«ابطالگری پوپری، با همۀ سادگی دلپذیرش، بهسرعت از سوی فیلسوفان در هم کوبیده شد، و آنها نشان دادند که راهی قابل قبول برای درک علم نیست. آنان اشاره کردند که در هرگونه ساختار آزمایشیِ واقعی ناممکن است که عنصر فرضی واحدی را برای ردکردن جدا بکنیم. ولی طی دههها، پوپرگرایی بههرحال در میان خودِ دانشمندان رایج باقی ماند، بهرغم عوارض جانبیِ بالقوه زیانبخشی که داشت. چرا باید اینطور میشد؟
شارلوت اسلای، ایان — اگر از محققانی که ذهنیت فلسفی دارند بپرسید -دستکم در دنیای انگلیسیزبان- که چرا علم کار میکند، تقریباً همیشه برای تأیید حرفشان به فیلسوف اتریشیبریتانیایی، کارل پوپر (۱۹۰۲-۱۹۹۴)، اشاره میکنند. توضیحشان این است که علم فرض نمیگیرد که برای هر پرسشی پاسخ نهایی دارد، بلکه به تلاش برای نقضکردنِ چیزها رضایت میدهد. پوپریها مدعیاند که علم صرفاً ماشین بیرحمی برای نابودی خطاهاست [نه ماشین جستوجوی حقیقت].
پوپر جوانیِ خود را در وین گذراند، در میان روشنفکرهای لیبرال. پدرش حقوقدان بود و کتابدوست، و دوست صمیمی خواهر زیگموند فروید، رُزا گراف. شغلهای اول پوپر او را بهسمت موسیقی، کابینتسازی و فلسفۀ تعلیموتربیت کشاند، اما نهایتاً دکتریاش را از دانشگاه وین، به سال ۱۹۲۸، در رشتۀ روانشناسی گرفت. با درک اینکه داشتن شغل دانشگاهی در خارج از کشور میتواند او را از اتریشِ آن سالها، که هر روز یهودستیزتر میشد، رها کند (پدربزرگ و مادربزرگهای پوپر همگی یهودی بودند، هرچند خودش مطابق مذهب لوتری تعمید شده بود)، تمام تلاش خود را به کار گرفت تا اولین کتابش را بنویسد.
این کتاب با عنوان logik der forschung، منطق اکتشاف علمی، به سال ۱۹۳۵ منتشر شد. در این کتاب بود که او روش ابطالگری خودش را معرفی کرد. پوپر میگفت فرایند علم عبارت است از حدسزدن یک فرضیه و، بعد، تلاش برای ابطال آن. باید آزمایشی تدارک ببینید و در آن بکوشید تا اثبات کنید که فرضیۀ شما خطاست. اگر رد شد، باید آن را رها کنید. پوپر میگوید تمایز بین علم و شبهعلم در همین نقطه است: شبهعلم تلاش میکند با مرهمنهادن بر زخمهای نظریهاش از خودش در برابر نقضشدن محافظت کند، اما در علم ماجرا همه یا هیچ است؛ [نظریه]یا کار میکند یا حذف میشود.
پوپر به دانشمندان هشدار میدهد که، هرچند آزمایش تجربی ممکن است به واسطۀ تأییداتی که انجام میدهد شما را به صدق فرضیهتان نزدیک و نزدیکتر کند، ولی نمیتوانید و نباید هرگز کار خودتان را درست اعلام کنید. منطق استقرا بدین معناست که شما هرگز انبوه بینهایتِ شواهد لازم برای اطمینانیافتن از همۀ مصادیقِ ممکن را گرد نخواهید آورد، پس بهتر است پیکرۀ شناخت علمی را بیش از آنکه صادق در نظر بگیرید «تاکنونردنشده» یا «عجالتاً صادق» در نظر بگیرید. با داشتن این کتاب، پوپر شغلی دانشگاهی در نیوزلند پیدا کرد. از آن کشورِ دوردست شاهد بود که اتریش به دام نازیسم میافتد، و شروع کرد به کارکردن روی کتابی سیاسیتر، جامعۀ باز و دشمنان آن (۱۹۴۵). کمی پس از جنگ، به بریتانیا نقلمکان کرد، و تا پایان عمرش در آنجا ماند.
ابطالگری، با همۀ سادگی دلپذیرش، بهسرعت از سوی فیلسوفان در هم کوبیده شد، و ایشان نشان دادند که راهی قابل قبول برای درک علم نیست. آنان اشاره کردند که در هرگونه ساختار آزمایشیِ واقعی ناممکن است که عنصر فرضی واحدی را برای ردکردن جدا بکنیم. ولی، طی دههها، پوپرگرایی بههرحال در میان خودِ دانشمندان رایج باقی ماند، بهرغم عوارض جانبیِ بالقوه زیانبخشی که داشت. چرا باید اینطور میشد؟
گروهی از زیستشناسان اولین دانشمندانی بودند که به سخنان پوپر گوش فرا دادند. آنان در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، در دانشگاه آکسفورد، در قالب باشگاه زیستشناسی نظری در مهمانیهای خانگی در ساری و، بعدها، در لندن دور هم جمع میشدند. پوپر هم قبل و هم بعد از جنگ آنان را ملاقات میکرد، و در این دوره آنان درگیر دستوپنجه نرمکردن با نظریۀ تکامل و ایجاد روابطی بین تخصصهای زیستشناختیِ مختلف خودشان بودند. بهویژه در طول دورۀ قبل از جنگ، زیستشناسی تکاملی -بسته به دیدگاه فرد- یا بهطرز هیجانانگیزی پیچیده بود یا بهطرز گیجکنندهای درهمریخته. نظریههای شستهرفتۀ تکامل مندلی، که مطابق آنها ویژگیهای متفاوت بر اثر شیر یا خط آمدنِ سکۀ کروموزوم به ارث میرسیدند، در رقابت با هم بودند تا تکامل را با توصیفهای آماریِ اسرارآمیز از ویژگیهای ژنتیکی توضیح دهند، ویژگیهایی که بهطور مداوم در بین جمعیتها تغییر میکردند. در این اثنا رهبر باشگاه، جوزف هنری وودگر، امیدوار بود که راه فلسفی دقیقی برای توضیح مفهوم زیستشناختیِ بسیار شکنندۀ «ارگانیکباوری» وجود داشته باشد. شاید دقت شفافیتبخش پوپر بتواند همهچیز را حل کند.
این دادۀ جالبتوجهی است که پرسروصداترین طرفداران پوپر از علوم زیستشناختی و میدانی میآمدند: جان اکلس، فیزیولوژیست اعصاب از استرالیا؛ کلارنس پالمر، متخصص هواشناسی از نیوزلند؛ جفری لیپر، متخصص خاک از استرالیا. حتی هرمان باندی، فیزیکدان اتریشیبریتانیایی که در نظریترین بخش کیهانشناسی کار میکرد. به عبارت دیگر، دانشمندانی که در پیِ تأییدگرفتن از پوپر رفتند همان کسانی بودند که با سهولت بیشتری میشد کارشان را در یک نقض آزمایشگاهی نافرجام -روش پوپر- شکار کرد. عجیب است.
احتمالاً، امیدوار بودند که وزنهای معرفتشناختی برای کار خودشان پیدا کنند. برای اینکه زاویهدید گستردهتری به این مسئلۀ رازآمیز داشته باشیم، بد نیست به «حسادت فیزیک» توجه کنیم که گاهی آن را به دانشمندان میدانی قرن بیستم نسبت میدادند: عدم احترام نسبیای که آنها در محافل علمی و عمومی تجربه میکردند. به نظر میرسید که پوپر میتواند به این بیماری خاص کمک کند.
در میان دانشمندان مشتاق فلسفه در باشگاه زیستشناسی نظری، جوانی بود به نام پیتر مِداوار. مدت کوتاهی پس از جنگ جهانی دوم، مداوار به آزمایشگاهی فراخوانده شد که در مورد پیوند بافت تحقیق میکرد، و در آنجا شغلی را آغاز کرد که، نهایتاً، او را برندۀ جایزۀ نوبل در علوم زیستی کرد. او در کتابهای عامهپسند متعددش و در سخنرانیهایش برای برنامۀ بیبیسی ریث در سال ۱۹۵۹، بهطور مداوم، در توضیح موفقیت علم از پوپر یاد میکرد و در بین پوپریها از همه برجستهتر بود (ریچارد داوکینز نیز، به نوبۀ خود، مداوار را «سخنگوی اصلی ‘دانشمندان’ در دنیای مدرن» معرفی کرد، و دربارۀ ابطالپذیری سخنان مثبتی گفته است).
در سخنرانیهای رادیویی مداوار، فلسفۀ «فهم عرفی» پوپر بسیار به نمایش گذاشته شد، و او با زبانی روشن توضیح داد که چگونه حتی فرضیههای مربوط به آیندۀ ژنتیکیِ نوع بشر را میتوان بهصورت تجربی در راستای خطوط پوپری آزمود. در سال ۱۹۷۶، مداوار موجب شد پوپر بالاترین افتخار خود تا آن زمان را کسب کند: عضویت در انجمن علمی سلطنتی لندن، که اتفاقی نادر برای غیردانشمندان است.
درحالیکه همۀ اینها در جریان بود، سه فیلسوف ۱داشتند فرش زیر پای پوپریها را میکشیدند. آنان میگفتند که وقتی آزمایشی نتواند فرضیهای را اثبات کند، هر عنصرِ دخیل در طراحی فیزیکی یا نظری آزمایش ممکن است مقصر باشد. همچنین، برای رد یک نظریه هیچ نقیضی بهتنهایی کافی نیست، چون همیشه میتوانیم با حُسننیت فرضیهای کمکی برای محافظت از آن نظریه ارائه کنیم: شاید موشهای آزمایشگاهی خوب تخمکشی نشدهاند تا پایداری ژنتیکی ایجاد شود؛ شاید واکنش شیمیایی تنها در حضور یک کاتالیزور خاص رخ میدهد.
علاوهبر این، باید برخی نظریهها را حفظ کنیم تا اصلاً بتوانیم ادامه دهیم. درکل، نتیجهگیری ما این نیست که قوانین ثابتشدۀ فیزیک را رد کردهایم -بلکه میگوییم آزمایش ما اشتباه بوده است؛ و بااینحال، پوپریها واهمهای نداشتند. در او چه میدیدند؟
نیل کالوِر، مورخ انگلیسی، در سال ۲۰۱۳ بیان کرد که اعضای انجمن سلطنتی، بیشتر از آنکه تحتتأثیر قواعد معرفتشناختی پوپر برای تحقیق علمی بوده باشند، تحتتأثیر برازندگی فلسفی او بودند. در طول دهۀ ۱۹۶۰، اعضای انجمن زیر ضربات جنجال «دو فرهنگ» ۲بودند، که ایشان را، در مقایسه با سازندگان فرهیختۀ فرهنگ والا [متخصصان علوم انسانی و هنر]، صرفاً تکنسینهایی تازهبهدورانرسیده معرفی میکرد. فلسفه سلاح فرهنگی خوبی برای پاسخ به این جنجال بود، چون قرابتهایی را بین علم و هنر به اثبات میرساند.
بهویژه، روایت پوپر از چیزی که قبل از ابطالگری در تحقیق میآید دفاع خوبی از ویژگیهای «فرهنگی» علم بود. او این مرحله را «حدس» مینامید، که کار تخیل است. مداوار و دیگران با این خلاقیت علمی بازیهای زیادی کردند تا حوزۀ کاری خودشان را بهلحاظ فرهنگی تجلیل کنند. پوپرِ ایشان اصلاً پوپرِ ابطالگری نبود، بلکه تفسیری خیالی از پوپر بود.
اگرچه جنجال دو فرهنگ برای طرفین دعوا مهم بود، اما صرفاً طوفانی بود در فنجان چای یک نهاد خاص. در طول دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، زمانی که منطق اکتشاف علمیِ پوپر به زبان انگلیسی در دسترس قرار گرفت، ابرهایی در حال جمعشدن بودند که میتوانستند با طوفانهای سیلآسای خود چیزهایی بسیار بزرگتر از ظرف چینی انجمن سلطنتی را تهدید کنند.
در افکار عمومی، دانشمندان داشتند تبدیل به شخصیتهایی خطرناک میشدند، افرادی که مسئول تولید بمب اتمی بودند. فیلم «دکتر استرنجلاو» (۱۹۶۴)، اثر استنلی کوبریک، با آن بازی دیوانهوار و بهیادماندنی پیتر سلرز، تجسم چنین شخصیتی بود. استرنجلاو به قلب آرمانهای پوپری ضربه زد، یک نازی واپسگرا که در مرکز نظامیصنعتیِ «جهان آزاد» فعالیت میکند. او انعکاسی از داستانهای واقعی جنایتکاران جنگی نازی بود که طی «عملیات گیرۀ کاغذ» به ایالاتمتحده وارد شده بودند تا به امورات جنگ سرد کمک کنند -پروژهای که لاپوشانی شده بود، اما در اوایل سال ۱۹۵۱ روزنامۀ بوستون گلوب آن را هویدا کرد. در چنین پسزمینهای، تواضع معرفتشناختی علم پوپری واقعاً جذاب بود.
دانشمندان واقعی، به شیوۀ پوپری، به هرگونه امر سیاسی و هرگونه حقیقتی پشت میکردند. آنان نمیخواستند اتم را بشناسند، چه رسد به اینکه، با هدف پیروزی در جنگ، در پی شناخت آن باشند. تلاش آنان فقط معطوف به این بود که برای هر چیزی یک نقیض بیاورند. چنانکه مداوار در کتاب امید پیشرفت (۱۹۷۲) میگوید:
دانشمند شرور نداریم …، ولی تعداد زیادی فیلسوف شرور، کشیش شرور و سیاستمدار شرور داریم.
ابطالگری دستورالعملی برای اعلان تواضع شخصی هم بود. در مصاحبهای در سال ۲۰۱۷ برای «پروژۀ تاریخ شفاهی علم بریتانیا»، جان هِلیوِل، بلورنگار انگلیسی، با اندکی ناراحتی این برداشت را رد کرد که زمانی که پیشگام روش جدیدی برای نمایش پروتئینها و ویروسها بوده ممکن است موجب هرگونه «تغییر پارادایم» انقلابی در علم شده باشد (اصطلاحِ ساختۀ توماس کوهن، معاصر پوپر)، و درعوض، برای توصیف کار خود به روش متواضعانۀ ابطالگری متوسل شد.
ولی تواضع گاهی میتواند به شانهخالیکردن از مسئولیت هم تبدیل شود. شیوۀ سیاهتر برای بیان داستان «پوپر در برابر استرنجلاو» این است که بگوییم ابطالگری میتواند مسئولیتناپذیری اخلاقی را برای طرفدارانش توجیه کند. هرگز نمیتوان یک دانشمند را به حمایت از آرمان نادرست متهم کرد، اگر کارش تأییدکردن نبوده باشد. خودِ پوپر اعلام کرده بود که علم ذاتاً کاری نظری است. ولی اگر دانشمندی در طول جنگ سرد کار میکرد و اهمیت منابع مالی و پیامدهای تحقیقات خود را نمیدانست، این دیگر از سادهلوحیاش بود. برای مثال، مداوار کاملاً آگاه بود که رشتۀ ایمنیشناسیِ خودش، مستقیماً، محصول کار روی پیوند و کاشت پوست برای مجروحان جنگ جهانی دوم بوده است. علاوهبراین، او کاملاً از تعداد بالای اجسادی که در آزمایشهایش استفاده میشد آگاه بود (ازجمله استفاده از مجرمانِ زیر گیوتین رفته در فرانسه) -البته اینها بههیچوجه در همۀ موارد غیراخلاقی نبودند، اما بهطور قطع صرفاً نظری هم نبودند.
عبارت رهاییبخش پوپری در جنجالیترین ماجرای علمی قرن بیستم، یعنی بهسازی نژادی، نیز به کار رفت. مداوار تردیدی نداشت که در دفاع از بهسازی نژادی باید مسئولیتناپذیریِ اخلاقیِ فرضیِ علم را به کار بگیرد، بهسازی نژادی موضوعی بود که اساس سخنرانیهای او در بیبیسی و بسیاری از موارد پس از آن را تشکیل میداد. استدلال او ظریف بود و علمِ بهسازی نژادی را به دو نوع تقسیم میکرد. او بهسازی نژادی «ایجابی» -یعنی خلق یک نژاد بینقص- را بد میدانست، زیرا (الف) ایدۀ نازیها بود، و (ب) یک هدف علمی ابطالناپذیر بود -یعنی از دو جهت غیرپوپری به حساب میآمد. اینجا فضا باز میشد تا مداوار بتواند از بهسازی نژادی «سلبی» حمایت کند، یعنی پیشگیری عمدی از لقاح کسانی که حامل شرایط ژنتیکی خاص هستند. مداوار ادعا میکرد که این سؤالی کاملاً علمی (یعنی پوپری) است و به مسائل اخلاقی ربطی ندارد، استدلالی که شرمآور بود.
مداوار، با همان اشتیاق پوپری به معناشناسیِ صِرف، میگفت در اینجا نباید نگران کلمۀ «متناسببودن» باشیم و فکر کنیم که بر قضاوت دربارۀ اینکه چه کسی «مناسب» هست یا نیست که جزئی از جامعه باشد دلالت میکند. این کلمه صرفاً برچسبی برای سهولت کار است، که روی ایدهای خورده است که در میان زیستشناسان تکاملی کاملاً واضح است.
مردم عادی نباید خودشان را نگران پیامدهای آن بکنند، مهم این است که دانشمندان تصور سرراستی از آن در ذهن خود داشته باشند. علم صرفاً دادههای واقعی را فراهم میآورد؛ تصمیمگیری به عهدۀ والدین بالقوه است. در یک سطح، این حرفها بیضرر به نظر میرسد -مداوار هم بههیچوجه آدم بدی نبود. اما قطع ارتباط علم و اخلاق، به این شیوه، بهلحاظ فکری کوتهبینی بود و هست. فرض موقعیتی که، در آن، یک پدرومادرِ بالقوه انتخابی کاملاً آزاد و بدون محدودیت خواهند داشت بیطرفی ناموجهی به دادههای واقعی علمی میبخشد.
در واقعیت، ممکن است اقتصاد یا سیاست بر آن پدرومادر فشار بیاورند. مثالی حادتر ماجرا را روشن میکند: اگر دانشمندی فناوری هستهای را برای مستبد متخاصمی توضیح دهد، اما انتخاب اخلاقیِ استقرار آن را به مستبد واگذار کند، نمیگوییم که دانشمند مسئولانه عمل کرده است.
درحالیکه مداوار سخنرانیهایش را دربارۀ «آیندۀ انسان» آماده میکرد، تصورش این بود که «متناسببودنِ» زیستشناختی را، درواقع، به بهترین شکل میتوان بهعنوان یک پدیدۀ اقتصادی فهمید:
در عمل، [متناسببودن]یک نظام قیمتگذاری روی امتیازاتِ ارگانیسمها بر اساس فرزندانشان است: یعنی بر حسب عملکرد خالص تولیدمثلی.
برقراری چنین ارتباطی -بین دست پنهان طبیعت و تصمیمات ظاهراً بیطرفانۀ بازار- قرائتی پرطرفدار از پوپر بود. درواقع بزرگترین طرفداران او در بیرونِ جامعۀ دانشمندانِ علوم طبیعی، اقتصاددانان بودند. در مدرسۀ اقتصاد لندن، پوپر با فریدریش هایک، نظریهپرداز نئولیبرال، صمیمی بود. او همچنین استاد جُرج سوروس بود که، اندکی بعدتر، میلیاردری بزرگ شد و نام «بنیادهای جامعۀ بازِ» (مؤسسۀ جامعۀ باز سابق) خود را از روی نام مشهورترین کتاب پوپر گرفته بود. پوپر همراه با هایک و چندین نفر دیگر «انجمن مون پلهرن» را تأسیس کرد، انجمنی که بازاریسازی و خصوصیسازی را در سراسر جهان ترویج میکرد.
انتصاب پوپر به عضویت در انجمن سلطنتی نشاندهندۀ زوال یک جریان قدرتمند سوسیالیستی در رهبری علمِ بریتانیا بود که، از دهۀ ۱۹۳۰، با مجموعهای از محققان بااستعداد و شناختهشده (جان برنال، جان هالدین و دیگران) آغاز شده بود، و گری ورسکی، در سال ۱۹۷۸، لقب «کالج مرئی» ۳ را به آنها داد. البته پوپر طی ملاقاتهای قبل از جنگ خود با باشگاه زیستشناسی نظری بسیاری از آنان را دیده بود. درحالیکه آنان چاقوی علم پیچیدۀ خود را در برابر غایات فلسفۀ پوپر تیز میکردند، پوپر نیز احتمالاً تمایلات ضدمارکسیستیاش را در برابر دیدگاه سوسیالی آنان از علم -حتی، شاید در برابر شخصیت آنان- تشدید میکرد. کاری که پوپر در جامعۀ باز انجام داد این بود که سیاسیسازی علم توسط زیستشناسان را گرفت و آن را به ضدیت با فاشیسم پیوند داد. علم و سیاست به هم پیوند خورده بودند، اما نه آنگونه که سوسیالیستها ادعا میکردند، بلکه علم مثال ویژهای از فضایل عام لیبرال بود که فقط در غیاب استبداد میتوانست پرورش یابد.
تعهد دانشمندان «کالج مرئی» به ملتسازی باعث شد که آنان، پس از جنگ، در بسیاری از بسترهای دولتی، آموزشی و عمومی حضور داشته باشند. پوپریها از آنان متنفر بودند. هایک در کتاب راه بندگی (۱۹۴۴) هشدار داد که اینان «تمامیتخواهانی در میان ما» هستند و نقشۀ ایجاد نظامی مارکسیستی را در سر دارند. او میگفت اینان باید کاملاً تنها گذاشته شوند و بپذیرند که کار آزمایشگاهیشان هیچ ربطی به مسائل اجتماعی ندارد. ایدۀ هایک دربارۀ اینکه باید حکمرانی را از علم حذف کرد پذیرفتنیتر از ایدهاش در مورد حذف حکمرانی از اقتصاد نبود. بزرگترین افسانۀ نئولیبرالیسم این است که یک دیدگاه سیاسی بیطرف را نمایندگی میکند -متعهد به عدم مداخله است- درحالیکه، درواقع، بقای خود را از طریق پروپاگاندایی تهاجمی به نفع بازار و سرکوب سازمانهای کارگری تضمین میکند.
بنابراین، هرچند فعالیتهای اجتماعی سوروس منجر به اتفاقات خوب زیادی در جهان شده است، اما بودجۀ اینها را فعالیتهای اقتصادیای فراهم کردهاند که موفقیتشان متکی بر سرکوب نظاممند سخنانِ مخالف و انسانها بوده است. داشتن یک سرپوش فلسفی برای این نوع از نئولیبرالیسم، که آن را به علم (پوپری) شبیه میکند، هیچ ضرری برایش ندارد.
در اندیشیدن و نوشتن دربارۀ پوپر، توجهمان به یهودستیزی بسیار جلب میشود. پوپر از نفرت نازیها در اتریش دهۀ ۱۹۳۰ فرار کرد؛ امروز، سوروس قربانی توهینهای یهودستیزانه است، که اگر بهخاطر تاریخ و تهدید واقعی به خشونت مستمری که در آن ریشه دارند نبود.
مضحک مینمودند. خوب است دلایل برآمده از زندگی واقعی پوپر برای پیشبرد جامعۀ باز و تلاش او برای نجات علم از گناهان محققان نازی را نیز به یاد داشته باشیم. حذف حیلهگرانۀ علم فاشیستی و سوسیالیستی تحت این عنوان که مخالف پوپرگرایی هستند -گاهی بهصورت عمدی و گاهی ناخودآگاه- حرکتی است که همدلشدن با آن دشوارتر است.
اگر علم را شبیه بازار آزاد در نظر بگیریم، ماهیتش عمیقاً تغییر خواهد کرد. این برداشت که نظریههای علمی در رقابتی آزاد با یکدیگر مبارزه میکنند به معنای نادیدهگرفتن این واقعیت است که تمایلات پژوهشی و گزینههای تخصیص بودجه را سیاست، چه خُرد و چه کلانِ آن، شکل میدهد.
بیدلیل نیست که پیشرفت علمی بیشتری در زمینۀ داروهای مرتبط با امراض ثروتمندان حاصل شده تا فقرا. علاوهبراین، موفقیت شغلی در علم -که وقتی فرد را به سطوح بالا در حوزۀ خود برساند برنامههای تحقیقاتی آینده را نیز شکل خواهد داد- عمیقاً متأثر از جنسیت، نژاد، طبقه و توانایی/ناتوانی است.
برخی از پژوهشگران پستفطرت حتی از چهارچوب پوپری استفاده کردند تا دقیقاً به همان «دانشمندان شروری» تبدیل شوند که مداوار وجودشان را انکار میکرد. چنانکه نائومی اورسکس و اریک کانوی، مورخان علم، در کتاب تاجران تردید (۲۰۱۰) میگویند، دانشمندانی در ایالاتمتحده و بریتانیا، در اواخر قرن بیستم، بهعنوان لابیگر شرکتهای دخانیات انتخاب شدند تا تحقیقاتی را که ارتباط بین سیگارکشیدن و سرطان را آشکار میکرد مورد تردید قرار دهند. با تعبیری پوپری، نمیتوان چنین ارتباطی را اثبات کرد، و این جایی که برای تردید وجود داشت، با بیرحمی، مورد سوءاستفادۀ کسانی قرار گرفت که دستمزد این دانشمندان را پرداخت میکردند.
دانشمندان بسیار دیگری از همین جنس برای لابیگران سوخت فسیلی کار کردند و یافتههای علمی مرتبط با تغییرات اقلیمی بر اثر مداخلۀ انسانی را مورد تردید قرار دادند. با جستوجوی اینترنتی سادهای میتوان نمونههای زیادی از پوپرگرایی را یافت که مورد سوءاستفادۀ این انکارکنندگان قرار گرفته است.
در یکی از ویدئوهای یوتیوب، مربوط به سال ۲۰۱۹، گروه «اتحاد انرژی پاک» (که بلاگ desmog آن را ازجمله شرکتهایی معرفی کرده که صنعت نفت بودجهشان را تأمین میکند) از لزوم توجه به «فیلسوف علم افسانهای کارل پوپر» میگوید. ادعای اصلی این گروه این است: «برای اینکه بدانیم آیا یک نظریه میتواند درست باشد یا نه، باید راهی برای اثبات نادرستبودن آن وجود داشته باشد.
متأسفانه، بسیاری از دانشمندانِ تغییرات اقلیمی، رسانهها و فعالان این حوزه این معیار اصیل علمی را نادیده میگیرند». همزمان، دانشگاهیانی از دانشگاههای برجسته مقالاتی ظاهراً علمی برای مؤسسۀ لیبرتارین، نئولیبرال و شکاک «کاتو» مینویسند و در آنها استدلال میکنند که «معرفتشناسی تکاملی پوپر … ذات علم را فراچنگ میآورد، اما شیوۀ کار امروزیِ علمِ اقلیم فاصلۀ زیادی با آن دارد». این نوع نویسندگان معمولاً از حوزههای اقتصاد و سیاست آمدهاند، نه علوم طبیعی؛ روایت مناقشهآمیز و قدیمی پوپر از علم، که نقد دانشمندان مشکلی برایش ایجاد نکرده، کاملاً با آنها سازگار است.
هرچند هایک و دیگران تفنگِ در حال دودکردنِ شرارتِ پوپری را در دست داشتند، دلایل خوبی برای پایبندی به مدل سادۀ علم شکاکانه وجود داشت. کمترین دلیلش این بود که با روایت شایستهسالارانه از علم در دوران پس از جنگ همخوانی داشت: این برداشت که علم [طبیعی]، بیش از هر رشتۀ دیگری، مناسبِ طبقۀ کارگر و طبقۀ متوسطِ رو به پیشرفت است. برای دیدن زیبایی کمال، یا درک ریاضیات اثبات، نوع خاصی از آموزش و پرورش لازم است، اما هر بچۀ باهوشی میتواند حفره و نقطهضعفی در هر چیز پیدا کند. اگر علم این است، پس درهای آن به روی هر کسی، فارغ از طبقۀ اجتماعیاش، گشوده است. رؤیای شایستهسالارانۀ آموزگاران در دهۀ ۱۹۵۰ همین بود: بریتانیا، تحت حمایتی متقابل، از نظر فرهنگیْ مدرن و از نظر فکریْ علمی بشود.
این رؤیا نتیجۀ عکس داد. این برداشت که کار علم فقط ابطالگری است صدمات بیشماری، نهتنها به علم، بلکه به بهروزی انسانها وارد کرده است. ابطالگری موجب شده است که بیاعتمادی بهعنوان شرط اولیۀ تولید دانش امری عادی تلقی شود، و درعینحال معیاری دستنیافتنی و غیرواقعی برای کار علمی تعیین کرده است. شکاکانِ تغییرات اقلیمی خواستار پیشبینیهای دقیقِ غیرممکن هستند، و صرفاً با استناد به یک دادۀ ناهنجار ادعا میکنند که کل بنای این تحقیقاتِ پیچیده را رد کردهاند؛ ناممکن است مدرکی ارائه دهیم که با قاطعیت نشان دهد مصرف واکسن کاملاً ایمن است و ضدواکسنها از این موضوع سوءاستفاده میکنند تا فعالیتهای مخرب خود را پیش ببرند. از این نظر، پوپرگرایی باید جوابگوی چیزهای زیادی باشد.
*****
این مطلب را شارلوت اسلای نوشته و در تاریخ ۱۶ فوریۀ ۲۰۲۱ با عنوان «the abuses of popper» در وبسایت ایان منتشر شده است؛ و برای نخستینبار با عنوان «سوءاستفاده از پوپر» در بیستودومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
شارلوت اسلای (charlotte sleigh) در دانشگاه کنت، در انگلستان، استاد علوم انسانیِ علم و استاد افتخاری تاریخ است. او نویسندۀ چندین کتاب است، ازجمله ادبیات و علم (literature and science)، باغوحش کاغذی (the paper zoo)، و انسان (human) که مورد اخیر تألیف مشترک او و آماندا ریس (amanda rees) بوده است. او در شهر کانتربری شهرستان کنت زندگی میکند.»
۱. نویسنده اشارۀ مستقیمی به این سه فیلسوف نکرده است، ولی ظاهراً منظورش کواین، دوئم، و لاکوتوش است [مترجم].
۲. دانشمند و نویسندۀ انگلیسی، سیپیاسنو، در سال ۱۹۵۹ کتابی با نام دو فرهنگ و انقلاب علمی را منتشر کرد و در آن بیان داشت که علوم طبیعی و علوم انسانی که حیات فکری جامعۀ غربی را به نمایش میگذارند به دو فرهنگ مجزا تبدیل شدهاند، درحالیکه هیچیک بهتنهایی نمیتواند مشکلات پیش رو را حل کند [مترجم].
۳. انجمن سلطنتی، پیش از آنکه در قرن هفدهم بهصورت رسمی شکل بگیرد، به «کالج نامرئی» معروف بود [مترجم].