برای بسیاری، تماشای آثاری که به ماجرای هولوکاست و جنایات غیرقابل تصور علیه بشریت میپردازند، دشوار است. با این حال، مینی سریال شش قسمتی خالکوب آشویتس (The Tattooist of Auschwitz) از سرویس Peacock، به شکل ویژهای ترسناک و تکان دهنده است، سریالی که نحوه رفتار نازیها با یهودیان در دوران قدرت هیتلر در طول جنگ جهانی دوم را به تصویر میکشد.
به گزارش روزیاتو، داستان واقعی لالو سوکولوف از طریق یک سری فلاش بک توسط لالوی اکنون کهنسال، که اکنون یک اسلواک-استرالیایی بازنشسته با بازی هاروی کایتل است، بازگو میشود، جایی که وی تجربیات تلخ خود را برای هیثر موریس (ملانی لینسکی)، نویسنده رمانی به همین نام در سال ۲۰۱۷ بازگو میکند.
برخی از جزئیات سریال خالکوب آشویتس که گفته میشود بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده، توسط بینندگان و منتقدان مورد سوال قرار گرفته است، در حالی که خود موریس ادعا میکند که این سریال تا ۹۵ درصد به شکلی دقیق داستان سولوکوف و خودش را روایت میکند.
موریس همچنین در مصاحبهای با گاردین اعتراف کرده که برخی از وقایع دستکاری شده و ساختگی داستان در مورد موقعیتهای دراماتیکی است که او شخصیت جوان لالو (یونا هاوئر-کینگ) و گیتا (آنا پروچنیاک) را برای مقاصد سرگرمی در آن قرار داده است، در حالی که سوکولوف که در سال ۲۰۰۶ درگذشت، این تجربیات را “یک داستان عاشقانه” خوانده است. اگرچه هر دوی آنها از وحشت هولوکاست جان سالم به در برده و پس از جنگ ازدواج کردند، شیوههای بدور از تصور بشری که فرماندهان و سربازان اردوگاه نازیها بر اساس آنها به اسیران جنگی یهودی نگاه میکردند، بسیار تکان دهنده، خشن و تایید شده است. تالی شالوم-ازر، کارگردان تحسین شده، نیز به خوبی توانسته نسخه کتابی را اقتباس کند – با این وجود حفرههایی در کلیت داستان سریال خالکوب آشویتس وجود دارد.
در این سریال، صحبتهای بین موریس و سوکولوف به یادآوری ترسناک خاطرات این مرد یهودی از جنگ جهانی دوم و اردوگاه مرگ آشویتس در جوانی وی، در حدود بیست و چند سالگی سوکولوف، میپردازد. پس از گذراندن سه سال در کنار هم، این پیرمرد هشتاد و چند ساله و نویسنده به دوستان صمیمی هم تبدیل میشوند. همچنین موریس در نقش مدیریت یک بیمارستان نیز کار میکند و همزمان تصمیم میگیرد که خاطرات لالی را به عنوان فیلمنامه یا یک رمان منتشر کند.
یکی از غم انگیزترین قسمتهای داستان خالکوب آشویتس این است که چگونه لالی ظاهراً داوطلب شد تا به آشویتس برود بدون اینکه هیچ ایدهای نسبت به اتفاقات وحشتناکی داشته باشد که در این اردوگاه رخ میداد. او فکر میکند میتواند به جامعه یهودی کمک کند و با کمال میل سوار قطار مرگ میشود. در میان اتفاقات هولناک و اجساد برهنهای که در داخل و خارج اتاقهای گاز و محل سوزاندن اجساد پراکنده شده اند، داستان عاشقانهای بین لالی و گیتا فورمن وجود دارد که قلب تپنده دو سوم آخر سریال را تشکیل میدهد، همان داستانی که موریس قصد روایتش را دارد.
لالی تبدیل به خالکوبی میشود که مسئول تتو کردن شمارههای شناسایی روی ساعد یهودیان است، یادگاری زشت از جنایاتی که آنها از سر گذرانده اند. تنها نکته مثبت شغل خالکوب آشویتس این است که او و گیتا را با هم آشنا میکند. لالی، که در سال ۱۹۴۲ با نام لودویگ آیزنبرگ شناخته میشد، دارای شماره شناسایی ۳۲۴۰۷ است، و سوابق آشویتس این عدد را تأیید میکند، اگرچه ابهاماتی در مورد صحت شماره شناسایی گیتا مطرح شده است. طنزی جالب و دردناک در دوگانگی کاری که لالی انجام میدهد وجود دارد. او فقط با چند سوزن به نازیها کمک میکند تا نژادی از بشریت را انسانیت زدایی و دسته بندی کنند. اگرچه این شغل برای مدتی نسبتاً کوتاه ادامه دارد، اما خالکوبیهای بازماندگان خوش شانسی که از هولوکاست جان سالم به در میبرند، برای باقی عمرشان همچنان یادآور آن دوران تاریک و اتفاقات ناگوار رخ داده برای یهودیان است.
موریس قبلاً در مصاحبه با گاردین در مورد هدف خود از نوشتن این کتاب گفته بود: «من فقط سعی میکنم یک داستان عاشقانه ساده را روایت کنم. اما داستانی که امتحانش در طول زمان را پس داده است» و سوکولوف نیز احتمالاً میخواهد این داستان به همین شکل به خاطر آورده شود. داستان عاشقانه بین لالی و گیتا زاییده بعیدترین زشتی و شری است که داستان را در کنار هم نگه میدارد و یک درام جذاب را میسازد. ملاقاتهای مخفیانه آنها پرتو کوچکی از نور و امید در حیاتی خسته کننده، خشن و مرگبار است که سالها ادامه داشت. این دیدارهای کوتاه عاشقانه به هر دوی آنها و بینندگان، تزریقی بسیار مورد نیاز از شادی در مکانی بسیار جهنمی است. با این وجود، برخی بی میل نیستند که حقیقت را برای داستانی که صرفاً «الهام گرفته از رویدادهای واقعی» است، به خطر بیندازند.
مرکز تحقیقات یادبود آشویتس به عنوان مرجع موثق تراژدی این اردوگاه کشتار لهستانی، از مردم میخواهد این سند ادبی معتبر را مطالعه کنند و ادعا میکند که این کتاب حاوی اشتباهات و اطلاعات متعددی است که با واقعیتها سازگار نیست، همچنین اغراقها، تفسیرهای نادرست و کم گوییهایی وجود دارد. بنابراین، علاوه بر این که یک داستان تکان دهنده است، خالکوب آشویتس این سؤال مهم را نیز مطرح کرده است که مرز بین واقعیت و مجوز نمایشی کجاست. آنطور که شالوم-ازر به تایم گفته است: «در نهایت، تاریخی که ما روایت میکنیم، تاریخ لالی است. ما لالی را باور میکنیم. ما خاطرات او را دقیقا همانطور که خودش گفته است، بازگو میکنیم.»
کلر موندل، تهیه کننده اجرایی سریال نیز در مصاحبه با Today.com تمام تلاش خود را برای روشنگری در مورد ابهامات پیرامون این سریال انجام داده و گفته است: «این یک درام است. برای اهداف روایی، گاهی اوقات مجبور میشویم در چارچوب نحوه روایت داستان، انتخاب کنیم، اما همه اینها الهام گرفته شده و بر اساس خاطرات واقعی لالی از تجربهاش که به هیثر موریس گفته شده است.»
داستان عاشقانهای که لالی سوکولوف برای هدر موریس روایت کرد و او بعدها درباره آن نوشت، یکی از هزاران داستان از یکی از غم انگیزترین دوران تاریخ بشر است. این بدان معنا نیست که این داستان نسبت به بقیه از اهمیت کمتری برخوردار است.
در واقع، این داستانی است که به نحوی برای کسانی که سخت رنج کشیده و به بدترین شکل ممکن جان باختند، یک موقعیت و شرایط غیرقابل تحمل را خوشایند و دلپذیر میسازد. تا حدی کمتر، این موضوع، سریال خالکوب آشویتس را به چیزی تبدیل میکند که ما، بینندگان، میتوانیم آن را تماشا کرده و با آن همزاد پنداری کنیم، حتی در شرایطی که چنین ظلمی را متحمل نشده یا در موقعیت بسیار ناامیدکنندهای قرار نداشته ایم. شاید بهترین راه برای تماشای The Tattooist of Auschwitz جدا کردن داستان عشق بین دو شخصیت اصلی از مجموعهای از تصاویر و داستانهایی باشد که قبلاً روی صفحه نمایش ارائه شده و به وضوح از آنها استخراج شده است – تقریباً مانند هر اثر هنری دیگری.
با این اوصاف، ذهن مردی در اواخر دهه هشتاد زندگیاش که تلاش میکند برخی از جزئیات وقایع بیش از ۶۰ سال پیش را به خاطر بیاورد، ممکن است دچار اختلال شود، و موریس آنچه را که سوکولوف به او گفته بود، برداشته و سپس داستانی را ساخت که باز هم، اگرچه تماشایش دشوار است، اما توجه مضاعفی را به اقدامات شرورانه نازیها در طول حکومت رایش سوم و جنگ جهانی دوم جلب میکند. اکنون، پس از گذشت ۸۰ سال از وحشت آن زمان، یک سوال معتبر مطرح میشود: آیا برای گفتن داستانی که ۱۰۰ درصد دقیق نیست، باید حقیقتی به این بزرگی به خطر انداخته شود؟ و آیا میتوان آن را چنین دور از زمان رخ دادنشان، به درستی روایت کرد؟