وسط اتوبان فرودگاه که بایستی، از همان دور خانههای توسری خورده را میبینی که انگار انتها ندارند. انتهای این خانهها میرسد به بیابانهای خاکی که غروب هایش رنگ دیگری دارد. تپه شنی و لولههای بتنی به هم چسبیده، خارج از محدوده چسبیده اند به رگ خاک؛ روی خاک رس اش پا سفت میکنیم و میرویم بالا. آلونکهای لولهای خاکستری از دور پیداست؛ آدمها کز کرده اند کنار دیوارههای لوله ها، لولهها لب به لب بیابان است، روی شمالیترین نقطه اصفهان، مثل فیلمهای آخرالزمانی هالیوودی.
به گزارش شرق، هر چه گردن بکشی، چیزی جز بیابان نیست که لولههای سیمانی حائلی شده بین آن و دو نیمه اش کرده تا نشود به راحتی معتادها را دید. روزهای اینجا، داغدار روزهای خوب خانه به دوشان است. خاطرات، یک آن ولشان نمیکند؛ زمانی که تمام قد توی خانه هایشان به زندگی خدمت میکردند و حالا در تاراج این خرابه ها، عاشقی یادشان رفته است.
اینجا چشم لوله خوابها منتهی میشود به قطر لولههای سیمانی؛ سقفی که برای رضا معنای دیگری دارد و برایش حالا سقف شده است. مچاله میشود توی لولهای که همه هستی اش را در آن پنهان کرده است.
چند گونی خاکی و یک کاپشن رنگ و رورفته برای روزهای سرد، کیسه پلاستیکهای آویزان که هر کدام آبستن خرده ریزهایش شده اند؛ از چشم زخم گرفته تا لیوان، فندک و قندان.
خانه رضا و امثال او اینجاست. ساکنان پریشان خاطر خانههایی بی در، بی پنجره، بی ستون که به اندازه عرض شانههای یک انسان لاغر اندام است. خیلی از آنها به واسطه یک بدبیاری یا ورشکستگی یا هر دلیل واهی دیگری وصله شده اند به این لولههای سیمانی و خانه هایشان توی تونلها گیر کرده است؛ جایی که مرگ، هر روز در محضر آسمان بی ابر، تعظیم میکند و کوچه پس کوچهها پر میشود از بوی ماندگی.
پایین شهر، دنیای خاص خودش را دارد. از آن دنیاهای یکدست و ساده و گاهی با پیچیدگیهای خاص خودش. کرکرههای فرو افتاده، آب میوه فروشیها و ساندویچیهای کثیف، قصابی خلوت و سوت و کور و بقالیهایی که خودشان یک عالمه قصه اند میان دردهایی که آدم هایشان با آنها خو گرفته اند. دردها اینجا جور دیگری است، مثل یک صندلی تنها که مچاله اش کرده باشی، اما هنوز به قامت خود مانده باشد.
اصلا چرا راه دور میروی. نه از آن خیابانهای عریض و طویل و یکدست خبری هست و نه از دلبریهای درخت هایتر و تازه و خانههای تازه ساخته شده. هوای حاشیه، سرد و یخ زده است. انگار تب دارد. انگار باید یک گونی یخ بگذاری روی تنش تا کلی ناله بخار شود و برود هوا. پایینتر که بروی، همان جا که کارتن خوابها به تن خرابهها یله داده اند، گورهای خفتهای میبینی که بوی مرگ میدهند. زنان، فرو بسته و به تاراج رفته اند و یکی شده اند با تن داغ زمینهایی که تنشان را مثل گل رس داغمه بسته است.
از این بالا، از کنار دروازه ورودی که نگاهشان کنی، انگار به ناکجا پا گذاشته ای؛ کوره راهی خالی از انتها؛ ترسناک و مهیب که آفتاب غروبش به کبودی میزند. کلاف سردرگمی از آدمها توی گودها، توی لولههای سیمانی، چسبیده به رگ خاک و مچاله و گرمازده پنهان شده اند.
گرمی هوا انگار پوستت را میکند و به تمام تنت سوزن میزند. تا پاتوقهایی که نام خانه گرفته اند راهی نیست، اما گرما هر بار لگد میپراند توی صورتت تا پر حرفیهای رضا تحمل ناپذیر باشد. کمی آن طرف تر، خماری در پوست و استخوان رضا میدود و پشت به لولهها به آسمان خیره میشود. لابه لای پرحرفی هایش، فندک اتمی را به سختی روشن میکند و میگیرد زیر زرورقی که تار و پودش سیاه شده؛ شعله پخش میشود و شیرابه سیاهی روی ورق جان میگیرد و رضا دودش را به جان میکشد.
اینجا یک لوله با چند پتو و پلاستیکهایی که به آن آویزان است، پناهگاه روزهای گرم و سرد رضا و بقیه است. صدیقه هم از لوله خوابهای این محله است؛ اینجا که آمده، اسمش را گذاشته شقایق. کمی طول میکشد که بین دندانهای سیاه یکی در میانش، شمایلی از زن زیبا را در ۲۰ سالگی ببینی.
قبل از اینکه خرابهها صورتش را به تاراج ببرند، صدیقه بوده با یک لبخند و چشمهای سیاه نافذ. نیم ساعتی طول میکشد که رگ منجمدش نوک تیز سرنگ را قبول کند، جوی نازک رگش، تمام هروئین را میبلعد و او تکیه میدهد به داغی لوله سیمانی پیش پای اتوبان که از دور چندان پیدا نیست. مینشیند روی بساطی از خنزرپنزرهایی که چند وجب از کف لوله را پر کرده، محتویات لوله از انواع پارچههای کهنه، بطریهای خاک گرفته شروع میشود تا برسد به زبالههایی که در این اتاق نقلی بوی تعفن گرفته اند.
چهل تکهای از شندرههایی با جنسهای مختلف که زمین خانه کوچک رضا و بقیه را فرش کرده است. دود غلیظی از سمت خانههای کهنه به هوا برخاسته است. ساکنان لوله ها، خسته نگاهمان میکنند. کوچهها اغلب ته ندارند و زنها و بچهها بازیگران اصلی صحنه کوچهها هستند. بوی فقر حتی از شکافهای ریز دیوارها و در خانهها بیرون میریزد، قاطی هوای خارج میشود و دماغ آدمی را پر میکند.
ساعت دو بعدازظهر خرداد است و گرمای غلیظی توی هوا موج میخورد و تن لولهها انگار تاول زده است. هوا بی رحمتر از آن است که بتوان با آن وصلههای پلاستیکی کمی از هوای خفه را تحمل کرد. صاحبان خانهها انگار غارت شده اند.
معصومه میگوید: «ماهارو میبینی هر جا باشیم، یکی هستیم. هر جا باشیم نزدیک همیم. همو داریم. عادت کردیم به هم. همخونه ایم. هم لوله ایم. اینا همه زندگی ماس». راست میگوید؛ دارایی مشترک همه آنها مقداری لحاف و لباسهای لتهای و تشکچههای سوخته است که توی خانههای خاکستری با سقفهای گنبدی جا گرفته اند.
سر صحبت باز میشود؛ میپرسم اینجا زندگی میکنید؟! مردی که به ۶۰ سالهها میخورد، همان طور که مچاله توی لوله خوابیده، سر تکان میدهد و میگوید: «چرا؟ ما اینجا زندگی میکنیم؛ من و «این»»؛ «این» را به پسر کنار دستش میگوید. ایمان وسط حرفش میپرد، سرش را که بالا میآورد سرخی چشم هایش توی ذوق میزند، پای چشم هایش گود افتاده اند. لبهای کبودش که تکان میخورد، کلمات نامفهومی از دهانش بیرون میپرد که لب کلامش میشود اینکه ما اینجا فقط میکشیم و بعد میرویم خانههای خودمان. بغل دستی اش دختری است که مفهومتر صحبت میکند. دو سالی هست که گل میزند و هنوز به اندازه بقیه عملی نشده... خلاصه دنیایی حرف دارد برای گفتن؛ آن قدر که فقط سقلمهها و فحشهای آب کشیده بغل دستی اش دهانش را میبندد. اسمش «نازنین» است. از اعتیادش میپرسم؛ نگاهش روی زمین خیره میماند؛ نگاهها کلافه اش کرده؛ یکی از عملیها چیزی میپراند و او ترجیح میدهد که ساکت باشد.
اصغر هم یکی از ساکنان لولهها ست. چمباتمه زده کنار آتش کم سو، مثل یک لاک پشت پیر، خم و راست میشود. چرت خماری روزانه اصغر، با لقلقههایی توام میشود: «تو نمیدونی. از هوا انگار سوزن میباره، به خدا صورتم داره میسوزه. کف پام از گرما مثل کوره شده». نصف سیگار، توی انحنای انگشتش بدون اینکه پک بزند، خاکستر شده و هر بار با لرزش دستش، سر میخورد روی زمین و جان میدهد.
چیزی نمیگذرد که سرنگ را به زحمت پر میکند از شیره هروئین. تقهای میزند به قوزک پایش تا رگ مهجور، خودی نشان دهد. چندین بار بافت خشکیده، مجروح میشود تا بالاخره یک رگ سالم خاکستری پیدا کند. آهی میکشد از ته حلق و زندگی را فرو میدهد توی شریانهای گندیده اش؛ بعد انگار به چهارمیخش کشیده باشند، رها میشود روی زمینی که از گرما تب دار شده است. نه اولین بارش هست و نه آخرین بار تا دوباره خماری توی چشم هایش له له بزند و با لحظههای هوشیاری خداحافظی کند و مثل مردهای متحرک بشود.
اصغر حالا جزء نیم میلیون نفر حاشیه نشینی است که نه بین حاشیه نشینها جا دارد و نه کارتن خواب ها؛ او نام لوله خواب را یدک میکشد. آمار رسمی و قابل قبولی از تعداد لوله خوابها نیست. آنها مهاجرانی هستند که یا از اطراف و روستاها آمده اند یا از کشورهای همسایه به نوای زندگی بهتر به اینجا کشیده شده اند.
آنها یا از بی کاران استانهای کم برخورداری همچون چهارمحال و بختیاری، کرمانشاه و استانهای جنوبی کشور هستند یا ترکی، پاکستانی، سوری، عراقی و افغانستانی اند و ملغمهای از لوله نشینان شده اند. رانده شدههایی که در توزیع نامتوازن منابع اقتصادی، طبق آمارهای غیر رسمی، جمعیتشان چندان عدد و رقمی ندارد و جزء نیم میلیون نفر حاشیه نشینی حساب میشوند که در توزیع نامتوازن منابع حل شده اند و حالا به لوله خوابی رسیده اند.
اصغر، همین طور که دراز کشیده، دستش را بلند میکند و میگوید: اینجا آخر دنیاست. بعد چشم هایش ثابت میشود روی آسمان زخم خورده که رو به ظلمت میرود. هوا گرگ و میش است و جمعیت لوله خوابها دیگر انگشت شمار نیستند. ساکنان خانهها برمی گردند، به جای خوابشان تا فردا دوباره روزی شروع شود برای خانههای یکدست خاکستری....