اردیبهشت امسال زن جوانی به پلیس مراجعه کرد و از ناپدید شدن شوهرش خبر داد.
به گزارش ایران، او گفت: شوهرم مشکل اعصاب و روان دارد. چند روز قبل حالش بد شد زمانی که میخواستم او را پیش پزشک ببرم، دوست شوهرم به نام ناصر، برای دیدن او به خانهمان آمد بعد هم به من گفت خودم او را به دکتر میبرم، اما دیگر نه از شوهرم خبری شد نه از دوستش.
با شکایت زن جوان، پروندهای در دادسرای امور جنایی تهران تشکیل و به دستور بازپرس عظیم سهرابی تحقیقات برای یافتن مرد گمشده آغاز شد.
کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی پایتخت به دستور بازپرس پرونده تحقیقات برای شناسایی و دستگیری ناصر را آغاز کردند و در نهایت پس از تحقیقات پلیسی ناصر شناسایی و بازداشت شد.
وی در تحقیقات اولیه مدعی شد از سرنوشت دوستش بیخبر است. او در تحقیقات گفت: آن روز باهم بودیم و او را به چند مرکز درمانی بردم، ولی پذیرش نکردند. بعد هم او خودرویی دربست گرفت تا به خانهاش برگردد و دیگر از او خبری ندارم.
گر چه ناصر ادعا داشت که از مرد جوان بی خبر است، اما تحقیقات تیم جنایی نشان میداد وی واقعیت را بیان نمیکند، بدین ترتیب به دستور بازپرس جنایی، ناصر در اختیار کارآگاهان اداره آگاهی قرار داده شد و در نهایت روز گذشته پس از ۷ ماه به قتل دوستش اعتراف کرد و گفت که او را در قرچک ورامین به قتل رسانده است.
با اعتراف متهم به جنایت، بازپرس شعبه نهم دادسرای امور جنایی پایتخت دستور استعلام از پلیس منطقه برای کشف جسد را صادر کرد.
چطور با مقتول دوست شدی؟
از طریق یکی از دوستان مشترکمان. یک روز او را در خانه دوستم دیدم و باب آشنایی باز شد.
میدانستی که مشکل روحی دارد؟
تا حدودی میدانستم به همین خاطر سعی میکردم بیشتر با او وقت بگذرانم و او را به گردش و تفریح ببرم تا حالش بهتر شود.
روز حادثه چه اتفاقی افتاد؟
وقتی به خانهاش رفتم متوجه شدم حالش خوب نیست و همسرش ناراحت بود. به او گفتم خودم او را به دکتر میبرم. اولین بیمارستان ما را پذیرش نکرد و گفت جا نداریم. به همین دلیل به بیمارستانی در قرچک ورامین رفتیم، اما آنجا هم او را پذیرش نکردند و گفتند جا نداریم، ولی فردا ترخیص بیمار داریم تخت که خالی شد بیایید برای بستری. اما او حالش خوب نبود از طرفی جست وجو برای پیدا کردن مرکز روانی خستهام کرده بود و چون معتادم و مواد هم نکشیده بودم خودم هم عصبی شده بودم. به همین دلیل تصمیم گرفتم کمیمواد مصرف کنم، اما او مدام غر میزد و میگفت مرا به دکتر ببر نمیتوانم صبر کنم تو مواد بکشی.
به همین خاطر او را کشتی؟
عصبانی شدم و از دست حرفهایش کلافه شده بودم در همان حال که خمار و عصبانی بودم سنگی برداشتم و به سرش کوبیدم و در اوج ناباوری او خونین روی زمین افتاد. خیلی ترسیده بودم. جنازه را همانجا رها کردم و بعد از آن حتی سیم کارتم را عوض کردم که خانوادهاش نتوانند ردی از من پیدا کنند و راز این جنایت برملا نشود.