ضحی حسینینصر. حسن فتاحی؛ ماه گذشته یعنی آبان ماه ۱۴۰۰، کتابی با عنوان «درآمدی به اسطورهشناسی عصبی-تکاملی» ازسوی انتشارات کرگدن روانه بازار نشر شد. این کتاب در هشت فصل به قلم دکتر «عبدالرضا ناصرمقدسی»، متخصص مغز و اعصاب نگاشته شده است و به معرفی شاخهای نوظهور و میانرشتهای میپردازد.
همانطور که نویسنده در مقدمه کتاب اشاره میکند، اثر پدیدآمده حاصل علاقه دیرینه و چندین سال مطالعه جهتدار او در سه شاخه اسطورهشناسی، علوم اعصاب و زیستشناسی تکاملی است. کتاب درآمدی است بر حوزه نوظهور اسطورهشناسی عصبی-تکاملی و علاوهبر مقدمات و مبانی این حوزه، برخی از مهمترین اساطیر ایرانی از منظر عصبی-تکاملی در آن بررسی شده است.
در این مقاله کوشش شده ابتدا بهطور مجزا به تعریف زیرشاخههای این شاخه نوین پرداخته شود و در ادامه به تشریح اسطورهشناسی عصبی-تکاملی و اهمیت آن اشاره شود. اجازه دهید در همین آغاز مقاله به چند نکته اشاره کنیم. نخست اینکه این مقاله را با دقت بسیار مطالعه فرمایید و نه روزنامهوار؛ یعنی هر جا لازم شد دو یا سهبار بخوانید تا مطلب برایتان جا بیفتد.
اگر با خواندن این مقاله انگیزه خواندن کتاب را هم پیدا کردید، پیشنهاد نویسندگان این مقاله و نیز نویسنده کتاب این است که کتاب را بسیار باحوصله، با دقت و در صورت نیاز چندباره بخوانید. ممکن است در خواندن این کتاب گاهی به واژه یا مفهومی بربخورید که به کاوشی ژرفتر در میان دیگر کتابها و مقالهها نیاز داشته باشد. این کاوشگری را از خودتان دریغ نکنید و بگذارید کتاب همچون ساختمانی باشکوه باشد که کاوشهای شما بر بلندای آن بیفزاید.
برای تعریف اسطورهشناسی ابتدا سری به ویکیپدیای فارسی زدیم؛ به نقل از این سایت، اسطورهشناسی دانشی است که به بررسی روابط میان افسانهها و جایگاهشان در دنیای امروز میپردازد. بیشتر اسطورهها بازمانده از روزگاران باستاناند؛ گرچه جوامع مدرن نیز اسطورههای خاص خود را دارند.
تحول اساطیر هر قوم، معرف تحول شکل زندگی، دگرگونی ساختارهای اجتماعی و تحول اندیشه و دانش آنهاست؛ در واقع، اسطوره، نشانگر یک دگرگونی بنیادی در پویش بالارونده ذهن بشری است. اسطورهها روایاتیاند که از طبیعت و ذهن انسان بدوی، ریشه میگیرند و برآمده از رابطه دوسویه این دو هستند. در ادامه به شماری از ویژگیهای اسطورهها اشاره میکنیم. برای این منظور سری به فایل صوتی کلاس «شناخت اساطیر ایران» با تدریس «ژاله آموزگار» زدیم. اسطوره با دنیای مینوی یا فراسویی سروکار دارد.
دنیای مینوی نهتنها به معنای بهشتی یا قدسی بلکه دنیای جهنمی را نیز دربر میگیرد. در اسطوره وقایع همیشه از یک نقطه اولیه آغاز میشود؛ به بیان دیگر، اساطیر به آغاز و خلقت میپردازند و به وقایعی اشاره میکنند که در زمان ازلی رخ میدهد. در اساطیر شخصیتها نیز فراسویی هستند و هالهای از تقدس آنها را فراگرفته است. علاوهبرآن، اسطوره منطق خودش را دارد و زمانها در آن با زمان واقعی متفاوت است. بهطور معمول حوادث تاریخی را بیان میکند.
برداشت مردم از حوادث و مفهومی که برای آنها داشته و گاهی نیز تاریخ تبدیل به اسطوره میشود؛ درواقع برای هر اسطورهای یک هسته تاریخی وجود دارد. حال ببینیم اساسا چرا اسطورهها بهوجود میآیند؟ خلق اسطورهها را میتوان واکنش ناتوانی انسان در مقابل درماندگیها و ضعفها دانست؛ در حقیقت انسان خودش خدای خود را میآفریند. عامل دیگر جهل در برابر پدیدههاست.
بشر قدیم علت پیدایش پدیدههای طبیعی نظیر کوه، آب، هستی و حیات را نمیدانست. چگونگی رویش گیاه از بذر را درک نمیکرد و از این راه سعی در تبیین دلایل آن داشت. علاوهبر آن اسطوره مجالی برای «تجسم آرزوها» فراهم میکند. اجداد ما را در نظر بیاورید به پرنده مینگریستند و آرزوی پرواز را در دل میپروراندند. در نتیجه شخصیتهایی را در ذهن خود میآفریدند که اندامی انسان گونه داشتند و از بالهایی برای پرواز برخوردار بودند.
از سویی آنچه را که انسان نمیتوانست داشته باشد به خدایان میبخشید؛ برای مثال رویینتنی اسفندیار و یا آشیل را میتوان تجلی زیبایی از آرزوها و امیال دانست. درعینحال در هر دو شخصیت اسطورهای هنوز عضوی از بدن وجود دارد که آسیبپذیر است؛ گویی انسان همزمان با آنکه آرزو میکند قدرت فراسویی در اختیار داشته باشد، به ضعف بشری خود نیز اعتراف میکند. درست همانطور که پاشنه آشیل یا چشم اسفندیار نقطه ضعف او است.
گویی بشر از دیرباز به خوبی میدانست در این دنیا بیعدالتی و نابرابری وجود دارد و ازاینرو مفاهیمی را به وجود آورد. جایی که در آن میتوان به حسرتها پایانی بخشید و حتی آن را جبران کرد. به باور اسطورهشناسان بهطور دقیق نمیتوان گفت هر اسطوره به کجا و به چه زمانی تعلق دارد. اسطوره سفر میکند، با اسطورهای دیگر درمیآمیزد و اسطوره تازهای خلق میشود. اسطورههایی داریم که حاصل تلاقی دو اسطوره از دو دوران است که نه باستانشناسی پاسخگوی آن است، نه تاریخ و نه روایتها.
به نظر میرسد در عصر حاضر کمتر شاهد زاد و ولد اسطورهها هستیم یا دیگر کمتر کسی است که اسطورهباور باشد، اما این تنها یک خیال است. به باور برخی از متخصصانِ اسطوره، کماکان باورهای اسطورهای وجود دارد؛ برای مثال بسیاری از افراد قائل به نیروی فراسویی از اشیایی بیجان هستند. پس اسطورهها به حیات خود ادامه میدهند.
عصبشناسی علمی است که به مطالعه ساختار، کارکرد و بیماریهای دستگاه عصبی جانداران میپردازد. دستگاه عصبی جانداران در سطوح گوناگون از سلولی و مولکولی تا آناتومی، علوم رفتاری و آسیبشناسی پزشکی ازجمله موضوعات مورد بررسی عصبشناسان است. این علم نهتنها به دنبال درک نحوه عملکرد سامانه عصبی در شرایط عادی است بلکه سیستم عصبی را در فرد مبتلا به اختلالات عصبی، تکامل عصبی و روانی بررسی میکند.
این شاخه علمی سه هدف اصلی را دنبال میکند: درک مغز انسان و نحوه علکرد آن، درک و توصیف نحوه عملکرد سیستم عصبی مرکزی و درنهایت تجزیه و تحلیل، درک اختلالات اعصاب و روان و کشف روشهایی برای جلوگیری و یا درمان آنها. امروزه پیشرفتهای فناوری همراه با دانش بیشتر در مورد نحوه عملکرد مغز و سیستم عصبی پیامدهای تازهای را در زمینه علوم اعصاب به وجود آورده است.
گرچه از نظر تاریخی عصبشناسی زیرمجموعهای از زیستشناسی طبقهبندی میشود، اما امروزه این علم، میانرشتهای به شمار میرود و با رشتههای دیگر ازجمله روانشناسی، پزشکی، زبانشناسی، فلسفه، مهندسی، ریاضی، علوم رایانه پیوند خورده است.
امروزه علوم اعصاب با پیشرفتهای نوین اعتبار بیشتری پیدا کرده است و با سایر رشتهها در هم تنیده شده است؛ ازاینرو به درک بهتر ما از گستره متنوعی از جنبههای زندگی بشر ازجمله حرکت، تفکر و رفتار کمک کرده است. برخی از شاخههای اصلی علوم اعصاب عبارتاند از: علوم اعصاب رفتاری که به مطالعه تأثیر مغز بر رفتارهای فرد میپردازد. علوم اعصاب بالینی که تمرکز آن بر اختلالات سیستم عصبی و یافتن راههایی برای درمان و پیشگیری است.
از دیگر شاخههای آن میتوان به علوم اعصاب شناختی اشاره کرد که تمرکز آن بر چگونگی تشکیل افکار در مغز و عوامل زمینهساز در فرایندهای مرتبط با آن است. در این مطالعات دانشمندان فعالیت مغز را هنگام انجام کار توسط افراد مورد بررسی و اندازهگیری قرار میدهند؛ این شاخه از علوم اعصاب آمیزهای از علوم شناختی، روانپزشکی و روانشناسی بهشمار میرود. از این گذشته علوم اعصاب محاسباتی را داریم. علمی که درصدد فهم چگونگی محاسبات مغزی است و دانشمندان فعال در این حوزه از رایانهها برای شبیهسازی و مدلسازی عملکردهای مغز استفاده میکنند.
رشته دیگری با عنوان علوم اعصاب فرهنگی نیز وجود دارد که به تعامل بین عوامل فرهنگی با فرایندهای عصبی، ژنتیکی و روانشناختی توجه دارد. علوم اعصاب تحولی، علوم اعصاب سلولی و مولکولی، مهندسی عصب، تصویربرداری عصبی، عصب-زبانشناسی، فیزیولوژی اعصاب و نیز علوم اعصاب سلولی و مولکولی نیز جزئی از این طبقهبندی به شمار میرود.
همهچیز از سفر «چارلز داروین» با کشتی معروف بیگل آغاز شد. داروین به عنوان زیستشناس در این سفر تاریخی حضور داشت. این سفر پنج سال به طول انجامید و سنگوارههای یافتشده طی آن مسیر تفکر ما را نسبت به خاستگاه خودمان تغییر داد. پیش از سفر داروین بیشتر افراد هر یک از گونههای جانداران را موجودی ازلی میپنداشتند. داروین در ۲۷ سالگی از این سفر پرماجرا بازگشت.
سالها به تفسیر اطلاعات بهدستآمده پرداخت. اعتقاد او مبنیبر تغییر تدریجی گونهها روزبهروز قوت بیشتری مییافت. دیگر مشخص شده بود که با دیدگاه ثابت و بدون تغییر ماندن گونهها نمیتوان وجود و انتشار سنگوارههای کشفشده را توضیح داد. داروین با مطالعه اندیشههای «مالتوس» درباره جمعیت انسانی به این نتیجه رسید که هر جانداری در زندگی خود توانایی تولید تعداد فراوانی زاده را دارد، اما در غالب موارد تعداد محدودی از این زادهها قادر به بقا و زادآوری هستند.
او درنهایت دریافت افرادی که از نظر ویژگیهای فیزیکی و رفتاری با محیط خود تطابق بیشتری دارند، احتمال بقا و زادآوری بیشتری نیز دارند؛ به عبارتی طبیعت از افرادی که از سازگاری بیشتری برخوردارند، حمایت میکند. داروین در نهایت در سال ۱۸۵۹ (۵۰ سالگی) اندیشههای خود را منتشر کرد. کمی بعد از انتشار مقاله مشهور «نظریه داروین-والاس»، داروین کتاب خود با عنوان «درباره خاستگاه گونهها ازطریق انتخاب طبیعی» را به چاپ رساند.
اکنون میدانیم حیات در زمین طی فرایندی ۳.۷ میلیارد ساله پدید آمده است. از زمان پیدایش حیات در زمین میلیونها گونه جدید پدید آمده و از بین رفته است. موجودات زنده امروزی تنها برشی کوچک از موجودات و اجداد پیشین خود هستند. تکامل ازطریق سازوکار انتخاب طبیعی رخ میدهد؛ به این معنا که برخی ویژگیهای ارگانیسم برای بقا اهمیت بیشتری دارند. این ویژگیها میتواند از یک نسلبهنسل بعد انتقال پیدا کند. غالبا خصوصیاتی میتواند به نسل بعد انتقال یابد که به بقای آن کمک کند.
امروزه پیشرفت مطالعات ژنتیک نیز از نظریه داروین حمایت میکند و بهنوعی قابلاتکاترین تئوری برای تببین حیات به شمار میرود. اکنون میدانیم برای بررسی دقیقتر خاستگاه هر گونه باید به درخت حیات مراجعه کنیم. رد نیایی آن را پیدا کنیم تا بتوانیم بهتر درباره موقعیت و منشأ آن به اظهار نظر بپردازیم.
سؤالاتی که در اسطورهشناسی عصبی-تکاملی مطرح میشود از سنخ سؤالات زیستشناسی تکاملیاند، اسطوره چرا به وجود آمد، ریشههای زیستی آن چیست و آیا ممکن است با تکامل انسان اسطوره نیز دگرگون شود و حتی از بین برود. اینها سؤالاتی است که تنها به کمک علم تکامل میتوان بدان پاسخ داد. اینکه رویکرد ما به اسطوره تکاملی باشد، پیامد زیادی بهدنبال خواهد داشت.
اسطوره مانند هر چیز دیگری در عرصه تکامل نمیتواند خلقالساعه به وجود آمده باشد. بیشک اسطوره پیشاسطورههایی داشته که با فرضیات کنونی ما اسطوره به حساب نمیآیند، اما بدون آنها اسطوره نمیتوانسته در روند تکامل انسان شکل بگیرد.
اما سؤال مهم اینجاست؛ چرا تجربه اسطورهای رخ داده است؟ آیا تجربه اسطورهای امری ضروری بوده یا براثر یک اتفاق رخ داده و، چون برای انسان مفید بوده استمرار یافته است؟ آیا هر ارگانیسمی که به درجهای از پیچیدگی میرسد، لاجرم تجربه اسطورهای دارد؟ آیا ممکن است تجربه اسطورهای رهیافتی اشتباه به جهان پیرامونی باشد، اما بهدلیل مفیدبودن، انتخاب طبیعی آن را حفظ کرده باشد؟ کتاب «درآمدی به اسطورهشناسی عصبی-تکاملی» درآمدی است به حوزه نوظهور اسطورهشناسی عصبی-تکاملی و در آن، علاوه بر مقدمات و مبانی این حوزه، برخی از مهمترین اساطیر ایرانی نیز از همین منظر مورد بررسی قرار گرفتهاند. وقتی سؤالات یادشده را از این قسم بدانیم، باید به این پرسش پاسخ دهیم که چه عناصری در حیات وجود دارد که میتواند در تفکر اسطورهای مورد توجه قرار بگیرد.
درنهایت آنکه برای یافتن ریشههای اسطوره تا کجا میتوان در تاریخ حیات به عقب بازگشت. در نگاه اول اسطورهها از لحاظ پیدایش موضوعی کاملا متأخر محسوب میشوند. حماسه «گیلگمش» با قدمتی بیش از پنج هزار سال، اولین حماسه مکتوب بشری بهشمار میرود. قدمت اسطورهها این امر را بر ما مشتبه میکنند که برای یافتن ریشههای آن باید صرفا به گونه «هومو ساپینس» (انسان خردمند) بسنده کرد.
آشکار است که اسطورهای نداریم که به عضو دیگری از سرده هومو (نظیر هومو ارکتوس یا نئاندرتال) تعلق داشته باشد، چه رسد به آنکه بخواهیم از وجود تجربه اسطورهای در سایر جانداران صحبت کنیم، اما علم اسطورهشناسی عصبی-تکاملی بهدنبال آن است که از این مرز عبور کرده و نشان دهد اشکالی از تجربه اسطورهای حداقل در سایر اعضای سرده هومو وجود دارد؛ گرچه کار دشواری است تا گستره بحث را از سرده هومو فراتر ببریم و بگوییم جانداری غیر از گونهای متعلق به سرده هومو درکی اسطورهای از جهان دارد، اما اگر بتوانیم حتی اندک پاسخی برای این پرسش بیابیم، دری به روی ما برای کاوشهای بعدی گشوده میشود. مهمترین گواه این ادعا وجود مرگآگاهی در دستهای از جانداران است.
پدیده مرگ در اسطورهشناسی از اهمیت بالایی برخوردار است. مقوله بسیار مهمی که خاستگاه الهامبخشی برای بسیاری از شاعران، ادیبان و اسطورهها بوده است. میدانیم بخش بزرگی از ادبیات و اساطیر حول محور مرگ شکل گرفته است. درواقع مرگ رازآلودترین اتفاقی است که برای بشر میافتد و کسی نمیداند چه چیزی در انتظار است؛ از اینرو وجود مرگآگاهی در سایر جانوران میتواند به عنوان «ادراک ابتدایی اسطورهای» تلقی شود.
مطالعات بسیاری، از وجود مرگآگاهی در فیلها خبر میدهد. «مارتین مردیت» در توصیف مراسم سوگواری فیلها چنین مینویسد: «تمام خانواده فیل مرده سعی در جابهجایی و تکاندادن بدن بیجان آن میکنند. آنها در عین حال صدایی شبیه به جیغ از خود درمیآورند. سپس شاخههای درختان اطراف را شکسته و با آن بدن فیل را میپوشانند و دو روز آینده را به آرامی در کنار جسد فیل مرده سپری میکنند. مراسمی که بیشباهت به مراسم ما انسانها در فرایند سوگواری نیست. آنها حتی ممکن است دوباره به محلی که یکی از عزیزانشان فوت کرده بازگردند و در آنجا به تأمل بپردازند. همچنین به آرامی و سکوت تمام استخوانهای بازمانده را با پاهایشان لمس کنند».
پس تا اینجا دیدیم مرگآگاهی و اشکال آیینی میتواند مقدمهای بر تفکر اسطورهای شناخته شود. مفهوم عشق را در نظر بگیرید. اکنون میدانیم عشق بیش از آنکه یک پدیده فرهنگی باشد یک پدیده پیچیده نوروبیولوژیک مبتنیبر اعتقاد، تمایل، خوشایندی و بازخورد مثبت است که با سیستم لیمبیک مغز و چندین پیامآور شیمیایی در ارتباط است؛ ازاینرو وقتی عشق تا این اندازه سازوکار پیچیده زیستی دارد، باید انتظار داشت کارکردهای مشخص تکاملی نیز داشته باشد.
امروزه به کمک روشهای جدید تصویربرداری مغزی فهمیدهایم وقتی عاشق میشویم تغییراتی در عملکرد لوبهای پیشانی، آهیانه و گیجگاهی که مربوط به قضاوت ماست رخ میدهد و در نتیجه قضاوتمان را دچار اختلال میکند. موضوع عشق را از این جهت مطرح کردیم، زیرا مفاهیم «عشقورزی» و «مرگآگاهی» پایهای برای اسطورهورزی به شمار میرود. حال در اینجا سؤال مهمی مطرح میشود اینکه آیا تجربه اسطورهای برای رخدادن به دستگاه عصبی مرکزی متکی است؟ درواقع آنچه اسطورهشناسی عصبی-تکاملی بیان میکند، اسطوره به شکلی که گونه «هومو ساپینس» تجربه کرده و آثار زیادی در باب آن به وجود آورده در همبستگی و وابستگی عمیقی با دستگاه عصبی مرکزی به وجود آمده است.
این گزاره ادعا نمیکند که تمام اسطورهشناسی ناشی از دستگاه عصبی مرکزی گونه «هومو ساپینس» و یا در نگاهی کلیتر سرده هومو است. سؤال دیگری مطرح میشود؛ اسطوره میتواند در سیستمهای پیچیده دیگر نیز اتفاق بیفتد؟ قبل از تحقیق درباره این سؤال باید بدانیم اسطوره حداقل به شکلی که ما میشناسیم در ارتباط تنگاتنگ با مفهومی به نام «حیات» است. مغز و حیات نیز چیزی جدا از حیات و زیستشناسی نیست.
درواقع مغز کارکردی متفاوت از هدف تکامل؛ یعنی حفظ حیات و بقای گونه ندارد. نویسنده معتقد است برای پرداختن به ریشههای زیستی اسطوره نیاز است تا سراغ دیدگاههایی غیر از پیدایش حیات از جنبههای فیزیولوژیک برویم تا در یافتن الفبای اسطوره به ما کمک کرده و نشان دهد که اسطوره در الفبای خود چه عناصری را از پیدایش حیات وام گرفته است. «کریستف آدامی» که متخصص اطلاعات است بر این باور است که ما نباید به حیات مانند یک رویداد شیمیایی بنگریم، بلکه حیات به عنوان شکلی از اطلاعات سنجیده میشود.
به باور آدامی اطلاعات به توانایی پیشبینی وقایع گفته میشود و اینگونه یک ارگانیسم میداند باید چه کارهایی انجام دهد تا امکان بقای بیشتری داشته باشد. او ژن را مخزن و ذخیرهای از اطلاعات میداند که توسط تکامل در یک بایت جمع شده است. این مخزن شامل اطلاعات مورد نیاز ارگانیسم است؛ از طرفی نیز باید توجه داشت ژن یک بسته محدود نیست و تبادل اطلاعات عظیمی بین محیط و ژنوم وجود دارد و ژنوم یک جاندار مطالب زیادی را از محیط میآموزد و به این طریق میتواند پیشبینیهای درستی برای بقا در محیط داشته باشد.
حال اگر اسطوره را شکلی از اطلاعات بدانیم بسیاری از قوانین حاکم بر آن دچار دگرگونی میشود. اول اینکه مانند هر فرم پیچیده اطلاعاتی اولین شکل آن باید بدون هیچ دلیلی و کاملا تصادفی بهوجود آمده باشد. دوم آنکه این ساخت اولیه نمیتواند خلقالساعه بهوجود آمده باشد و باید «پیشاسطورهها» یا بهتر بگوییم الفبایی برای بهوجودآمدن داشته باشد؛ بنابراین از آنجا که اسطوره شکلی از اطلاعات است، میتواند شکلی از حیات تلقی شود.
از آنجایی که اسطوره مقولهای انسانی است شامل تمام سازوکارهای حیاتی نیز است و در پیوند انسان از تواناییهای زیستی انسان استفاده میکند و، چون شکلی از اطلاعات است مفهوم جدید را در این پیوند ایجاد میکند. در نتیجه بسیاری از مقولههای زیستی نظیر تولد، زندگی و مرگ الفبای اسطوره محسوب میشود. باید توجه داشت که اسطوره نمیتوانسته از ابتدای حیات به وجود آید.
ما به رشدی حداقلی از مغز و سیستم اعصاب برای ایجاد اسطوره و تجربه اسطورهای نیازمندیم. سؤال مهم دیگری پیش میآید؛ آیا ضرورتی برای شکلگیری تجربه اسطورهای در طول تکامل وجود داشته است؟ آنطور که به نظر میرسد خود تجربه اسطورهای کاملا تصادفی ایجاد شده و از منظر تکاملی اسطورهای محصول اضافی است و به دلیل مفیدبودن از سوی انتخاب طبیعی، حفظ شده است.
در کتاب یادشده وقتی از اسطوره سخن میگوییم با موضوعی از جنس شناخت و آگاهی سر و کار داریم. «کاسیرر»، فیلسوف آلمانی، بر این اعتقاد است سرچشمه و خاستگاه اسطوره را نباید در شاعران، ادیبان یا افراد جستوجو کرد؛ بلکه باید آن را در «آگاهی» جست. آگاهی از دیرباز یکی از مناقشهبرانگیزترین مفاهیم بوده است. اگر بخواهیم خیلی گذرا به این مفهوم بپردازیم باید بگوییم آگاهی برای هر موجودی بهطور مجزا تعریف میشود و قابل قیاس نیست و این بستگی به سیستم حسی و شناختی جاندار دارد.
سیستم حسی و شناختی هر ارگانیسم دادهها را از حالت «داده حسی صرف» خارج میکند و به آن معنا میبخشد. از این زاویه اگر اسطوره را شکلی از آگاهی بدانیم باید ریشههای آن را در تاریخ تکاملی انسان پیدا کنیم. در نتیجه هر تجربهای از نخستیها که چیزی به درک آنها از جهان پیرامونی بیفزاید عملا در ساخت و تکوین آگاهی کمک کرده است.
سه نقطه کلیدی در سرده هومو وجود دارد که شامل زیستگاه، کشف آتش و ایجاد ابزار است. حدود سه میلیون سال پیش، سرده هومو از هومونید یا انساننمایی به نام «استرالوپیتکوس» منشعب شد. این جد بزرگ از لحاظ تکاملی ارزش بالایی دارد. طبق مطالعات تکاملی، ژن عامل پیشرفت کورتکس که سهم مهمی در تکامل کورتکس ایفا کرده است، سه بار دستخوش جهش مضاعفشدگی (دوبرابرشدن یک قطعه از دیانای) شده است.
مضاعفشدگی معمولا درپی ایجاد یک اشتباه در قطعهای از دیانای و تلاش برای بازسازی و تعمیر آن رخ میدهد؛ بنابراین فرایند مهمی برای ایجاد ژنهای جدید است. ژنهای جدید فرصت بیشتری برای جهش و فرصتهای بیشتر برای انتخاب فراهم میکنند.
پروتئین حاصل از این ژن طی مکانیسمی در مهاجرت نورونها و ایجاد ساختارهای عصبی نقش اساسی ایفا میکنند و به این ترتیب نقش مهمی در تکامل مغز دارند. مضاعفسازی دوم، نقطه آغاز رشد قابل توجه نئوکورتکس-بخشی از سطح مغز که مسئولیت انجام اعمال پیچیده شناختی را بر عهده دارد- است؛ بنابراین آغاز رشد نئوکورتکس و اتفاقات بعدی را مدیون جد بزرگ هستیم. تا قبل از آن نئوکورتکس کوچک و با عملکردی محدود بود.
مسئله مهم دیگر به نقش Australopitithecus afarensis در ساخت ابزار مربوط میشود. در منطقه دیکیکا در اتیوپی شواهدی به دست آمده که نشان میدهد استفاده از ابزارهای دستساز به حدود ۳.۳۹ میلیون سال پیش بازمیگردد. موضوع مهم دیگر در این گونه از انساننماها بحث زیستگاه است. برای فهم زیستگاه آنها و بهدنبال آن گستره بینایی باید به وضعیت آناتومی و شیوه راهرفتن آنها بپردازیم.
لوردوزیس به انحنای طبیعی و مقعرگونه مشاهدهشده در ستون فقرات گردنی و کمری میگویند و باعث میشود لگن بتواند راحتتر وزن بدن را تحمل کند و برخلاف سایر نخستیها، سرده هومو بتواند روی دو پا راه برود. جانوران درختزی به جای لوردوزیس، کیفوزیس یا انحنای ستون فقرات به سمت خارج دارند. مورد بعدی اهمیت نقشگونه «هومو هابیلیس» (۸/۲-۵/۱ میلیون سال قبل) یا انسان ماهر در ایجاد ابزار است.
شواهد ابزارسازی به قبل «هومو هابیلیس»ها بازمیگردد و اوج این توانایی و همهگیری استفاده از آن در دوره زیست این گونه بوده است. ابداع سنگابزار مشهور ساطور الدوایی به این گونه نسبت داده میشود. این ابزار بهدلیل بازکردن راه ترقی انسان از اهمیت ویژهای در تاریخ انسان برخوردار است. علاوهبراین ساخت ابزار مسئلهای استاتیک نبوده و بهطرز پویایی در حال ارتقا بوده است. ارتقای یک ابزار مستلزم توجه به مشکلات، تلاش برای رفع آن و ذهنیت هدفمند است.
مطالعات با fMRI نشان داده که مناطق زبانی در بروکای مغز با مناطق مرتبط با استفاده از ابزار همپوشانی دارد. از طرفی مسئله آموزش و انتقال تجربه پس از ساخت ابزار مطرح میشود. موضوع بعدی به کنترل و برافروختن آتش مربوط میشود. کنترل آتش از موفقیتهای سرده هومو به شمار میرود و تحولی در زندگی و فرهنگ ایجاد کرد.
بیجهت نیست اگر یکی از پایههای بهوجودآمدن ریشههای اسطورهای را آتش بدانیم. گونه «هومو ارکتوس» با توانایی کنترل آتش با مصرف غذاهای پخته سازگاری پیدا کرد. آتش نقش مهمی در تغییر چرخه خواب و بیداری و تکامل اجتماعی ایفا کرد. پس آتش را میتوان یکی از عوامل شکلگیری فرهنگ دانست.
مطابق با آنچه در بالا شرح داده شد، چنانچه نگاهی تکاملی نسبت به اسطوره داشته باشیم، نمیتوانیم آن را خلقالساعه بدانیم. اسطوره، پیشاسطوره یا پیشاعناصری داشته که با فرضیات فعلی اسطوره محسوب نمیشود، ولی بدون آنها نیز اسطوره نمیتوانسته در روند تکامل انسان شکل بگیرد.
در ادامه این مبحث نویسنده در کتاب به نظریه «ادلمن» درباره شکلگیری آگاهی اشاره میکند. «ادلمن» چرخههای نورونی را معرفی میکند که اگر در معرض تحریکهای مکرر قرار بگیرند، تقویت و حفظ میشوند، درحالیکه چرخههایی که دیگر تقویت نمیشوند، از بین میرود. وقتی از پیشااسطوره صحبت میکنیم، همین چرخههای نورونی مدنظرمان است که در مواجهه با جهان، در مغز جانداران به وجود میآید. در اینجا نویسنده گریزی به کتاب «ژن خودخواه» «ریچارد داوکینز» میزند.
«داوکینز» در کتاب مشهور خود از ژنها و ماشینهای بقا یاد میکند و به خصلتی در انسان اشاره میکند که سبب افتراق او از سایر جانداران شده است: فرهنگ. انتقال فرهنگ از طریق آموزش و یادگیری رخ میدهد و زبان بهعنوان یکی از پایههای اصلی تکامل فرهنگی نقش مهمی را در این فرایند ایفا میکند.
فرهنگ، همتاسازی است که در مقایسه با ژن بسیار متأخر بوده و واحد انتقال این همتاساز «میم» نامیده میشود. «میم» از واژه یونانی «میمیم» برگرفته شده است. باورها، تکیهکلامها، مُدها، نمونههای سفالگری و... را میتوان نمونههایی از «میم» به شمار آورد؛ بنابراین همانطورکه ژن با پریدن از یک بدن به بدن دیگر از طریق اسپرم و تخمک خود را در خزانه ژنی پخش میکند، «میم»ها نیز با پریدن از یک مغز به مغز دیگر خود را در «خزانه میمی» تکثیر میکنند. جالبتر آنکه میتوان «میم» را مثل یک موجود زنده در نظر گرفت.
زمانی که یک «میم» بارور در ذهن کاشته میشود، انگار چیزی وارد آن شده که آن را به وسیلهای برای انتشار آن «میم» بدل میکند. درست مثل وقتی که یک ویروس وارد سازوکار ژنی سلول میزبان میشود؛ برای مثال «باور به حیات پس از مرگ» در جهان بیش از میلیونها بار در دستگاه عصبی افراد محقق شده است.
اجازه دهید ببینیم مفهوم آفرینش چگونه در «خزانه میمی» پیدا شده است؟ این «میم» چگونه همانندسازی کرده است و چرا چنین میزان بقای بالایی دارد. این «میم» بهصورت گفتاری و نوشتاری با کمک واژه، به کمک موسیقی والا و هنر ارزشمند همانندسازی میکند و در اینجا میزان بقا میزان ژن در خزانه ژنی نیست، بلکه میزان «میم» در «خزانه میمی» است. نکته دیگری که باید مدنظر قرار داد این است که حداقل در کره زمین شاهد نوعی تسلسل از تکامل ژنی به تکامل مغزی و درنهایت تکامل فرهنگی هستیم.
در هر مرحله علاوهبر قوانین قبلی قوانین جدیدی پدید میآید. مهمترین نکته در تحلیل عصبی-تکاملی اسطورهها همینجاست: نمیتوان همهچیز را براساس قوانینِ صرف اسطورهای توضیح داد. ازسویی اسطوره موضوعی سراسر نوروفیزیولوژیک یا زیستشناختی نیست. اسطورهشناسی عصبی-تکاملی درپی نشاندادن این «حلقههای اتصال» است. حلقههایی که درنهایت به ما دورنمایی از چگونگی تکامل انسان در کره زمین را میدهد.
اگر بخواهیم جمعبندی کوتاهی انجام دهیم باید دقت داشته باشیم نمیتوان از ماندگاری «میم»ها بهشدت آنچه در ژنها وجود دارد، صحبت کرد. درواقع چیزی به نام انتقال دستنخورده «میم» وجود ندارد و همه ما بهخوبی میدانیم که فرهنگ چه قابلیت تغییری دارد و چگونه طی زمان تغییر میکند. مطلب جالب دیگر این است که در بطن «میم» نوعی همبستگی با بدن زیستمند وجود دارد. برای درک بهتر عمق ارتباط مغز و اسطوره ابتدا باید بدانیم «بدن زیسته» چیست.
ما یک بدن بیولوژیک داریم با تاریخ تولد و مرگ مشخص. بدن بیولوژیک ما واجد عناصر مشخصی است و آناتومی و ریختشناسی معینی دارد. اما بدن زیسته، بدنی است که در ذهن یک انسان وجود دارد؛ به عبارتی تجربهای که فرد از کارکرد بدنش دارد. بدن بیولوژیک تابع محدودیتهای ژنتیکی ماست. درحالیکه بدن زیسته با تغییر در نحوه نگرش فرد به جهان تغییر میکند. به تعبیر «مِرلو پونتی» همان چیزی است که آگاهی ما را از اشیا میسازد.
بدن زیسته در چارچوب مواجهه و درگیری عملیاش با جهان فهمیده میشود. ازاینرو باید توجه داشت بدنی که در اساطیر شناخته میشود جزئی مهم از بدن زیسته انسان است و نباید به دنبال انطباق یا عدم انطباق این نوع از شناخت با بدن بیولوژیک انسان بود. بدن زیسته را میتوان در اساطیر مللی یافت که فرهنگ تصویری دارند و بهترین مثال آن اساطیر اقوام بومی آمریکا ازجمله اقوام مایایی و آزتکی است.
اگر از دوره دبیرستان به یاد داشته باشید داستانهای اسطورهای فقط در کتابهای ادبیات به چشم میخورد و دبیران ادبیات آن را از منظر شعر، آرایههای ادبی، زیباییهای متافیزیکی و اندکی تاریخ بررسی میکردند. غافل از اینکه اسطورهها صرفا عناصری با هویت ادبی نیستند. بلکه ریشههایی در تکامل گونه انسان خردمند و حتی پیش از آن دارند. درواقع اسطورهها و پیدایششان بخشی از روند تکاملی فرهنگی-زیستشناسی تمدن کهن بشری و ایرانی به شمار میروند؛ بنابراین محدودکردن اسطورهها به داستانهای ادبیات بستن چشمها به روند تحولی انسان است.
موضوع بعدی که اهمیت خواندن این کتاب را دوچندان میکند نظریه تکامل است. بنا به دلایل متعددی ازجمله عقبماندگی علمی کشورمان نسبتبه تحولات پسارنسانس و نیز غلبه ایدئولوژی بر علممحوری نظریه تکامل در جامعه ایرانی نه تنها ناشناخته و غریب مانده، شوربختانه بدآموزی و کژفهمیهای بسیاری هم درپی داشته است.
برای نمونه اگر از بخش زیادی از جامعه دانشگاهی ایران بخواهید چند دقیقهای درباره خاستگاه خود صحبت کنند احتمالا به «نگرههای پیدایی» بسنده خواهند کرد و نظریه تکامل را در یک جمله غلط که «داروین» میمونها را دید و میان گونه انسان و گونه میمون شباهتی برقرار کرد و نظریهای ارائه داد، خلاصه خواهند کرد.
غافل از اینکه اساسا «داروین» چیز دیگری گفت و سؤالات بنیادی در خاستگاه حیات در چند میلیارد سال گذشته نهفته است. حال کتاب درآمدی به اسطورهشناسی عصبی-تکاملی گامی بزرگ برداشته و خواننده ایرانی را در دل نظریه تکامل میبرد تا لذت آنچه را سالها از دانستن آن محروم بوده بچشد.
به زبان ساده در قرن بیستویکم جامعه ایرانی نیاز دارد همانگونه که نظریه مهبانگ را میشناسد، نظریه تکامل را نیز بیاموزد. از سویی دیگر میدانیم دنیا به سمت علوم میانرشتهای پیش رفته است. شاخههای تازه و بیشمار بینارشتهای به وجود آمده است. دانشکدههای مختلف در دنیا از رشتههای مختلف به پذیرش دانشجو با پیشزمینههای مختلف روی آوردهاند.
این در حالی است که ما هنوز در انحصار یک رشته دستوپا میزنیم و فرصتهای بسیاری را به دلیل همین نگاه تکبعدی از کف دادهایم و به تکرار مبتلا شدهایم. واقعیت این است که کتاب تازه دکتر «ناصرمقدسی» خون تازهای در رگهای علوم بینارشتهای جاری کرده و فرصت خوبی برای تأمل در شاخههایی است که در نگاه اول چندان ارتباطی با یکدیگر ندارند، ولی درواقع در پیوندی تنگاتنگ با یکدیگرند.
شاید اگر بخواهیم تنها یک نکته را در اهمیت این کتاب یادآور شویم نگاه خردورزانه و علم محور نویسنده است. اجازه دهید تعارف را کنار بگذاریم. جامعه ایرانی نسبت به رویدادهایی که رخ میدهند نگاه خردورزانه ندارند. نگاه خردورزانه یعنی با استفاده از ابزارهای علمی، اندیشههای علمی، شک روشمند و تحلیلهای موشکافانه دانشمحور به بررسی پدیدارشناسی رویدادها بپردازیم. یعنی اسطورهها را با نگاهی عصبی-تکاملی بررسی کنیم یا حتی رویدادهای بسیار سادهتر اجتماعی، اقتصادی-سیاسی را به دور از هیجان، احساس، جانبداری و ایدئولوژی، خردورزانه بررسی کنیم.
میخواهیم تأکید کنیم ممکن است خوانندهای تمام زیروبم مطالب علمی کتاب را درنیابد، اما صید بزرگ از دریای ژرف این کتاب دادهها نیستند بلکه بینش و نگرش خردورزانه به رویدادهای کهن و نوین است. به دیگر سخن آنچه از این کتاب میآموزیم خاستگاه تفکر و حتی قصهپردازی اجداد ماست.
«عبدالرضا ناصرمقدسی» متولد مهرماه ۱۳۵۷ در بندر انزلی است. او تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در بندر انزلی گذراند. پس از آن، برای گذراندن دوره پزشکی عمومی راهی شیراز شد. در سال ۱۳۸۹ موفق به اخذ درجه تخصصی در رشته بیماریهای مغز و اعصاب از دانشگاه علوم پزشکی تهران شد.
او از سال ۱۳۹۱ بهطور اختصاصی به ویزیت و درمان بیماران مبتلا به اماس مشغول است و علاوهبر انتشار مقالههای متعدد تخصصی، دغدغههای جدی در باب ارتقای بینش عمومی و فرهنگ جامعه در ارتباط با این بیماری دارد. او بدین منظور مقالات متعددی را در نشریات کشور به چاپ رسانده است.
دکتر «مقدسی» از مدتها قبل، به دنبال برقراری ارتباط بین علم و هنر و ایجاد یک بینش میانرشتهای بین علوم انسانی و علوم اجتماعی بوده است. بر این اساس اسطوره نقش عمدهای را در تفکرات میانرشتهای او بازی میکند. از کتابهای تألیفی او میتوان به «جهان بدنی و آخرالزمان کرونایی»، «درآمدی بر نورومیتولوژی»، «خوانش بیماری در بستر اسطوره»، «نئاندرتالها، کرونا و زمین سایبورگی»، «دلنوشتههای یک پزشک و بیمارانش در زمانه کرونا»، «اماس دوست کوچولوی من» و «علی در لابهلای نورونها» اشاره کرد.
دکتر «ناصرمقدسی» ازجمله پزشکان صاحب اندیشه است که با بیمارانش تعاملی سازنده و پویا دارد. او در حال حاضر در مرکز تحقیقات اماس بیمارستان سینا مشغول به کار است. حضور او در شبکههای اجتماعی مختلف این امکان را برای بیماران و دیگران فراهم کرده تا با او در ارتباطی نزدیک باشند.