جیکیو- مایکل پترنیتی؛ پل از ربعِ شمال غربی شهر سر برآورده و تا آن سوی رودخانۀ عظیم یانگتسه امتداد مییابد. بااینحال، از ورودیِ جادهای که آن یکشنبه صبح در آنجا از تاکسی پیاده شدم، پل بیشتر به خواب و خیال میمانست، به بازوی آهنین شبحی که ادامهاش در مِه غلیظ بارانهای موسمی محو شده بود و گویی انتهایش به دنیای دیگری میرسید.
تماشای نیمهپلِ مشبکی که امتدادش جایی میان زمین و آسمان تمام میشد، درست مثل نگاهکردن به نقاشیهای سورئال، آدم را گیج میکرد. وقتی دیدمش حس کردم این پل بدشگون است. هم آزاد و رها بود و هم بهغایت زمینگیر و غولآسا. بعدها متوجه شدم که در ساختش۵۰۰هزار تُن سیمان و یکمیلیون تُن فولاد به کار رفته است.
این پل چهار مایل طول دارد بههمراه چهار باندِ ماشینرو در طبقۀ بالا و دو ریل قطار در طبقۀ پایین، و هر روز هزاران آدم و هزاران تُن کالا از طریق آن به شهر وارد یا از آن خارج میشود. اما حالا ابرها فشرده شده و بوی تند گوگرد و ماهی گندیده در هوای مهآلود و سرد پیچیده بود. باران از آسمان فرو میریخت. آنجا بود که پل در مقابل چشمانم سوسو زد و سپس ناپدید شد، گویی از ابتدا هیچ پلی آنجا نبوده است.
این پل، که نام رسمیاش پل نانجینگِ رودخانۀ یانگتسه است، کاربرد دیگری هم برای تودۀ مردم دارد: لااقل هفتهای یکبار کسی از این پل پایین میپرد تا مرگ را در آغوش بگیرد، اما فهمیدن تعداد دقیق این افراد دشوار است و یکی از دلایلش این بود که مقامات چینی حاضر نیستند آنهایی که بعد از پریدنشان در رودخانه نمیافتادند را در آمار لحاظ کنند، یعنی آنهایی که میپریدند و از سر بدشانسی روی درختان حاشیۀ رودخانه یا روی کف سیمانی زیر پل فرود میآمدند یا آنهایی که دو قدم آنطرفتر از آبِ خروشان همچون فرشتههای گِلآلود نقش جسدشان روی زمین حک میشد.
شاید سختگیری آنها در محاسبۀ آمار واکنشی بود به این واقعیت که چین با همین مدل حسابکردن هم، با حدود ۲۰۰هزار مورد خودکشیِ «گزارششده» در سال، بالاترین آمار خودکشی را به خود اختصاص داده است: یکپنجم کل خودکشیهای جهان.
حکومت کمونیست چین تا مدتها فقط صورت مسئله را پاک میکرد به این امید که مشکل خودبهخود حل شود، یا شاید هم از دید داروینی به ماجرا نگاه میکرد و خودکشی را روشی برای کنترل جمعیت میدانست. موردی که اخیراً اتفاق افتاد دیدگاه دیوانسالاری چینی نسبت به پیشگیری را بهروشنی نشان میدهد.
در شهر جنوبی گوانگژو، کارگرانی را مأمور کردند که روی یک پل فولادی که خیلیها آن را برای پریدن انتخاب میکردند روغن بمالند تا لغزندهتر از آن شود که کسی بتواند از آن بالا برود. به گفتۀ یکی از مقامات دولتی، «تلاش کردیم تا در هر دو طرف پل نگهبان بگذاریم، حفاظها و تابلوهایی هم نصب کردیم که از مردم میخواست اینجا خودکشی نکنند. اما هیچکدام از این کارها جواب نداد، پس شروع کردیم به روغنمالی پل و این یکی اتفاقاً بسیار عالی جواب داد».
در شهر نانجینگ، حتی زمانی که شهر قربانیانش را به بیرون تُف میکرد، آن پل همچنان پابرجا باقی ماند. نانجینگ در آن زمان یکی از چندین کلانشهر ششمیلیوننفرۀ چین بود و، بهخاطر گرمای بیامان هوایش در تابستانها، یکی از سه شهر موسوم به «کورههای سهگانۀ» ۱ این کشور محسوب میشد.
گرمای هوا در اینجا روزها معمولاً به ۳۳ درجه میرسید و درخشش خورشید بهندرت دیده میشد. علت این گرمای شدید محبوسشدن هوا بین کوههای واقع در پاییندست درۀ رودخانۀ یانگتسه و، صد البته، قطعکردن آنهمه درخت در منطقه بود. در همین اثنا، در بحبوحۀ اشتیاق کشور به توسعه، مدام بر جمعیت شهر افزوده میشد.
گذشته با سرعتی باورنکردنی به دست فراموشی سپرده میشد، و آسمانخراشها و آپارتمانهای جدید جایگزین محلههای قدیمی میشدند. در نانجینگ همهچیز -و همهکس- یکبارمصرف شدند. شکافها شکل گرفتند. پلِ بزرگ از میان ابرها پدیدار شد. ازدستدادنها بدل شد به نومیدی و اینجا بود که سروکلۀ آقای چِن پیدا شد.
من از جایی که با اینجا ۱۳ ساعت اختلاف زمانی دارد آمدهام تا فقط او را ملاقات کنم. از تاکسی که پیاده شدم ربع مایل یا چیزی در این حدود را پیاده طی کردم. پل زیر بار سنگین ترافیک به ارتعاش افتاده بود و فضای آنجا مملو بود از تاکسیهای سبز و اتوبوسهای پرسروصدایی که بعضیشان پنل جانبی یا لولۀ اگزوز نداشتند.
در یکی از بروشورها ادعا شده بود که این پل اولین پل از این نوع است که تماماً به دست مهندسان چینی طراحی شده است و همچنین «مکان ایدئالی برای پرندهنگری است». در هر دو جهت پل ازدحام فراوانی وجود داشت. چترهایی را دیدم که باز شدند، به هم خوردند، یا از بالا پاره شدند و بقایایشان مثل عنکبوتهای بزرگی بالای سر صاحبانشان تاب میخورد. عابرانی که از جلوی چشمم میگذشتند -نگاهشان را پایین میانداختند- همۀ آنها که در آن راهپیمایی ماتمزده حاضر بودند، بهنظرم میتوانستند گزینۀ پایینپریدن از پل باشند.
به گمانم دیگر داشتم به او نزدیک میشدم. این را از بنرها و پیامهایی که از پل آویزان بودند و بهشدت در هوا بالبال میزدند متوجه شدم. بعضیهایشان بهشکل پرچم بودند و بعضیهایشان هم صرفاً تکههایی کاغذ. روی یکیشان نوشته بود «قدر هر روز زندگیتان را بدانید». روی آن یکی نوشته بود «زندگی ارزشمند است».
شمارۀ تلفن همراهش همهجا به چشم میخورد، از جمله روی برچسبهایی که روی سطح پیادهرو چسبانده بود، و بهسختی توانستم آن را بخوانم، چون رفتوآمد زیاد عابران رنگش را برده بود. سپس نگاهم به آقای چِن افتاد. شناختنش سخت نبود، چون تنها نقطۀ ثابت در میان آن دریای متحرکِ آدمها بود. … همچنین تنها کسی که یک دوربین دوچشمیِ ازردهخارج به همراه داشت، و تنها کسی که چشمش دنبال آنهایی بود که چشمشان به رودخانه بود.
او همینطور صاف و بیحرکت در برج جنوبی پل ایستاده بود. در یک سوی برج، سکویی بتنی قرار داشت که با پلکسیگلاس محصور شده بود، محفظهای ساختهشده از جنسی نهچندان مرغوب که نگهبانانِ خمیازهکش از درون آن نظارت نصفهنیمهشان بر پل را به کمک تلسکوپی کوچک انجام میدادند، درست مثل انجام یک مطالعۀ جامعهشناختی که از فرسنگها آنطرفتر انجام شود.
به نگهبانها میخورد بچهسال باشند، درحالیکه سنِ آقای چِن، که آن بیرون و درمیان جمعیت ایستاده بود، حتی از چهل سالی که داشت هم بیشتر به نظر میرسید. شکم داشت، دندانهایش سیاه شده بود و از سرفۀ گوشخراشش میشد فهمید که سیگاریِ قهاری است و هرگز دست از نگاهکردن نمیکشید، حتی زمانی که به خودش اجازه میداد سیگاری دود کند.
سیگاری که روشن کرده بود از برند ارزانقیمتی بود که نام شهرشان را یدک میکشید. کلاه بیسبالی به سر داشت با لبهای که شبیه منقار بزرگ یک اردک بود، چیزی شبیه سیرانوی۲منقارها، تاجمانندی که پشتش نوشته شده بود «دارند دزدکی نگاهت میکنند».
آقای چِن شش سال پیش، وقتی کارمند شرکت حملونقل بود، در یک مقاله، داستانی دربارۀ این پل خواند، دربارۀ بدنهایی که مثل قطرات باران به پایان سقوط میکردند. دیری نگذشت که بیسروصدا منصبِ جدیدی برای خودش در برج جنوبی پل ایجاد کرد. از آن زمان، هروقت که سر کار نبود، میرفت بالای پل و خودکشیکنندههای احتمالی را از نردههای پل پایین میکشید.
طبق نوشتههای وبلاگش، او تاکنون جان ۱۷۴ را نجات داده، و از این رهگذر نامش بهعنوان یکی از بزرگترین نیکوکاران کشور چین سر زبانها افتاده است. از بین آنهایی که نجاتشان داده، چند نفرشان هر سال حوالی کریسمس نزدیک پل به دیدار او میروند تا زندگی جدیدشان را جشن بگیرند و بهظاهر از او تشکر کنند. آنها، بهعنوان بخشی از این مراسم، سن جدید خود را از تاریخ نجاتشان محاسبه میکنند. در دنیای این تازهمتولدان، مسنترینها ششسالهاند.
به خانه که برگشتم، یک روزِ تمام وبلاگ آقای چِن را بالاوپایین کردم و دستوپاشکسته با گوگل ترنسلیت آن را خواندم و مجذوب جزءبهجزء زندگیِ او روی پل شدم. آنجا داستان زن و شوهری را تعریف کرده بود که دست در دست هم از پل پایین پریده بودند. داستان مرد سیاهپوشی که روی آب شناور بود و قایقی سعی داشت به او برسد که بناگاه جریان آب او را پایین کشید.
شخص دیگری هم بود که بعد از اینکه آقای چِن او را از نردهها پایین کشیده بود و به پل برگردانده بود، با هم درگیر شده بودند و آقای چِن مجبور شده بود از بقیه کمک بخواهد. آن مرد زبان خودش را از وسط گاز گرفته بود (خدای من!) و روی پیادهرو تا حد مرگ خونریزی کرده بود و لباس آقای چِن غرق خون شده بود.
آقای چِن به نظرم کمی مضحک میآمد. کاری که انجام میداد برایم بهغایت بیمعنا مینمود. چطور میتوانست جلوی خودکشیها را روی یک پل چهارمایلی بگیرد؟ آیا آنهایی که قصد خودکشی داشتند نشانۀ خاصی داشتند، یا مثلاً فقط برای او نوربالا میزدند؟ ازآنجاییکه ظاهراً هیچکس توجهی به او نمیکرد، مجبور بود خودش خودش را دوبرابر جدی بگیرد.
آنقدر در آن نقش بهظاهر عبث فرو رفته بود که از فکرم گذشت که بهجای این کار اگر بند کفشهایش را به هم گره میزد، راحتتر میتوانست بهعنوان یک آدم مسخره خودش را انگشتنمای مردم کند. اما بهراستی آیا قهرمانیهای او فقط زاییدۀ تخیل خودش بود؟ آیا زیر پای او نیز بهسستی پرشکنندگانی بود که نجاتشان میداد؟ و آیا واقعاً از دست آن دوربین دوچشمی کاری برمیآمد، بهخصوص با درنظرگرفتن اینکه در هوای مهآلود میدان دید به حدود ۴۵ متر کاهش پیدا میکند؟ وقتی خودم را به او معرفی کردم، مرا پس زد و با بداخلاقی گفت «الان نه، نمیبینی کار دارم».
سپس دوربین دوچشمیاش را بهسرعت جلوی چشمانش آورد بهطوری که لبۀ کلاهش مثل سایهبان روی آن قرار گرفت و بعد شروع کرد به وررفتن با پیچ تنظیم عدسی دوربینش و همزمان باجدیت به جمعیت خیره شد و ظاهراً چشمش دنبال آن اشعۀ مادون قرمز موهومی بود که ناامیدها را نشانش میداد و انتظار آن لحظهای را میکشید که نوبت او و اقدام قهرمانانهاش فرا برسد.
دلایلی که میتواند آدمها را برای خودکشی به بالای پل بکشاند برمیگردد به دنیای رمزآلودی که درون همۀ ما وجود دارد، اما انتخاب مرگی چنین علنی و دردناک -پیچوتابخوردنهای بیرمق در هوا یا سقوط آزاد به پایین- چیزی بود که نمیتوانستم آن را آنطور که بایدوشاید درک کنم.
بعد از تمام آن تحقیرهایی که فرد متحمل میشود، تمام آن یکنواختیها و ازدستدادنها، محوشدنها و ازهمپاشیدنها، بعد از مکیدهشدن شیرۀ جانش به دست جامعه، آیا میشود این کار را نوعی بازپسگرفتن خویشتن به حساب آورد؟ چه حسی دارد این بهپروازدرآمدن در آسمان و اثبات اینکه تو میتوانی؟ کورسوی امیدی که در آن آب وجود داشت به نظر خطرناکتر از آن میآمد که بهعنوان گزینه به ذهن کسی برسد. آیا فقط باید اجازه دهید به درونتان راه یابد، و آن وقت است که کشش این نیروی ماورایی را احساس خواهید کرد؟ آیا میتوان جلوی آن را گرفت؟
ظاهراً آقای چِن برنامۀ بسیار سختگیرانهای برای حضور روی پل دارد؛ فرقی نمیکند آسمان برفی باشد یا طوفانی یا گرمای هوا آدم را کباب کند. او با توجه کامل در برج جنوبی خواهد ایستاد، چون درصد زیادی از مواجهههایش با خودکشیکنندگان در حدفاصل صدمتری از برج اتفاق میافتد، یعنی در محدودهای از پل که از ساحل روخانه تا خود رودخانه امتداد یافته است. میگوید: «با وجودی سرشار از درد، در لحظهای که خیال میکنند به بالاسر رودِ مادر رسیدهاند، میپرند توی آب، اما خیلی از آنها توی آب سقوط نمیکنند».
آسمان در هم پیچید و نمنم باران شروع شد، گویی درون معجونی جادویی گم شده بودیم. دوباره بوی گازوئیل و ماهی در هوا پیچید. ۱۵ دقیقهای نگذشت که سردرد کشندهای سراغم آمد و آقای چِن همچنان استوار و بیهیچ تزلزلی با دوربین دوچشمیاش جمعیت را میپایید. حقا که زندگی یکنواختی داشت، اما تکتک آن لحظات سکون و ایستاییاش آبستن یک فاجعه بود و این چیزی بود که او را حاضریراق و آماده نگه میداشت.
آقای چِن، بعداً کابوس تکراری شبهایش را برایم تعریف کرد: کسی از نردههای پل بالا رفته است و او دارد با نهایت توانش بهسمت آن فرد میدود تا نجاتش دهد. هر بار و هر بار دیر میرسد و بدنِ آن فرد را میبیند که از بالای نردهها به کام روح گرسنهای که آن پایین است درمیغلتد.
میگوید یکبار یک روانپزشک خارجی او را روی پل ملاقات کرده و از او خواسته تا آنچه در ذهن دارد را روی کاغذ نقاشی کند. او هم این کار را انجام داده است: تصویری از کوه بزرگی که قلهاش در میان ابرها ناپدید شده است، تصویری که روانپزشک آن را بهعنوان تلاش آقای چِن برای بهدوشکشیدن وزنِ آسمانِ بیوزن تفسیر کرده بود، یا چیزی در همین مایهها.
آقای چِن جزئیات را به خاطر نمیآورد و وقت برای اینجور کارهای بیمعنی هم ندارد. ملاقاتش با آن روانپزشک نیز رنگ باخته بود، درست مثل رنگباختنِ سایر لحظاتش در جریانِ بیرنگِ زمان بر روی آن پل.
مُردن روی پل به یکی از این دو شکل اتفاق میافتاد: در حالت اول، برخورد با سطح آب که در سرعت ۶۵ مایل بر ساعت مثل کوبیدهشدن بر سطحی بتنی است، و با خردشدن استخوانها و تکهپارهشدن اندامهای داخلی، بیهوشی ناگهانی و خونریزی گسترده، لهشدن تمام بدن و قطع اعضا همراه است.
حالت دیگر این است که بهنحوی از ضربۀ ناشی از برخورد با سطح آب جان سالم به در میبری و به عمق آب فرو میروی، زیر آب به هوش میآیی، جریان آب تو را با خودش میبرد اما، بهدلیل ترکیبی از شکستگی استخوان لگن، ران، کمر، فک و غیره، حتی نمیتوانی پای قورباغه بزنی. آن زیر، آبها چرخ میزنند و چرخ میزنند و نقشی را به زبانی رازآلود روی سطح آب ترسیم میکنند. قطاری رد شد و تمام پل به لرزه افتاد و من دودستی نردهها را چسبیدم.
دلیل اینکه اکنون آقای چِن به کار نجات انسانها رو آورده بود این بود که در بچگی خواستههایش همیشه بیجواب میماند. جملهای در زبان چینی وجود دارد که او آن را به کار میبُرد و میگفت که هیچوقت شانس این را نداشته که صاحب «کفشهای مادر» باشد. پل را به قصد صرف ناهار ترک کردیم و آقای چِن اصرار داشت که با او نوشیدنی بنوشم.
آقای چِن معنای حرفی را که پیشتر گفته بود برایم اینطور توضیح داد: ببین، در زمانهای قدیم، پیش از «آزادسازی کمونیستی» ۳، این منسوجات خانگی هم برای والدین و هم برای بچهها بسیار مایۀ مباهات بودند. این کفشها و جورابها، در کشوری که به خجالتیبودنِ دستهجمعی دچار بود، بهنوعی اعلام عشق بین افراد محسوب میشد.
مادر آقای چِن همواره حضوری نامنظم در زندگی او داشت، اما وقتی او هشتساله بود و والدینش از هم جدا شدند، تقریباً برای یکدهه از حضور مادر و نیز، به گفتۀ خودش، از «مهر مادری» محروم ماند. آن زمان بود که برای زندگی با مادربزرگش به روستایی در خارج شهر رفت. مادربزرگش، بهعنوان زنی که در ۱۸سالگی بیوه شده بود، نقش مهمی در روستایشان داشت: هرچند تقریباً بیسواد بود، اما نقش ریشسفید و بهنوعی رواندرمانگر روستا را بازی میکرد.
آقای چِن درواقع هنر ظریف متقاعدکردن دیگران را از مادربزرگش آموخته بود. خانوادۀ ازهمگسیختۀ آقای چِن باعث شده بود زندگیِ نهچندان مخفیاش به حامی انسانهای درهمشکسته تبدیل شود؛ و اینگونه بود که او بار سنگین این وظیفه را بر دوش خود قرار داده بود.
•••
روی پل که بودیم به من گفت ما سه نوع خودکشیکننده داریم و بسته به نوعشان باید با زور یا لطافت با آنها برخورد کرد، با زبانی صریح با آنها سخن گفت و یا به لطایفالحیل کمندی از کلمات برای نجاتشان ساخت. اکثراً بیدردسر پایین میآیند، اما گاهی هم کار به دعوا و جنجال میکشد. دستۀ اول آنهایی هستند که تعادل روانی ندارند یا از نظر بالینی دچار اختلال روانی هستند.
اینها کسانی هستند که، در تلاشی دیوانهوار برای رهاشدن، ممکن است جذب شما شوند و به هر کسی بهعنوان بدیلی از «مهر مادری» چنگ بزنند؛ بنابراین آقای چِن خودش این افراد را بهعنوان فردی خطرناک متهم میکرد، با آنها دستبهیقه میشد، آنها را زیر مشت و لگد میگرفت و خلاصه هر کاری لازم میدید انجام میداد.
او گفت: «من از قدرت بدنی خودم خیلی مطمئنم و، چون آموزش روانشناسی ندیدهام، وظیفۀ خودم میدانم که طرف را در سریعترین زمان ممکن از لبۀ پل پایین بکشم». اقدام بعدیاش این بود که بلافاصله آن فرد را به «ایستگاه» برساند، جایی که از قرار معلوم یکی از بخشهای روانشناسی واقع در دانشگاه معروف نانجینگ بود، یکی از معدود جاهایی در آن شهر که خودکشیکنندهها میتوانستند خدمات مراقبت و درمان حرفهای دریافت کنند.
دستۀ دوم آنهایی هستند که از نظر عاطفی شکنندهاند، گلهای پژمرده، آنهایی که یا کسی را از دست دادهاند -شوهر، فرزند، زن، پدر یا مادر- یا بهنوعی مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند و راهی برای ادامهدادن پیشِ روی خودشان نمیبینند. اگر پرشکنندۀ فرضی زن باشد، استراتژی آقای چِن این است که او را به گریه بیندازد، چون گریستن غالباً تنش را از بین میبرد و وقتی اشک طرف جاری شد، آقای چن میتواند دستش را بگیرد و او را کنار بکشد. مردها، اما هم سادهترند و هم مکارتر.
در مواجهه با آنها دو راه پیشِ رو دارید. هم میتوانید رک و پوستکنده بهشان بگویید اگر از نرده فاصله نگیرند با مشت توی دماغشان خواهید کوبید، یا اینکه دقیقاً خلاف این کار را انجام دهید: بیآنکه رفتارتان تهدیدکننده باشد به او نزدیک شوید، حتی میتوانید ژست رفاقتی بگیرید، سیگاری به او تعارف کنید و برای مدت طولانی کنار نردهها معطلش کنید و کمکم از آنجا بکشیدش سمت جایی مثل یک رستوران که بتوانید با هم یک نوشیدنی درستوحسابی بنوشید و اساسی با هم صحبت کنید، البته این کار، در فرهنگی که همچنان سفت و محکم به اخلاق کنفوسیوسیِ رواقی خود چسبیده است، خیلی هم ساده نیست.
دستۀ آخر، به گفتۀ او، کسانی هستند که «بهشدت و یا بهدفعات شکست خوردهاند». این گروه از خودکشیکنندگان، که غالباً هم مرد هستند، معمولاً مبلغ هنگفتی پول از دست دادهاند و دیگر حس خوبی دربارۀ خودشان ندارند، بهخصوص زمانی که شکستشان را کسانی به رخ آنها میکشند که بیپروا در آبهای آزاد چینِ جدید میتازند، ماشینهای زیبا سوار میشوند، لباسهای طراحان معروف را به تن میکنند و سیگارهای گرانقیمت آمریکایی میکشند.
•••
یانگتسه هر آن ممکن است او را فرا بخواند؛ و سرانجام آقای چِن، وقتی در رستوران بودیم، این کشش را احساس کرد، ناگهان از جایش بلند شد، کمی زیر لب غرولند کرد، مثل ابرقهرمانی که با سوت مخصوص فراخوانده شده باشد از در بیرون زد، موتورگازیاش را آتش کرد و، با کلاه دومنظورهای که پشتش نوشته بود دارند دزدکی نگاهت میکنند و دوربین دوچشمیای که از گردنش آویزان بود، راهش را کج کرد سمت پل. ما نیز با حرکت آهسته رد موتورش را گرفتیم و پای پیاده دنبالش راه افتادیم. رفتن به فضای باز حس خوبی داشت و تاحدی از آنهمه دود و سروصدای داخل رستوران نجاتم داد.
از پلکان برج جنوبی بالا رفتیم و برگشتیم روی پل و آقای چِن را دیدیم که مجدداً سر پستش برگشته، ما را که دید با حرکت سر بفرمای کمجانی زد. وقتی در آن حال دیدمش به نظرم خیلی تنها آمد؛ حتی همسر و دخترش هم چیز زیادی از زندگیِ روی پل او نمیدانستند. نمیدانستند که یکبار پایش چاقو خورده است؛ از طوفان احساسیای که در آسمان دلش بهپا میشد وقتی نمیتوانست جلوی پریدن کسی را بگیرد خبر نداشتند (خودش این اصطلاح را به کار میبُرد: «میخواهم از دریای طوفانی دور نگهشان دارم. نمیخواهم بیخود نگرانشان کنم»).
باران شدت گرفت؛ تا چشم کار میکرد دریایی از چترهای بازشده دیده میشد که از شمال به جنوب و از جنوب به شمال پل در حرکت بودند. سپس باران بهسرعت بند آمد و ابر غولپیکری که خیلی به زمین نزدیک بود هوا را شرجی کرد و نور و گرمای متراکمی همهجا را فرا گرفت. چه کسی فکرش را میکرد که در نانجینگ هم آسمان آبی وجود داشته باشد.
زیر پایمان، قایقها با همان جریان آبی که درختهای قطعشده و تکههای جداشده از زمین را به پاییندست رودخانه میبُرد بهسمت شانگهای در آن دوردستها در حرکت بودند. ماشینها، کامیونها و تاکسیها میآمدند و میرفتند، بوق میزدند، بوی بنزین و دود غلیظ در هوا پراکنده بود.
•••
همیشه در ذهن آنهایی که به خودکشی فکر میکنند دو جریان مخالفِ هم برقرار است، درست مانند جریانهای مخالفی که در دل رودخانه حرکت میکنند: میل به فرار و امیدی کمرنگ به نجات. ذهنی که روی خودکشی بهعنوان یک گزینه متمرکز شده است ممکن است در هر چیزی نشانهای بیابد که او را به پایان ترغیب کند: از شکل ابرها گرفته تا دریای مواج یا یک مکالمۀ تصادفی.
از بهموقعنرسیدن یک پستچی گرفته تا تمامشدن یک مدل غلۀ صبحانه در فروشگاه. وقتی ذهن خودش را در خلأ مهروموم میکند تا فقط کارهای مدنظر خودش را انجام دهد و بدن نیز با ذهن هماهنگ میشود -ذهن شروع میکند به فروپاشی و بدن به ازبینبردن مولکولهای خودش مشغول میشود- تنها راهحل برای متوقفکردن زنجیرۀ اقداماتی که قرار است یکی پس از دیگری اتفاق بیفتد این است که رویداد یا حرکتی برنامهریزینشده بهنحوی در این کار مداخله کند.
مثل قرارگرفتنِ دستی بر روی شانه. در این شرایط است که ذهنی که مدتهاست کمر به نابودی جسم بسته است ممکن است تغییر عقیده دهد، باری از روی دوشش برداشته شود و دست از تصمیمش بردارد و در بعضی موارد این اتفاق تقریباً بلافاصله رخ میدهد.
نرخ تکرار خودکشی در کسانی که یکبار عمیقاً به خودکشی فکر کردهاند پایین است، مگر در آنهایی که از افسردگی شدید رنج میبرند. کافی است به کسی که ذهنش بر خودکشی متمرکز شده و او را قدمبهقدم به روی پل کشانده است کمک کنید تا تمایلش برای تکرار این کار در آینده کاهش پیدا کند.
حالا من، در کشوری که ۲۰ درصد از قربانیان سالانۀ خودکشی در دنیا را به خودش اختصاص داده است، در انتظار بازگشت آقای چِن ایستاده بودم و ذرات و تراشههای نامرئی و سُربیِ پیشرفت را توی سینهام میکشیدم. به اوقات بسیار ساکت اواخر بعدازظهر رسیده بودیم و من به همراه مترجمم، سوزان، روی پل قدم میزدیم و در این فکر بودم که، صرفنظر از هر تصویر قهرمانانهای از آقای چِن که من را در وهلۀ اول به اینجا کشانده بود، حتی تصور اینکه قرار است در این مدت او را در حال نجات کسی ببینم هم به نظرم احمقانه میرسد.
درست در همان لحظه، مردی تلوتلوخوران، همچون نور سبزرنگی، از پشت سرمان گذشت. میتوان گفت ابداً اعتنایی به او نکردیم تا اینکه حدود ۲۰ قدم از ما دور شد و به اولین نقطهای از پل رسید که روی آب قرار داشت. ایستاد و هر دو دستش را به نردهها گرفت و یکی از پاهایش را بالا برد.
مرد سبزپوش بدنش را بالا کشید و حالا دیگر مچ پایش را به بالاترین میلۀ نرده قلاب کرده بود، سپس خودش را از حالت عمودی به حالت افقی اهرم کرد و به بالای نرده رساند. مردم در رفتوآمد بودند، سرشان پایین بود و ظاهراً کسی متوجه او نبود. مرد سبزپوش روی نرده نیمخیز شد و همان لحظه بود که فهمیدم خواب نیستم و او واقعاً قصد دارد خودش را بکشد. فریاد کشیدم و با حالتی انفجاری بهسمتش دویدم و پوسترها و پرچمهای آقای چِن را پشت سر گذاشتم.
مرد سبزپوش بهسمت دیگر تغییر جهت داد؛ انگار که روی موجی سوار باشد، نیمی از بدنش روی هوا بود. خودم را به او رساندم، بیاختیار یکی از پاهایم را به پایۀ بتنی نردهها تکیه دادم، یکی از دستهایم را بالا آوردم و دور بدنش انداختم، سپس با تمام توانم بدنش را به عقب کشیدم و از نرده جدا کردم.
در کمال ناباوری، بدنش، که چنان لَخت و تسلیم بود که گویی از خاک ارّه پر شده باشد، در هوا چرخی زد و به دنیای واقعی برگشت، جاییکه در آن نسبت کاملش با انسانیت را دوباره به دست آورد. چهرۀ شدیداً آفتابسوخته و دستان زمختی داشت. نفسش بوی الکل میداد. حتی قبل از اینکه به زمین کوبیده شویم، کلماتی به زبان چینی از دهانش خارج شد و بعد هم مدام آنها را تکرار میکرد و من با تمام قدرت او را بغل کرده بودم و خودم را آمادۀ دعوایی میکردم که هرگز اتفاق نیفتاد.
به حالت التماس گفت: «بابا داشتم شوخی میکردم». رفتار متضرعانه و آشفتهاش نشان از مردی میداد که نمیداند باید چه کار کند. «من خوبم، ازت ممنونم…».
مرد سبزپوش، که در شوک بازگشت به دنیای زندگان به سر میبرد، منتظر سؤال من نماند و در حالتی شبیه جنونِ پرحرفی شروع به صحبت کرد. فکرنکرده گفت: «برای این میخواستم خودم را بکشم که پدرم عضو ارتش بود…».
داستانش به نظر تکهپاره میآمد و شاید دلیلش بیشتر این بود که سوزان همزمان سعی داشت دو کار را با هم انجام دهد، هم حرفهای او را برایم ترجمه کند و هم به آقای چِن زنگ بزند که او هم جوابش را نمیداد. کمکم مردم جمع شدند و ازدحام جمعیت نفسکشیدن را دشوار کرد. آن مرد ادامه داد: «پدرم ۹۰سالشه و خیلی مریضه. مدارکش توی آتشسوزی از بین رفت و ما هیچ پولی برای مراقبت ازش نداریم. دولت از ما مدرک میخواد که ثابت بشه بابا تو ارتش بوده، اما آخه همۀ خانوادۀ ما سربازن. خود منم سرباز بودم…».
آقای چِن گفته بود که مردم روی پل دوباره معصومیت پیدا میکنند. چنان بیآلایش و گشاده میشوند که هیچگاه در زندگی واقعی چنین نبودهاند؛ و من آنجا بودم و مرد سبزپوشی به نام فَن پینگ را تنگ در آغوش گرفته بودم و سعی داشتم چیزی را درون او خاموش کنم که، به زبان آقای چِن، انتخاب کرده بود «که خودش را به پایین پرت کند».
او با جدیت تمام با من صحبت میکرد، هرچند که حتی یک کلمه از حرفهایش را نمیفهمیدم. در آن لحظه، کودکی بود که نیاز داشت کسی درکش کند. چشمانش پف کرده بود و دو باریکه از اشک بر گونههای نرم و گردش جاری بود. نمیدانم چه بود، اما هرچه بود شبیه گریهکردن نبود. ظاهراً بیشتر غیرارادی بود تا اینکه از سر غم و اندوه باشد.
بازوانم را دورش حلقه کرده بودم و انگشتانم را به هم چفت کرده بودم، میتوانستم احساس کنم قلبش درون سینۀ من میتپد. نَفَسِ روح کهنهاش ریههایم را پر میکرد. پایین را که نگاه کردم، کفشهایم کفشهای او بود. دو پاپوشِ بهغایت کثیف و خراشیده از چرم پارۀ ارزانقیمت. همانطور که با هم تلوتلو میخوردیم بهسختی میتوانستیم سر پا بایستیم.
فن پینگ به من گفت که ۳۷ سال دارد و مادرش سه سال پیش فوت کرده است. در پمپبنزینی به نام سینوپک کار میکرد و ماهی ۴۰۰ دلار دستمزد میگرفت. او یکی از آنهایی بود که در چین اصطلاحاً بهشان میگویند گوانگ گان۴ یا «شاخۀ بیبرگوبار» ۵؛ ازدواج نکرده بود و قربانی ویژگیهای جمعیتشناختی کشوری شده بود که ۲۰میلیون نفر از مردان آن بدون همسر ماندهاند. گفت: «حالا باید چه کار کنم؟».
سرانجام آقای چِن از راه رسید و از موتورش پیاده شد. همزمان با جلوآمدن آقای چِن جمعیت متفرق شدند و او با قدرت و اشراف به تمام ظرایف ماجرا وارد شد. فن پینگ داستانش را از سر گرفت: ارتش… پدر بیمار… فوت مادر… پمپبنزین… بسیار متأسف از تلاش برای کشتن خود، و آقای چِن از من خواست که او را رها کنم، کاری که خودم ابداً قصد انجامش را نداشتم. بعد دوربینش را درآورد و از فن پینگ عکس گرفت، این کارش در بهترین حالت میشد گفت روش عجیبی برای شروع مکالمه بود و، در بدترین حالت، نقض آشکار حریم خصوصی آن مرد. سپس مستقیم زل زد به فن پینگی که درهمشکسته و کثیف و با چشمانی قرمز آنجا ایستاده بود؛ و آقای چِن شروع کرد به صحبتکردن.
«حقت است که با مشت بکوبم توی صورتت. اسم خودت را گذاشتی مرد خانواده… یک پسر… یک چینی؟ اگر پدرت سرباز وطن نبود و اگر تازه خودکشی نکرده بودی، شک نکن میزدم. عقل توی کلهات نیست. فکر میکنی همین که از زیر مسئولیت شانه خالی کنی همهچیز درست میشود؟ واقعاً دلم میخواهد با مشت بزنم توی صورتت. کارت شناساییات را بده ببینم…».
فن پینگ که به نظر میرسید کاملاً گیج شده است دستش را در جیبش کرد و کارت شناساییاش را بیرون آورد. آقای چِن الکی آن را بررسی کرد و سپس با حالت تمسخرآمیزی پسش داد -نمیدانم این کار را برای ردگمکنی انجام داد یا بخشی از متدِ درمانی جدیدش بود- و با همان لحن گستاخانه پرسید «شماها چی توی مغزتان میگذرد که اینجوری میآیید اینجا؟». فن پینگ هم جواب داد که او اصلاً به چیزی فکر نمیکند؛ فقط پول کافی برای مراقبت از پدرش نداشته است و اینکه زندگیاش به چنین پوچی عمیق و غمانگیزی رسیده است.
آقای چِن دوباره با نگاهی تحقیرآمیز او را برانداز کرد. میتوانستم قسمتی از جوراب آبیرنگ فن پینگ را که از چرم کفش مندرسش بیرون زده بود ببینم. آقای چِن با لحن حقبهجانبی گفت: «بله آقا، همه مشکلات داریم».
تماشای رویارویی آقای چِن با فن پینگ در آن بعدازظهر خاکستری مثل تماشای دو پسربچۀ دوقلو از دو مادر مختلف بود: هر دو کوتاه و تنومند بودند. آقای چِن از فن پینگ پرسید کجا زندگی میکند. منطقهای روستایی در حومۀ شهر. پرسید چطور خودش را به پل رسانده. با پای پیاده، از سر کار. صحبتشان مدتی به همین منوال ادامه یافت درحالیکه رفتهرفته لحن آقای چِن از عصبانی و پرخاشگر به لحنی صمیمیتر، دوستانه و حتی مهربانانه تغییر کرد.
چِن گفت: «بهت قول میدهم هیچ مشکلی نیست که چاره نداشته باشد، ولی قبل از هر کاری باید تو را از اینجا ببریم». کمی بعد گفت: «من اینجا هستم که کمکت کنم». فن پینگ با آن حال نزارش به نظر نمیرسید پای رفتن داشته باشد، یا شاید هم هنوز بهطور کامل از تصمیمی که او را به آنجا کشانده بود منصرف نشده بود.
آقای چِن دوزاریاش افتاد. به او نزدیکتر شد و دستش را در دست او قفل کرد، نوع خاصی از دستدادن، انگشت کوچک دستها در هم، به نشانۀ برادری. نگذاشت دستش را رها کند و همینطور دست در دستِ هم کشیدش تا پای برج و رساندش به ایستگاه اتوبوسی که آنجا بود و جمعیت هم به دنبالشان. با فن پینگ قرار گذاشت که دوشنبه صبح اول وقت در دفتر کارش با هم ملاقات کنند. آدرس دفترش را روی یک تکه کاغذ نوشت و خودش آن را در جیب فن پینگ فرو کرد. شماره تلفن فن پینگ را هم در گوشیاش ذخیره کرد.
فن پینگ گفت: «حتماً میام».
آقای چِن با لحنی جدی گفت: «مگر اینکه تا آن موقع خودت را از پل انداخته باشی پایین». شوخی نمیکرد، اما فن پینگ به حرفش خندید. همینطور خیلیها در بین جمعیت که دنبال ختمبهخیرشدن ماجرا بودند لبخند زدند. آقای چِن هم با دیدن اوضاع سختگیری را کنار گذاشت و او هم با آنها خندید.
هرکس از آن پل سقوط کند کشته میشود، بیتردید؛ و به دلایلی، وقتی آنجا، روی پل، ایستاده بودم، ناگهان درد شدیدِ ازدستدادن را درونم احساس کردم، حالآنکه آن روز کسی را آنجا از دست نداده بودیم. احساس کردم یک قدمِ بزرگ عقب ماندهام، هرچند که در واقعیت یک قدم هم جلو رفته بودم. آنچه فکرم را مشغول کرده بود فن پینگ نبود؛ فکرم درگیر جانهای دیگری -شبیه من یا بسیار متفاوت از من- بود که از دست رفته بودند.
پایینکشیدن فن پینگ از نردههای پل هیچچیز را متوقف نکرده بود؛ بلکه درعوض مرگ را نزدیکتر آورده بود. آقای چِن احمق نبود بلکه کسی بود که کوهی از غم و اندوهی واقعی را به دوش میکشید. آقای چِن در خلال یکی از صحبتهایمان احساسی را در من بیدار کرد که همان احساس عامل پیوند من با او شد، احساس ایستادن در این نقطه از پل، بعد از اتفاقی مثل اتفاق امروز. حس معلقماندن میان زمین و آسمان، «با قلبی پادرهوا».
برگشتم خانه. حالا ماهها از آن روز گذشته و زندگی روزمره غالب شده است. اما هنوز هرازگاهی تصادفاً در ذهنم آقای چِن را تصور میکنم که در مقر خودش در برج جنوبی کشیک میدهد و جمعیت را میپاید؛ و در معدود دفعاتی که به خودم میآیم و میبینم دارم ماجرای آن روز روی پل را برای دوستانم شرح میدهم، صدای خودم را میشنوم که دارد داستان آقای فن پینگ را تعریف میکند، و آنجاست که این داستان به نظرم غیرمعقول و حتی متوهمانه میآید.
در آن لحظه به نظر خودم شبیه مردهایی میآیم که بهطرز مضحکی خودبزرگبیناند یا گرفتار توهم توطئه، از آن دسته مردهایی که پشت کلاهشان نوشته است دارند دزدکی نگاهت میکنند. کمی بعد، بهکلی از تعریفکردن این داستان برای دیگران دست کشیدم. آن روز، بعد از اینکه فن پینگ سوار اتوبوس شد، بهشوخی به آقای چِن گفتم که دارم در تابلوی امتیازاتِ مربوط به تعداد جانهای نجات داده شده به رکورد او میرسم.
با آقای چِن تماس گرفتم. گفت که صبح دوشنبهای که هفتۀ قبلش فن پینگ سعی کرده بود خودش را بکشد -صبح همان روزی که قرار بود آن دو مرد همدیگر را در دفتر او ملاقات کنند- بهمحض رسیدنِ آقای چِن به محل کار، رئیسش او را اخراج کرده است. او ساختمان شرکت را بیدرنگ ترک میکند و به مقر خودش روی پل میرود، نه به این دلیل که خیال کنید دلسرد شده باشد، نه، بلکه به این دلیل که احساس میکرد آنجا جایی است که به آن تعلق دارد. در تمام این مدت، بارها و بارها با شمارۀ فن پینگ تماس گرفت، اما کسی گوشی را برنداشت؛ و تا چند ماه بعد کارش همین بود.
آقای چِن میگوید الان دیگر کاری از دستم بر نمیآید، ولی منتظر میمانم تا خودش برگردد. شک ندارم که او روزی جلوی فن پینگ را خواهد گرفت. درست همانطور که اخیراً جان پدر یک خانواده را نجات داد، و همچنین جان چند دانشجو را، و نیز جان زنی که از یک مشکل روانپزشکی رنج میبُرد. او شکل و شمایل فن پینگ را خوب به خاطر دارد. در گرمایی که آدم را کباب میکند و در باد و بارانهای موسمی، او آنجاست، با چشمانی همیشهباز، با کلاه منقاراُردکیِ دومنظورهاش جمعیت را به امید یافتن فن پینگ زیر نظر دارد -و نیز به امید یافتن دیگرانی که ممکن است فکر مرگی باشکوه را در سر داشته باشند.
شک ندارم که منتظر همهشان خواهد ماند -و همچنین از دریچۀ دوربین دوچشمیِ ازردهخارجش حواسش به چهرههای درهمِ من و تو نیز هست، به چشمهایمان که از روی پل به پایین خیره شده و روی سطح رودخانه بارقهای از امید را جستوجو میکند.
تنها سؤالی که میماند این است: آیا بهموقع به ما خواهد رسید؟
پینوشتها:
[۱]Three Furnaces: شامل سه شهر چونگچینگ، ووهان و نانجینگ [مترجم].
[۲]Cyrano: شخصیت نمایشنامۀ سیرانو دو برژراک که بینی بزرگی داشت مترجم [مترجم].
[۳]the Communist liberation: نام دیگر انقلاب کمونیستی چین [مترجم].
[۴]guang gun: در فرهنگ چینی به مردی گفته میشود که ناخواسته مجرد مانده است [مترجم].
[۵]bare branch: معادل مفهوم گوانگگان در زبان انگلیسی [مترجم].
ترجمۀ: بابک حافظی
منبع: ترجمان علوم انسانی