عصرایران نوشت: در چهلوچهارمین سالگرد نخستوزیری شاپور بختیار میتوان این پرسش را به میان آورد که به راستی او به دنبال چه بود؟ اگر میخواست سلطنت را نجات دهد چرا اصرار داشت شاه زودتر برود و فرح هم نمانَد و ولیعهد هم برنگردد تا شورای سلطنت که به منزلۀ پایان سلطنت محمد رضا شاه بود عهدهدار این جایگاه شود؟ یا چرا خروج شاه را به منزلۀ پایان دیکتاتوری ۲۵ ساله اعلام کرد و اگر انتظار داشت با رفتن شاه، مردم از ادامۀ انقلاب و تأسیس جمهوری اسلامی منصرف شوند و خود را نایل به هدف تصور کنند چرا سرانجام به بازگشت امام خمینی تن داد؟
اگر هدف نهایی او تأسیس یک جمهوری سکولار به جای جمهوری اسلامی بود این هدف را چگونه میخواست محقق کند؟ با مردمی که بر برقراری جمهوری اسلامی تأکید داشتند یا با هوادارانی که به امجدیه رفتند؟ یا با کودتا؟ اما اگر ارتش بنا داشت قدرت را خود در دست بگیرد چرا باید زیر بلیت یک غیر نظامی میرفت و چرا در دوران ازهاری این کار را انجام ندادند؟ حال آن که قرار بود ارتشبد اویسی بیاید و در دقیقه ۹۰ ازهاری جانشین او شد. ضمن این که چگونه میخواست ذیل نام مصدقِ سرنگون شده با کودتا دست به کودتا بزند؟ بعد از کودتا چه کند؟
مجموعۀ این سؤالات و تناقضها از تصمیم شاپور بختیار یک معما میسازد هر چند که محتملترین پاسخ این است که او ۲۵ سال در حسرت و آرزوی نخستوزیری ایران تبوتاب داشت و به آرزوی خود رسیده بود و باقی را به قضا و قَدَر سپرده بود.
در این فقره هم البته باز گرفتار تناقض بود، چون حکم نخستوزیری خود را از کسی گرفته بود که به مبارزه با رژیم او میبالید اگرچه در توجیه میگفت حکم دکتر مصدق را هم شاه امضا کرده بود هر چند خود نیک میدانست که شاهِ ۱۳۳۰ شباهتی به شاهِ دی ۱۳۵۷ نداشت که تنها چند ماه قبل از آن به عادت زشت هرساله باز در کنفرانس خبری به مناسبت سالگرد ۲۸ مرداد کینۀ خود را از مصدق پنهان نکرده بود.
شاپور بختیار در حالی نخستوزیری را پذیرفت که دکتر کریم سنجابی دبیر کل حزب متبوع او که تا قبل از آن از قانون اساسی مشروطه دفاع میکرد پس از آزادی از بازداشتی کوتاه مدت، پایان نظام سلطنتی را در چهارم دی ماه و در اجتماع پزشکان و پرستاران در بیمارستان هزار تختخوابی پهلوی (امام خمینی کنونی) اعلام کرده و امواج دریا و هیبت توفان، بسی سهمگینتر از آن بود که کسی را یارای مقاومت باشد. با این همه بختیار نخستین پیام خود در مقام نخستوزیر در ۱۶ دی ۱۳۵۷ را با شعر دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی و این گونه آغاز کرد: "من مرغ توفانم، نییندیشم ز توفان/ موجم نه آن موجی که از دریا گریزد".
او البته سالها قبل در کنگره جبهه ملی گفته بود: «آیا تا کنون شنیدهاید که بگویند چرچیل یا دوگل یا روزولت مردان شریفی بودند؟ ولی همین افراد ناجی کشور خود بودند. در مقابل مرحوم مستوفیالممالک شخص شریف و مؤمن و آزادهای بود، ولی مبارز نبود. چمبرلن هم نظیر او بود. هر کشوری به اشخاص متقی و وطنپرست نیاز دارد. ولی این اشخاصِ متقی و و وطنپرست، این کشتی را به ساحل نخواهند رساند. افراد قوی و با اراده لازم است».
او نخستوزیر شد با این ادعا که میخواهد کشتی توفانزده را به ساحل برساند و نجات دهد یا در واقع در وضعیتی که سکان کشتی از دست شاه خارج شده و در دریای انقلاب دست و پا میزد و داشت غرق میشد، نگذارد ثمره به دست انقلابیون و مشخصا امام خمینی بیفتد حال آن که رهبری در دست امام بود و بزرگتر از بختیار و ملیها برای هم بعد و با تصور کنارهجویی امام در پی پیروزی، طرح داشتند، اما او از همان میانه میخواست بازی را به سود خود تمام کند. بازیکنی که خود در وقتهای تلف شده به میدان آمده بود رؤیای به ثمر رساندن گل داشت حال آن که زمینی زیر پای او نمانده بود!
برای این که موقعیت او را دریابیم کاریکاتور روزنامۀ آیندگان به قلم کامبیز درمبخش در ۲۴ دی ۵۷ (و ۸ روز پس از نخستوزیری که همزمان با پایان اعتصاب ۶۲ روزۀ مطبوعات هم بود) گویاست. مضمون کاریکاتور این است: کارمندان اعتصابی وزیران بختیار را به وزارتخانهها راه نمیدهند و گفتوگوی وزیر با نخستوزیر به تصویر کشیده شده است. وزیر میگوید: قربان! ما رو تو وزارتخونه راه نمیدن. بختیار هم در پاسخ میگوید: صداشو در نیار! خودم هم یواشکی اومدم نخستوزیری.
۱۰ بهمن ۵۷ از رؤیای خود پرده برداشت، اما صدای او شنیده نشد، چون ایران و جهان در انتظار بازگشت آیتالله خمینی بود. در این روز بود که گفت: رژیم ایران میتواند جمهوری شود. اما این کار قاعده و رسمی دارد که باید از آن وارد شویم. من با شاه هیچ تماسی ندارم و دو دولت و دو ارتش در ایران وجود ندارد. او پیشتر گفته بود مخالف «جمهوری اسلامی» است و اساسا معنی آن را نمیفهمد، چون اسلام جمهوری نمیشود و جمهوری هم اسلامی نمیشود. مراد او که با فرهنگ فرانسوی پرورش یافته بود این بود که ذات جمهوری سکولار است و اسلامیت را برنمیتابد. جایی هم گفته بود بنای اسلام بر بیعت است که از بیع میآید و با رأی که حق عزل هم میدهد جداست. امام خمینی، اما از تلفیق این مفاهیم میگفت.
دکتر ابراهیم یزدی البته چنان که در ۲۸ تیر ۱۳۵۸ گفت معتقد بود «بختیار نیامده بود شاه را تثبیت کند، آمده بود تا خودش اعلام جمهوری کند.»
همین دو سه هفته قبل و در شبهای جام جهانی اخیر قطر شبکۀ مستند تلویزیون ایران برنامۀ «دست اول» را در بدترین ساعت ممکن برای چنین برنامهای (ساعت یک نیمه شب) پخش میکرد که در آن دکتر مجید تفرشی سندپژوه ایرانی مقیم لندن که دست بر قضا همان موقع در قطر در استادیوم در حال تماشای فوتبال بود در برنامه قبلا ضبط شده میگفت: بختیار سه سین را برچید، ولی تصور عمومی این است که بعد از انقلاب اتفاق افتاده در حالی که در دولت او رخ داد.
سین اول سانسور. کما این که اعتصاب ۶۲ روزۀ مطبوعات تمام شد و روزنامهها ۱۰ روز بعد با تیتر درشت خبر دادند شاه رفت. سین دوم خروج از پیمان سنتو بود که در زمان الحاق مخالفتهای بسیار برانگیخت و سومی انحلال ساواک. منتها صدای بختیار شنیده نمیشد، چون همه جا صحبت از امام خمینی و زمان بازگشت بود و زندانیان سیاسی آزاد شده ستارههای محافل شده بودند. (همه فعالان سیاسی از زندان آزاد شده بودند و تنها یک گروه از مجاهدین خلق باقی مانده بودند: مسعود رجوی، موسی خیابانی و بهمن بازرگانی که ۳۰ دی ۱۳۵۷ آزاد شدند و این سومی مقابل زندان از دوش مردم پیاده شد و گفت همین را میخواستم و رسیدیم.
شاه رفته و مردم آزادی را حس میکنند و دیگر ادامه نداد و در پی تجارت رفت. آن دو، اما بعد از پیروزی انقلاب در قامت رهبری سازمان رؤیای تصاحب کامل قدرت را در سر میپروراندند اگرچه میدانستند با شخص امام نمیتوان درافتاد یا طالقانی نهی شان کرده بود و البته خود بلافاصله پس از آزادی در ۳۰ دی و به عنوان آخرین زندانیان باقی مانده در اولین پیام و خطاب به امام صراحتا نوشتند ما در گوشه زندان داشتیم میپوسیدیم که نور قیام شما تابید و نجات یافتیم. مشکل امام با آنها البته در آغاز نه سیاسی که بر سر مواضع عقیدتی و قرائـت شان از اسلام شان بود).
صحبت از «صدا»ی بختیار شد که مصاحبه میکرد و اگرچه تیتر روزنامهها هم میشد، اما در واقع شنیده نمیشد، چون کسی او را جدی نمیگرفت جز چند هزار نفری که به امجدیه رفتند و شعار دادند: بختیار بختیار سنگرت رو نگه دار.
در خاطرات سیروس آموزگار از وزیران بختیار آمده که صدای شاه هم شنیده نمیشد چندانکه بعد از معرفی وزیرانی که بر خلاف قبل نه لباس رسمی پوشیدند و نه دست او را بوسیدند و در حضور نخستوزیری که ترجیح میداد به سقف کاخ نگاه کند شاه به سر صف برگشت و میکروفون خواست. کسی، اما نیامد. برای بار دوم میکروفون خواست و باز خبری نشد و وقتی برای سومین بار با صدای بلندتر گفت میکروفون بیاورند و نیاوردند خود بختیار شتابان به راهرو رفت و کارمند بیخیال را صدا کرد تا میکروفون آوردند! شاه هم البته حرف خاصی نداشت جز این که خسته است و به معاینۀ پزشکی و استراحت نیاز دارد و باید سفری به خارج از کشور داشته باشد.
رفتن شاه از یک سو به سود بختیار بود، چون میتوانست به حساب خود بگذارد، اما ارتش که عادت کرده بود تنها از بزرگ ارتشتاران فرمان ببرد بلاتکلیف شد. ارتش شاهنشاهی مثل ارتش مصر به نهاد مستقل و ملی تبدیل نشده بود تا خود نقش ایفا کند و به فرد وابسته نباشد و بعد از عزل حسنی مبارک عزا نگیرد. رفتن شاه همانا و سردرگمی امرا همان. از جانب دیگر با رفتن شاه عزم رهبر انقلاب برای بازگشت بیشتر شد و یا باید مانع میشد کما این که چند روز فرودگاهها را بست یا اجازه میداد که در این صورت میدان را واگذار کرده بود.
بختیار یک هفته قبل از تشکیل دولت و هنگام دعوت از دکتر منوچهر رزمآرا برای قبول وزارت از او خواسته بود تا در پاریس است به نوفل لوشاتو برود «تا ببیند حرف حساب این پیرمرد چیست؟»
رزمآرا در نوفل لوشاتو آیتالله اشراقی را میبیند و میشناسد و خود را معرفی میکند و او به خاطر میآورد که در محلۀ سرچشمه با پدرشان همسایه بودند و مراوده داشتند. امکان دیدار با کمک داماد امام آسانتر از آنچه تصور میکرد فراهم میآید. تصور میکرد با یک مرجع تقلید رو به رو میشود که از ریزهکاریهای سیاسی با خبر نیست، ولی تا خود را معرفی میکند امام میگوید: با سپهبد رزمآرا نسبتی دارید؟ پاسخ میدهد: بله برادر ایشان هستم. آخرین برادر.
امام میگوید: یک برادر شما خیلی به اسلام خدمت کرده. منظور سرتیپ حسینعلی رزمآرا رییس ادارۀ جغرافیای ارتش بود که قبلهنما را درست کرد. دکتر رزمآرا از این همه حضور ذهن یکه میخورد و با احترام میگوید: من پس فردا راهی تهران هستم. تا رسیدم یک قبلهنما برای شما میفرستم و امام پاسخ میدهد: نیازی نیست، چون خودم دارم میآیم! «پرسیدم: ارتش چه میشود؟ پاسخ داد: جای نگرانی نیست. ترتیب آن را دادهام. گفتم: شاه رفته و مملکت به دولت قوی نیاز دارد. گفتند: ایران، جمهوری اسلامی خواهد بود و من دستورها را دادهام. بعد برخاست و اشاره کرد که قصد دارد نماز بگزارد».
منوچهر رزم آرا میگوید با بنیصدر و فرهنگ قاسمی به پاریس بازگشتیم. در مسیر بنیصدر گفت: اگر بختیار نخستوزیری را بپذیرد خیانت کرده است. این را از قول من و دوستان به او بگویید.
تا به پاریس میرسد با بختیار تماس میگیرد و میگوید: از جبهۀ ملی احراج میشوید و دغدغۀ آمریکاییها هم این است که ایران به دست کمونیستها نیفتد و دور و بر آیتالله هم کمونیستی ندیده و «این پیرمرد آدم عادی نیست. چشمهایش را که دیدم دانستم عادی نیست. با حرفی که درباره جمهوری اسلامی و ارتش زد یعنی وضع از دست رفته»، ولی بختیار میگوید: اگر از دست نرفته بود که سراغ من نمیآمدند. برگردید.
بختیار میخواست در گام اول امام را از بازگشت منصرف کند، اما نتوانست. در وهلۀ بعد به توافق برسند، اما از او خواست اول استعفا کند بعد دیدار انجام شود. در حالی که اگر نخستوزیر نبود مثل سیاسیون دیگر میشد که به دیدار میرفتند. با استعفای سید جلال الدین تهرانی از ریاست شورای سلطنت، نهاد سلطنت هم بلاتکلیف شده بود.
بختیار میخواست با سه برگ بازی کند. نخست از جبهۀ ملی مشروعیت بگیرد، اما آنان در اطلاعیهای او را به خیانت متهم کردند: «نظام سلطنتی غیر قانونی اگر تا دیروز کاسه کاسه خون میخواست، امروز بر دریاچۀ خون کشتی میراند. آنچه کم داشتیم ضربت خیانت بود». این لحن از جبهۀ ملی بیسابقه بود. سراغ آمریکاییها رفت، ولی آنان هایزر را فرستاده بودند که بختیار را به بازی نمیگرفت و مستقیم با دیگران قرار ملاقات میگذاشت و سرانجام میخواست با برگ ارتش بازی کند.
طرح او این بود که با بازداشت چهرههای مؤثر اوضاع را در کنترل بگیرد، اما با تغییر ساعت حکومت نظامی از شب به ۴ بعدازظهر عملا بازی را واگذار کرد، چون به دستور رهبری انقلاب مردم اعتنا نکردند و ارتش یا باید حمام خون برپا میکرد یا به تماشا مینشست و راه دوم را برگزید و در ادامه اعلام بیطرفی کرد و داستان به پایان رسید.
از نکات مبهم دربارۀ شاپور بختیار نوع رابطۀ او با فرح است. میدانیم که لوییز صمصام بختیاری خالۀ بختیار همسر محمد علی قطبی دایی فرح بود و هوشنگ نهاوندی در کتاب «آخرین روزها- پایان سلطنت و درگذشت شاه» مینویسد در منزل همین خاله با فرح دیداری ۶ ساعته داشته و هر چند فرح به شاه گفته برای تقاضای آزادی دکتر کریم سنجابی آمده بود، اما چنین خواستی نیاز به دیدار چند ساعته در محلی دیگر نداشت و میتوان حدس زد فرح و بختیار توافقاتی کرده بودند و شاید اگر همراه شاه در ۲۶ دی رفت و در ایران نماند برای آن بوده که ظن شاه برانگیخته نشود. در تمام این ۴۴ سال فرح درباره نوع گفتگوها با بختیار صریح صحبت نکرده است.
جالب این که محمد علی قطبی تا از قصد شاه برای سپردن دولت به بختیار آگاه میشود نامهای برای شاه میفرستد و او را برحذر میدارد و میگوید این فرد آبروی مرا در کارخانه شیر پاستوریزه اصفهان برد و نتوانست آنجا را اداره کند و صدای همه درآمد. حال چگونه میتواند مملکت را اداره کند؟ روزگاری تفریح شاه شنیدن به بدگوییهای علم از هویدا بود، اما حالا دیگر حوصله این گونه سعایتها را نداشت، چون بختیار را آخرین تیر میدانست به گواهی حامل نامه آن را ریز ریز میکند و میریزد کف سالن!
پرسش اصلی، اما این است که بختیار که میدانست اوضاع از دست شاه و ارتش خارج شده دنبال چه بود؟ قطعا دنبال نجات شاه نبود، چون او را عامل گرفتاریها و اختناق ۲۵ ساله میدانست. خلوص و پافشاری مصدق را هم نداشت و در طول ۲۵ سال به مناصب میانی هم رضایت داده بود. تحلیل دکتر یزدی درست است. به دنبال اعلام جمهوری با حمایت ارتش و آمریکا بود، اما چراغ سبزی دریافت نکرد و در میان توفان تنها ماند. امام خمینی را هم البته دست کم گرفته بود. خود بازرگان هم خیال میکرد همان نسبت گاندی - نهرو میان امام و او برقرار میشود که نخستوزیری دولت موقت را پذیرفت.
وقتی در خاطرات دکتر سنجابی از روابط قدیمی بختیار با آمریکاییها سخن به میان آمده و کاراکتر اروپایی هم داشت این حدس هم جدی است که مدتها به عنوان یار ذخیره روی نیمکت بوده، اما وقتی وارد زمین شد که کار از دست آنها خارج شده بود یا از ورود او منصرف شده بودند و خود را تحمیل کرد و به بازی گرفته نشد.
در کتابی که از آقای مهاجرانی چندی پیش معرفی شد اسنادی آمده که نشان میدهد در مهر ۵۹ هم بعد از حمله صدام روی او حساب میشده، ولی باز معلوم نیست خودش میخواسته وارد بازی شود یا مأموریتی به او سپرده شده، اما در نظر داشته باشید که کریم سنجابی که خود در سال ۶۰ و بعد از حکم ارتداد مخفیانه از ایران خارج شد و در خاطرات خود کمتر از کسی بد گفته به بختیار حُسن ظن نداشته است چه رسد به حلقۀ اطراف رهبر فقید انقلاب.
باری، بختیار نخستوزیر شد و جان کلام او خطاب به ملت این بود اگر میخواستید شاه و سانسور و ساواک بروند، بفرمایید، رفتند. چرا حکومت را به مذهبیها بسپارید؟ در حالی که مردم تلقی سپردن به نیروهای ملی با گرایش مذهبی رقیق و البته زیر نظر روحانیون بدون دخالت در کار اجرا را داشتند. ضمن این که، چون حکم خود را از شاه گرفته بود در ادامه نخست وزیران قبلی -شریف امامی و ازهاری - ارزیابی شد خاصه این که از طرف دوستان خود در جبهه ملی هم طرد شد.
وقتی دکتر غلامحسین صدیقی رجل خوش نام را از پذیرش نحست وزیری برحذر داشتند و خود دکتر سنجابی زیر بار نرفت، چون کار شاه را تمام شده میدانستند نمیتوانستند تحمل کنند یکی در آن وسط پیدا شود و به نام جبهه ملی و مصدق دولت تشکیل دهد و به نام آنان درصدد کامجویی سیاسی برآید.
علاقه فراوان بختیار به فرهنگ فرانسوی که از زمان دیدار با پل والری شاعر در وجود او نشسته بود و بعدها حتی به ارتش فرانسه هم پیوست سبب شد نام فرزندان خود را هم فرانسوی برگزیند. همین هویت فرانسوی اگرچه تناقضهای درونی او را بیشتر کرده بود، اما پس از پیروزی انقلاب و نزدیک ۵ ماه اختفا جان او را نجات داد تا با اسم فرانسوی و با گذرنامه از ایران خارج شود نه آن که مطابق شایعات «از مرز بازرگان گریخته باشد». جملهای که اگرچه اشاره به مرزی واقعی داشت، اما متضمن طعنه به مهندس بازرگان هم بود که نخستوزیر دولت موقت رفیق قدیمی را فراری داده است. چرا که در تیر ۱۳۵۸ توانست با گذرنامهای که سفارت فرانسه با نام «فرانسوا بوآرون» در اختیار او قرار داد و در سیمای یک بازرگان فرانسوی با چهرهای متفاوت (با ریش پرفسوری و عینک تیره) در فرودگاه مهرآباد در صف کوتاه مسافران خارجی ایستاد و سوار هواپیما شد؛ سناریویی که کمتر کسی حدس میزد و تصور همه خروج غیرقانونی از مرزهای غربی بود: «صدای بسته شدنِ در را که شنیدم انگار مهماندار موسیقی دلانگیزی نواخته است. هواپیما که برخاست و فاصله گرفت از همان مهماندار خواستم شامپاینی بیاورد و با آرامش نوشیدم.»
داستان بختیار، اما تمام نشد و در پاریس تا توانست علیه جمهوری اسلامی فعالیت کرد، اما هیچ یک به ثمر دلخواه او نینجامید و تنها قتل او در مرداد ۱۳۷۰ موجب لغو سفر فرانسوا میتران رییس جمهوری وقت و سوسیالیست فرانسه به ایران شد. پسرش کمیسر ارشد پلیس فرانسه بود و بعد از ترور نافرجام قبلی به ویلایی در یک شهرک انتقال یافته بود تا امکان کنترل رفت و آمدها بیشتر باشد، اما در خانه خود به قتل رسید.
درس آموزترین نکته در نخست وزیری بختیار، اما این است که شاه به کسی ماموریت تشکیل دولت داده بود که آشکارا خود را مصدقی میدانست و تصویر بزرگ دکتر مصدق را پشت سر خود گذاشت اگر چه قاب عکس شاه را هم پایین نیاورد، ولی از جلوی چشم برداشت.
۴۴ سال قبل شاپور بختیار در ۱۶ دی ۱۳۵۷ نخستوزیر شد در حالی که میتوانست ۱۶ تیر ۱۳۵۶ نخستوزیر شود پس از نامه سرگشاده به اتفاق کریم سنجابی و داریوش فروهر به شاه تا انتخابات آزاد برگزار کند و به انسداد سیاسی پایان دهد، ولی شاه به اسدالله علم گفته بود نه کارتر امروز همان جانافکندی دیروز است و نه من شاه سال ۴۲ هستم و نه نه قیمت نفت مثل آن سال است. پس زیر بار علی امینی دیگری نمیرویم. اگرچه هویدا را کنار گذاشت، اما به ملیها هم بها نداد و جمشید آموزگار را نخستوزیر کرد تا در دل این دولت بزرگترین خبط زندگی خود را مرتکب شود که همانا درج مقاله ۱۷ دی در روزنامه اطلاعات است که شاید فردا به آن پرداخته شود.
در بیان موفق نشدن بختیار جدای دیر بودن انتخاب او و اصطلاحا وقتی کار از کار گذشته بود و به زبان فنی میتوان گفت دو فرض مانعةالجمع نمیتوانند کبری و صغرای یک گزاره باشند. به تعبیر محمد قائد: بختیار از ابتدا در موقعیتی ناممکن قرار داشت. چون برای رسیدن به نقطه ب باید از نقطه الف عبور میکرد. اما همین که به نقطه الف پا میگذاشت یعنی به ب نمیتوانست برسد و بدون الف هم نمیتوانست. چرا؟ چون شاه باید میرفت و این نقطه الف بود تا او به ب برسد، اما با رفتن شاه حکومتی که به فرد متکی شده بود فروپاشید و دیگر نتوانست از آن عبور کند. الفی باقی نمانده بود تا به ب برسد.