علی پاكزاد خبرنگار روزنامه اعتماد؛ از کییف خارج میشوم تا به شهر چرنیهیو بروم. مبدا جنگ. اولین شهری که مورد حمله قرار گرفت... کییف را که در فصل بهار، عاری از گل و گیاه شده است با مردم امیدوارش پشت سر میگذارم. پایتختنشینان در تدارک دفاع همهجانبه برای دومین یورش روسها هستند.
فکرش را نمیکردم که انتهای سفرم به چرنیهیو ختم شود. گویی که تمام مسیری که روسها تا اینجا آمده بودند، دوباره پیمودهام تا به چرایی این حرکت خصمانه پی ببرم. حالا روسها رفتهاند و گویی آثار شبیخونشان تا ابد بر اینجا سایه افکنده است. اینجا حیات مرده است.
میدانم به شهری میروم که نزدیکترین شهر به بلاروس است و در ۲۶۰کیلومتری چرنوبیل. شهری در میان یک فاجعه اتمی و یک همسایه بد! مسیر ناهموار است و میتوانم تصور کنم که چه چیزی در انتظارمان است. جاده اصلی وجود ندارد و از فرعیهایی باید عبور کرد که گاه پر خطرند. هرکس از راهی خودش را به شهر رسانده و در میانه راه هرکس فاجعه و حادثهای را دیده است تا نقل کند.
ادوات جنگی معدوم شده، جنازهها، تخریبها، انفجارها، اشیای رها شده و من خبرنگار، با اینهمه باید یک سختی دیگر را بر خود هموار کنم و آن ناراحتی افکار عمومی اوکراینیها از ایران است که موجب میشود گاهی اوقات نگاهم را از مردم عصبانی بدزدم و سخنانشان را نشنوم... به مردم جنگزده باید حق داد و ... حتی اگر نگذارند در بعضی مواقع عکس و گزارشی تهیه کنم.
گاه گزارش تهیه کردن فرع ماجرا میشود و تو باید ساعتها وقت بگذاری تا دلی را که شکسته است ترمیم کنی. گاه باید دوربین و ضبط صوت را خاموش کنی و آستینها را بالا بزنی تا جنازهای را در مقابل دیدگان کودکی نسق دهی. گاه باید با خودت خلوت کنی. گاه انسانیت ارجح بر ملیت و وظیفه کاری و... میشود. باور کنید خیلی چیزها را نمیتوانم بنویسم!
به چرنیهیو رسیدهام و فقط میتوانم بنویسم که گریستم. ما با یک فاجعه انسانی و زیستمحیطی مواجهیم. ما با یک فاجعه اخلاقی... ما با سبوعیت و لجامگسیختگی... ما با «دستساختههای انسانی» مواجهیم!
حالا، اما هرچه باشد، عقبنشینی نیروهای روس فضا را برای بازگشت شهروندان اوکراینی به چرنیهیو مهیا کرده است. اما در اینجا برای آنها خبری نیست. جز انبوه ویرانی و خباثت کاشت مین و ...
آنها در بازگشت به خانههایشان با اسکلتهای سوخته و آوارشده روبهرو شدهاند. روسها اغلب سازهها را ویران کردهاند. در برخی مناطق سربازان اوکراینی مینها را خنثی کردهاند، اما خطر مین و صدای انفجار گاه و بیگاه، با روان آدمی بازی میکند.
ورود خودروهای جنگی و تانکها به محوطه فضای خانهها، همهچیز را از بین برده و گودالهایی بزرگ در باغچههای مردم به جا گذاشته است. بوی آهن سوخته و مردار در هم پیچیده شده. انگار زمین خسته است و فضا وهمآلود و انسانها غریبه. مثل سکوت پس از انفجار میماند تصویر این شهر. انگار گوشهایم گرفته است و دنیا آوار شده است بر سرم.
جمعیت این شهر ۳۰۴،۹۹۴ نفر بوده و حالا تک و توکی را میبینی. در هتل prydesnianskyi که موشک خورده و فقط بخش جنوبی آن دارای سرپناهی است. میتوانی لحظهای درنگ کنی و سکنی گزینی. اینجا لابد پر از شور و اشتیاق بوده است. پر از رقص و آواز. پر از قرارهای عاشقانه... حالا چند خبرنگار و نیروهای نظامی و امدادی و مردمی که بازگشتهاند و میگویند کاش بازنمیگشتند و موطنشان را اینگونه از دست رفته نمیدیدند.
یکسوی این شهر چرنوبیل است و سوی دیگرش شهر گومل در بلاروس. با این همه راهی دیده نمیشود برای گریز یا امداد. زیرساختها محو شدهاند.
تخریب پلها توسط نیروهای روسی، استفاده از مین و رها کردن خودروها در جادههای اصلی هنگام عقبنشینی از شمال، وضعیت ارتباطی را بدتر کرده است. تنها یک پل عابر پیاده به روی رودخانه دسنا در شهر چرنیهیو سالم باقی مانده است که با ترس و لرز باید از روی آن عبور کرد.
نه از اماکن عمومی میتوان بهره گرفت و نه امکانات زیستی مهیاست. از برق و گاز و تلفن خبری نیست. آب به زحمت پیدا میشود، از آب گرم هم خبری نیست. کتابخانه شهر ویران شده است. ورزشگاه یوری گاگارین را قلع و قمع کردهاند و کلیسا بیکلیسا.
یکی از نظامیها به من میگوید در اینجا پس از سقوط شهر و در روستاهای اطراف جنایتهای متعددی رخ داده است. او از روستای پاهیدن سخن میگوید که روسها سیصد نفر را داخل زیرزمین یک مدرسه محبوس کردند تا یکییکی بمیرند و آنهایی که سرود ملی روسیه را میتوانستند، بخوانند، حق تنفسی اندک مییافتند.
در کنار بقایای یک خانه با زنی همصحبت میشوم که نگاهش کوه غم است. او میگوید قبل از بمباران شوهرش، خندقی را در بیرون خانه میکند و با آغاز بمباران او و شوهرش داخل خندق پناه میبرند. بمبارانهایی که همهچیز و همه جا را ویران کردند.
زن میگوید: اینجا هوا منفی ۱۰ درجه بود. ما ۱۰ روز در محاصره بودیم و فقط در این خندق بود که میتوانستیم امیدوار باشیم خدا ما را زنده نگه دارد. خیلیها کشته و ناپدید شدند، اما من و شوهرم به لطف این خندق نجات پیدا کردیم.
ما در اینجا پس از هر بمباران دست همدیگر را میگرفتیم و با دلهره در انتظار مرگ بودیم و وقتی چشمهایمان را باز میکردیم در جستوجوی چشم هم بودیم. شاید ما زنده ماندیم تا قصهمان را روایت کنیم. قصه مردم شهر چرنیهیو.
او میگوید هیچ چیز باقی نمانده. نمیدانم چه خواهد شد. من و شوهرم فقط خودمان را داریم. امیدوارم زندگی به اینجا برگردد. امیدوارم دیگر روسها برنگردند. امیدوارم شهرمان مثل قبل شود.
با او از پنجرهها به خانههای همسایه سرک میکشم. البته دیوارهایی است بدون پنجره. دیوارهایی با یک حفره رو به حیاطهای مخروبه یا خیابان. هر خانهای قصهای دارد. هر نگاهش پر از حرف و هجوم درد است.
در شهر به صورت رسمی گفته شده که هفتصد نفر کشته شدهاند. او نمیداند کدام همسایه زنده است و کدام مرده. به دیوارها نگاه میکند و میدانم که در فکر بازسازی است. میگوید همه حتما میآیند!
او منتظر تایید حرفهایش توسط من میماند. اما من نمیتوانم در بعضی مواقع دروغ بگویم. شرایط خوبی نیست. از صلح خبری نیست. جنگ فرسایشی شده و برخی نظامیها میگویند روسیه در حال تجدید قواست و دوباره تاخته است... این روزها با آغاز جنگ در دونباس دومین مرحله تهاجم روسیه به اوکراین آغاز شده و نیروهای روسیه در تلاشند تقریبا از سراسر جبهه شرقی در دونتسک، لوهانسک و خارکییف به منطقه نفوذ کنند.
شاید سالها طول بکشد این جنگ لعنتی و زندگی برزخی در اوکراین که زمانی خوشبخت بود....