مرتضی میرحسینی در اعتماد نوشت: فرانسه جنگ را باخته بود. سایه شکست بر آن کشور سنگینی میکرد. کام مردم تلخ بود و به قول تسوایگ، ایمانشان را به همه چیز و همه کس از دست داده بودند. ناامیدی بر جامعه سیطره داشت و بسیاری از فرانسویها با احساس سرخوردگی و حقارت درگیر بودند.
کودکی و نوجوانی رولان در همان سالها گذشت. البته او خودش را زیر آن آوار بیرون کشید و راهش را پیدا کرد. نویسنده بزرگی شد و اکنون به اعتبار خلق شاهکارهایی مثل «ژان کریستف» (۱۹۰۴) و «جان شیفته» (۱۹۲۳) یکی از غولهای تاریخ ادبیات محسوب میشود. اما واژه شکست و معناها و تفسیرهایی که میشود از آن بیرون کشید، همیشه در تمام عمر، ذهنش را درگیر میکرد. در «سفر درونی» که خاطرات خودنوشت او است، بارها و بارها از این واژه استفاده میکند.
«باید ایمانم را، باور شکستناپذیرم را، اعتماد بیزوالم را که از ژرفای غرقاب شکست دوباره در من سربرآورده است، تایید کنم... شکست!... آه، خوب میشناسمش، من خبره کهنهکار طعم تلخ و نیروبخش آنم! سراسر زندگیام به ظاهر یک رشته نبرد بوده است که در آن بازنده بودهام... آری، اما آن کولا و آن کریستف که در مناند به من میگویند: در نهایت، پیروزی از آن ماست!...
پیروزی از آن من است، زیرا من چه میخواهم؟ من خواستار پیروزی قانونهایی هستم که نوع بشر را رهبری میکنند و من بیش از هر زمان حس میکنم که بهرغم هر کس و هر چیز، این قانونها پیروز میشوند، آن هم به دست خود آن کسانی که با ما دشمنند یا در نظر ما دشمن مینمایند... من این را در بدترین روزهای شکست دریافتم، هنگامی که از ایوان خانهام در وزله ارتشها را میدیدم که در دیو باد گرد و خاک رقصان در آفتاب میدویدند و این آخرین مکاشفه من بود.»
نگاهش به همه مردم بود و صادقانه به پیروزی نهایی بشریت امید داشت. رویای بزرگش برای بشریت اگر نه ناممکن که بسیار بعید بود، اما در زندگی شخصیاش برنده شد. تلخیها و تنهاییهای بسیاری را تجربه کرد و چند بار هم در مسیری که پیش میرفت لغزید، اما در پایان پیروز شد. از نویسندگی به اوج شهرت و اعتبار رسید، میلیونها خواننده در گوشهوکنار جهان پیدا کرد و نوبل ادبی (سال ۱۹۱۵) را نیز گوشهای از کارنامه افتخاراتش گذاشت.
فراتر از اینها، مستقل ماند و وجدانش را از تعرض ایدئولوژیها و دیوانگیهای زمانهاش حفظ کرد. زمانی که آتش ناسیونالیسم شعله میکشید و نظامیگری و برتریطلبی به ارزش تبدیل شده بود، از انسانیت و صلح نوشت. بسیاری صدایش را نشنیدند و دیگرانی هم که شنیدند، محکومش کردند. تنها ماند. در سالهای سیطره دروغ و هیاهو، حقیقتی که او به زبان میآورد و مینوشت، خریداری نداشت. اما با شهامتی درخور یک قهرمان بزرگ، به نبرد ایستاد.
«برای رولان تنها ماندن، معنی و مفهوم تسلیم و تمکین را نداشت. به نظر او تماشای نادرستیها و بیعدالتیها و در آن حال ساکت ماندن و اعتراض نکردن، گناه بزرگی بود و به عقیده او کسانی که ظلم را تحمل میکنند، گناهشان از ظالمان کمتر نیست.»، اما جنگ - نخستین جنگ جهانی که آن زمان جنگ بزرگ خوانده میشد - هر قدر طولانیتر شد و از ملتها تلفات بیشتری گرفت، درستی و اعتبار حرفهای رولان نیز بیشتر معلوم شد. گذر زمان کار خودش را کرد. میلیونها انسان جان باختند، توهمات شکسته شد، رویای «جنگی برای پایان دادن به همه جنگها» رنگ باخت و تازه آن زمان بود که چشمها باز شدند و بسیاری، حقانیت نویسنده بزرگ را دیدند. نویسندهای که به تنهایی در گوشهای ایستاده و شریک جنون زمانهاش نشده بود.
تسوایگ مینویسد: «ما در این چند سال جنگ که میلیونها نفر را به خاک و خون انداخت، شاهد بودیم که این مرد با صدای بلند از مردم اروپا میخواست که تسلیم جنگافروزان نشوند و اسلحه خود را زمین بگذارند. حال آنکه در آن سالها همه با شور و اشتیاق از جنگ سخن میگفتند و میگفتند که برای سربلندی وطن باید با دشمن جنگید و در کشتار نهراسید. او جنگافروزان را محکوم میکرد و آنها با تمام قدرت جهنمی خود قادر نبودند صدای این مرد تنها و جدامانده از خلق را خاموش سازند.
او در حقیقت وجدان آزاد و بیدار اروپا بود و در آن غوغای وحشتانگیز جنگ، صدای او که صدای مهر و دوستی بود، خاموش نمیشد. مثل اینکه معجزه شده بود و ژان کریستف بعد از مرگ از تابوت خود بیرون آمده و روح او در کالبد نویسندهاش حلول کرده بود.»، اما همین رولان که همه آبرو و اعتبارش را در ضدیت با جنگ اول جهانی گذاشته بود، در جنگ دوم - در سالهای پایانی عمرش - به جبهه دشمنان نازیسم و فاشیسم پیوست و پشت دشمنان هیتلر ایستاد.
سیام دسامبر ۱۹۴۴ در وزلی (شمال فرانسه) درگذشت. آن اواخر رییس افتخاری جنبش مقاومت فرانسه در منطقه محل سکونتش بود و چنانکه نوشتهاند همچنانکه دعای «سلام بر مریم» را زیر لب زمزمه میکرد، آخرین نفسهایش را کشید.