bato-adv
کد خبر: ۶۵۹۴۱۴

از خانه سیدها تا بهار فکه؛ زندگی سید شهیدان اهل قلم سیدمرتضی آوینی

از خانه سیدها تا بهار فکه؛ زندگی سید شهیدان اهل قلم سیدمرتضی آوینی
زندگی‌ برخی آدم‌ها بیشتر شبیه یک فیلم مستند است. فیلمی با یک ریتم دلنشین که وقتی می‌خواهی آن را مرور کنی مانند داستانی زیبا تو را جادو می‌کند.
تاریخ انتشار: ۲۲:۲۴ - ۲۹ مرداد ۱۴۰۲

 آن‌چنان جادویت می‌کند که تا به انتها نرسانیش رهایش نمی‌کنی. همه ما سید مرتضی آوینی را به‌عنوان یک هنرمند مستندساز می‌شناسیم که نه فقط تمام هنرش را بلکه جانش را برای به تصویر کشیدن حقیقت جنگ ایثار کرد. در این گزارش به بهانه سالروز شهادتش هرچند کوتاه زندگی پربار هنرمندی را مرور کرده‌ایم و هر لحظه از زندگی‌اش ما را مجذوب خود می‌کند. هنرمند وارسته‌ای از ری از کوچه پاچنار.

نمای داخلی/خانه سیدهاـ سال ۱۳۲۴

از خانه سیدها تا بهار فکه ؛ چند برگ از زندگی سید شهیدان اهل قلم سیدمرتضی آوینی

هنوز مهمان‌ها نرسیده‌اند. همه برای اقامه نماز به صحن حضرت عبدالعظیم(ع) رفته‌اند. قرارشان این بود که جمعیت داخل خانه برای نماز مغرب بروند و چند تا خانم بمانند تا سفره ولیمه را پهن کنند. حرم حضرت عبدالعظیم(ع) فاصله چندانی با خانه سیدها ندارد. مهمان‌های خانه یکی یکی پیدایشان می‌شود کلون در به صدا درمی‌آید. خانم‌ها چادر به سر می‌کشند و منتظرند که مهمان‌ها از پیچ دالان گذشته و وارد حیاط شوند.

هرکس وارد می‌شود قدم نورسیده را تبریک می‌گوید. بچه‌ها در حیاط و اتاق‌ها وول می‌خورند. اجاق چوبی کنار حیاط برای ۱۰۰ نفر وعده گرفته. سید مهدی، پدر نو رسیده در پوست خود نمی‌گنجد و مادر فارغ از ضعف زایمان در قلبش شور و نشاط برپاست. کودک درون قنداق دست به دست می‌گردد. هرکس او را در آغوش می‌گیرد، پیش از هر چیز به زیبایی کودک اقرار می‌کنند. در این خانه، خانه سیدها هیچ‌کس غریبه نیست همه با هم فامیلند، عمو و عموزاده و.... «آقا سید احمد» بزرگ فامیل در گوش کودک می‌خواند: الله‌اکبر الله‌اکبر.... . نام تو را در پناه خداوند سید مرتضی می‌گذارم. این شد که سید مرتضی آوینی در کوچه پاچنار شهرری و در خانه سیدها چشم به این دنیا گشود تا چشم خیلی از آدم‌ها را به این دنیا بگشاید. 

از خانه سیدها تا بهار فکه ؛ چند برگ از زندگی سید شهیدان اهل قلم سیدمرتضی آوینی

نمای خارجی/ صحن حرم عبدالعظیم(ع)‌ـ ۱۳۳۰

علاوه بر کوچه پاچنار و حیاط خانه صحن و سرای حرم نیز جای مناسبی برای بازی بچه سیدهاست. او از همه هم‌بازی‌هایش کوچک‌تر است. عموزاده‌ها همه جا مراقبش هستند. اجازه‌اش را از مادر می‌گیرند و می‌دوند بین زائران حرم. بچه‌ها کامران صدایش می‌کنند. او علاقه زیادی به کبوترهای حرم دارد. به دنبال آنها می‌دود بدون اینکه متوجه رهگذران باشد. غرق شادی و نشاط کودکانه است. صدای زنگ ساعت در صحن باران‌زده حرم می‌پیچد. به یاد حرف مادر می‌افتد: «ساعت ۱۲ خانه باش!»

او از همه بچه‌های همسن و سال خود بهتر می‌تواند حرف بزند و فکر کند. روی سکوی صحن حرم می‌نشیند. بچه‌ها دورش حلقه می‌زنند و سراپا گوش می‌شوند. با لکنت بچه‌گانه اما شیرین خود، شعرهایی که یاد گرفته را تند تند می‌خواند و به تخیل پاک و معصومانه دوستانش که او را هم‌بازی باهوش خود می‌دانند عطر و بوی تازه‌ای می‌دهد. بچه‌ها با وجود اینکه می‌توانند به بازی خود ادامه دهند اما به خاطر کامران زودتر به خانه برمی‌گردند.

عطر و بوی انواع غذاها از هر اتاقی به مشام می‌رسد و بچه‌ها را گرسنه و گرسنه‌تر می‌کند. کامران همانجا کنار پرچین می‌نشیند و درس و مشق‌هایی که پدرش به او داده را دوره می‌کند. پدرش سیدمهدی نخستین معلم اوست. دانش‌آموخته دانشکده افسری و لیسانس معدن است. آنچه به کامران می‌آموزد استفاده صحیح از زمان و عادت به خواندن و یادگرفتن است. شاید به همین دلیل است که کامران از همه بچه‌های محله سری سواست. 

نمای داخلی‌/ مدرسه‌ـ زنگ هنرـ ۱۳۴۱

از خانه سیدها تا بهار فکه ؛ چند برگ از زندگی سید شهیدان اهل قلم سیدمرتضی آوینی

برایش بهترین ساعت‌ها وقتی است که روبه‌روی بوم نقاشی می‌ایستد، رنگ‌ها را ترکیب می‌کند، طرح می‌زند و نقشی می‌آفریند تا خود را در آینه بوم ببیند. همه رنگ‌ها برایش مفهوم و جذابیتی خاص دارند. زنگ هنر است، خوشبختانه معلم هنر به شعر نیز علاقه‌مند است و کامران را به مطالعه ادبیات تشویق می‌کند. روزهای سخت را پشت سر گذاشته است. وقتی از شهرری به اقتضای شغل پدر به یک معدن دورافتاده در۱۵۰ کیلومتری زنجان کوچ کردند، کامران کلاس سوم بود و محمد برادر کوچک‌تر تازه به کلاس اول رفته بود.

در کنار معدن روستایی بود که مدرسه نداشت. در آنجا هیچ بچه دیگری درس نمی‌خواند. پدر دست به کار شد. از وزارت آموزش و پرورش اجازه تأسیس یک مدرسه کوچک را گرفت. کم‌کم بچه‌های روستا به درس علاقه‌مند شدند. ۴ کلاس بود و یک معلم. همان موقع بود که کامران نخستین روزهای معلمی خود را برای کلاس اول و دوم تجربه کرد. تجربه‌ای سرشار از اعتماد به نفس. به جز نقاشی شعر هم می‌گوید. اما دوست ندارد کسی شعرهایش را بخواند. شعرهای عاشقانه، آزادی خواهانه. با خودش فکر می‌کند که دنیای شعر و نگارش چه دنیای عجیبی است. انگار که نوشته‌هایش هر روز رنگ و بوی تازه‌ای پیدا می‌کند. حالا متوجه انقلاب روحی و تغییر اندیشه‌هایش می‌شود.

مطالعه دست‌نوشته‌های قدیمی باعث می‌شود، بیشتر خودش را پیدا کند. علاقه به موسیقی او را به وادی آهنگ‌سازی وگوش دادن به آثار موسیقی دانان بزرگ گرایش می‌دهد و فیلم‌های آلفرد هیچکاک را می‌بیند. او در میان نغمه‌ها وآوازها به دنبال گمشده‌هایش می‌گردد. گمشده‌ای که نه می‌تواند صورتش را بربوم نقاشی بکشد نه در وصفش شعر و مطلبی بگوید نه صدایش را از میان ملودی‌های موسیقی بشنود. او همواره جست‌وجوگرانه و هوشیارانه تجربه می‌کند. 

 

نمای داخلی/حیاط خانه‌ـ ۱۳۵۷

چشم در چشم آتش دوخته است. آتش شعله‌ور آثار سید مرتضی را می‌سوزاند تا در دل سید مرتضی حقیقت زندگی شعله‌ور شود. از سال‌های پیش به دنبال این تحول بود حالا وقت آن رسیده است. بوم‌های نقاشی، دفترچه خاطرات، دست‌نوشته‌ها همه و همه را می‌سوزاند. تمام کتاب‌هایی را که با هزینه شخص خودش به چاپ رسانده بود از بین دوستانش جمع‌آوری کرده و حالا شاهد سوختنشان است تا در راهی محکم‌تر و حقیقی‌تر قدم بردارد، راهی که فقط بوی خدا را بدهد و از حدیث نفس خبری نباشد.

همان‌طور که به آتش زل زده یاد روزهای دانشگاه می‌افتد که چطور با ظاهری آراسته و پیراسته برای اینکه به همه بفهماند انسان چیز فهمی است، قدم می‌زد و کتاب مارکوزه را زیر بغل می‌گذاشت تا همه بدانند قرار است این کتاب را بخواند. به اندیشه‌هایش لبخند تلخی می‌زند، انگار که آن افکار را نیز از ذهن خود درآتش می‌ریزد. آتش زبانه می‌کشد تا روح او را پاک پاک‌کند. همزمان با انقلاب اسلامی ایران و حضور پربرکت امام خمینی(ره)، انقلابی عظیم نیز در او به وجود می‌آید.

حالا نگاهش به پابرهنه‌هاست و اندیشه‌اش می‌رود تا آنجا که کسی تابه حال نرفته، به بشاگرد، روستایی در هرمزگان. تکه‌ای از زمین که فراموش شده. جایی که پیرزن هسته خرما را آرد می‌کند برای پخت نان و پیرمرد کور حصیر می‌بافد و مارگزیده‌هایی که به مرگ محکوم می‌شوند. همان‌طور که به آتش چشم دوخته با خودش فکر می‌کند باید ظلمی که به مردم ستمدیده رواشده را به تصویر کشد. شاید جرقه ساخت مستند«خان گزیده‌ها» از همان شب به ذهنش خورد. روایت ظلم و جوری که خان‌های دوره ستم شاهی بر مردم رعیت روا داشتند و دوره‌ای که کم از برده‌داری نداشت. 

نمای خارجی/جبهه‌ـ خرمشهر

باورکردنی نیست شهر در آتش می‌سوزد. ناباورانه به اطراف نگاه می‌کند. نمی‌داند لنز دوربین را روی کدام صحنه زوم کند به روی کودکان، خانه‌های تصرف شده، رزمنده‌ها، زنانی که خانه‌های خود را ترک نمی‌کنند، پیرمردهایی که مقاومت می‌کنند و یا شهدا. او مانده است با سوژه‌هایی پر از گدازه‌های عشق که برای حفظ ناموس و وطن از جان می‌گذرند. سید مرتضی می‌داند که در حال ثبت لحظات تاریخ است. با یک گروه کوچک فیلمبرداری به خرمشهر آمده. گاهی صدابردار است گاهی راننده و گاهی سلاح به دست می‌گیرد و می‌جنگد و فقط به این فکر می‌کند که کارهایش مورد رضایت خداوند باشد تا بتواند اثر ماندگار فتح خون را رقم بزند. 

نمای داخلی/ پشت میز تدوین‌ـ ۱۳۶۲


پشت میز تدوین نشسته است. نگاهش را به صفحه تلویزیون می‌دوزد. کارتدوین و صداگذاری این قسمت نیز تمام شد. وقتی به ساعت دیواری نگاه می‌کند دیگر خروس‌خوان صبح است. دلش حال وهوای جبهه می‌کند. وقتی حس وحال جبهه را روایت می‌کند و صدای تأثیرگذارش از برنامه تلویزیونی روایت فتح پخش می‌شود بیشتر ازهمه دل خودش درتب وتاب می‌افتد. ازهمان اول دریافته بود که تنها با تهیه گزارش خبری نمی‌تواند روح واصالت معنوی موجود در جنگ را انتقال دهد. زیرا رزمندگان فقط با دشمن نمی‌جنگیدند بلکه با نفس خود نیز در جنگ بودند و زندگی‌شان در مسیر تازه‌ای افتاده بود. او دریافته بود که تأثیر صحنه نامه نوشتن یک رزمنده کم از تأثیر به تصویر کشیدن عملیات در خط مقدم نیست. او گل‌هایی که کنار سنگرها روییده بود را به تصویر می‌کشید. خنده‌ها، شوخی‌ها و بچه‌های با مرام جنگ را همان‌گونه که بودند معرفی می‌کرد. چندین گروه تصویربرداری آموزش دیده را برای ضبط صحنه به صحنه زندگی بچه‌ها در مناطق جبهه اعزام کرد وخودش کار تدوین و صداگذاری را انجام می‌داد. مجبور بود زمان بیشتری را پشت جبهه بماند اما بهترین صحنه‌ها و بهترین مستندهای روایت فتح وقتی بود که می‌توانست به رزمندگان نزدیک و نزدیک‌تر شود. 

نمای آخر/فکه‌ـ بهار۱۳۷۲

مدت‌ها بود که نه از جنگ خبری بود و نه عملیات. قطعنامه پذیرفته شده بود. سید مرتضی در این مدت وقت داشت سروسامانی به دست نوشته‌هایش بدهد. دیگر از روایت فتح خبری نیست. تا اینکه فیلمی از فکه نزدیک‌ترین منطقه جنگی به مرز عراق به دستش رسید. حالا می‌خواست روایتی دیگر بسازد، روایت عملیات تفحص در فکه. فکه برای رزمندگان سرزمینی پر ماجرا بود. هربار که در آن منطقه عملیاتی انجام می‌گرفت، تعدادی از نیروها در کانال‌ها و میدان‌های مین به شهادت می‌رسیدند. پیکرهای بسیاری از شهدا در آن منطقه مدفون شده بود و آنجا به قتلگاه معروف بود.

سید مرتضی با گروه خود در نزدیک‌ترین تکه از زمین خدا در فاصله قتلگاه اتراق می‌کند. سر از پا نمی‌شناسد. حس وحال جنگ در او برگشته. تمام حسرت ندیدن و انتظار مادران را به یک باره درسینه خود حمل می‌کند. چشم‌های غم‌بار بچه‌های شهدا، همسران، پدران و مادران بلاتکلیف را در نظر مجسم می‌کند و راه می‌افتند. نان و حلوا آخرین صبحانه‌ای است که در مسیر حرکت به سوی کانال می‌خورند. دوربین روشن است. دیگر به کانال نزدیک شده‌اند. منطقه رمل است. مین‌های خنثی نشده اینجا زیادند.

در یک صف حرکت می‌کنند. قرار است همه پایشان را جای پای یکدیگر بگذارند تا احتمال انفجار مین به حداقل برسد. در سکوت فکه و در انتظار شهیدان چشم براه صدای انفجاربلند می‌شود و در بین ناباوری همگان سید مرتضی غرق در خون می‌افتد و دوربین هنوز روشن است. در حالی که پای خود را از دست داده اما ذکر از دهانش نمی‌افتد. اصرار دارد که همان جا رهایش کنند و او را به بیمارستان منتقل نکنند. متوجه قطع شدن پایش می‌شود اما ابراز ناراحتی نمی‌کند. او دوست دارد در فکه بماند حتی با جسد بی‌جان.

وقتی که جنگ نبود، سیدمرتضی آوینی شهید شد تا یک بار دیگر تحولی بزرگ در قلب و اندیشه این سرزمین ایجاد کند.

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین