواحد هم دارد به خانه برمیگردد و هم دارد سرِ کار میرود.
در اثبات محبوبیت این تبلیغ همین بس که دانکن دوناتس بیش از صد نسخۀ مختلف از آن را ساخت؛ این سری تبلیغ، از سال تولد ماریا فرناندز تا ۱۵سالگی او، شبوروز از تلویزیون پخش میشد.
در سال ۱۹۹۷، زمانی که بازیگر نقش فردِ نانوا بالاخره کارش با این نقش تمام شد، برنامۀ «سَتِردِی نایت لایو» در یکی از قسمتهایش، با هنرنمایی جان لاویتس، سالهای طولانی پخش این تبلیغ را دستمایۀ طنز خود قرار داد.
به گفتۀ جان لاویتس در آن برنامه، «شخصیت محبوب من، فردِ نانوا، بهطور حتم دوران سختی از تاریخ آمریکا را به چشم دیده است. او جنگ خلیجفارس را دید و گفت حالا باید دونات درست کنم. ماجرای کتکخوردن رادنی کینگ از پلیس را دید و با خودش گفت الان وقت دونات درستکردن است».
گفتیم که در طول آن سالها، تولید ناخالص داخلی افزایش پیدا کرد و درعینحال دستمزد بسیاری از آمریکاییها ثابت ماند یا حتی کمتر شد. سؤال اینجاست که پس آنهمه ثروت کجا رفت؟ بیشترش رفت در جیب مدیرعاملها: در سال ۱۹۶۵، دریافتیِ مدیرعاملها بیستبرابر متوسط دستمزد یک کارگر بود؛ تا سال ۲۰۱۵، این نسبت به بیش از دویستبرابر رسید.
در آن سال، نایجل تراویس، مدیرعامل دانکین برندز، ۵میلیون و ۴۰۰هزار دلار حقوق گرفته بود (تازه این عدد سال قبلش ۱۰میلیون و ۲۰۰هزار دلار بود). همین آقا در واکنش به عددِ پیشنهادی پنجاه دلار در ساعت برای حداقل دستمزد گفته بود که این عدد «بیشازحد بالاست».
البته این مدیرعاملها بدون چراغ سبز دولت فدرال نمیتوانند اینهمه پول را بالا بکشند. پویش انتخاباتی بایدن-هریس، یکعالمه قانون تصویب کرده است که هدفش پایاندادن به چیزی است که دموکراتها اسمش را گذاشتهاند «جنگ علیه اتحادیههای کارگری». حتی اگر این خزعبلات در مجلس تصویب شود، که نمیشود، باز هم نیروهای دیگری در کارند تا موجبات نابرابری درآمدی را فراهم کنند.
چند روز بعد از مرگ فرناندز، رئیس فدراسیون کارکنان دولت مرکزی، دولت محلی و شهرداریهای آمریکا۲۵، مقالهای نوشت با عنوان «مرگ ماریا فرناندز فراخوانی است برای یک اقدام عملی».
شنیدهها حاکی از این است که ماریا فرناندز بیش از هشتاد ساعت در هفته کار میکرده و دریافتی سالانهاش کمتر از چهلهزار دلار بوده است (وقتی از دانکن دوناتس خواسته شد تا دراینباره توضیح دهد، سخنگویشان مدعی شد که آنها «امکان رسیدن به جایگاههای شغلی بالاتر و مسئولیت بیشتر» را برای کارکنانشان فراهم کردهاند که در این صورت حقوقشان هم افزایش پیدا میکند.
اما او اظهار داشت که ماریا «علاقهای برای گرفتن ارتقای شغلی از خودش نشان نداده بود»). شاید او واقعاً به فروشندگی دونات علاقه داشته است. بااینحال، مسئلۀ ما این نیست.
ماریا فرناندز، دختری از یک خانوادۀ مهاجر پرتغالی، بابت اجارۀ زیرزمینی در شهر نیوآرک ماهانه مبلغ ۵۵۰ دلار پرداخت میکرد. خودش متولد فال ریور در ماساچوست بود. طبق گزارش آسوشیتد پرس، وقتی ماریا ۱۱ سالش بود بههمراه خانوادهاش برگشتند پرتغال، اما او بعد از اینکه ۱۸ سالش شد دوباره به آمریکا بازگشت. زمانی دلش میخواست بازیگر شود، زمانی یک افسر پلیس، مهماندار هواپیما یا شاید هم یک آرایشگر.
او میتوانست به چهار زبان انگلیسی، پرتغالی، فرانسوی و اسپانیایی صحبت کند. زیاد حرف میزد؛ رفقایش او را صدا میزدند رادیو. زمانی با پسری دوست بوده و قبضهای آن پسر را هم پرداخت میکرده. او معمولاً از ساعت دو تا ۹ بعدازظهر در دکۀ دانکن دوناتس در ایستگاه پِن در نیوآرک کار میکرده و سپس از آنجا با ماشین به شهر لیندن میرفته و از ساعت ۱۰ شب تا شش صبح آنجا کار میکرده است. آخرهفتهها هم در شعبۀ هریسون شیفت صبح بوده است. دوستپسرش به او گفته بود که یکی از آن سه شغل را رها کند، اما او جواب داده بود: «نه، حالا دیگر به آن عادت کردهام».
پینوشتها:
[۱]شرکت آمریکایی تولید شیرینی و کافیشاپهای زنجیرهای [مترجم].
[۲]Real wages: دستمزد واقعی در برابر دستمزد اسمی مطرح میشود و برای محاسبۀ آن اثر تورم را از دستمزد اسمی حذف میکنند. مثلاً ممکن است در طول یک دوره حقوقِ دریافتی یک نفر بیشتر شده باشد، اما به علت تورم بالا درحقیقت دستمزد واقعی و قدرت خرید او کاهش یافته باشد [مترجم].
[۳]Gig economy: اقتصاد یا بازارِ کاری که در آن مشاغل موقت و غیررسمی و آزادکاری جایگزین مشاغل رسمی و قراردادهای بلندمدت شده است [مترجم].
[۴]Just-in-time: روشی در تولید است که تلاش میکند هر قطعهای درست در زمانی که به آن نیاز است تولید شود، نه دیرتر و نه زودتر و همچنین تلاش میکند تا مواد اولیه درست در زمانی که به آن نیاز است به کارخانه برسند. این روش باعث کاهش هزینههای انبارداری و سایر هزینهها میشود [مترجم].
[۵]Worked Over: How Round-the-Clock Work Is Killing the American Dream
[۶]Work Won’t Love You Back: How Devotion to Our Jobs Keeps Us Exploited, Exhausted, and Alone
[۷]travail
[۸]work
[۹]Craft: منظور از پیشهوری ساختن چیزی با دست است که توسط یک فرد ماهر انجام میشود و معمولاً صفرتاصدِ ساخت یک محصول را شامل میشود [مترجم].
[۱۰]Work: A Deep History, from the Stone Age to the Age of Robots
[۱۱]در متن اصلی، کلمۀ Hadza به اشتباه بهصورت Hazda آمده است [مترجم].
[۱۲]منظور سالینز از این تعبیر این است که مردان این قبیلۀ شکارچی، برخلاف مردم جوامع مدرن، اوقات فراغت زیادی دارند که میتوانند آن را صرف بازیهای شانسی و قمار کنند [مترجم].
[۱۳]منظور این است که کارگران اختیار و حق مالکیتی نسبت به محصول تولیدی خود ندارند و حتی اختیاری در طراحی محصولی که میسازند هم ندارند. برای توضیح بیشتر رجوع شود به نظریۀ بیگانگی یا ازخودبیگانگی (alienation) کارل مارکس [مترجم].
[۱۴]Craft: An American History
[۱۵]anomie
[۱۶]Scientific management: مدیریت علمی که تیلوریسم هم نامیده میشود دیدگاهی در مدیریت بود که تأکید بیشازحدی بر افزایش کارایی داشت. فردریک تیلور تأثیرگذارترین فرد در پیدایش این دیدگاه بود. ایراد اصلی این دیدگاه را میتوان نادیدهگرفتن جنبههای انسانی کار دانست [مترجم].
[۱۷]Americana: هر دستساخته یا کالایی که نمادی از فرهنگ، تاریخ و مردم آمریکا باشد [مترجم].
[۱۸]Colonial Revival: جنبشی در هنر، معماری و سبکزندگی در آمریکا که شامل بازگشت به مدها و سبکهای دوران استعمار بود [مترجم].
[۱۹]Walden: اشاره دارد به کلبهای که هنری دیوید ثوروی نویسنده به دست خودش در کنار رودخانۀ والدن پاند ساخته بود و تجربهاش از ساخت این کلبه و زندگی در آن را در کتابی با عنوان والدن به رشتۀ تحریر درآورد [مترجم].
[۲۰]False consciousness: آگاهی کاذب به روشهایی اشاره دارد که نظام سرمایهداری از طریق آنها ماهیت استثماری شرایط موجود را از چشم طبقۀ کارگر پنهان نگه میدارد [مترجم].
[۲۱]Feminism’s Forgotten Fight: The Unfinished Struggle for Work and Family
[۲۲]Family wage: یعنی یک نفر کار کند و درآمدش برای معاش کل خانواده کافی باشد [مترجم].
[۲۳]Blood, Sweat and Tears
[۲۴]میناردی معتقد بود عدم مشارکت مردان در کارهای خانه و تربیت فرزندان باعث میشود تا مردان درک سطحیتری نسبت به زندگی و ارزش واقعی آن داشته باشند [مترجم].
[۲۵]یکی از بزرگترین اتحادیههای کارگری آمریکا [مترجم].
منبع: نیویورکر
ترجمه: بابک حافظی_ ترجمان علوم انسانی