امیر جدیدی در هم میهن نوشت: رفیق نادیدهای دارم که چند باری دورادور از سر بزرگواری درباره ستون عکسنوشت به دوستانم پیام داده و لطفش شامل احوالم شده است. دیروز، اما اتفاقی افتاد که حقیقتا قند توی دلم آب شد. اسم و رسم رفیقم البته در این سالها سر زبان افتاده است و وقتی اسمش را بگویم حکما میشناسیدش.
با خودم عهد کرده بودم ستون را به کسی قرض ندهم. حرفم این بود که در این گوشه صفحهی ۳ روزنامه تعدادی رفیق پیدا کردهام که هر روز عکسی را بهانه میکنیم و از هر دری سخنی میگوییم و دور هم گل میگوییم و گل میشنفیم. خودم را در حکم میهمانداری میدیدم که هر روز عصر بساطی پهن میکند و شما خواننده رفیق و عزیز را به میهمانی دعوت میکند.
گمانم این بود که خوبیت ندارد از این میزبانی شانه خالی کنم، اینطور است که هر روز عصر با مشقت زیاد بین عکس دادن به صفحات و سر و کله زدن با بچههای تحریریه چند خطی مینویسم. اما جریان دیروز با باقی روزها فرق میکند. تلفنم زنگ خورد، خانم محترمی پشت خط خودشان را معرفی کردند و خواستند با پسرشان صحبت کنم. ادامه قصه را که بگویم خیلی از این اتفاقات برایتان روشن میشود. به رسم رفاقت میخواهم رفیق نادیده عزیزم را به میهمانی عکسنوشت دعوت کنم و خلاف آمد عادت میزبانی را به او بسپارم. ظاهرا روزنامه هممیهن به زندان اوین میرود و در آنجا خواننده دارد.
هومن جوکار در زندان اوین در حال گذراندن دوران محکومیتش است. او از اعضای هیئت مؤسس مؤسسه مردمنهاد حیات وحش میراث پارسیان و رئیس پروژه بینالمللی حفاظت از یوز ایرانی و از بازداشتشدگان فعالان محیط زیست در ایران است. در ادامه نوشتهای از هومن است درباره عکسی از اولین روزهای اسارت کوشکی را میخواند:
هومن جوکار فعال محیط زیست نوشت: در سلول انفرادی نشسته بودم و به عکس کوشکی فکر میکردم. به عکس تولهیوز طفلی، در شبی که از توران به تهران رسیده بود. به حیوان زبانبسته به خاطر مسیر طولانی دوز کمی از ماده بیهوشی تزریق کرده بودیم. چند روز سخت را گذرانده بود و وقتی درست و درمان به هوش آمد به خاطر عوارض جانبی دارو قطره اشکی گوشه چشمش نشسته بود.
شب بود و همه رفته بودند و غربت سنگینی فضای اتاق را گرفته بود کوشکی بهخاطر آن همه بلایی که سرش آمده بود و در منگی ناشی از دارو و سختی راه و دوری از مادر غم همه عالم را روی دوشش میکشید.
در انفرادی نشسته بودم و به عکس کوشکی فکر میکردم. به روزی که کوشکی را از مادر و قلاش جدا کرده بودند. مردی توله یوز را در خورجین موتورش گذاشته بود تا برای بچههایش بازیچه ببرد، مدتی میگذرد و متوجه میشود توله قیمت دارد و به فکر فروشش میافتد.
با چند نفر متمولی که میشناخته تماس میگیرد. یکی از آنها رضا کوشکی بود که مرد را متوجه کار خلافش میکند و با چند واسطه، موفق به گرفتن توله یوز از دست مرد میشود. رضا کوشکی با اداره محیط زیست تماس میگیرد و اداره محیط زیست استان به مایی که در بافق یزد در حال تله جمع کردن بودیم تماس میگیرند. شبانه خودمان را به مزینان میرسانیم. هوا سرد است. بیست درجه زیر صفر. در خانه رضا کوشکی جمعیت زیادی جمع شدهاند.
در میهمانخانه جمعی از اهالی روستا و مسئولان محیط زیست جمع شدهاند و میوه میخورند و تخمه میشکانند. سلامی و علیکی و جویای احوال توله یوز میشویم. یک نفر به شوفاژ اشاره میکند. جمعیت را کنار میزنم و میبینم زنجیری گردن توله یوز انداخته و به شوفاژ قفلش زدهاند. گفتم بین جمعیت و این گرمای اتاق از استرس سکته میکند و میمیرد. حرفم را زمین نینداختند و اتاقی را برایش مهیا کردند. اول تصمیم گرفتیم به طبیعت برش گردانیم یکبار این اتفاق افتاده بود که تولهای را بعد از چهار روز به مادرش برگردانده بودند.
رفتیم موقعیتی که توله از مادرش دزدیده شد بود را چک کنیم، شاید اثری از مادر پیدا کنیم. بالای کوه دوشاخ جایی بین پاسگاه عباسآباد و پاسگاه دلبر. منطقه آنقدر شلوغ بود و سگ و گله و آدمیزاد در رفت و آمد بودند که اثری از مادر نبود. هر چه فکر کردیم دیدیم راه ندارد و اگر آنجا ولش کنیم شب نرسیده سگها تکه و پارهاش میکنند. به آقای ابراهیمیکارنامی مدیرکل محیط زیست سمنان گفتیم نمیشود رهایش کنیم، تحویل شما.
آقای ابراهیمیکارنامی گفت من تحویل نمیگیرم. گفتیم چه کنیم؟ گفت ببریدش تهران. با تهران تماس گرفتیم آقای هوشنگ ضیایی، مدیر پروژه یوز و دلاور نجفی، معاون محیط طبیعی، قبول کردند که به تهران بیاید. اطراف کلینیک یک جایی را درست کردند و به تهران منتقلش کردیم. توله یوز یک سالی در تهران ماند و بعد چهار سالی به میان دشت رفت و دوباره به تهران آمد و به دلبر رسید و ...
در انفرادی نشستهام و به عکس کوشکی فکر میکنم. رسم بود برای توله یوزهای اسیر، اسم گذاشته شود. با آقای میرصادقی که سالها در حال ساخت فیلم از یوز بود و ذوق هنری داشت، تماس گرفتیم، ایشان آمدند و پیشنهاد دادند که اسم کسی که او را نجات داده روی توله بگذاریم، اینطور بود که نام خانوادگی رضا کوشکی را روی تولهیوزگذاشتیم و از آن به بعد اسمش کوشکی شد.
در انفرادی نشستهام و به عکسی که آخرین لحظه قبل از بیرون آمدن از اتاق از او گرفتم فکر میکنم. به گوشه چشم ترش فکر میکنم. به این فکر میکنم که زنده ماندن در اسارت فایده ندارد. میدانستم که اشک زبان بسته از روی غم نیست، اما به خودم میگویم حکما آن همه غم روی شانه نحیفش سنگینی کرده است و خلاف آمد عادت گوشه چشمیتر کرده است. به این فکر میکنم که برای سرنوشت محتومش در اسارت اشک میریخته است.
در انفرادی نشستهام و با کوشکی همذاتپنداری میکنم. گوشه چشممتر میشود و به این فکر میکنم که مرگ در آزادی بهتر از زندگی در بند است.