رسول جعفریان؛ متن زیر در ۱۲ بخش، گزارشی است عبوری و مروری بر سیره نبوی که به شرح زیر تقدیم شده است:
با برآمدن خورشید اسلام، دوران جدیدی در تاریخ بشریت آغاز شد که نام آن دوران اسلامی است. دوره پیش از اسلام را دوره جاهلیت مینامند. نامگذاری آن دوره به جاهلیت، از آن روست که عربها گرفتار جهل و خرافات بودند و در زندگی خویش، ارزشهای الهی و بسیاری از خصلتهای انسانی را به کناری نهاده اسیر خواهشهای نفسانی و شیطانی شده بودند.
جاهلیت در همه ابعاد زندگی عربها حضور داشت. آلودگی به اشرافیت، غارتگری، قساوت، تعصبات نژادی و قبیلهای و مادیگری و بت پرستی از مظاهر عمده جاهلیت به شمار میآمد.
باورهای ارزشی و اخلاقی آنها نادرست و ناروا بود. افتخار به پدران و کردارهای زشت آنها، خشم و غضب و تعصّب قبیله ای، روحیه جنگ طلبی و نیز ظلمی که بعضی از قبایل عرب در حق دختران خویش روا میداشتند، نمونههایی از اعمال زشت و جاهلی اعراب بیابانگرد و شهرنشین به شمار میرفت. قرآن مجید، اقدام آن دسته از عربها که دختران خویش را زنده به گور میکردند سفاهت نامیده است؛ این سفاهت، به درستی همان جاهلیت است.
برای شناخت محیط جاهلی لازم است در باره جزیرة العرب و اوضاع سیاسی و اجتماعی آن دوره کندوکاوی داشته باشیم.
شبه جزیره عربستان یا جزیرة العرب، با سه میلیون کیلومتر مربع، از سه سو در محاصره آب قرار گرفته است. در غرب آن دریای سرخ، در جنوب خلیج عدن و اقیانوس هند، و در شرق آن خلیج فارس و دریای عمان قرار دارد. در شمال جزیرة العرب، عراق و بادیة الشام واقع شده که بادیه یاد شده حد فاصل میان سه کشور عراق، سوریه و سعودی است.
شبه جزیره عربستان در برگیرنده چند ناحیه است. یمن در جنوب آن واقع شده و حجاز و تهامه در غرب آن قرار دارد که مهمترین شهرهای آن مدینه و مکه است. عروض نام منطقهای است که در حال حاضر سه کشور بحرین، قطر و عمان در آن واقع شده است. نجد به بیابانها و صحاری مرکزی جزیرة العرب از غرب تا شرق گفته میشود. صحرای شمالی آن را امروزه نفود و صحرای بزرگ جنوبی آن را رُبْع الخالی مینامند.
بخش عمده جزیرة العرب سرزمین خشک و سوزان و کم آبی است که تنها در برخی از نقاط آن امکان نوعی زندگی دشوار بادیه نشینی در آن روزگار وجود داشته است. بخشهای مرکزی آن را بیابانهای وسیعی تشکیل میدهد که هیچ گونه رودخانه یا دریاچهای در آن قرار ندارد؛ تنها در برخی مناطق، چشمهها و چاهها و وادیهایی وجود دارد که آب مردمان ساکن یا کوچنشین آن سرزمین را تأمین میکند. بیشتر نامهای محلی مناطق از همین چشمهها و برکهها و وادیها گرفته شده است که نشان از اهمیت آب در این سرزمین دارد.
عدم وجود آب کافی سبب شده است تا بیشتر مردم، زندگی بادیه نشینی و ایلی داشته باشند. آنها با یافتن آب و مرتعی فصلی، چندی را در جایی مانده و پس از تمام شدن آب و علف، راهی منطقه دیگری میشوند.
غدیرها یا آبگیرها، تنها جاهایی در این سرزمین بوده – و هستند – که برای چند روزی آبی را در خود نگاه میداشتند و پس از تمام شدن، مشتریان تشنه خود را از دست میدادند. عدم وجود آب مداوم، سبب شده بود تا زندگی شهری و حتی روستایی در بخشهای عمده جزیرة العرب بسیار محدود باشد. شمار شهرهای عربستان اندک میباشد. همین تعداد، در جاهایی به وجود آمده که آب دائمی (چاه) وجود داشته است. سه شهر مهم منطقه حجاز در صدر اسلام، مکه، طائف و یثرب بودند.
بخش یمن، که برخی آن را عربستان خوشبخت مینامند، با مناطق دیگر متفاوت است. مهمتر از همه این که، یمن پیشینه طولانی تمدنی دارد و این به دلیل افزونی آب و هوای خوب آن ناحیه است. در این منطقه دولتهای متعددی در طی قرنها حکومت کرده اند. یمن برای چند صباحی در اختیار حبشیان بود، اما از چند دهه پیش از ظهور اسلام، زیر سیطره دولت ساسانی قرار گرفت و تا ظهور اسلام سلطه ایرانیان در آن جا پایدار بود.
شهر مکه در فاصله هشتاد کیلومتری شرق دریای سرخ قرار داشته و ۳۳۰ متر از سطح دریا ارتفاع دارد. نام دیگر این شهر بکّه بوده و در قرآن بهام القری نیز خوانده شده است. ام القری، یعنی مادر قریه ها، و این به دلیل مرکزیت عبادی – تجاری این شهر بوده است. مک + رب، به معنای بیت خداست. بنابراین، این نام از دورانی دور، از زمانی که کعبه در این دیار ساخته شده، سابقه دارد.
نامهای بلد امین و بلد حرام که در قرآن آمده، مربوط به اعتقادات مذهبی موحدان پیرو ابراهیم (علیه السلام) به حرم بودن این شهر است. حرم بودن مکه، به معنای حفظ نوعی حرمت برای آن است که خود به معنای جلوگیری از جنگ و خونریزی در این شهر است. حدود جغرافیایی حرم از نظر تاریخی کاملا شناخته شده است. امنیت و حرمت مکه، ریشه در عقائد دینی مردم مکه که در اصل از حضرت ابراهیم (علیه السلام) بوده، داشته و از مبانی دین حنیف است که اسلام هم بر همان پایه بنا شده است.
شهر مکه در میانه درّهای واقع شده که به عبارت صحیحتر باید آن را وادی نامید. این وادی را وادی ابراهیم مینامند. پایینترین نقطه این وادی بطحا نام دارد که کعبه در میانه آن قرار گرفته است. قسمت بالا را مَعْلاة یا محله علیا و قسمت پایین را مَسْفله یا محله سُفلی مینامند.
ساکنان مکه در زمان طلوع اسلام، قریش، قبیله خزاعه و برخی از مهاجرانی بودند که از سایر نقاط به این ناحیه کوچ کرده بودند. هر کدام از طوایف مکه میان درهای از درههای مکه زندگی میکردند.
قوم عرب از جمله اقوام سامی – منسوب به سام بن نوح – است. اقوام دیگر سامی عبارتند از: بابلی ها، کنعانی ها، عبرانی ها، فنیقیها و نبطی ها. این اقوام مشترکات فرهنگی، اجتماعی و زبانی فراوانی با یکدیگر دارند.
گفته شده است که جایگاه اصلی این قوم در گذشته بسیار دورِ تاریخ، جزیرة العرب بوده است. آنان به تدریج به سرزمینهای اطراف در شمال و شمال غرب کوچ کرده کشورهای عربی را ایجاد کردند. لغت اعراب و عرب در زبانهای کهن سامی، به معنای بادیهنشین است و این نشانه آن است که این قوم از گذشته بسیار دور، زندگی بادیه نشینی داشته است.
تبارشناسان، دو دسته عرب میشناسند. نخست عرب قَحْطانی یا جنوبی که عرب اصیلاند و دیگری عرب عدنانی یا شمالی که نسبشان به اسماعیل (علیه السلام) فرزند ابراهیم (علیه السلام) میرسد. اسماعیل میان عربها زندگی کرد و به تدریج عرب گردید. بدین ترتیب فرزندان وی را عرب شده میخوانند.
قبیله قریش که پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله) از میان آنان برخاست، از عربهای عدنانی هستند. تاریخ از دسته دیگری از عربها یاد کرده که نسبشان گم شده و از آنان جز نامهایی مانند عاد و ثمود و… برجای نمانده است. حاصل سخن آن که عربهای قحطانی را عرب عاربه و عدنانی را عرب مستعربه (عرب شده) و دسته دیگری از اعراب را که از میان رفتهاند عرب بائده مینامند.
زندگی اجتماعی عربها در قالب نظام قبیلهای و عشیرهای بود، حتی آنها که در شهرها زندگی میکردند، پیوندهای قبیلهای خویش را حفظ کرده بودند.
قبیله عبارت از جمعیّت قابل ملاحظهای بود که افراد آن پیوند نسبی با یکدیگر داشتند و به نام مشترکی که نام جدّ نخست آنها بود شناخته میشدند. در درون هر قبیله، شماری عشیره وجود داشت که در دایرهای محدودتر، پیوندهای نسبیشان استوارتر و درهم تنیدهتر بود. مانند طایفه بنی هاشم یا بنی امیه که دو طایفه از قبیله قریش بودند.
زندگی در بیابانهای خشک و کوچهای پرخطر، اعراب را وا میداشت تا همیشه در کنار خویشان نَسَبی خود زندگی کرده اندک اندک، یک قبیله را به وجود آورند. این سبکِ زندگی، میتوانست آنها را در برابر دشمنانشان حفظ کند و به آنها قدرت تهاجم به قبایل دیگر را بدهد. چنین ضرورتی که برخاسته از زندگی بادیه نشینی بود، سبب شد تا نَسَب و تبار در زندگی آنان موقعیتی مهم بیابد. هر فردی که نسب شریفتری داشت، در جامعه قبیلهای از موقعیت بالاتری برخوردار بود. افرادی که نسب شناخته شدهای نداشتند، در شمار پستترین مردم بودند.
ارتباط خویشی، افراد یک قبیله را به هم پیوند داده بود. به همین دلیل در زمان خطر از یکدیگر به شدت دفاع میکردند. آنان از رئیس قبیله به خوبی اطاعت کرده بدین ترتیب وحدت سیاسی خاصی در درون قبیله به وجود میآوردند.
این وحدت، عصبیّت ویژهای را به وجود میآورد؛ عصبیتی که همه افراد قبیله وفادار به آن بوده و معیار اصلی در تصمیم گیریهای زندگیشان بود. این عصبیت، قبیله را از قبایل دیگر جدا میکرد و آن را به صورت یک واحد سیاسی – اجتماعی آزاد و مستقل در میآورد.
جنگهای پیاپی میان قبایل، سبب پیدایش روحیه جنگ طلبانه میان عربها شده بود. برخی از این جنگ ها، سالهای متمادی به درازا میکشید. عربها به دلیل داشتن زندگی بادیه نشینی، به طور دائم در حرکت و کوچ از نقطهای به نقطه دیگر بودند. لازمه این حرکت، زندگی ساده و بیآلایشی بود که جا به جایی آن آسان باشد.
از نظر سیاسی، نکته مهم در زندگی قبیله ای، نبودن دولت و حکومت مرکزی بود. حتی در شهرهایی مانند مکه و یثرب، پادشاهی و سلطنت و امارت و لوازم آن از قبیل دوایر حکومتی و زندان وجود نداشت. هر قبیله واحد سیاسی مستقلی بود که رئیس یا رؤسای همان قبیله که در قرآن از آنها با عنوان سادات و کُبراء یاد شده است بر آن حکومت میکرد. به دلیل عصبیّت موجود در قبیله، افراد وابسته به آن، حکومت فردی از قبیله دیگر را نمیپذیرفتند. از آن جا که حکومت از نشانههای تمدّن و پیشرفت سیاسی – اجتماعی است، فقدان آن در جزیرة العرب نشانهعدم پیشرفت سیاسی عربها به شمار میآید.
گاه میان قبایل قراردادهایی امضا میشد که به آنها حِلفْ میگفتند. حلف به معنای سوگند است و، چون برای این قراردادها دو طرف سوگند میخوردند، اصل قرارداد را حلف نامیدند. این قراردادها حمایت قبایل را از یکدیگر در مواقع خطر تضمین میکرد. بدین ترتیب اتحادیههایی از قبایل تشکیل میگردید.
گاهی میان یک قبیله، عشیرهها به جنگ با یکدیگر پرداخته از هم جدا میشدند و به تدریج قبایل جدیدی شکل میگرفت.
در حجاز اثری از حضور قدرتهای مهم آن روز دنیا، یعنی ایران و روم، وجود نداشت. این به دلیل آن بود که بیشتر نواحی جزیرة العرب موقعیت اقتصادی و سیاسی مهمی نداشت تا توجه آنان را به خود جلب کند.
کمبود شدید آب در جزیرة العرب از مهمترین عوامل شکل دهنده به شیوه زندگی و فعالیتهای اقتصادی عربها بود. کشاورزی جز در مناطق محدود وجود نداشت. شتر عنصر مهم زندگی عربها و همدم آنان بود. در مواردی گوسفندانی هم نگهداری میشد. بدین ترتیب عرب، دامداری محدودی را برگزیده بود تا بتواند چند روزی در منطقهای به سر برد. نتیجه این امر، عدم رشد شهر نشینی و به طور طبیعیعدم رشد حرفه و صنعت در آن جامعه شده بود.
تجارت در مکه وجود داشت و این به دلیل مرکزیت عبادی آن بود که خود حاصل وجود کعبه و بتکدههای عرب در این شهر بود. بازارهای مکه محل مناسبی برای تأمین مایحتاج مردم بود که کالاهای آن بیشتر از خارج جزیرة العرب فراهم میشد. در این تجارت سایر قبایل و نیز ساکنان یثرب و طائف مشارکت داشتند.
مردم یثرب و طائف به دلیل داشتن آب، به کشاورزی اشتغال داشتند. این آب تنها برای آبیاری نخلستان و اندکی کشاورزی کفایت میکرد، نه بیشتر. محصولاتی مانند جو و گندم نیز در طائف و مدینه کشت میشد که البته چندان گسترده نبود. گفتیم که جنوب جزیرة العرب، یعنی یمن یا عربستان خوشبخت از نعمت باران کافی برخوردار بود و از این رو منطقهای ثروتمند به شمار میرفت. شاید همین سبب دست اندازی قدرتهای خارجی بر آن بود.
در مجموع، اعراب مردمی فقیر و کم درآمد و در عین حال سخت کوش بودند و به زندگی سخت و خشن و دشوار عادت داشتند. این ویژگی یک جامعه بدوی است که به پشتوانه آن و جمعیت کافی میتواند تمدنی را ویران کند و جانشین آن شود.
زندگی خانه به دوشی عربها مانع از رشد فرهنگی و علمی آنان شده بود. حتی در شهرها به دلیل دوری از مراکز فرهنگی آن روزگار، نبودن امکانات آموزشی، سطح فرهنگ بسیار پایین بود. خواندن و نوشتن که ابزار مهم دانش اندوزی است، میان آنان رایج نبود و تنها افراد انگشت شماری توانایی خواندن و نوشتن داشتند. به دلیل ناآشنایی عربها با خواندن و نوشتن، آنها را امّی میخواندند.
عدم توانایی بر خواندن و نوشتن، سبب شده بود که نتوانند از تجارب مکتوب فرهنگی و علمی ملتهای دیگر بهره برند. علت دیگر بیفرهنگی آنها، بت پرستی و نداشتن کتاب آسمانی بود. در حالی که داشتن کتاب آسمانی توسط یهود و نصارا، زمینهای برای رشد – دست کم نوعی خواندن و نوشتن – بود.
با وجود مشکلاتی که به همین دلیل در امر فرهنگ وجود داشت، اعراب از قریحه ادبی بالایی برخوردار بودند. آنها روح ادبی و ذوق شعری شگفتی داشته و در قصیده سرایی و انشای نثر مسجّع بسیار برجسته بودند. زبان عربی هم به همین دلیل، زبانی گسترده و مشتمل بر لغات فراوانی بود. گستردگی لغات در هر زبان، نشان قوت آن زبان است. اما سایر دانشها میان عرب ها، در حد پائینی بود و جامعه جاهل، به جای علم، غرق در خرافات بود. دانشهایی، چون طب و نجوم تنها در حد تجربههایی بود که از پیران میاندوختند.
از نظر اعتقادی، بیشتر عربها مُشْرک بودند. اصطلاح مشرک در قرآن به معنای بت پرست است، گرچه لغت شرک، فراتر از بت پرستی است. آنها در زمانهای بسیار دور، پای بند دین توحیدی ابراهیم (علیه السلام) بودند. دین حنیف یادگار ابراهیم بود که توسط خود او و فرزندش اسماعیل و همسرش هاجر، میان اعراب بود. اما به تدریج عقیده به توحید از میان رفت و جای آن را شرک و بت پرستی گرفت.
دلیل این گرایش، نقش برخی از رهبران منحرف قبایل بود که بت پرستی را به جای توحید بر مردم تحمیل کردند. جهالت نیز دلیل دیگری بود که آنها را از معرفت توحیدی محروم و گرفتار بت پرستی کرده بود.
بیشتر بتها از سنگ بود و به شکل انسان یا حیوان ساخته میشدند و مردم آنها را صنم یا وثن مینامیدند. بسیاری از عربها با وجود اعتقاد به خداوند، بتها را میپرستیدند و آنها را شریک خداوند میدانستند.
بیشتر عشیرهها و قبایل عرب بتهایی مخصوص به خود داشتند. اما بتهای بزرگی در مکه مورد احترام بخش بزرگی از مردم بود؛ عُزّی، مَنات و هُبَل از مشهورترین بتهای مشرکان بودند.
اعراب به کعبه احترام زیادی میگذاشتند. کعبه میان آنها یادگار اعتقاد به دین توحیدی ابراهیم (علیه السلام) بود؛ دینی که به تدریج تحریف شده و شرکآلود شده بود. کعبه یک چهاردیواری سنگی است به ارتفاع ۸۵/۱۴ که طول دو ضلع آن ۵۸/۱۱ و دو ضلع دیگر ۲۲/۱۰ میباشد. چهار زاویه آن را ارکان چهارگانه مینامند که مهمترین آنها در کنار در کعبه بوده و رکن حجر الاسود نام دارد. میان دو ضلع آن دیواری هلالی شکل قرار دارد که آن را حِجْر اسماعیل یا دامن اسماعیل مینامند، جایی که اسماعیل و هاجر در آن جا زندگی میکرده اند.
شماری از عرب ها، بت پرستی را رد کرده، اظهار میکردند که به دین ابراهیم (علیه السلام) اعتقاد دارند. این افراد را به دلیل بازگشت به دین ابراهیم حنیف میگفتند. در دین حنیف، توحید رکن اساسی بود و حنفا به زنده کردن آیین ابراهیم واحکام شرعی منسوب به او اهتمام میورزیدند. حنفا خود را پیرو ابراهیم (علیه السلام) و اسماعیل (علیه السلام) دانسته و از بت پرستی پرهیز میکردند. دین حنیف همان دین ابراهیم است که یک روایت آن در شکل دین یهود و سپس نصارا ظاهر شد و روایت دیگر آن در جزیرة العرب، دین حنیف نامیده شد. اسلام امتداد دین حنیف است که خداوند برای احیای توحید آن را به بشر تقدیم کرد.
گروهی از عربها به دین مسیح (علیه السلام) معتقد بوده و نصارا نامیده میشدند. این افراد با رفت و آمد به شام و نیز یمن این دین را پذیرفته بودند. در شام دولت روم شرقی (بیزانس) مروج آیین مسیحیت بود و به همین دلیل قبایل عرب ساکن شام، در آستانه ظهور اسلام بیشتر مسیحی بودند.
گروهی از مهاجران شامات به جزیرة العرب یهودیان بودند. این افراد در یثرب و نواحی اطراف آن ساکن شده بودند و هر کدام قلعه و قبیله مستقل خود را داشتند. مشهورترین آنها طوایف قریظه، نضیر و قینقاع بودند. شماری از آنها نیز در خیبر که در فاصله یک صد و هفتاد کیلومتری شمال شرق مدینه است، سکونت گزیدند.
برخی از عربها به دلیل رفت و آمد به ایران و یمن، تحت تأثیر آیین زرتشتی قرار گرفته بودند. چون یمن در اواخر حکومت ساسانی به تصرف ایرانیان در آمد و فرهنگ زرتشتی در آن رواج یافته بود.
در دوران جاهلیت، قریش بانفوذترینِ قبایل میان عرب بود. قریش در حدود دویست سال پیش از اسلام در اطراف مکه زندگی میکرد؛ اما توانست، داخل مکه شده و پس از مدتی سروری این شهر را در اختیار بگیرد.
مکه تنها شهر مقدس و مذهبی جزیرة العرب بود. عربها برای زیارت بت ها، اعمال حج، و طواف کعبه به این شهر میآمدند. قریش با استفاده از این موقعیت و با در دست داشتن اداره کعبه و تهیه امکانات برای مسافران، نفوذ قابل توجهی برای خود به دست آورده بود.
به دلیل وجود زائران، شهر مکه به صورت یک مرکز تجاری در آمد. بدین ترتیب قریش کم کم تاجر شده و اندوختههای زیادی به دست آورد. قریش به تدریج، با همّت هاشم بن عبدمناف، کار تجارت را توسعه داده و با یمن، شام و حبشه نیز داد و ستد میکرد. موقعیت دینی و اقتصادی اشراف قریش سبب شد تا در برابر اسلام بایستد؛ زیرا اسلام در پی آن بود تا نظام اشرافی قریش را درهم فرو ریزد.
در قریش عشیرههای مختلفی بودند که گاه اختلافات فراوانی با یکدیگر داشتند. این اختلافات به ویژه میان بنی هاشم و بنی امیه وجود داشت؛ به طوری که بعد از ظهور اسلام نیز این اختلافات هم چنان باقی ماند. بعد از اسلام، بنی امیه تا سال ۱۳۲ هجری و شاخه عباسی بنی هاشم تا سال ۶۵۶ هجری خلافت را در دست داشتند. این نشانگر اهمیت نفوذ آنها در جامعه عربی پیش و پس از اسلام است.
پیامبر (صلی الله علیه وآله) فرزند عبدالله و او فرزند عبدالمطلب است. عبدالمطلب فرزند هاشم و هاشم فرزند عبدمناف و او فرزند قُصَیّ بن کِلاب است. مادر آن حضرت آمنه دختر وهب و وهب فرزند عبدمناف است که در این جا نسب پدری و مادری آن حضرت به هم میرسد.
بنا بر نقلهای تاریخی و نیز آنچه که امامان (علیه السلام) فرموده اند، اجداد پیامبر (صلی الله علیه وآله) همگی خداپرست بوده اند. در جزیرة العرب، کسان دیگری هم بودند که در روزگارِ بت پرستی، خداپرست بوده و به آنان حنیف میگفتند.
پیامبر (صلی الله علیه وآله) در عام الفیل، یعنی سالی که ابرهه به مکه یورش برد تا کعبه را ویران کند، و خداوند در سوره فیل از آن رخداد یاد فرموده است، به دنیا آمد. تولّد آن حضرت در هفدهم ماه ربیع الاول بوده است. محل تولد آن حضرت در مکه و در شِعب ابوطالب، محله بنی هاشم بود. در حال حاضر در محلی که پیامبر (صلی الله علیه وآله) به دنیا آمده و در نزدیکی مسجد الحرام قرار دارد، کتابخانهای ساخته شده است!
پیش از آن که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به دنیا آید، پدرش درگذشت و مادرش آمنه، پس از چندی که از تولد وی گذشت، او را به حلیمه سعدیه سپرد تا حضرت را به بادیه برده شیر دهد و برای چند سالی از وی مراقبت کند. عربها رسمشان بر آن بود که کودکشان، سالهای نخست زندگی را در بادیه بگذراند، تا با ویژگیهای بادیه نشینی که سلامت تن و زبان و فکر را به همراه داشت، تربیت شود.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در شش سالگی، مادرش را از دست داد و تا دو سال بعد از آن که عبدالمطلب زنده بود، نزد وی به سر برد. با درگذشت عبدالمطلب، آن حضرت به خانه عمویش ابوطالب آمد و سنین نوجوانی و جوانی را با ایشان گذراند.
آن حضرت در این دوران، یک بار در ده سالگی همراه عمویش به شام رفت و بار دیگر که جوانی برومند شده بود، با سرمایه خدیجه که هنوز به همسریاش درنیامده بود، برای تجارت عازم شام شد.
زمانی که بازگشت، زمینه ازدواج وی با خدیجه فراهم شد و ابوطالب با خواستگاری خدیجه، خطبه عقد آن دو را جاری کرد؛ عقدی بسیار مبارک که تنها یکی از آثار پرثمر آن ولادت فاطمه زهرا (علیها السلام) آن سرور زنان عالم است. چهار گوهر زنانه مریم، آسیه، خدیجه و فاطمه از برگزیدگان زنان عالم هستند.
خدیجه از هر جهت، زنی کامل و با شخصیت بود و تا آخرین لحظه زندگی به پیامبر و اسلام وفادار ماند و تمام هستی خود را در اختیار دعوت اسلامی گذاشت. مورخان سن آن حضرت را در هنگام ازدواج، به اختلاف میان بیست وپنج تا چهل سالگی، نوشته اند. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در آن زمان، بیست و پنج سال داشت.
در طی سالهای پس از ازدواج تا بعثت تنها یک بار از پیامبر (صلی الله علیه وآله) در رخدادهای مکه یاد شده و آن حل و فصل اختلاف قریش بر سر قرار دادن حجر الاسود در جایگاهش بود. ماجرا از این قرار بود که، پنج سال پیش از بعثت، سیل کعبه را ویران کرد و قریش آن را ساختند. اما بر سر قرار دادن حجر و امتیاز آن اختلاف کردند. آنان، محمد (صلی الله علیه وآله) را حَکَم قرار دادند و ایشان با پهن کردن عبایش و قرار دادن آن در وسط عبا و شرکت دادن همه در نصب حَجَر الاسود، این اختلاف را با درایت حل کرد.
آن حضرت سالهای طولانی پس از ازدواج را به زندگی عادی خویش مشغول بوده و در همان حال سخت مشغول عبادت خداوند بود. آن حضرت هر سال ماهی را در غار حرا به راز و نیاز با خدای خود مینشست. این خلوت گزینی با خداوند، به تدریج روح پیامبر را برای دریافت وحی آماده کرد تا آن که در بیست و هفتم رجب از سال نخست بعثت، به رسالت الهی برانگیخته شد و در ماه رمضان همان سال نخستین آیات بر وی نازل گردید.
زمانی که جزیرة العرب غرق در جهالت و خرافه و فساد بود و آیین بت پرستی جامعه مشرک مکه را در برابر مشتی سنگ، خوار و ذلیل ساخته بود، آفتاب اسلام به آرامی از پشت ابرهای تیره و تار جاهلیت بیرون آمد و نور هدایت را بر در و دیوار مکه تاباند. شعاع این نور در آغاز محدود و کم رنگ بود و تا مدتی نور و حرارت آن برای اشراف مغرور عرب، غیر قابل احساس. اما اندکی نگذشت که چشمان اشراف در برابر نور اسلام تاب نیاورده و تیره و تار گردید. در برابر، چشم و قلب مظلومان و ضعیفان و بردگان روشن گردید.
هر اندازه که حرارت خورشید اسلام، تنور مسلمانان را گرم میکرد، کبر و غرور، اشراف را به آتش میکشید و آشیانه عنکبوتی آنان را از هم میگسیخت. در آغاز تنها یک موحد فریاد زد؛ اما این فریاد، چنان و چندان در آسمان و زمین ریشه دار و استوار شد که تلاش بیوقفه مشرکان در برابر آن، در طی سالهای دراز، به نتیجه نرسید. خورشید اسلام بر آمد و جهانی را از پرتو پر نفوذش روشن کرد.
نخست باید دانست که مهمترین عوامل این پیروزی چه بوده است؟ بیتردید یکی از مهمترین دلایل را باید در شخصیت پویای پیامبر جستجو کنیم. از این رو بحث تاریخی دعوت اسلامی را با این بحث پی میگیریم.
از آغاز بعثت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) تا زمانی که آن حضرت مکه را به سوی مدینه ترک کرد، سیزده سال به درازا کشید. طی این سیزده سال، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) آنچه در توان داشت، برای رواج شعار توحید به کار گرفت. او بیش از هر چیز، از سرمایههای مادی – معنوی خود و خانوادهاش مایه گذاشت و کوچکترین فرصتی را برای نشر اسلام از دست نداد.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در طی زندگی چهلساله خود از شخصیت ممتازی برخوردار بود. او کوچکترین نقطه ضعف اخلاقی در این دوره طولانی از زندگی، از خود بر جای نگذاشته و هرگز به کارهای ناپسند و زشت روی نکرده بود. مهمترین ویژگی او راستگوییاش بود. شخصیت استوار او که مردمان در جاهلیت بدان دلیل لقب «امین و درستکار» را به وی داده بودند، پشتوانه اخلاقی دعوت توحیدیاش بود.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) برای اثبات رسالت الهیاش به صداقت خود استدلال میکرد؛ چرا که مردمان بر اساس همین صداقت با یکدیگر زندگی کرده و اطمینان به گفتارهای همدیگر دارند. زمانی که آن حضرت بیست و پنج سال داشت ابوطالب در خطبه عقد رسول خدا (صلی الله علیه وآله) گفت: در میان قریش هیچ جوانی وجود ندارد که در انواع کمالات با او برابری کند.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در بُعد خانوادگی از اصالت معنوی ویژهای برخوردار بود. خاندان هاشم و مهمترین چهره آن عبدالمطلب، به جهت داشتن ویژگیهای اصیل معنوی، نفوذ فراوانی در اعراب داشتند. آنان چهرههای برجسته قریش و مورد احترام تمامی قبایل سرشناس بودند. ابوطالب به رغم نداشتن ثروت، در تمام دوره اخیر عمرش، از این نفوذ برخوردار بود. همین که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از نسل هاشم و عبدالمطلب بود، به طور طبیعی از او چهره برجستهای عرضه میکرد.
افزون بر اینها، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) میان مکّیان بزرگ شده و به هیچ روی درس و مکتب ندیده بود. همه مردم از این نکته آگاه بودند؛ چرا که مدرسه و مکتبی وجود نداشت تا کسی در آن تحصیل کند؛ بنابراین حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نه درسی خوانده و نه مشقی نوشته بود. این خصلت، تأثیرش را زمانی نشان داد که آیات قرآن با چنان محتوایی از زبان آن حضرت بر مردم عرضه شد.
مردمانی که او را میشاختند به درستی میفهمیدند که او نمیتواند خود، این آیات را ساخته باشد. تلاش رسول خدا (صلی الله علیه وآله) و مایه گذاشتن از وجود عزیزش برای نشر اسلام تا بدان جا بود که خداوند در قرآن از آن یاد کرد. خداوند که رسول خود را بسیار عزیز میداشت، به ایشان که تا این حد نیروی خویش را صرف دعوت میکرد فرمود:«شاید اگر به این سخن ایمان نیاورند، خویشتن را برای ایشان از اندوه هلاک سازی». (کهف / ۶)
و فرمود:«نباید که جان تو برای آنان دچار اندوه شود.» (فاطر / ۸)
و باز فرمود: «قرآن را برتو نازل نکردهایم که در رنج افتی.» (طه / ۳)
شخصیت اخلاقی پیامبر (صلی الله علیه وآله) از مهمترین عوامل جذب و هدایت مردم به سوی دعوت توحیدی آن حضرت بود. هیچ کس پیشینه بدی از او به یاد نداشت و هیچ کس جز لبخند بر لبان وی ندیده بود. هیچ گاه به کسی بیحرمتی نکرده و دشنامی بر زبان نیاورده بود. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در تمام دوره سیزده سال و پس از آن، همواره راه آشتی را برای دشمنان باز گذاشت و در برابر آزار و اذیت آنان صبر و بردباری را پیشه کرد. شخصیت استوار آن حضرت، سدّی در برابر تمامی تهاجمات مشرکان در برابر اسلام بود. مسلمانان، آن حضرت را الگوی خویش قرار داده و تا حد توان از اسلام دفاع کردند و با وجود آن اندازه فشار مشرکان، روی از اسلام بر نتافتند.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: من مبعوث شدهام تا دین آسان گیر و حنیفی را به شما عرضه کنم.
این اشاره به همان روش حنفیت بود که عبارت از آیین ابراهیم بود و مردم موحّد مکه، هرچند در اقلیت بودند، از کلیات آن آگاهی داشتند.
در روایتی دیگر آمده است که آن حضرت فرمود: من برای آن مبعوث گشتم تا اخلاق نیک و پسندیده را تکمیل کنم.
در روایتی دیگر آمده است که آن حضرت فرمود: من برانگیخته شدم تا گروهی را برکشیده و گروه دیگری را فرو آورم.
نیز حضرت فرمود: من رحمت مُهدات هستم.
پیامبر (صلی الله علیه وآله) همچنین میفرمود: من مانند پدری هستم که به شما تعلیم میدهم؛ و در روایتی دیگر فرمود: من مبلّغ پیام الهی هستم وخداوند خود هدایت کننده است؛ و در روایتی دیگر فرمود: خداوند من را مبلّغ مبعوث کرده است نه آن که شما را به زحمت بیندازم.
خداوند هم در قرآن پیامبر را «شاهد و مبشر و نذیر و داعی» معرفی کرد: (یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاکَ شَاهِداً وَمُبَشِّراً وَنَذِیراً، وَدَاعِیاً إِلَی اللهِ بِإِذْنِهِ وَسِرَاجاً مُنِیراً). [۱]ای پیامبر! ما تو را گواه و بشارتگر و هشدار دهنده فرستادیم و دعوت کننده به سوی خدا به فرمان او و چراغی تابناک.
دعوت محمد (صلی الله علیه وآله) به اخلاق انسانی و بشارت به رحمت و تساهل یکی از پایههای اصلی دین مبین اسلام بود که آن را برای مردم جذاب میکرد.
از نخستین سیاستهای تبلیغی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نشر توحید بدون دعوت رسمی بود. سیره نویسان مسلمان، سیزده سال بعثت را شامل یک دوره سهساله و یک دوره دهساله میدانند. ویژگی عمده سه سال نخست، آن بود که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نبوّت خویش را آشکار کرد و گفت که از سوی خداوند به او وحی میشود، اما جز در موارد اندک، کسی را دعوت به پذیرش نبوّت خود نکرد، بلکه تنها کسانی را که خود از شرک و آیین بت پرستی روی گردانده بودند و به سویش میآمدند، جذب میکرد.
این افرادِ دلزده از شرک در جستجوی توحید بودند و به محض شنیدن خبر نبوّت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به سوی او شتافتند. آنان عاشقانه به دعوت جدید ایمان آوردند.
افزون بر این، آن حضرت در سالهای آغازین، با عقاید و آداب و رسوم شرکآمیز نجنگید. هدفش آن بود تا مشرکان بر ضد وی بسیج نشده و مانعی بر سر راهش ایجاد نکنند. در آن دوران، بت پرستان مکه به باورهای دینی افراد و حتی تغییر آیین توسط آنها اهمیت نمیدادند. زمانی که احساس کردند این تغییر آیین، بهویژه در باره اسلام، نظام اجتماعی و ارزشی آنان را در هم میریزد به مخالفت با آن برخاستند.
نخستین مسلمان، علی بن ابی طالب (علیه السلام) پرورده دامان رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بود. پس از وی خدیجه همسر آن حضرت، اسلام را پذیرفت و تا مدت ها، آن دو نفر تنها کسانی بودند که برای نماز به وی اقتدا میکردند. بعدها اندک اندک کسان دیگری هم به پیامبر گرویدند.
با گذشت سه سال از آغاز بعثت، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) دستور یافت تا دعوتش را آشکار کند و با عقاید شرکآلود به مبارزه برخیزد. در این مدت، شماری از مردم که عددشان را چهل تن گفته اند، به اسلام گرویده و تعدادی از آنان تبلیغگر اسلام در طایفه و قبیلهشان بودند. خداوند در آستانه سیاست جدید به رسولش فرمود: «به هر آنچه مأمور شدهای صریح و بلند بگو و از مشرکان رویگردان باش. ما مسخره کنندگان را از تو باز داریم. آنان که شریک برای خدای واحد قایل میشوند؛ پس به زودی خواهند دانست؛ و میدانیم که تو از گفتارشان دلتنگ میشوی.» (حجر / ۹۴ – ۹۸)
از این آیات بر میآید که شروع دعوت آشکار، مخالفت مشرکان را به همراه داشته است. با این حال، خداوند به رسولش توصیه میکند که از این پس، دعوت خویش را برملا کند و از استهزای مخالفان نهراسد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در نخستین قدم، خویشانش را گرد آورد تا آنان را از عاقبت کارشان بیم دهد، چه خداوند به او فرموده بود:
«خویشاوندان نزدیکت را بیم ده. در برابر هر یک از مؤمنان که از تو پیروی میکند بال فروتنی فرود آور؛ و اگر بر تو عصیان ورزیدند بگو: من ازکارهای شما بیزارم؛ و برخدای پیروزمند مهربان توکّل کن.» (شعراء / ۲۱۴ – ۲۱۸)
متأسفانه در نخستین قدمِ دعوت علنی از خویشاوندان، کسی جز امیرالمؤمنین (علیه السلام) به آن حضرت روی خوش نشان نداد. برخی از کسانی که در نخستین سالهای دعوت مسلمان شدند عبارتند از: جعفر بن ابی طالب، ابوذر غفاری، عمار بن یاسر، زید بن ارقم، عثمان بن مظعون، عبدالله بن مسعود و ابوبکر.
مهمترین ابزار رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در هدایت مردم، آیات قرآنی بود. آیات خداوند همانا محتوای دعوت اسلامی و عقایدی بود که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) برای ترویج آنها، برانگیخته شده بود. آیات قرآنی، به لحاظ شکل و محتوا، در اوج زیبایی بود.
از نظر شکلی، آیات قرآن بسیار ادیبانه و همراه با گزینش زیباترین تعبیرها و گوش نوازترین کلمات و عبارات بود. عربها علاقه فراوانی به نثر ادیبانه و شعر خوش آهنگ داشتند؛ در چنین فضا و زمینه ای، کلمات و عبارات قرآنی، هر عربی را به وجد آورده و او را به سوی خود میکشاند. اندیشمندی در باره نظماهنگ قرآن مینویسد: «چنین نوایی در نتیجه نظام مندی ویژه و هماهنگی حروف در یک کلمه و نیز همسازی الفاظ در یک فاصله پدید آمده، و از این جهت، قرآن هم ویژگی نثر و هم خصوصیات شعر را توأمان دارد.»
استاد دیگری میگوید: «وقتی آدمی میبیند که از این مخرجهای کم، چنین گوهرهای الفاظی با این ترتیب حروف و آذینبندی بیرون آمده، التذاذی بیحساب میبرد و وجدی بیانتها. در این حروف، گویا یک نقاره مینوازد، دیگری طنین میاندازد، سومین نجواگر است و چهارمین بانگ برآورنده، پنجمین نَفَس را میلغزاند و ششمین راه نَفَس را میبندد و شما زیبایی آهنگ را در دسترس خود مییابید؛ مجموعهای گوناگون و همساز، نه قهقهه وارونه یاوه درا، نه سستی و نه غلظت، نه تنافری در حروف و آواها.»
این زیبایی برای عربهایی که مشتاق شنیدن این گونه جملات بودند، بهترین و بالاترین ویژگی و جذبه را داشت. آنان برای شنیدن آیات گرد آمده و از نوای دلنشین آن لذت میبردند. اما آیات قرآنی صرف عبارتپردازی و لفّاظی نبوده و محتوای شاعرانه نداشت، بلکه قرآن، دعوت توحیدی خود را در قالب این ساختار ادبی زیبا عرضه میکرد. مردمان را با معارف توحیدی آشنا میساخت، آنان را از جهنّم بیم میداد و به رحمت خدا امیدوار میکرد. آیات قرآنی تا عمق جان مردم نفوذ میکرد. همین نکته سبب شد تا کافران به یکدیگر توصیه کنند: «به این قرآن گوش مدهید و سخن بیهوده به آن بیامیزید، شاید پیروز شوید.» (فصلت / ۲۶)
هر کسی وارد مکه میشد، آن حضرت به سویش میشتافت و آیات قرآن را برایش میخواند؛ و در برابر، مشرکان، مسافران مکه را از نزدیک شدن به رسول خدا (صلی الله علیه وآله) و شنیدن آیات قرآن بیم میدادند. دلیل آن چیزی جز ترس آنها از تأثیر و نفوذ شگرف قرآن بر این مسافران نبود.
به هر روی اعجاز بیانی قرآن از مهمترین ابزارهای پیشرفت اسلام بود. افزون بر جذبههای ظاهری و محتوایی قرآن، آیات قرآنی، توصیههای جدی به تفکر و اندیشیدن داشت. از مردم میخواست تا «به دنبال آنچه بدان علم ندارند نروند». خداوند مردمان دوره جاهلی را بهعدم پیروی از پدران و بزرگان قبایل فرمان میداد و از آنها میخواست تا سنّتهای جاهلی را کنار بگذارند.
آیات قرآنی به انکار عقاید شرکآلود پرداخته و درستی بینش توحیدی را تبیین میکرد. نشر این افکار و اندیشهها میان مردم مشرک، باورهای دینی آنان را سست کرد و راه را بر نشر اسلام هموار ساخت. خداوند از مردم خواست تا تحت تأثیر غوغای اشراف قرار نگرفته، در باره رسولش تأمل کنند و به درستی دریابند که او رسول خدا و بیم دهنده آنان است. (سبأ / ۴۶)
بیتردید باید گفت، بهره گیری رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از آیات قرآنی در کار نشر اسلام، بیشترین تأثیر را در دوره سیزدهساله دعوت اسلامی در مکه داشته است. مردمان یثرب نیز وقتی با نوای قرآن آشنا شدند، اسلام را پذیرفتند. به همین دلیل گفته شده: «مدینه باقرآن فتح شد». قرآن به عنوان مهمترین متن مقدسِ مسلمانان، بیشترین تأثیر را در تحوّل فرهنگ جاهلی به فرهنگ اسلامی گذاشته و آموزههای آن پایههای فکری تمدّن اسلامی را پی ریخت.
پس از آشکار شدن دعوت و برخورد آشکار پیامبر (صلی الله علیه وآله) با بت پرستی و شرک، مشرکان آزار خویش را نسبت به مسلمانان آغاز کردند. بدترین دشمنان اسلام از میان مشرکان ابوجهل، ابولهب، اُمَیّة بن خَلَف و ابوسفیان بودند.
آزار مشرکان با شدّت ادامه یافت. با این حال عرب ها، زندگی قبیلگی داشتند و هیچ کدام از آنها جز بر قبیله خود تسلطی نداشتند. حتی رؤسای خاندانهای یک قبیله، تنها بر عشیره و طایفه خود تسلّط داشتند. از این رو قریش نمیتوانست بر قبایل اطراف مکه نظارت داشته و هرکس را که به اسلام میگروید آزار دهد.
اما هر خاندانی میکوشید تا کسانی از عشیره خود را که اسلام را پذیرفته اند، تحت آزار و شکنجه قرار دهد. بیشتر خاندانهای قریش قرار بر آن گذاشتند تا مانع از اسلام آوردن افراد خود بشوند. آنها به ویژه بردگان و جوانان خود را که – بیشترین کسانی بودند که به اسلام میگرویدند – آزار میدادند. برخی را حبس میکردند و برخی را با شلاق و خواباندن روی سنگهای داغ مکه شکنجه میکردند.
در برابر، با این که بسیاری از بنی هاشم اسلام را در سالهای نخستین رسالت پیامبر (صلی الله علیه وآله) نپذیرفتند، حاضر به آزار و شکنجه پیامبر (صلی الله علیه وآله) نشدند. تنها ابولهب عموی پیامبر (صلی الله علیه وآله) و همسرش کوشیدند تا به هر صورت ممکن حضرت را آزار دهند. اما ابوطالب با تمام وجود از پیامبر (صلی الله علیه وآله) حمایت میکرد.
قریش که اوضاع را برای خود ناگوار میدیدند، همگی اجتماع کرده نزد ابوطالب رفتند تا از وی بخواهند جلوی فعالیت پیامبر (صلی الله علیه وآله) را بگیرد. ابوطالب در ظاهر از پیامبر (صلی الله علیه وآله) خواست تا به خواسته آنها توجه کند، اما آن حضرت با خواست قریش مخالفت کرد.
پس از رفتن قریش، ابوطالب به پیامبر (صلی الله علیه وآله) گفت: هر کاری که میتوانی انجام ده؛ تا من هستم اجازه نخواهم داد تا دست قریش به تو برسد. قریش با تمسخر و استهزاء و متهم کردن پیامبر (صلی الله علیه وآله) به جنون، سحر و شعر گویی میکوشیدند تا منزلت اجتماعی ایشان را از میان ببرند. بسیاری از اصحاب پیامبر (صلی الله علیه وآله) که خاندان آنها حمایتشان نکرده و یا خاندانی در مکه نداشتند زیر شکنجه و آزار مشرکان، فشار طاقت فرسایی را تحمل کردند. در پی این شکنجه ها، پدر و مادر عمّار به نامهای یاسر و سُمیّه شهید شدند. اینان نخستین شهدای اسلام بودند.
پس از گذشت دو سال از آشکار شدن دعوت اسلام، در سال پنجم بعثت شکنجههای مشرکان وسعت و شدّت یافت. این در حالی بود که شمار مسلمانان گسترش یافته، هر کدام در قبیله و عشیره خود گرفتار مخالفان اسلام بودند. راه حلی که پیامبر (صلی الله علیه وآله) برای نجات آنان اندیشید، هجرت بود. هجرت وسیلهای است که انسان به کمک آن خود را از شرایط و محیطی فاسد، به محیطی سالم و صالح و دست کم آزاد میبرد تا بتواند دین خود را حفظ کند؛ آن چنان که اصحاب کهف عمل کردند و قرآن حکایت آنان را باز گفته است.
خداوند شرایطی را که انسان در آن شرایط دین و ایمان خود را از دست میدهد، فتنه مینامد. درست به همین دلیل، وابستگیهای زندگی مانند مال و همسر، نوعی فتنه برای ایمان انسان به حساب میآید.
بدین منظور پیامبر (صلی الله علیه وآله) فرمان داد تا مسلمانان پنهانی از مکه خارج شده، راهی حبشه شوند. ابتدا چهارده نفر و پس از آن به مرور تعدادی دیگر راهی آن دیار شدند؛ به طوری که شمار آنان به بیش از یک صد نفر رسید. سرپرستی آنان در حبشه با جعفر بن ابی طالب عموزاده پیامبر (صلی الله علیه وآله) بود.
در آن زمان حبشه تحت سلطه شاهانی بود که نجاشی نامیده میشدند. نجاشی حاکم حبشه، یک مسیحی معتقد بود. او آن چنان که پیامبر (صلی الله علیه وآله) فرمود، اهل ظلم نبود و لذا پیامبر (صلی الله علیه وآله) مسلمانان را به دیار او فرستاد.
قریش که حیثیت خویش را بر باد رفته میدید، دست به توطئه زد تا مسلمانان را بازگرداند، به همین منظور دو نفر از قریش به نامهای عمرو بن عاص و عبدالله بن ابی ربیعه با هدایایی نزد نجاشی رفتند. نجاشی جعفر را خواست و از او در باره دین جدید پرسش کرد. جعفر چنین پاسخ داد:
«ما مردمی جاهل و بت پرست بودیم، مردار میخوردیم، مرتکب کارهای زشت میشدیم، صله رحم نمیکردیم، حق همسایه نمیشناختیم، و قدرتمندان حق ضعیفان را پایمال میکردند. این وضعیت هم چنان ادامه داشت تا این که خداوند پیامبری از میان ما برانگیخت، پیامبری که خانواده، صداقت، امانت و پاکی او را میشناختیم. او ما را به پرستش خدای یگانه فراخواند و از ما خواست بت پرستی را رها کنیم، از ریختن خون یکدیگر بپرهیزیم، کارهای زشت و ناپسند را ترک کنیم و مال یتیمان را نخوریم. او از ما خواست خدای یکتا را بپرستیم، روزه بگیریم و زکات بپردازیم.»
جعفر پس از آن، آیاتی از سوره مریم را که در تأیید حضرت عیسی (علیه السلام) و پاکی مریم بود تلاوت کرد به طوری که نجاشی و کشیشان از شنیدن آن آیات گریستند. این اقدام عاقلانه جعفر (علیه السلام)، سبب شد تا نجاشی که مسیحی معتقدی بود، توطئه گران قریش را از دربار خویش رانده مسلمانان را در حبشه با امنیت کامل نگاه دارد.
هجرت به حبشه سبب شد تا مسلمانان بتوانند با آرامش در آن دیار زندگی کنند. آنها با پیامبر (صلی الله علیه وآله) در ارتباط بودند و آیات نازل شده بر آن حضرت را فرا میگرفتند. شماری از مهاجران به تدریج به مکه بازگشتند؛ اما باقی مانده آنها در سال هفتم هجرت، یعنی پانزده سال بعد، به مدینه بازگشتند.
پیامبر (صلی الله علیه وآله) تا آن زمان اجازه بازگشت به آنان را نداده بود، زیرا ممکن بود خطری جدی برای مسلمانان در مدینه به وجود آید. در آن صورت، دست کم مسلمانان حبشه میتوانستند اسلام را نگاه دارند. اما با قدرت یافتن مسلمانان در یثرب (مدینه) در سال هفتم هجری، پیامبر (صلی الله علیه وآله) از نجاشی خواست تا مهاجران را به جزیرة العرب بفرستد.
این مهاجران که همزمان با فتح خیبر به مدینه بازگشتند، با استقبال پیامبر (صلی الله علیه وآله) و مردم روبرو شدند.
دعوت اسلامی بر پایه عقل و استدلال بود. قرآن و رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از مردم میخواستند تا در باره افکار و اندیشههای خود تأمل کنند و آنچه را که عقل و برهان تأیید میکند بپذیرند. بر این اساس، پیامبر (صلی الله علیه وآله) به تبلیغ رسالت خود پرداخت. خداوند به رسولش میفرماید: «ای پیامبر! ما تو را فرستادیم تا شاهد و مژده دهنده و بیم دهنده باشی؛ و مردم را به فرمان خدا به سوی او بخوانی و چراغی تابناک باشی.» (احزاب / ۴۵ – ۴۶)
خداوند در سوره زمر – که از سورههای مکی است – مردم را به شنیدن اقوال گوناگون و انتخاب بهترین آنها فرا خواند: «پس بندگان مرا بشارت ده؛ آن کسانی که به سخن گوش میدهند و از بهترین آن پیروی میکنند. ایشانند کسانی که خدا هدایتشان کرده و اینان خردمندانند.» (زمر / ۱۸)
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) میان کاروانهایی که برای زیارت کعبه و بتها به مکه میآمدند میگشت و کاروانیان را به اسلام دعوت میکرد. در طی ماههای حرام (ذی قعده، ذی حجّه، محرّم و رجب) که اعراب از هر سو برای زیارت و تجارت به مکه میآمدند، جمعیت انبوهی در مکه حضور مییافت. دراین زمان، پیامبر (صلی الله علیه وآله) به میان افراد قبایل میرفت و آنان را به اسلام دعوت میکرد.
او به رغم دشمنی اشراف قریش، به ویژه عمویش ابولهب، با مسافران تماس میگرفت، آیات الهی را بر آنان میخواند و معارف توحیدی اسلام را برایشان تبیین میکرد. آن حضرت، یک بار به طایف رفت تا مردمان قبیله ثقیف را که در آن جا مقیم بودند، به اسلام فرا خواند، اما با مخالفت آنان روبرو شد. این قبیل فعالیتها در نهایت سبب گسترش اسلام به خارج از مکه شد.
خواهیم دید که نخستین مسلمانان یثرب، از همین طریق با رسول خدا (صلی الله علیه وآله) آشنا شده در ایام حج با آن حضرت بیعت کردند.
دعوت به معارف توحیدی و تربیت دینی مردم امری نبود که بتوان یکباره و با یک فرمان عملی کرد. تربیت دینی، امری تدریجی و مرحلهای بود؛ هم در جهت از بین بردن آثار شرک و هم در راه جایگزین کردن مفاهیم جدید. اقدام به تبلیغ مرحله ای، سیاستی بود که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در بیان مفاهیم و معارف اسلامی به کار گرفت. اسلام آموزش مفاهیم خود را از مسایل اعتقادی آغاز کرد. زیرا در قدم نخست، میبایست باورهای شرکآلود را از بین برد تا بتوان توحید را جایگزین آن کرد. مسایل اعتقادی بر محور توحید، نبوّت و معاد بود.
نوبت تبیین تکالیف و دستورات دینی، در مرحله بعد قرار داشت. از میان احکام اسلامی تنها نماز در دوران مکه بر مسلمانان واجب شده و این به دلیل نقش محوری آن در پاسداری از انسان در برابر گناه و استحکام پیوند انسان و خدا بود. در سورههای مکی، بیشتر مسائل اعتقادی و فکری آمده است. در این سوره ها، افزون بر کلیات اعتقادی، داستانهای پیامبران که مشتمل بر نکات فکری و بینشی اسلام و ادیان الهی و نصایح دینی و عبرتهای تاریخی است، مطرح شده است.
گفتنی است: گرچه احکام شرعی در مرحله نخست واجب نشد، اما بخشی از دستورات اخلاقی اسلام که با فطرت انسانها به طور طبیعی سازگار است، در همان مکه به مسلمانان توصیه شد. اسلام مردم را به پرهیز از فواحش یا کارهای زشت و دوری از گناه فرا خواند. مقصود از کارهای زشت، کارهایی بود که همه انسانها بر نادرستی آنها هماهنگ بودند.
در آیاتِ مکی، مردم به این قبیل کارها توصیه شده اند: نهی از کشتن یکدیگر؛ رعایت عدالت؛ نخوردن مال یتیم و رعایت عهد و پیمان با خدا. (انعام / ۱۵۱ – ۱۵۳) فراخوانی مردم به ارزشهای اخلاقی و اصول کلی انسانی در آن جامعه فاسد جاهلی، میتوانست نور امید به آیندهای نیک را در دل مستضعفان بتاباند و آنان را به سوی اسلام هدایت کند.
ساکنان شهر مکه که از گروش به اسلام دوری کرده با آن به مخالفت برخاستند، دو گروه بودند: نخست کسانی که رهبری فکری جامعه مکه را در امور فکری، سیاسی و اجتماعی عهده دار بودند و قرآن از آنان به عنوان مَلاَ یاد میکند. اینان اشراف قریش بوده و نفوذ قابل ملاحظهای میان مردم داشتند. دوم توده مردم بودند که از نظر اقتصادی و فکری، در حدّ تصمیم گیری نبوده از گروه نخست پیروی میکردند.
این گروه، شامل افراد معمولی قبیله قریش، همپیمانان قریش در مکه، و بردگان و کنیزکانی میشد که وابسته به قریش بودند. خداوند در قرآن، گروه نخست را مستکبران و گروه دوم را مستضعفان مینامد. گروه دوم در بینش قرآنی، کسانی هستند که به دست گروه نخست منحرف شده و گرفتار فتنه آنها شده اند. مستضعفان در روز قیامت، در حالی که در جهنم اند، مستکبران را چنین سرزنش میکنند:
«اگر شما نبودید، ما ایمان آورده بودیم.]در آن وقت [مستکبران به مستضعفان پاسخ میدهند: آیا پس از آن که شما را به راه هدایت فراخواندند، ما شما را بازداشتیم؟ نه، شما خود گناهکار بودید و مستضعفان گویند: نه، شما شب و روز حیلت میکردید؛ آن گاه که به ما دستور میدادید که به خدای یکتا کافر شویم.» (سبأ / ۳۰ – ۳۲)
بدین ترتیب اشراف بت پرست و سران قریش عامل گمراهی تودههای عرب بودند؛ گرچه از نگاه قرآن، این امر سبب سلب مسؤولیت از مستضعفان نمیشود. خداوند در جای دیگری از قرآن در برابر این توجیه مستضعفان که استضعاف خود را در محیط تحت سلطه اشراف، مطرح میکنند میفرماید:
«آیا زمین خداوند آن قدر وسعت نداشت تا در آن هجرت کنید؟» (نساء/۹۷)
نکاتی در قرآن و نیز اخبار تاریخی در باره علل مخالفت و ستیز اشراف قریش با اسلام آمده است که میتوان در دو بخش «عوامل اجتماعی» و «عوامل فکری» از آنها یاد کرد.
الف: عوامل اجتماعی
از آن جا که نظام فکری شرک، هیچ گونه چهارچوب استدلالی نداشت، پایبندی مشرکان بدان، بیشتر ناشی از مسایل اجتماعی و روانی بود. به همین دلیل، پیش از آن که از عوامل فکری یاد کنیم، باید از عوامل اجتماعی سخن بگوییم. در این زمینه از چند نکته میتوان یاد کرد.
۱ – حق در انحصار اشراف بت پرست!
اشرافیت خصلتها و ویژگیهای خاص خود را دارد. یکی از این خصلتها آن است که به گونه طبیعی برای خویش حقوقی را میشناسد که تنها ویژه اوست و دیگران از آن محرومند. اشراف، خود را از دیگران برتر دانسته و آنها را، در برابر خود که «شریف» اند، «وضیع»، یعنی پست میشمرند. در چنین شرایطی، آنان درک و فهم خود را ملاک درستی و نادرستی افکار و اندیشهها گرفته برای فکر دیگران ارزشی قایل نمیشوند. از آن جا که آنان خود را از دیگران بالاتر میبینند، خویشتن را محقتر و راست روتر از دیگران میپندارند.
اشرافیت موجود در مکه که محصول اندیشههای شرک آلود، تعصّبات قبیلهای و موقعیت ویژه اقتصادی و اجتماعی مکه بود، از این قاعده برکنار نبود؛ اشراف بر این باور بودند که باورهای آنان حق و آنچه را که اسلام عرضه کرده ناحق است. دلیل آن نیز همین است که آنان بالاتر و به تصور خودشان حق دارترند. این برتری طلبی، همان است که قرآن آن را استکبار مینامد. خداوند در باره مستکبران میفرماید: «چون به آنان گفته میشد جز خدای یکتا، خدایی نیست، تکبّر میکردند.» (صافات / ۳۵)
بنابراین شنیدن جمله «لا اله الاالله» که شعار اصلی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بود، برتری طلبی اشراف را تحریک کرده آنان را به کِبرْوَرزی و ستیز با اسلام میکشاند.
۲ – دنیاپرستی اشراف
اشراف قریش برتری خویش را در گرو فزون طلبی و دنیا پرستی و به سخن دیگر، ثروت و قدرت میدیدند. آنان با چنین روحیهای پرورش یافته و کمترین اعتقادی به آخرت و محاسبه اعمال و کردار نداشتند. در برابر، اسلام دنیا را مقدمه آخرت دانسته و مردمان را به این اصل مهم فرا میخواند.
خداوند به مردم فرمود: «بدانید که زندگی این جهانی بازیچه است و بیهودگی و آرایش و فخر فروشی و افزون جویی در اموال و اولاد. همانند بارانی به وقت است که روییدنیهایش کافران را به شگفت افکند؛ سپس پژمرده میشود و بینی که زرد و خاشاک شده است.» (حدید / ۲۰)
و همچنین میفرماید: «وای بر هر غیبت کننده عیب جویی، آن که مالی فراهم آورد و حساب آن نگه داشت، میپندارد که داراییاش جاویدانش گرداند.» (همزه / ۲ – ۴)
اشراف تحمل چنین توصیههایی را نداشتند؛ لذا خداوند فرمود: «تحمّل آنچه بدان دعوت میکنید بر مشرکان دشوار است.» (شوری / ۱۳)
۳ – اشراف در برابر مساوات جویی اسلام
برتری طلبی اشراف، آنها را در برابر دینی قرار میداد که معیار فضیلت را تقوا میدانست و مال و فرزند فراوان را معیار برتری نمیدانست. دین اسلام نه تنها اشراف را با افراد عادی قبیله برابر میدانست، بلکه با بردگان و کنیزکان یکسان میشمرد. این دعوت برای اشراف، قابل تحمل نبود. آنان نه تنها خود را از پیروان رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بالاتر میدیدند، بلکه خود را از پیامبر (صلی الله علیه وآله) نیز برتر میشمردند. شکایت و شکوه آنان به خدا این بود که چرا به جای محمد: «این قرآن بر مردی از بزرگمردان آن دو قریه]مکه و طائف [نازل نشده است؟» (زخرف / ۳۱)
آنان، همچنین با اشاره به مسلمانان فرودست میگفتند: «آیا از میان ما]تنها [اینان بودند که خدا به آنان نعمت داد؟ آیا خدا به سپاسگزاران داناتر نیست؟» (انعام / ۵۳)
این شکوه نشان داد که روحیه استکباری آنان تا بدان پایه رسیده است که بر خدا نیز اعتراض میکنند. روشن است که خداوند همه انسانها را، صرف نظر از نژاد، رنگ و ثروت دنیایی برابر میداند و تنها ایمان و تقوا را ملاک برتری میشناسد.
۴ – منفعت طلبی از رهگذر شرک
اصرار مشرکان به ویژه اشراف بر حفظ بت پرستی و نظام کهن، جنبه مادّی و مالی داشت. اشراف مکه و نقاط دیگر، در پرتو شرک و بت پرستی، سروری خویش را بر عرب حفظ میکردند. اگر این باورها از میان میرفت و نظام جاهلی دست خوش دگرگونی میشد، امنیت و ثبات جامعه جاهلی از میان میرفت. در آن صورت، اشرافِ تاجر پیشه قریش، کارشان به کسادی میگرایید، ثروتشان از دست میرفت و روشن نبود چه زمانی پس از درهم ریختن نظام کهن، نظام جدیدی شکل میگیرد. در آن صورت، روشن نبود که آیا آنان در نظام جدید جایی خواهند داشت یا نه؟
آنان میدانستند که در صورت تحقق اسلام اصیل، اشراف در نظام جدید جایگاهی نخواهند داشت؛ مگر آن که ماهیت خویش را – حتی به ظاهر – دگرگون کنند. آیا اشراف توانایی چنین تحوّلی را در خود به صورت عادی داشتند؟ البته در آن شرایط نداشتند و لزومی هم بر این کار نمیدیدند؛ چون تصور نمیکردند اسلام پیروز شود؛ بنابراین تنها یک راه در برابر آنان بود و آن ستیز با اسلام بود.
۵ – رقابتهای طایفهای
عامل اجتماعی دیگر مربوط به مناسبات درونی طوایف قریش بود. طوایف مختلف قریش به ویژه سه طایفه بنی هاشم، بنی امیه و بنی مخزوم، رقیب یکدیگر به شمار میآمدند. برخاستن نور نبوّت از جبین فرزند عبدالله، طوایف دیگر را بر آن داشت تا به ستیز با رقیب خویش بپردازند.
ابوجهل رئیس بنی مخزوم میگفت: «ما و فرزندان عبدمناف در «شرف» با یکدیگر رقیب و البته برابر بودیم. آنان به زایران مکه طعام دادند، ما نیز چنین کردیم؛ آنان بذل و بخشش کردند، ما نیز چنین کردیم، تا آن که برابر شدیم. ناگاه بنی هاشم گفتند: برما وحی نازل میشود! ما چگونه به چنین چیزی دست مییافتیم؟ به خدا سوگند که هرگز به او ایمان نیاورده تصدیقش نمیکنیم.»
بدین ترتیب روشن میشود که رقابت ابوجهل با بنی هاشم آنان را به ستیز با اسلام واداشته است. همین مسأله در باره خاندان امیّه هم صادق بود. رقابت پایدار این طایفه با بنی هاشم، حتی پس از آن که مسلمان شدند، شاهدی بر رقابتِ ستیزه برانگیز این طوایف در درون قریش است.
۶ – تعصّب قبیلهای
از دیگر عوامل بازدارنده مشرکان در گرویدن به اسلام، پایبندی به سنتهای قبیلهای و پیروی از اجداد و بزرگان بود. نظام قبیلهای در پی حفظ «هویت قبیله» است و حفظ هویت قبیله، حفظ پیوندهای خویشی، ارزشهای قبیلهای و خاطرات اجدادبزرگان قبیله است. فرهنگ، دین، آداب و رسوم و هر چیزی که از این طریق به دست آید، باید پاسداری شود. اگر به کناری گذاشته شود، اجداد و بزرگان نفی شده اند؛ چنین برخوردی نفی گذشته و به معنای از دست دادن داشتهای قبیله است.
خداوند در قرآن پیروی مشرکان را از آبا و اجدادشان، سبب گمراهیشان میداند. [۲]چنان که از آن سوی، بت پرستان، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را متهم میکردند که به پدران آنان نسبت گمراهی داده است. آگاه کردن مردم از این مسأله و بازداشتنشان از یک سنّت اجتماعی کهنه، بسیار دشوار بود و نیاز به زمان داشت.
ب: عوامل فکری
در کنار عوامل اجتماعی که مانع از اسلام آوردن اشراف و بزرگان مکه میشد، مسایلی مطرح بود که به نحوی با اندیشه و فکر پیوند داشت. برخی از این نکات، بهانههایی بود که مشرکان از آنها به عنوان پوششی برای مخالفتهای کینه توزانه خود بر ضد اسلام، استفاده میکردند. در این جا نیز به دو مورد اشاره میکنیم:
یکی از بهانههای فکری بت پرستان در مخالفت با اسلام و نپذیرفتن آن، این بود که چرا فرستاده خدا از جنس آدمیان است. آنان بر این باور بودند که اگر قرار است خداوند فرستادهای به سوی بشر بفرستد، نباید از جنس آدمیان باشد.
شاید به این دلیل که بشر نمیتواند با خداوند تماس برقرار کند! به سخن دیگر، به دیده آنان، فرستاده خداوند میبایست از جنس کسی باشد که او را فرستاده است. آنان بارها این نکته را ابراز میکردند تا جایی که خداوند فرمود: «هیچ چیز مردم را از ایمان آوردن، آنگاه که هدایتشان میکردند باز نداشت مگر این که میگفتند: آیا خدا انسانی را به رسالت میفرستد؟» (اسراء / ۹۴)
شگفتی مشرکان از این بود: «چیست این پیامبر را که غذا میخورد و در بازارها راه میرود؟ چرا فرشتهای با او فرود نمیآید تا با او بیم دهنده باشد.» (فرقان/ ۸)
به نظر میرسد که باور مسیحیان در باره مسیح (علیه السلام) که وی را فرزند خدا میدانستند، سبب زایش چنین باوری میان عربها شده بود. بت پرستان میگفتند: «چرا فرشتگان بر ما نازل نمیشوند؟ یا، چرا پروردگار خود را نمیبینیم؟» (فرقان / ۲۰)
خداوند این سخن آنان را ناشی از روحیه استکباریشان دانسته به دنبال آن فرمود: «به راستی که خود را بزرگ شمردند و طغیان کردند؛ طغیانی بزرگ.»
و در جای دیگر فرمود: «و اگر ما فرشتگان را بر آنها نازل کرده بودیم و مردگان با ایشان سخن میگفتند… باز هم ایمان نمیآوردند.» (انعام / ۱۱۱)
اسلام برای نفی هر گونه تصور خداگرایانه نسبت به رسولش، مکرر بر بشر بودن آن حضرت اصرار کرده و مردم را از غلوّ در دین پرهیز داده است.
مشرکان با وجود قرآن که برترین معجزه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بود، خواستار انجام کارهای خارق العاده بودند. آنان انجام این اعمال را به عنوان دلیلی بر درستی رسالت آن حضرت درخواست میکردند. کارهای درخواستی آنها نشان از سیطره تفکر حس گرایانه در آنها دارد، در حالی که قرآن بر آن بود تا تفکر عقلانی را تقویت کند. اعجاز قرآن و درک آن بر پایه احیای تفکر عقلانی بود، تفکری که پایه اصلی تمدن اسلامی را که تمدنی «معقول» بود تشکیل میداد. درخواستهای مشرکان نه تنها «حسی» بود، بلکه «سودجویانه» نیز بود.
مشرکان میگفتند: «چرا از آسمان گنجی برایش افکنده نشود؟ چرا او را باغی نیست که از آن بخورد؟ وستمکاران گفتند: شما از مردم جادو شدهای پیروی میکنید… بزرگ و بزرگوار است آن کسی که اگر خواهد بهتر از آن به تو ارزانی دارد؛ باغهایی که در آنها، نهرها جاری باشد و برایت قصرها پدید آورد.» (فرقان / ۸.۱۰)
و نیز میگفتند: «به تو ایمان نمیآوریم تا برای ما از زمین چشمهای روان سازی؛ یا تو را باغی باشد از درختان خرما و انگور که در خلالش نهرها جاری گردانی یا چنان که گفتهای]وعده عذاب [آسمان را پاره پاره بر سر ما افکنی، یا خدا یا فرشتگان را پیش ما حاضر آری؛ یا تو را خانهای از طلا باشد، یا به آسمان بالا روی!» (اسراء / ۹۰ – ۹۳)
پاسخ خداوند آن بود که برای اثبات رسالت، قرآن به تنهایی کفایت میکند: «و گفتند: چرا از جانب پروردگارش آیاتی]معجزاتی [بر او نازل نمیشود؟ بگو: جز این نیست که آیات در نزد خداست و جز این نیست که من بیم دهندهای آشکار هستم؛ آیا آنان را بسنده نیست که بر تو کتاب فرستادهایم و بر آنها خوانده میشود. در این کتاب برای مؤمنان رحمت و اندرز است.» (عنکبوت / ۵۰ – ۵۱)
از زمانی که مشرکان عرب دریافتند اسلام مهمترین خطر برای کیان جاهلی آنهاست، کوشیدند تا به هر صورت با آن مبارزه کنند. آنان با سه عنصر مهم که در نهضت دینی جدید، مهمترین نقش را دارا بودند، برخورد کردند: نخست آنها «پیامبر (صلی الله علیه وآله)»، دوم «قرآن» و سوم «مسلمانان» بودند.
الف: برخورد با پیامبر (صلی الله علیه وآله)
اولین اقدام بت پرستان در برابر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) کشاندن آن حضرت به نوعی «سازش» و وادار کردن آن حضرت به تغییر موضع خود از «تهاجم» بر ضد شرک، به برخورد «مسالمت جویانه» بود. آنان از پیامبر (صلی الله علیه وآله) خواستند تا با گرفتن امتیازات مالی، خانوادگی و قبیله ای، دست از دعوت خویش بردارد.
تلاش دیگر آنها کشاندن پیامبر (صلی الله علیه وآله) به سمت نوعی «سازش عبادی» بود. بدین معنا که یک سال او خدایان آنها را بپرستد، یک سال آنان خدای واحد او را. خداوند سوره «کافرون» را در رد این درخواست نازل کرد. در جای دیگر از قرآن خداوند خطاب به پیامبرش فرمود:
«نزدیک بود تو را از آنچه بر تو وحی کرده بودیم منحرف سازند تا چیز دیگری جز آن را به دروغ به ما نسبت دهی، آن گاه با تو دوستی کنند! واگر نه آن بود که پایداریات داده بودیم، نزدیک بود اندکی به آنان میل کنی، آن گاه تو را دوچندان در آخرت عذاب میکردیم و برای خود در برابر ما یاوری نمییافتی.» (اسراء ۷۳ – ۷۴)
زمانی که خدا و رسول درخواستهای سازشکارانه آنان را رد کردند، بت پرستان دست به شدت عمل زدند. مهمترین سیاست آنان خانهنشین کردن و منزوی ساختن رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بود. متهم کردن آن حضرت به سحر و دادن نسبت دیوانگی در جهت بیاعتبار کردن شخصیت آن حضرت و پراکندن مردمان از اطراف او، از دیگر اقدامهای آنان بود. آزار و اذیتهای جسمی نیز به دست برخی از نزدیکان رسول خدا (صلی الله علیه وآله) همچون ابولهب انجام میشد. افزون بر اینها، مشرکان میکوشیدند تا مردمان ساده دل را علیه آن حضرت برانگیزند. آنان به مردم میگفتند: «این شخص میان ما اختلاف افکنده و پدران ما را گمراه میداند».
ب: برخورد با قرآن
گفتیم که قرآن سهم زیادی در جذب مردم به اسلام داشت. بت پرستان کوشیدند تا اعتبار قرآن را از میان ببرند. آنان ضمن اتهامهای خود قرآن را «شعر» نامیدند و پیامبر (صلی الله علیه وآله) را «شاعر»؛ و خداوند هر دو نسبت را تکذیب کرد. (یس / ۶۹)
اتهام دیگر آنان این بود که قرآن داستانهای اقوام کهن است که «اهل کتاب» آنها را به رسول خدا (صلی الله علیه وآله) آموزش داده اند. آنان، همچنین آیات قرآنی را همانند دعاهای کاهنان دانستند. خداوند این نسبت را هم تکذیب کرد. (الحاقه / ۴۲) مشرکان میکوشیدند تا مردم را از شنیدن آیات قرآنی بازدارند. افزون بر اینها، با ساختن کلمات سجع گونه مضحک، به استهزای آیات قرآنی میپرداختند. تلاش مشرکان ثروتمند قریش، سبب فریب شماری از مستضعفان مکه شد و پیشرفت اسلام را در این شهر با کندی روبرو کرد.
ج: برخورد با مسلمانان
مشکل دیگر مشرکان بت پرست، روی آوردن شماری از مکیان به اسلام بود. آنان تلاش زیادی برای بازداشتن آنها از گروش به دین جدید کردند. افراد سرشناس هر طایفه، مردمان طایفه خود را بر آن میداشتند تا از پیامبر (صلی الله علیه وآله) فاصله بگیرند. طبیعی است که در یک جامعه قبیله ای، سران قبیله تا چه اندازه در افراد قبیله خود نفوذ دارند. کسانی از میان بردگان و افراد بیسرپناه که به اسلام میگرویدند، با آزارهای جسمی سختی روبرو بودند.
مشرکان با به شهادت رساندن تنی چند از مسلمانان، جوّ رعبوحشت را میان مستضعفان مکه به وجود آوردند. کسانی که از افراد قبیله ایمان میآوردند، تحت فشار قرار گرفته و از امتیازهای فراوانی محروم میشدند. خداوند در قرآن از زبان برخی از مردم نقل کرده که میگفتند: «اگر از کیش تو پیروی کنیم ما را از سرزمینمان بیرون اندازند.» (قصص / ۵۷)
در سال هفتم بعثت، قریش که شاهد گسترش هرچه بیشتر شمار مسلمانان بود، مصمم شد بر فشارها و محدودیتهای خود بیفزاید. به همین جهت، دهها نفر از سران قریش گرد آمدند و قراردادی را امضا کردند. آنان پیمان بستند تا همگی پیوند خود را با بنی هاشم قطع کنند، به گونهای که هیچ نوع رابطه خانوادگی و تجاری میان آنان نباشد، مگر آن که بنی هاشم اجازه دهند تا مشرکان پیامبر (صلی الله علیه وآله) را بکشند.
فلسفه این اقدام بر این اساس بود که بت پرستان مکه در هر اقدامی بر ضد پیامبر، میبایست بنی هاشم را راضی میکردند. زیرا نمیتوانستند بدون رضایت آنان، پیامبر (صلی الله علیه وآله) را بکُشند. امضای این قرارداد بنی هاشم را تحت فشار قرار میداد تا از حمایت پیامبر (صلی الله علیه وآله) دست بردارند. گفته شده محل امضای این قرارداد در عَقَبه، در انتهای مِنی بود؛ جایی که پیامبر (صلی الله علیه وآله) چند سال بعد نخستین و دومین بیعت خود را با انصار در آن نقطه انجام داد.
بنی هاشم در برابر این پیمان ایستادگی کرده حاضر به پذیرش خواست پلید مشرکان نشد. از این رو باید تن به نوعی محدودیت میداد. نتیجه آن شد که بنی هاشم باید در شِعْب ابوطالب که محل زندگی بنی هاشم بوده و در ضمن محل تولد خود پیامبر (صلی الله علیه وآله) بود، بماند و از آن جا خارج نشود. تنها در این صورت بود که میتوانستند از پیامبر (صلی الله علیه وآله) دفاع کنند.
بنی هاشم سه سال تمام را با صبوری در شعب زندگی کردند. در این سه سال که از سال هفتم تا دهم بعثت بود، با مشکلات بیشماری روبرو بودند.
آنچه از دارایی خدیجه باقی بود و نیز اندوختههای دیگران، همه از میان رفت. با این حال این مقدار، هزینه سنگین زندگی آنان را تأمین نمیکرد. آنان با فقر و ناداری روبرو شدند، اما مقاومت کردند. بت پرستان قریش، نه خرید و فروشی با بنی هاشم داشتند و نه اجازه میدادند تا دیگر اعراب بدین کار مبادرت ورزند. مسلمانان نیز جز در ماههای حرام از شعب خارج نمیشدند؛ مگر به طور مخفیانه که تنها برای تهیه برخی از نیازمندیهای خود به بازار میآمدند.
پس از تحمل سه سال رنج و مشقت، خداوند به پیامبرش مژده داد که قرارداد بسته شده میان مشرکان، توسط موریانه خورده شده و جز نام خدا – باسمک اللهم [۳]– چیزی از آن باقی نمانده است.
بسیاری از قریش، به دلایل خویشاوندانه و گاه خیرخواهانه، از محاصره بنی هاشم ناراضی بودند و میل داشتند قرارداد را از میان ببرند. از این رو، اتحاد و یکپارچگی قریش از هم گسست. در نتیجه، با از میان رفتن قرارداد و توافق مشرکان، بنی هاشم از محدویت زندگی در شعب رهایی یافتند. شکست سیاست قریش در این ماجرا، تجربه دیگری از ناکامیهای قریش در برابر اسلام بود که خداوند پیروزی آن را تعهد کرده بود.
مشرکان در آزار پیامبر (صلی الله علیه وآله) و اصحاب وی تلاش فراوانی میکردند. گرچه آنان نمیتوانستند پیامبر (صلی الله علیه وآله) را زندانی کرده و شکنجه کنند، اما به شیوههای دیگری به ایشان آزار میرساندند. ابولهب عموی پیامبر (صلی الله علیه وآله) با همسرش در این آزار و اذیتها بیشترین سهم را داشتند.
مشرکان، پیامبر (صلی الله علیه وآله) و آیات الهی را به استهزا و تمسخر میگرفتند. آنان همچنین مسلمانان فقیر و تهیدست را مسخره میکردند. پیامبر (صلی الله علیه وآله) میکوشید تا با خواندن آیات قرآن، رفتار جنون آمیزشان را پاسخی معقول دهد. وی از اصحاب خود میخواست تا به بتها دشنام ندهند، چرا که مشرکان نیز به خداوند دشنام میدادند.
نضر بن حارث یکی از مشرکان، قصههای کهن ایرانی را در مکه بر مردم میخواند و میگفت که قصههایش از داستانهای قرآن زیباتر است! او میکوشید تا با سخنان بیهوده، مردم را از راه خداوند دور کند. وی میگفت: «قرآن چیزی جز داستانهای پیشینیان نیست».
هرگاه که مشرکان از ایستادگی پیامبر (صلی الله علیه وآله) به ستوه میآمدند، اندیشه مصالحه را مطرح میکردند. آنها قصد داشتند مانع پیشرفت پیامبر (صلی الله علیه وآله) گردند. اما پیامبر (صلی الله علیه وآله) به فرمان خداوند، به هیچ نوع سازشی با مشرکان تن نداد. درخواست مشرکان این بود تا به باورهای نادرست و ابلهانه آنان در باره بتها احترام گذاشته شود و این از سوی پیامبر (صلی الله علیه وآله) پذیرفتنی نبود.
یک بار نیز ابلهی، خاک بر سر و روی پیامبر (صلی الله علیه وآله) ریخت. وقتی پیامبر (صلی الله علیه وآله) به خانه آمد، دخترش فاطمه (علیها السلام) با گریه صورت حضرت را شست. پیامبر (صلی الله علیه وآله) به او دلگرمی داد و فرمود که خداوند از پدرت حراست خواهد کرد. همین رفتار مادرانه حضرت فاطمه بود که پیامبر (صلی الله علیه وآله) او راام ابیها – دختری که برای پدرش مادری میکند – نامید.
مشرکان به ویژه در آزار روحی پیامبر (صلی الله علیه وآله) سخت کوشیدند. آنان پیامبر را دروغ گو، دیوانه، شاعر و ساحر خواندند؛ اما صلابت و درایت پیامبر (صلی الله علیه وآله) تمامی این نسبتهای ناروا را پاسخ گفت. خداوند نیز تسکین و آرامش را بر دل و روح وی فرو میفرستاد.
بیش از دو ماه از پایان یافتن رهایی بنی هاشم از محدویت نگذشته بود که در ماه رمضان سال دهم بعثت، ابوطالب رحلت کرد. سه روز پس از آن، خدیجه هم از دنیا رفت. این دو حادثه پیامبر (صلی الله علیه وآله) را در اندوه فراوانی فروبرد. ابوطالب در آن زمان بیش از هشتاد سال سن داشت.
وی از هشت سالگی پیامبر (صلی الله علیه وآله) کفالت وی را بر عهده داشت و چونان پدری مهربان از او سرپرستی کرده بود. او از همان آغاز علنی شدن دعوت پیامبر (صلی الله علیه وآله) و شروع آزار مشرکان، از حامیان واقعی پیامبر (صلی الله علیه وآله) بود.
پس از اسلام آوردن امام علی (علیه السلام)، از جعفر، فرزند دیگرش خواست تا به رسول خدا (صلی الله علیه وآله) ایمان آورد. وی همان گونه که گذشت، خود نیز در پنهانی ایمان آورد تا به آسانی بتواند میان مشرکان از پیامبر (صلی الله علیه وآله) دفاع کند.
اشعار فراوانی از وی باقی مانده که حمایت او از پیامبر (صلی الله علیه وآله) و اعتقاد بیشائبهاش را به اسلام نشان میدهد. در شعب ابوطالب، گاه خودش و گاه فرزندش امام علی (علیه السلام) از پیامبر (صلی الله علیه وآله) حراست میکردند، تا مبادا مشرکان بر ضد جان آن حضرت توطئه کنند.
خدیجه نیز همسر وفاداری بود که تمام دارایی خود را در راه اسلام انفاق کرد. او یاور تنهاییهای پیامبر (صلی الله علیه وآله) بود. زمانی که پیامبر (صلی الله علیه وآله) در خارج از منزل مورد حمله سفیهان قریش قرار میگرفت، مهر و محبت و دلداری خدیجه در خانه او را آرام میکرد. سال دهم بعثت، به مناسبت رحلت این دو بزرگوار سال اندوه یا عام الحزن نامیده شد. این مسأله شدّت علاقه پیامبر (صلی الله علیه وآله) را به آن دو یار نشان میداد.
با از دست دادن حمایت ابوطالب، پیامبر (صلی الله علیه وآله) مجبور شد کمتر در مکه و میان قریش آشکار شود. او تصمیم گرفت تا برای دوری از قریش و نیز برای ابلاغ رسالت خود به شهر طائف برود. این شهر که در فاصله یک صد کیلومتری مکه قرار دارد، از مناطق خوش آب و هوای حجاز بوده و محل زندگی قبیله ثقیف است.
پیامبر (صلی الله علیه وآله) به مدت ده روز و بر اساس آنچه برخی مورخان گفتهاند یک ماه در طائف ماند. او با بیشتر مردم سخن گفت، اما کسی دعوت وی را نپذیرفت. حتی مردم طائف غلامان خود را در پی پیامبر (صلی الله علیه وآله) فرستادند تا وی را سنگ باران کرده از شهر بیرون کنند.
مردم طائف به دلیل پیوند اقتصادی و دینی با مکه و قریش، به شدت تحت نفوذ آنها بودند و قراردادهایی نیز با یکدیگر داشتند. بسیاری از قبایل دیگر نیز با این مشکل مواجه بودند و لذا تا زمانی که مکه فتح شد و قریش شکست خورد، این گونه قبایل، جرأت ایمان آوردن نداشتند. پیامبر (صلی الله علیه وآله) چند روزی نیز نزد قبیله بنی صَعْصَعه رفته وآنان را به پذیرش اسلام فرا خواند.
شهر مکه، چون مرکزیت تجاری و عبادی داشت، هرساله شمار زیادی از عربها برای زیارت کعبه و بتها و نیز تجارت، راهی این شهر میشدند. این وضعیت فرصت مناسبی برای تبلیغ اسلام به وجود میآورد.
پیامبر (صلی الله علیه وآله) از همان آغاز به طور پراکنده با این مسافران سخن میگفت؛ زیرا در سالهای نخستین اسلام بیشترین وقت وی صرف هدایت قریش و سایر اهالی مکه بود. با این حال رفت و آمد به مکه خبر ظهور اسلام را به دورترین نقاط جزیرة العرب برده بود. بسیاری از بادیه نشینانی که دارای درونی صاف و پاک بودند، پس از شنیدن همین اخبار راهی مکه شده اسلام را پذیرفتند.
در چند سال پایانی اقامت مسلمانان در مکه، پیامبر (صلی الله علیه وآله) حرکت جدیدی را آغاز کرد. ایشان که از تبلیغ میان قریش ناامید شده بود، در پی آن بود تا راهی جدید برای نفوذ اسلام در جزیرة العرب بیابد. روزهایی که بازار مکه برپا بود، نزد رؤسای قبایل و دیگر مسافران میرفت و با آنان در باره اسلام سخن میگفت. این حرکت جدید بسیار مؤثر واقع شد و با پذیرش اسلام توسط برخی مسافران برای نخستین بار، اسلام به یثرب و نقاط دیگر راه یافت.
در مقابل، مشرکان نیز میکوشیدند تا آثار این حرکت تبلیغی پیامبر (صلی الله علیه وآله) را خنثا کنند. آنان از مسافران میخواستند تا وقت طواف، پنبه در گوشهایشان بگذارند تا قرآن خواندن پیامبر (صلی الله علیه وآله) را نشنوند. خود نیز سروصدا برپا میکردند تا کسی نتواند آیات خداوند را بشنود.
با این حال کسانی نصیحت قریش را نشنیده گرفته و نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله) میآمدند. طفیل بن عمرو از آن جمله بود. او به قریش گفت که خود عقل دارد و میتواند درستی و نادرستی سخن پیامبر (صلی الله علیه وآله) را تشخیص دهد. زمانی که نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله) آمد، پس از شنیدن آیات الهی، مسلمان شد.
بدین ترتیب باید سه سال آخر حضور در مکه را بعد از دورهای خاموش و ساکت، دوران شکوفایی مجدد اسلام و نفوذ آن به داخل قبایل بدانیم و این رهاورد شیوه جدید پیامبر (صلی الله علیه وآله) بود.
سیزده سال دعوتِ مکیان، سبب شد تا شماری از آنان اسلام را بپذیرند. مانع عمده بر سر راه دعوت اسلامی، اشراف قریش بودند؛ کسانی که سخت در برابر اسلام ایستادند و به هر کوششی برای محدود کردن اسلام دست زدند. بعدها در یثرب، به دلیل آن که چنین طبقهای از اشراف وجود نداشت، اسلام به سرعت رشد کرد و با مانع عمدهای رو برو نشد. مخالفت اشراف با دعوت اسلامی در قرآن انعکاس یافته و در آیات زیادی از نقش منفی «ملأ» و «مترفین» سخن گفته شده است.
اسلام با وجود همه این مخالفتها و به رغم آن که در مکه پیروز نشد، اما پایههای شرک را متزلزل کرد و ثبات دینی جامعه جاهلی را از بین برد. مردمی که هر صبح و شام با دعوت جدید رو برو بودند، حتی اگر به آن نمیگرویدند، نمیتوانستند بر باورهای شرک آلودشان استوار بمانند. بت پرستی هم دارای نظام فکری استواری نبود که بتواند در برابر اسلام مقاومت زیادی بکند.
در این دوره، افزون بر آن که نظام فکری و ارزشی جاهلی در معرض تردید قرار گرفت، نظام قبیلهای نیز تا اندازهای دچار درهم ریختگی شد. مسلمانان هر کدام از قبیلهای بودند. آنان با پذیرش اسلام، از یک سو پیوند قبیلهای خود را تضعیف کردند، و از سوی دیگر ارتباط تازهای بر اساس اسلام با برادران مسلمان خود به وجود آوردند.
در این دوران، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به تربیت نیرو پرداخت. نیروهایی که میبایست به عنوان ذخیره اسلام بمانند و پس از ایجاد دولت و حکومت، به رسول خدا (صلی الله علیه وآله) کمک کنند.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در این سیزده سال، با سیاست مسالمتآمیز خود، دشمن را تا اندازهای از اقدامات خشن باز داشت. آن حضرت به هیچ روی برخورد انتقام جویانه نکرد و به یاران خود سفارش نمود تا همه دشواریها را تحمل کنند، اما عکس العمل تندی از خود بروز ندهند. این اقدام، گرچه برای برخی مسلمانان سخت بود، آثار پرباری داشت.
یکی از این آثار آن بود که جوّ مکه کمتر دچار تشنج شد و رسول خدا (صلی الله علیه وآله) توانست به تبلیغ اسلام بپردازد. یک اقدام ناشیانه نظامی یا شبه نظامی، اشراف قریش را بیش از پیش تحریک میکرد و به اقدامات سرکوبگرانه وا میداشت. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به رغم مشکلات، توانست شمار زیادی را مسلمان کند، اما نتوانست بر مکه پیروز شود. این کاری بود که هشت سال پس از هجرت، در فتح مکه رخ داد.
شهر یثرب از ابتدای بعثت، ندای اسلام را شنیده بود. برای نخستین بار دو نفر از ساکنانش در سال دهم بعثت ایمان آورده بودند. در سال یازدهم بعثت، در پی سیاست تبلیغی جدید پیامبر (صلی الله علیه وآله) شش نفر از اهالی یثرب مسلمان شدند. این اولین نفوذ جدّی اسلام در یثرب بود.
دو قبیله اوس و خزرج ساکنان اصلی شهر یثرب بودند. آنان پس از سالها درگیری، در پی مصالحه با یکدیگر بودند و اسلام، وحدت میان آنان را تضمین میکرد. افزون بر آنها، یهودیان ساکن این شهر، پیش از این، خبر ظهور پیامبر جدید را داده بودند؛ گرچه خود به این بهانه که پیامبر جدید از نژاد بنی اسرائیل نبود، دعوت او را نپذیرفتند!
در سال دوازدهم بعثت، دوازده نفر از مردم یثرب به مکه آمدند. آنان در محلی به نام عَقَبه با پیامبر (صلی الله علیه وآله) بیعت کردند. این بیعت را پیمان عَقَبه اول مینامند.
محل این بیعت، در انتهای سرزمین مِنی، در جایی است که مسجد بیعت در آن جا بنا شده و قرنهاست که مورد توجه مسلمانان است. آنان در این بیعت، وفاداری خویش را به اسلام و فرمانهای آن اعلام کردند. زمانی که به یثرب بازگشتند، پیامبر (صلی الله علیه وآله) یکی از یاران دانای خود به نام مُصعَب بن عُمَیر را همراهشان فرستاد تا به آنان قرآن بیاموزد و اسلام را تعلیم دهد. بر اثر کوششهای این صحابی فداکار، شمار زیادی از مردم یثرب اسلام را پذیرفتند.
در سال سیزدهم بعثت، شمار بیشتری از مردم یثرب به مکه آمدند و با پیامبر (صلی الله علیه وآله) بیعت کردند. این بیعت را پیمان عَقَبه دوم مینامند.
مسلمانان یثرب، در این نوبت، آمادگی خود را برای هجرت پیامبر (صلی الله علیه وآله) و اصحابش به شهرشان مطرح کرده و گفتند: «در صورت هجرت، چون عزیزان خود از وی دفاع خواهند کرد.» پیامبر (صلی الله علیه وآله) از میان آنان دوازده نفر را با عنوان نقیب برگزید تا هر کدام سرپرستی گروهی را بر عهده بگیرند. این پیمانها و بیعتها دور از چشم قریش و پنهانی صورت میگرفت.
پس از بیعت عقبه دوم، مسلمانان به دستور پیامبر (صلی الله علیه وآله)، به تدریج و پنهانی مکه را به سوی مدینه ترک کردند. قریش با شنیدن خبر مهاجرت آنان، احساس خطر کرد؛ چرا که به زودی مدینه به صورت پایگاه مستحکمی در برابر آنان درمی آمد.
به همین جهت سران قریش در دارالندوه اجتماع کردند تا در این باره به مشورت بپردازند. دارالندوه، محلی بود که قُصیّ بن کلاب (یکی از اجداد پیامبر) (صلی الله علیه وآله) آن را ساخته بود تا قریش در امور مهم خود در آن جا به مشورت بپردازند. قریش، شخص پیامبر (صلی الله علیه وآله) را کانون خطر میدانست و مصمم شد تا او را از سر راه بردارد.
پس از مشورت، سه راه حل را در پیش رو داشتند: زندانی کردن، تبعید کردن و کشتن پیامبر. آنان راه سوم را برگزیدند. زیرا دو راه نخست نمیتوانست این خطر را به طور اساسی از میان بردارد. مشکل اصلی که تا آن زمان مانع اقدام آنها در کشتن پیامبر (صلی الله علیه وآله) بود، دفاع سرسختانه بنی هاشم از آن حضرت بود. خاندانهای قریش مایل نبودند تا به صورت تک، با قتل پیامبر (صلی الله علیه وآله) خود را با بنی هاشم درگیر کنند.
این بار تصمیم گرفتند جمعی از قریشیان، از تمامی خاندانهای قریش، بر سر پیامبر (صلی الله علیه وآله) رفته او را بکشند. در این صورت هیچ خاندان خاصی در برابر بنی هاشم قرار نمیگرفت و بنی هاشم مجبور میشد ساکت بماند و به خونبها راضی شود.
آنان جمعی از جنگجویان عشیرههای مختلف قریش را جمع کردند و شمشیرهایی به دست آنان سپردند تا شبانه بر بستر پیامبر (صلی الله علیه وآله) ریخته وی را بکشند. اما زمانی که بر بالای بستر رسیدند، به جای پیامبر (صلی الله علیه وآله) پسر عمویش، علی بن ابی طالب (علیه السلام) را دیدند. او مردانه این ایثار را کرده بود تا قریش را در غفلت نگاه دارد، به طوری که گمان کنند پیامبر (صلی الله علیه وآله) در بستر خود آرمیده است.
«هَجْر» در لغت عرب به معنای فاصله گرفتن و دوری گزیدن است. هجرت از شرک، یعنی پرهیز ودوری کردن از شرک. هجرت از یک شهر و منطقه، یعنی ترک کردن و دور شدن از آن و هجرت از گناه به معنای پرهیز از گناه است. هجرت از قوم و خویش، یعنی ترک خانواده و طایفه و قبیله.
اصطلاح هجرت میان مسلمانان، مربوط به رخداد مهم و سرنوشت ساز ترک مکه از سوی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) و یاران آن حضرت، و رفتن به سوی یثرب است. با این حال، همین کلمه در احادیث پیامبر (صلی الله علیه وآله) به معنای «دوری از بدی ها»، هجرت از دیگران به سوی پروردگار و ترک بدیها و محرّمات الهی به کار رفته است.
پیش از هجرت به مدینه، در سالهای نخست بعثت، گروهی از مسلمانان به حبشه رفته بودند. گرچه آن حادثه را هجرت ننامیده اند، اما در برخی احادیثِ رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از آن به عنوان هجرت یاد شده است. آن حضرت به کسانی که از حبشه به مدینه باز گشته بودند، فرمودند: «شما دو هجرت داشتید: یکی به حبشه و دیگری به مدینه.»
آشنایی مردم یثرب با اسلام سه سال پیش از هجرت آغاز شده بود. در آستانه هجرت، بیشتر ساکنان آن شهر مسلمان شده بودند؛ بنابراین میتوان گفت، زمینه مناسبی برای پیشرفت اسلام در این شهر فراهم شده بود. در برابر، مسلمانان شهر مکه، در سالهای پایانی دوره بعثت، با فشار روز افزون اشراف قریش روبرو بوده و رسول خدا (صلی الله علیه وآله) و یارانش گرفتار محدودیتهای فراوانی شده بودند. دعوت مسلمانان یثرب از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) برای آمدن به آن شهر و تعهد آنان در دفاع از آن حضرت، راه را برای هجرت هموار کرد.
دو ضرورت برای این هجرت وجود داشت: از یک سو، مکه تبدیل به محیط بستهای برای مسلمانان شده و آنان نه تنها توانایی گسترش اسلام را نداشتند، بلکه خود نیز گرفتار انواع فشارها و آزارها بودند. از سوی دیگر، محیطی آزاد با نام یثرب که در فاصله چهارصد و پنجاه کیلومتری مکه قرار داشت، مشتاق ورود آنان بود. مؤمنان یثرب تعهد کرده بوند تا از پیامبر (صلی الله علیه وآله) حمایت و دفاع کنند. بدین ترتیب راه برای هجرت فراهم شد.
انتخاب یثرب، افزون بر نفوذ اسلام در آن، بدین دلیل هم بود که مسلمانان آشنایی با آن دیار داشتند. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) خطاب به یارانش در باره یثرب فرمودند: «خداوند برای شما، برادران و خانههایی قرار داده که در آن امنیت داشته باشید.»
گروهی از مسلمانان پیش از آن که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) هجرت کند، به دستور آن حضرت به مدینه رفتند. زمانی که قریش احساس خطر کرد و تصمیم به کشتن پیامبر (صلی الله علیه وآله) گرفت، آن حضرت شبانه مکه را به سوی یثرب ترک کرد. تصمیم به قتل رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به آن دلیل بود که مشرکان دریافتند، اگر تاکنون اسلام در مکه محصور بود و آنان میتوانستند جلوی آن را بگیرند، این بار شهری به اسلام گرویده و مسلمانان مکه نیز در حال پیوستن به آنان هستند؛ بنابراین مسلمانان، اندکی پس از آن، خواهند توانست با یک نیروی نظامی توانمند مکه را تصرّف کنند. مسلمانان یثرب در اولین قدم، برای قریش که راه بازرگانیاش از نزدیکی یثرب میگذشت، مزاحمتهایی را فراهم کردند.
بنابراین، قریش تصمیم گرفت قبل از آن که رهبری نهضت میان یاران وفادارش قرار گیرد، او را از بین ببرد. اما، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به لطف خداوند، از خانهای که در محاصره قریش بود بیرون آمد و از مکه خارج شد. فداکاری و ایثار امام علی (علیه السلام) در خوابیدن در بستر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) دشمن را تا سپیده دم پیرامون خانه نگاه داشت.
زمانی که مشرکان دریافتند مرغ از قفس پریده، باخشم و نفرت برای یافتن رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در هر کوی و برزن به جستجو پرداختند. اقدام آنان بینتیجه ماند، زیرا رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نه به سوی شمال که راه یثرب بود، بلکه به سوی جنوب مکه حرکت کرد و به همراه ابوبکر که در راه به وی پیوست، در غار ثور پنهان گردید.
قریشیان در جستجوی پیامبر (صلی الله علیه وآله) تا نزدیکی غار آمدند، آن اندازه که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) صدای پایشان را شنید. اما به لطف خداوند بازگشتند. خداوند در این باره میفرماید: «اگر شما یاریش نکنید، آن گاه که کافران بیرونش کردند، خدا یاریاش کرد.» (توبه / ۳۹)
به روایت مورخان، در مدتی که آن حضرت در غار بود، امام علی (علیه السلام) برای وی غذا و آب میبرد. اندکی بعد که قریش مطمئن شد رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از دسترش دور شده و از شدت جستجوی خود کاست، آن حضرت به سمت یثرب به راه افتاد.
قبا در فاصله شش کیلومتری مرکز یثرب قراردارد. پیش از آن، بیشتر مسلمانانی که هجرت کرده بودند در این محل فرود آمده در خانه افراد تازه مسلمان آن ناحیه سکونت گزیده بودند. آنان که خبر هجرت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را شنیده بودند، هر روز در انتظار ورود آن حضرت بودند. زمانی که آن حضرت به قبا وارد شد، پانصد نفر از مردم یثرب به قبا آمده از ایشان استقبال کردند. شعار مردم در وقت ورود آن حضرت الله اکبر بود.
مردم مدینه در حالی که مسلّح بودند از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) استقبال کردند؛ تا تعهد خویش را در حفظ جان پیامبر نشان دهند. آن حضرت چند روزی در قبا ماند، تا برخی از خویشانش از جمله امام علی (علیه السلام) و دخترش فاطمه (علیها السلام) به او پیوستند. پس از آن به سوی یثرب که مرکز استقرار طوایفِ مختلف دو قبیله اوس و خزرج و شماری از قبایل یهودی بود، به راه افتاد.
در راه رفتن به مرکز یثرب، در مکانی که اکنون به نام مسجد جمعه شناخته میشود، برای نخستین بار نماز جمعه را اقامه کردند. پس از آن به یثرب رفتند.
منطقهای که پیش از اسلام یثرب و پس از مهاجرت پیامبر (صلی الله علیه وآله) مدینه نامیده شده، از سه طرف در حصار سنگلاخهای سیاه سختی قرار داشت که از آنها به عنوان «حَرّه» یاد شده است. این سنگلاخها که کیلومترها از سطح زمین را پوشانده و بهویژه شرق و غرب مدینه و تا حدی جنوب را دربر گرفته بود، مانع از عبور و مرور کاروانها و لشکرها بود و تنها در برخی قسمتها به زحمت امکان حرکت وجود داشت. تنها مرز شمالی مدینه، در کنار کوه احد، زمین هموار و بدون سنگلاخ بود. بدین ترتیب یثرب جز از سوی شمال در درون یک قلعه طبیعی قرار داشت.
در محدوده میانی این سنگلاخ ها، طوایف مختلف اوس و خزرج زندگی میکردند. هر ناحیه اختصاص به یکی از طوایف اوس و خزرج و یا یهودیان داشت. مسلمانان هر طایفه انتظار آن را داشتند تا رسول خدا (صلی الله علیه وآله) میان طایفه آنان فرود آید، تا افتخار میزبانی آن حضرت را داشته باشند. آن حضرت برای آن که بیدلیل طایفهای را بر طایفه دیگر ترجیح ندهد، اعلام کرد: «محل فرود او همان جایی خواهد بود که شترش زانو بزند.»
شتر در نهایت در محلی که در نزدیکی خانه ابوایوب انصاری بود فرود آمد. ابو ایوب، اسباب و اثاثیه آن حضرت را به خانهاش برد و در حالی که تنها دو اتاق داشت، یکی را در اختیار رسول خدا (صلی الله علیه وآله) گذاشت. آن حضرت هفت ماه در خانه او بود تا آن که در کنار مسجد، خانه کوچکی که آن را حُجْره مینامیدند برای خود بنا کرد.
بدین ترتیب به افتخار ورود نور نبوّت، مردمان یثرب از شدت علاقه به اسلام و پیامبر (صلی الله علیه وآله) نام شهرشان را عوض کرده آن را مدینة الرسول و به اختصار مدینه نامیدند.
اوج گیری هجرت مسلمانان از مکه و دیگر نقاط به مدینه، امکانات ویژهای را در مدینه طلب میکرد. آنان نیاز به مسکن و غذا داشتند. ساکنان تازه مسلمان مدینه، با گرمی از آنان استقبال کرده و دارایی خود را با آنان تقسیم کردند. مسلمانان مدینه یعنی انصار تا ماهها غذا و سایر نیازهای مسلمانان مهاجر و خود پیامبر (صلی الله علیه وآله) را تأمین میکردند.
خداوند این عمل آنان را ایثار خواند: و کسانی که پیش از آمدن مهاجران در دیار خود بودهاند و ایمان آورده اند، آنهایی را که به سویشان مهاجرت کردند دوست میدارند و در باره آنچه به مهاجران داده شود، در دل احساس حسد نمیکنند و دیگران را بر خویش ترجیح میدهند، هرچند خود نیازمند باشند؛ و آنان که از بخل خویش در امان مانده باشند، رستگارانند. (حشر / ۹)
این آیه در شرایطی نازل شد که غنایمی از یهود به دست مسلمانان افتاد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) خطاب به انصار فرمودند: «اگر میخواهید غنایم را میان همه قسمت میکنیم و مهاجران در خانههای شما بمانند؛ و اگر خواهید فقط به مهاجران دهیم و از خانههای شما در آیند.» انصار گفتند: «آن را میان مهاجران قسمت کنید و در خانههای ما نیز بمانند.»
لقب انصار و مهاجر را خداوند به این دو گروه داده و بدین ترتیب به جای عناوین قبیله ای، القابی اسلامی بر مؤمنان نهاده شد. بسیاری از انصار، اموال خویش را با مهاجری که در خانهشان سُکنا گزیده بود، نصف کردند و حتی برای بردن مهاجران جدید به خانههایشان با یکدیگر رقابت میکردند.
سالهای نخست هجرت، اوج دوستی و رواج روح برادری میان مسلمانان بود. زمانی که شمار مهاجران بیش از حد گسترش یافت، کسانی در گوشه مسجد جای داده شدند که به نام اهل صُفّه شناخته میشدند. آنان کسانی بودند که خانه و اموال خود را رها کرده به مدینه آمده و روی صُفّه (ایوان) مسجد نشسته بودند، تا آماده جهاد باشند. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در باره افتخار عنوان انصار فرمود: «اگر هجرت نبود من در شمار انصار میبودم.»
تا پیش از هجرت، مرکزی نبود که مسلمانان بتوانند در آن جا اجتماع کرده مناسبات خویش را بر اساس اصولی که دین جدید مطرح کرده بود، استوار سازند. اکنون مدینه به چنین مرکزی تبدیل شده بود. ساکنان مدینه، جز دو یا سه درصد همگی به اسلام گرویدند و محیط برای ایجاد جامعه مؤمنین فراهم شد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به پیروی از آیات قرآنی، از همه مسلمانان خواست تا شهر و دیار و قبیله خویش را ترک گفته به مدینه مهاجرت کنند. این یک تکلیف شرعی همگانی، اما موقت بود که هیچ کس حق سرپیچی از آن را نداشت، مگر آن که از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) اجازه گرفته باشد.
خداوند در باره مسلمانان غیرمهاجر فرمود: «آنان دوست دارند تا شما نیز همچون آنان به کفر در آیید و برابر با آنان شوید. پس شما از میان آنان دوستان برنگیرید مگر آن که در راه خدا هجرت کنند، اگر چنین نکردند]همانند سایر کافران [آنان را دریابید و هر کجا یافتید بکُشید.» (نساء / ۸۹)
بر پایه این آیه، مؤمن حقیقی تنها به کسی گفته میشد که در هر کجا زندگی میکرد، آنچه در دست دارد بر زمین بگذارد و به مدینه هجرت کند. خداوند در جای دیگری در قرآن میفرماید: «آنان که ایمان آوردند وهجرت کردند و جهاد با مال و جانشان در راه خدا کردند و آنان که به آنان پناه داده و حمایتشان کردند، برخی اولیای برخی دیگرند. اما کسانی که ایمان آوردند، اما هجرت نکردند، تاوقتی هجرت نکنند، به هیچ روی اولیای شما نخواهند بود.» (انفال / ۷۲)
یکی از دلایل این تکلیف شرعیِ همگانی آن بود تا این افراد در محیطی دینی زندگی کرده و در سایه احکام شرع مقدس اسلام تربیت شوند. روشن است که یک مؤمن در جامعهای که کافران در آن زندگی میکنند نمیتواند بر دین خود اطمینان کافی داشته باشد و از داشتن امنیت دینی محروم میماند. به همین دلیل خداوند میفرماید: «از آنان که در حق خود ظلم کرده بودند سؤال شد شمادر کجا بودید؟ آنان گفتند: ما مستضعفان روی زمین بودیم. به آنان پاسخ داده شده: آیا سرزمین خدا وسیع نبود تا در آن هجرت کنید.» (نساء / ۹۷ – ۹۸)
مسأله مهمتر حفظ امنیت مدینه به عنوان پایگاه منحصر به فرد اسلام و تنها دارالاسلام موجود بود. روشن بود که بت پرستان مکه آرام نخواهند نشست و با همپیمانان خود، مدینه را رها نمیکنند؛ بنابراین مسلمانان باید برای دفاع از دار الاسلام آماده شوند و تمام نیروی خود را بسیج کنند. افزون بر مسأله دفاع، تلاش برای گسترش اسلام، نیاز به امکانات و نیروی انسانی داشت. به همین دلیل بود که هجرت به عنوان یک تکلیف شرعی و سیاسی در آمد.
خداوند در آیات زیادی از قرآن سه مفهوم «ایمان»، «هجرت» و «جهاد» را با یکدیگر آورده است. این سه مفهوم، سه عنصر اصلی شخصیت یک مؤمن را در جامعه اسلامی مدینه تشکیل میداد. آنان باید ایمانی قوی میداشتند، آن گاه هجرت میکردند، پس از آن برای دفاع از اسلام و توسعه آن به جهاد میپرداختند.
لزوم هجرت به مدینه تا سال هشتم هجری، یعنی سال فتح مکه ادامه داشت. پس از آن این حکم برداشته شد، زیرا در آن وقت، دارالاسلام منحصر به مدینه نبود، بلکه مکه و بسیاری از نقاط دیگر به آغوش اسلام در آمده بودند، در حالی که پیش از آن غیر از مدینه، همه جا دارالکفر بود.
در فرهنگ سیاسی اسلام، در تقسیمبندی جغرافیای انسانی، جدای از دو مفهوم دارالاسلام و دارالکفر، عنوان سوم دارالحرب است؛ یعنی سرزمینی از دارالکفر که با مسلمانان در حال جنگ است. در دوره هشتساله نخست هجرت، دارالکفر مساوی با دارالحرب بود؛ بدین معنا که تمامی کفار آماده جنگ بر ضد اسلام بودند؛ چنان که در جنگ خندق، بیشتر احزاب بت پرست در جنگ علیه اسلام مشارکت داشتند.
اهمیت هجرت در ایجاد امّت واحده اسلامی در مدینه، پس از گذشت سیزده سال از آغاز بعثت، سبب شد تا آن را به عنوان مبدأ تاریخ اسلامی معین کنند. تا پیش از آن، اعراب از داشتن مبدأ تاریخی واحدی که بر اساس آن جایگاه تاریخی حوادث را طی سالهای متوالی مشخص کنند، محروم بودند.
آنان هر از چندی که رخداد مهمی صورت میگرفت، آن را برای چند سال، به عنوان مبدأ تاریخی استفاده و پس از آن که رخداد مهم دیگری صورت میگرفت، مبدأ پیشین را رها میکردند و تاریخ را بر اساس رخداد جدید محاسبه میکردند. به عنوان نمونه عام الفیل که همان سال تولد رسول خداست، یک مبدأ تاریخی بود؛ سالی که سپاه ابرهه به مکه حمله کرد و گرفتار غضب الهی شد.
از زمانی که مسلمانان به مدینه هجرت کردند، از پراکندگی نجات یافته و به یکپارچگی و وحدت و به عبارت دیگر امّت واحده دست یافتند. از آن پس، حرکت تاریخی خود را به عنوان یک امت آغاز کرده و تلاش جدی خود را در بستر تاریخ دنبال کردند. در طی ده سال نخست هجرت، رخدادهای مهم را بر اساس ماههایی که از هجرت گذشته بود محاسبه میکردند و به صورت غیررسمی، هجرت را مبدأ محاسبه سال رخدادهای این دوره قرار میدادند. کسانی از صحابه، تولد، بعثت یا وفات رسول خدا را پیشنهاد کردند؛ اما امام علی (علیه السلام) هجرت را مطرح کردند و خلیفه دوم آن را پذیرفت.
مسلمانان در همه دورههای تاریخی خود، از تاریخ هجری استفاده میکردند؛ اما متأسفانه امروزه برخی از کشورهای اسلامی، به جای تاریخ هجری از تاریخ مسیحی استفاده میکنند. این امر پشت کردن به میراث دینی و اسلامی بوده و برای دنیای اسلام اقدامی ضد فرهنگی به شمار میآید.
استقرار رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در مدینه، ضرورتهای خاصی را به همراه داشت. از آن پس، مردم در انتظار نزول آیات قرآنی و فرمانهای رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بودند، تا بر اساس آنها «زندگی نوین» خود را آغاز کنند. برای همگان روشن بود که مدینه زندگی تازهای را شروع کرده و ارزشهای دیگری را جز آنچه در جاهلیت بود، مبنای زندگی جدید خویش قرار داده است. شکل دادن به این «حیات اسلامی جدید» نیازمند اقداماتی بود که انجام آنها جز در صلاحیت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نبود.
نامی که برای تشکّل جدید انتخاب شده بود جامعه مؤمنان بود؛ خطابهای یا ایها الذین آمنوا در قرآن، خطاب به این جامعه نوین ایمانی است. در قرآن، افزون بر اصطلاح مؤمنین از جامعه نوین به امّت واحده نیز تعبیر شده است. این تعبیر در برابر ساختارهای قبیلهای بود که بر مبنای نسب شکل گرفته بود. برای سر و سامان دادن به این جامعه، لازم بود اقداماتی انجام شود.
مسجد محل سجده در برابر خداست؛ مکان مقدسی که مؤمنان برای عبادت در آن جا حضور مییابند. در آیات مکی و مدنی از مسجد الحرام یاد شده؛ چنان که از مسجد الاقصی نیز سخن گفته شده است.
پیش از اسلام، یهود و نصارا مکانهای مقدسی داشتند که تنها مجاز بودند در همان جا به عبادت و نماز بپردازند. اسلام مسجد را برای عبادت برگزید؛ اما خداوند این امتیاز را به امّت اسلامی داد که در هر زمین پاک نمازش را اقامه کند. در واقع، همه جای زمین برای یک مسلمان مسجد است.
با آمدن رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به مدینه، مسلمانان نخستین مسجد را در محله قبا که در جنوب مدینه بود، بنا کردند. مسجد، افزون بر آن که محل نماز است، مکانی برای حضور جماعت مسلمانان است. در کنار مفهوم عبادت، مفهوم «جماعت» در ارتباط با «مسجد» مطرح میشود. «جماعت» مفهومی است دینی و سیاسی که حکایت از حضور جامعه مسلمانان به صورت یکپارچه دارد.
مسجد قبا، نخستین مسجدی است که ساخته شد و نماز جماعت در آن برقرار گردید. خداوند در مقایسه میان مسجد قبا، مسجد ضرار فرمود: «هرگز در آن مسجد]ضرار [ نماز مگذار؛ مسجدی که از روز نخست بر پرهیزگاری بنیان شده]مسجد قبا [شایستهتر است که در آن جا نماز کنی.» (توبه / ۱۰۸)
گذشت که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در راهِ آمدن به یثرب، نماز جمعه خواند. مسلمانان آن ناحیه، در محل نمازگزاردن پیامبر (صلی الله علیه وآله) مسجدی ساختند که به مسجد جمعه شهرت یافت.
زمانی که آن حضرت به مدینه آمد، در همان روزهای نخست به بنای مسجد پرداخت. پیش از آمدن آن حضرت، مسلمانان در زمینی در حوالی خانه ابوایوب انصاری نماز میگزاردند. آن حضرت زمین یاد شده را به عنوان محلی برای ساختن مسجد برگزید.
این زمین از آنِ دو یتیم بود که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) آن را از سرپرست آنان خریداری کرد. به دنبال آن، مسلمانان با تلاش فراوان دیواری پیرامون آن کشیدند؛ آن گاه ستونهایی از درخت خرما برپا کرده و سقف را با شاخههای درخت خرما پوشاندند. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) هم در ساختن مسجد مشارکت فعال داشت.
بدین ترتیب «مسجد النبی (صلی الله علیه وآله)» ساخته شد، مسجدی که در گذر تاریخ بارها و بارها بازسای شده و یادآور بهترین خاطرات تاریخ صدر اسلام برای همه مسلمانان بوده و هست. قبر، منبر و محراب پیامبر (صلی الله علیه وآله) و همچنین ستونهایی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بر آن تکیه میکرد، از آثار برجای مانده همان دوران است.
افزون بر آن برخی از حجراتی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) و دیگر یاران وی در آنها میزیستند، در اطراف مسجد بوده است. در حال حاضر، خانه حضرت زهرا (علیها السلام) در کنار خانهای که مدفن پیامبر (صلی الله علیه وآله) است، در یک پنج ضلعی قرار داد.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) افزون بر مسجدی که خود امامت آن را داشت، هر از چندی به میان طوایف اطراف میرفت و به درخواست مردم در محلی مشخص نماز میگزارد. پس از آن، مردم آن ناحیه، در محل مذکور مسجدی بنا میکردند. اکنون در گوشه و کنار شهر مدینه، چندین مسجد میتوان یافت که برای نخستین بار رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در آن جا نماز گزارده است. نقش مسجد در تمدن اسلامی از این زمان آغاز شد. مهمترین نقس مسجد در تربیت دینی و فکری و در مواردی سیاسی بوده است.
مسجد نقش مهمی هم در تمام دورهها در معماری اسلامی داشته است؛ هم به عنوان یک بنای اسلامی با طرحهای مختلف و هم نقش آن در شکل دهی به ساختار شهرهای اسلامی. در زمان رسول خدا (صلی الله علیه وآله)، مسجد نه تنها محل عبادت بلکه به عبارتی دارالحکومه هم بود. این نوع بهره گیری از مسجد، در دورانی بود که هنوز ارکان دولت اسلامی شکل نگرفته بود. بعدها که امور حکومتی سامان بیشتری یافت، نقش اصلی مسجد در زمینه عبادت و تربیت فکری و درسی متمرکز شد.
یکی دیگر از اقدامهای نخست رسول خدا (صلی الله علیه وآله)، برقراری پیوند برادری میان مسلمانان به صورت دونفره بود. این پیوند را «عقد مؤاخاة» یعنی پیمان برادری میشناسند. زمان اقدام به آن در سال نخست هجری بود، اما تا چند سال پس از آن نیز ادامه داشت. برخی نوشتهاند که پیش از هجرت هم به نوعی عقد برادری میان مسلمانان مکه بوده است.
پیمان برادری میان دونفر مهاجر، یا دو نفر از انصار و یا یک نفر از مهاجر و نفر دیگری از انصار برقرار میشد. دونفری که با یکدیگر پیمان برادری میبستند، به طور رسمی به عنوان برادر یکدیگر شناخته میشدند. کوشش میشد تا در انتخاب آنها، روحیات مشترک در نظر گرفته شود؛ یعنی کسانی با یکدیگر برادر شوند که زمینه سازگاری میان آنان فراهم باشد.
اقدام به بستن پیوند برادری، افزون بر آن که برای مهاجرانی که از قبیله خود جدا شده بودند، بسیار سودمند بود، پیوند اسلامی جدیدی را، صرف نظر از خون و نژاد و طایفه، میان مسلمانان رواج میداد. اعراب تا آن زمان برادری را تنها در پیوند خانوادگی میدیدند، اما اسلام برادری اسلامی را نیز مطرح کرد.
اخوت مزبور گرچه میان دونفر بود، اما روحیه جمعی برادری را میان مسلمانان تقویت میکرد. میان امّت اسلامی، آنچه که همیشه نمایش احساس همدردی میان مسلمانان در شرق غرب عالم اسلامی بوده و هست، در همین مفهوم اخوّت اسلامی جلوهگر میشود.
در آغاز، پیمان برادری آن چنان قوی و قدرتمند بود که دو برادر از یکدیگر ارث میبردند. اما بعدها مسأله ارث در محدوده «ذوی الارحام» یعنی رابطه خویشی و خانوادگی استقرار یافت. اسلام با طرح پیمان برادری، قصد برهم زدن مبانی خانواده را نداشت، بلکه فراتر از آن، در صدد ایجاد رابطهای اسلامی میان عموم مسلمانان بود.
به عبارت بهتر، در آغاز که مهاجران از داشتن خانواده محروم بودند، در جمع مسلمانان برادری مییافتند که در صورت درگذشت یکی، دیگری از او ارث میبرد. بعدها که نوع خانوادهها مسلمان شدند، ارث بر اساس رابطه خویشی استوار شد و خداوند عموم مسلمانان را با یکدیگر برادر کرد.
پس از آن که هجرت بر هر مسلمانی واجب شد، گروههای زیادی از مسلمانان به مدینه هجرت کردند. در این زمان، جمعیت مدینه شامل قبایل مختلف عرب و یهود بود. دو قبیله عمده عرب خزرجیان و اوسیان بودند و یهودیان در سه طایفه معروف بنی نضیر و بنی قینقاع و بنی قریظه و شماری طوایف کوچک زندگی میکردند. علاوه بر آن، شماری از افراد سایر قبایل بدین شهر آمده بودند. پس از اسلام، قبایل بر اساس سنّتهای قبیله ای، درگیریهای خویش را حل و فصل کردند.
اکنون که اسلام قدرتی به دست آورده بود، میبایست مشکلات و برخوردهای موجود میان قبایل را با اصول خاص خود حل کند. در نظام جدید، دولتی فراتر از خواستهای گروهی و قبیله ای، به رهبری رسول خدا (صلی الله علیه وآله) ایجاد شده بود؛ طبعاً نظام جدید، نمیتوانست بدون نظامنامه باشد؛ اصولی که بر پایه آنها درگیریها حل شده و حقوق عمومی مسلمانان در آن تبیین شده باشد.
افزون بر آن، یهودیانی نیز در مدینه بودند که دولت جدید باید تکلیف خود را با آنان روشن میکرد. حقوقی که آنان از آن برخوردارند، به علاوه تعهداتی که در قبال حقوق شناخته شده داشتند، میبایست تبیین میشد. در واقع نیازی به نوعی معاهده و پیمان نامه با آنها محسوس بود. افزون بر اینها، لازم بود تا قبایل دریابند که در نظام جدید از حقوق مساوی برخوردارند و مجری قانون و مرجع تشخیص این حقوق، خدا و رسول میباشند. قبایل میبایست تن به حکومت مرکزی داده از سلطه جویی و برتری طلبی پرهیز کنند.
در این باره خداوند فرمود: «ای کسانی که ایمان آورده اید، از خدا اطاعت کنید و از رسول و از اولی الامر خویش فرمان برید و، چون در امری اختلاف کردید، اگر به خدا و روز قیامت ایمان دارید، به خدا و پیامبر رجوع کنید. در این، خیر شماست و سرانجامی بهتر دارد.» (نساء / ۵۹)
و باز فرمود:«هیچ مرد و زن مؤمنی را نرسد که، چون خدا و پیامبرش در کاری حکمی کردند، آنها را در آن کارشان اختیاری باشد؛ هر که از خدا و پیامبرش نافرمانی کند، سخت در گمراهی افتاده است.» (احزاب / ۳۶)
به این اصل به عنوان یکی از اصول مهم و حاکم بر سایر اصول، در نظامنامه تصریح شده بود. مسایل دیگر نظامنامه، مربوط به امور اداری و قضایی میشد. این بخش، اختلافهای جاری زندگی قبایل عربی را حل میکرد. در آغاز نظامنامه که همان پیمان دینی – سیاسی قبایل است، آمده است:
این کتاب محمد (صلی الله علیه وآله) است میان مؤمنان و مسلمانان از قریش و مردم یثرب و هر کسی که از آنان پیروی کرد و به آن ملحق شد و به همراه آن جهاد کرد. آنان همه «امت واحده» هستند.
تعبیر امّت واحده از مبناییترین مفاهیم سیاسی – دینی اسلام است که در تمامی مفاهیم دیگر جریان داشته و چهارچوب اساسی سیاست اسلامی را معین میکند.
بخشی از اصول پیمان مزبور بدین قرار بود:
درباره مناسبات با قبایل یهودی نیز چند نکته در نظامنامه آمده که یهودیان موافقت خود را با آن نکات اعلام کردند:
اینها بخشی از اصول نظامنامه یا پیمان دینی – سیاسی قبایل بود که در حکم قانون اساسی جامعه اسلامی جدید بود. روح حاکم بر آن یک روح اسلامی و در جهت پرهیز از سنّتهای جاهلی بود.
مهمترین هدف رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در این نظامنامه، شکل دادن یک دولت مرکزی و توانمند بر پایه قوانینی بود که مبنای برخوردهای دو جانبه مردم و حکومت از همه طوایف است.
یکی از بخشهای مهم سیره پیامبر (صلی الله علیه وآله) در دوران مدینه، جنگهای آن حضرت با دشمنان اسلام است؛ دشمنان بیابانگردی که شغلشان غارت بود و کوچکترین فرصتی را برای ضربه زدن به اسلام از دست نداده و تنها، قدرت نظامی مسلمانان میتوانست آنها را از اندیشه تهاجم باز دارد. به همین مناسبت، تاریخ دوران مدینه را مغازی مینامند که جمع غزوه به معنای جنگ است.
قبل از هر چیز باید گفت، جهاد یکی از احکام اصلی اسلامی است که خداوند بارها و بارها در قرآن از آن سخن گفته مسلمانان را به عمل به آن واداشته است. از آن جا که رسالت انبیای الهی، پیراستن جامعه بشری از فساد و تباهی است، خداوند استفاده از ابزارهای چندی را برای اصلاح مشروع دانسته است.
نخستین راه، آشنا کردن مردم با سخن حق، تبیین راه حق و نشان دادن معیار حق و باطل است. قد تبیّن الرُّشد من الغیّ. راه تبلیغ حقایق، راهی است که پیامبر (صلی الله علیه وآله) در تمام دوران مکه و پس از آن در مدینه، دنبال کرد. قرآن با ارائه استدلال و نشر تفکر، راه را برای انتخاب آگاهانه مردم باز کرد. روشن است که چنین ابزاری برای هدایت، تنها برای هدایت و اصلاح کسانی سودمند است که ظرفیت لازم را برای شنیدن سخن حق دارند و از روی ظلم و جهالت و کینه توزی و دنیاطلبی در برابر حق مقاومت نمیکنند.
اسلام کوشید تا موانع موجود بر سر راه مردم برای انتخابی آگاهانه برداشته شود. برخوردهای پیامبر (صلی الله علیه وآله) با دشمنان اسیر شده، نشانگر ایجاد آمادگی برای انتخاب درست از سوی آنهاست. حضرت در فتح مکه با رویی باز – نه انتقام جویانه – با بت پرستان مکه برخورد کرد. بر اساس دستور قرآن، بخشی از زکات را در اختیار مشرکان مایل به اسلام گذاشت که خداوند از آنها با تعبیر مؤلفة قلوبهم یاد کرده است؛ یعنی کسانی که با دادن مال، میتوان جذب اسلامشان کرد.
با این حال، روشن است که همیشه و همه مردم آن گونه نبودند که به راحتی سخن حق را بپذیرند. کسانی نیز، چون اشراف قریش، اهل عناد و فساد بودند و بر راه فاسد خود پافشاری میکردند. آنان شماری از مستضعفان را فریب داده و نه تنها مانع ایمان آوردن آنان میشدند، بلکه آنها را بر پیامبر (صلی الله علیه وآله) میشوراندند. زبانی که این قبیل مردمان با آن آشنایند، زبان جنگ است.
خداوند متعال، فرمان جهاد را برای از میان بردن فتنه و فساد و نابود کردن سران کفر بر مردم الزام کرده است؛ لذا فرمود: «با پیشوایان کفر قتال کنید که ایشان اهل عهد و پیمان نیستند.» (توبه / ۱۲)
دلیل دیگری که خداوند برای لزوم جهاد بیان فرموده، نجات مستضعفانی است که در چنگال ستمگران به اسارت درآمده، مورد ستم آنها قرار گرفته و به وسیله تبلیغات آنها منحرف میشوند. در این باره فرمود: «چرا در راه خدا و برای مردان و زنان و کودکان ناتوانی که میگویند:ای پروردگار ما! ما را از این قریه ستمکاران بیرون آر و از جانب خود یار و مددکاری قرار ده، نمیجنگید؟» (نساء / ۷۵)
از دیگر هدفهای فرمان جهاد، از میان بردن فتنه فتنه گران است: «با آنها بجنگید؛ تا دیگر فتنهای نباشد و دین، تنها دین خدا شود. ولی اگر از فتنهگری دست برداشتند، تجاوز جز بر ستمگران روا نیست.» (بقره / ۱۹۳)
خداوند از مسلمانان میخواهد تا با حفظ قدرت و برتری نظامی، دشمنان خدا و خود را مرعوب سازند: «و در برابر آنها تا میتوانید نیرو و اسبان سواری آماده کنید، تا دشمنان خدا و دشمنان خود را بترسانید.» (انفال / ۶۰)
باید توجه داشت که در فرهنگ قبیله ای، جنگ و تجاوز عادت روزانه شده بود و اسلام برای جنگ طلبان آنچنانی، باید خود را قوی و قدرتمند نگاه میداشت. قرآن به «جنگ و جهاد مقدس» اعتقاد داشت، جنگی که گرچه ممکن است در آن کسانی کشته شوند، اما دیگران به حیات طیبه دست خواهند یافت و مؤمنانی که شهید شده اند، نزد خداوند رزق و روزی خواهند داشت.
در اسلام دو نوع جنگ شناخته شده است:
۱. جهاد؛ یعنی جنگ رهایی بخش که مسلمانان به هدف توسعه و نفوذ اسلام در سرزمینهای کفّار انجام میدهند.
۲. دفاع؛ یعنی جنگ با مهاجمانی که به سرزمینهای اسلامی حمله میکنند.
اگر به گونهای دقیق به این دو نوع جنگ توجه کنیم، درمی یابیم که جهاد، نوعی دفاع است؛ دفاع از ارزشهای انسانی، دفاع از مستضعفانی که اسیر مستکبران شده و خود و خدا را فراموش کرده اند. با این حال، در تعریف فقهی، جهاد متفاوت با دفاع شناخته شده است. دفاع بر هر فرد مسلمانی اعم از پیر و جوان و زن و مرد واجب است، برخلاف جهاد که تنها بر مردان واجب است.
برخی از جنگهای پیامبر جهاد و برخی دیگر دفاع است. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در ماههای نخست حکومت خویش در اندیشه از میان بردن قدرت ستمگرانی بود که در مکه به مسلمانان ظلم کرده بودند. خداوند در این باره فرمود: «به کسانی که به جنگ بر سرشان تاخت آوردهاند و مورد ستم قرار گرفتهاند رخصت]جنگ [داده شده و خدا بر پیروز گردانیدنشان تواناست.» (حج / ۳۹)
جنگ بدر، نخستین نبرد مسلمانان با مشرکان بر اساس همین اجازهای بود که آنان در جنگ بر ضد ستمگران از سوی خداوند به دست آورده بودند. در جنگ اُحد، مسلمانان در برابر حمله مشرکان مکه به مدینه ایستادگی کردند. در جنگ خندق نیز مدینه مورد تهاجم مشرکان عرب واقع شد. فتح مکه که در سال هشتم هجری انجام شد، نتیجه تخلف قریش از تعهداتی بود که در صلح با مسلمانان پذیرفته بودند. بسیاری از اقدامهای نظامی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نیز در پی شنیدن خبر تهاجم قبایل یا آماده شدن برای حمله بود که آن حضرت پیشدستی کرده راه را بر آنان میبست.
گفتیم که دین رایج در جزیرة العرب بت پرستی بود. رهبری دینی آن جامعه هم در اختیار قریش بود که مکه و حرم خدا را در تصرف داشت. قریش نفوذی عمیق میان قبایل عرب داشت.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از طایفه بنی هاشم، یکی از طوایف قریش بود. زمانی که خداوند، محمد (صلی الله علیه وآله) را به رسالت برانگیخت، دیگر طوایف قریش از روی جهالت و حسادت تحریک شدند و برای حفظ منافع خود، نه تنها اسلام را نپذیرفتند، بلکه به جنگ با آن پرداختند.
قریش با بهره گیری از نفوذ خود، مانع از ایمان آوردن بسیاری از قبایل شده و از آنها در جنگ بر ضد اسلام بهره میگرفت. نمونه روشن آن، جنگ احزاب بود که قبایل مختلفی از اعراب قریش را همراهی کردند. بت پرستان در طول سیزده سال حضور پیامبر (صلی الله علیه وآله) درمکه، با او و اصحابش درگیر بودند و در نهایت تصمیم به قتل آن حضرت گرفتند.
با تشکیل امت واحده اسلامی در مدینه، این دشمنی شکل رویارویی نظامی به خود گرفت. این بار گروهی از قبایل در این سو و گروهی به عنوان هم پیمان با بت پرستان در آن سوی بودند. ابتکار عمل را مسلمانان در دست گرفتند. آنها با بستن راه تجارتی قریش، به آرامی مکه را تحت فشار گذاشتند. روشن بود که به زودی جنگ در میگرفت. دو حمله نیمه موفق مسلمانان به کاروان تجاری قریش، راه را برای برپایی نخستین جنگ مسلمانان با قریش باز کرد. این جنگ، نبرد بدر بود.
نخستین برخورد جدی مسلمانان با قریش، در روز جمعه، هفدهم رمضان سال دوم هجری در منطقه بدر – در فاصله ۱۵۵ کیلومتری مدینه، ۳۱۰ کیلومتری مکه و ۴۵ کیلومتری ساحل دریای سرخ – روی داد؛ حادثهای که بزرگترین رویداد تاریخ صدر اسلام است. کاروان قریش با سرمایه بسیار بزرگی که همه زن و مرد قریش در آن سهیم بودند، عازم شام بود. هنگام رفتن کاروان، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) خبر آن را داشت و در بازگشت، در انتظار آن بود تا به آن حمله کند.
آن حضرت کسانی را مأمور جمع آوری خبر در باره مسیر کاروان کرد و زمانی که خبر نزدیک شدن آن را شنید، اعلام حرکت کرد. ابوسفیان که سرپرست کاروان بود، با شنیدن این خبر، از تبوک شخصی را به مکه فرستاد تا قریش را برای حمایت از کاروان بسیج کند.
سپاه قریش با قریب نهصد و پنجاه جنگجو، با همه امکانات، کف زنان و شادیکنان به راه افتاد. فرماندهی سپاه را ابوجهل بر عهده داشت.
از آن سوی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) با دریافت خبر نزدیک شدن کاروان، روز دوازدهم رمضان از مدینه حرکت کرد. کسانی از مسلمانان حاضر به همراهی نشدند. خدا میفرماید: «آن چنان بود که پروردگارت، تو را از خانهات به حق بیرون آورد؛ حال آن که گروهی از مؤمنان ناخشنود بودند. با آن که حقیقت بر آنان آشکار شده، با تو مجادله میکنند. چنان قدم بر میدارند که گویی میبینند که آنها را به سوی مرگ میبرند.» (انفال / ۵)
در این سوی ابوسفیان از بیراهه کاروان را نجات داد و پس از آن کسی را به سراغ سپاه قریش فرستاد تا به آنان پیغام دهد که کاروان نجات یافته و آنان خود را در معرض کشته شدن به دست اهل یثرب قرار ندهند. ابوجهل که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) او را فرعون امّت مینامید، حاضر به بازگشت نشد و سپاه قریش برای رو برو شدن با سپاه اسلام به بدر آمد.
مسلمانان که با هدف حمله به کاروان عازم شده و امکانات اندکی همراه داشتند – تنها دو اسب – یکباره از حضور سپاه قریش آگاه شدند. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از مردم خواست تا در صورت آمادگی بایستند و الا برگردند. یاران، به ویژه انصار اعلام حمایت کردند و قرار بر نبرد شد.
سپاه اسلام شب جمعه، هفدهم رمضان به بدر رسید. درست در همین زمان دشمن نیز در فاصله اندکی از آنها در منطقه مستقر شد. مسلمانان دریافتند که نیروی دشمن در حدود هزار نفر است؛ در حالی که آنها ۳۱۳ تا ۳۱۵ نفر بودند؛ با این حال تصمیم به نبرد گرفتند.
رسول خدا سپاه خود را آرایش داد. در آن حال، چوب دستی خود را بر شکم سوّاد بن غزیّه زد. او از درد گله کرد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از او خواست تا قصاص کند. حضرت پیراهن بالا زد و سواد به جای قصاص، شکم رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را بوسه زد.
صبح جمعه دو سپاه رو در روی هم قرار گرفتند. بر پایه سنّت عربی، جنگ با مبارزه طلبیدن فردی آغاز شد. سه تن از قریش شیبه، عتبه، و فرزند وی ولید، در برابر سه تن از بنی هاشم یعنی حمزه، علی (علیه السلام) و عبیدة بن حارث قرار گرفتند. حمزه و علی (علیه السلام) عُتبه و ولید فرزند عتبه را کشتند.
شیبه ضربتی بر پای عبیده زد و آن را قطع کرد. آن گاه علی و حمزه به یاری عبیده شتافتند و شیبه را کشتند. این رخداد برای قریش سنگین بود. اما ابوجهل گفت که نباید از کشته شدن آنان هراسی داشته باشیم؛ آنان در جنگ عجله کردند. او شعار داد: اِنّ لنا الْعُزّیْ ولا عُزّی لکم؛ ما عُزّی داریم و شما ندارید. مسلمانان گفتند: اللّه مَوْلانا و لا مَوْلی لَکُم؛ خداوند مولای ماست و شما مولی ندارید.
به هر روی جنگ آغاز شد و مسلمانان با کمک مستقیم خداوند توانستند دشمن را شکست دهند. هفتاد نفر از دشمن کشته شدند و هفتاد نفری نیز به اسارت درآمدند. از جمله کشته شدگان، ابوجهل بود که خبر آن رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را بسیار مسرور کرد.
غنایم جنگ بدر بیش از یک صد و پنجاه شتر، ده اسب و مقداری چرم و پارچه و ابزارآلات جنگی بود. افراد جز آنچه از وسایل شخصی افراد کشته شده به دست خود بر میداشتند، سهمی نیز در تقسیم کلّی غنایم گرفتند.
پس از پایان کارزار، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) دستور داد تا چاههای بدر را کور کرده و کشتههای مشرکان را در آنها بریزند. جسد امیة بن خلف که سنگین بود، در همان هوای گرم بزودی نفخ کرده و وقتی خواستند آن را بر روی زمین بکشند، گوشت بدنش فرو میریخت، پس همان جا رهایش کردند. آن گاه رسول خدا بر لب چاه آمد و خطاب به مشرکان فرمود:
«ای عُتْبه،ای شیبه،ای ابوجهل، آیا آنچه را خداوند وعده داده بود، محقَّق یافتید؟ من آنچه را خداوند وعده داده بود، درست یافتم؛ چه بد خویشاوندی برای پیامبرتان بودید! شما مرا تکذیب کرده از شهرم بیرون کردید؛ در حالی که دیگران مرا پناه دادند.»
در آن لحظه ابوحذیفه فرزند عتبه، چهره پدرش را دید که به خاکش میکشیدند و در چاه میانداختند. قدری ناراحت شد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) پرسید: آیا از آنچه بر پدرت رفته ناراحت شدی؟ ابوحذیفه گفت: من در پدرم عقل و شرفی میدیدم و امید هدایت او را داشتم و، چون نشد خشمگین شدم.
رسول خدا در روز چهارشنبه ۲۲ رمضان، وارد مدینه گردید؛ در حالی که کودکان با شعر طَلَعَ البَدْرُ عَلَینا از وی استقبال کردند. پیامبر همراه اسیران به مدینه آمد. اندکی بعد این اسیران، با پرداخت فدیه، و یا با تعهد به تعلیم خواندن و نوشتن به فرزندان مسلمانان، آزاد شدند. کسانی هم که پولی نداشتند یا نمیتوانستند چنین تعهدی را بپذیرند با منّت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) آزاد شدند. تنها دو اسیر که سابقه دشمنی فراوان با پیامبر (صلی الله علیه وآله) در مکه داشتند کشته شدند.
پیروزی اسلام در بدر، مشرکان و منافقان مدینه را سخت ترساند. مورخان نوشته اند: هیچ منافق و یهودی در مدینه نبود، جز آن که در برابر حادثه بدر سر فرود آورد، و یهودیان گفتند که از این پس هیچ پرچمی را بر افراشته نمیکند، جز آن که پیروزی از آنِ اوست. کعب بن اشرف یهودی از برجستگان یهود میگفت: دیگر ماندن در عمق زمین بهتر از زندگی روی آن است. قریش، اشراف مردم و شاهان عرب بودند، آنان اهل حرم و منطقه امن بودند و این چنین گرفتار شدند.
خداوند در سوره انفال، به حمایت مستقیم خود از مسلمانان اشاره کرده میفرماید: «و آن گاه که از پروردگارتان یاری خواستید و خدا پذیرفت که با هزار فرشته که از پی یکدیگر میآیند یاریتان کند؛ و آن کار را خدا جز برای شادمانی شما نکرد و تا دلهایتان بدان آرام گیرد و یاری تنها از سوی خداست که او پیروزمند حکیم است.»
و در همان سوره فرمود: «شما آنان را نکشتید، خدا بود که آنها را کشت؛ و آن گاه که تیر میانداختی نیز، تو نمیانداختی، خدا بود که تیر میانداخت، تا به مؤمنان کرامتی ارزانی دارد. هر آینه خدا شنوا و داناست.»
کوه احد، در فاصله شش کیلومتری شمال شهر مدینه بوده، و اکنون شهر تا نزدیکی دامنه آن گسترش یافته است. در روز هفتم شوال سال سوم هجرت، در دامنه این کوه، یکی از مهمترین جنگهای صدر اسلام رخ داد؛ جنگی که تجربهای تلخ، اما آموزنده از خود برجای گذاشته و میان جنگهای صدر اسلام یک استثنا به شمار میآید.
قریشیان زخم خورده در بدر، مصمم شدند تا انتقام کشتگان خود را بگیرند. پیش از آن یک بار ابوسفیان با دویست نفر، به قصد شبیخون به مدینه حمله کرد، اما جز کشتن دو نفر و آتش زدن چند خانه، فرصت اقدام دیگری را نیافت. این اقدام نتوانست رضایت خاطر قریش را فراهم کند؛ بنابراین کاروان عظیم قریش که از بدر جان سالم به در برده بود، در دارالندوه نگاه داشته شد.
قریشیان توافق کردند تا از هزار شتر و پنجاه هزار دینار که ارزش مجموعه کاروان بود، پس از پرداخت سرمایه افراد، سود آن را در راه جنگ با مسلمانان به کار گیرند. سپاه قریش، مرکب از سه هزار نفر همراه تجهیزات کافی – با سه هزار شتر و دویست اسب – دف و طبل زنان و هلهلهکنان به سوی مدینه به راه افتاد. مورخان میگویند: عباس بن عبدالمطلب در نامه ای، خبر حرکت قریش و شمار نیروهای آنان را به رسول خدا (صلی الله علیه وآله) داد. مردی از قبیله بنی غفار، راه را به سرعت طی کرد و در قبا نامه را بدان حضرت رساند.
قریش به حرکت خود ادامه داد تا آن که در دامنه احد در نزدیکی کوه عَیْنَین استقرار یافت. فاصله میان جُرف در نزدیک مدینه تا وِطاء در نزدیکی احد، زمینهای زراعی بود که با شتران آبکش آبیاری میشد. مسلمانان با شنیدن خبر قریش، ابزار و وسایل کارگران را از منطقه مزبور جمع آوری کرده بودند. گفتهاند محصول مسلمانان آماده دروکردن بود.
محلی که واقدی آن را محل استقرار قریش دانسته به احتمال قریب به یقین بین ۱ تا ۵/۱ کیلومتری جنب کوه احد بوده است. گفتنی است که مدخل شهر مدینه، تنها از طریق شمال شهر ممکن بوده است؛ به همین دلیل قریش که از جنوب آمده بود، شهر را دور زده و از شمال و از کنار کوه احد وارد عرصه مدینه شد.
احتمال شبیخون دشمن در شب جمعه، سبب شد که مسلمانان شب را در اطراف مسجد نگاهبانی دهند. مسلمانان در باره ماندن در شهر و مقاومت و یا رفتن به میدان جنگ مردد بودند. روز جمعه، بعد از نماز، بحث مفصلی در این باره میان رسول خدا (صلی الله علیه وآله) و اصحابش در گرفت.
گروهی طرفدار نظر نخست بودند و گویا نظر خود پیامبر (صلی الله علیه وآله) هم بدان مایل بود. گروه دیگر که اکثریت را داشتند، ماندن در شهر را نوعی شکست میدیدند و اصرار بر رفتن به میدان نبرد داشتند. پیامبر در مسأله جنگ، خواستِ مردم را در نظر گرفت، زیرا تحمل صدمات جنگ چندان آسان نبود و اگر مردم خود بر کاری موافق و بر آن مصرّ بودند، هر گونه پیامدی را ناشی از تصمیم خود میدیدند. به علاوه اعتنا به آنان در چنین امر مهمی، آنان را در جنگیدن، دلگرم میکرد.
سپاه اسلام عصر جمعه حرکت کرد و برای استراحت، در منطقهای با نام شیخَیْن توقف کرد. پیامبر (صلی الله علیه وآله)، پس از وارسی تک تک سپاه، افراد کم سن را از سپاه جدا کرده و بازگرداند. شب را در راه ماندند و نیمههای شب، سپاه اسلام حرکت کرد و مسلمانان نماز صبح را در احد خواندند. آنان بنابه دستور رسول خدا (صلی الله علیه وآله) راهی را انتخاب کردند تا به مشرکان بر نخورده به دامنه احد بروند.
در این لحظه عبدالله بن اُبَیّ با سیصد تن از همراهان منافق خود راه بازگشت را در پیش گرفت. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) حتی به پشت سر خود نگاه نکرد، تا این اقدام تأثیر منفی بر روی افراد سپاه نگذارد. بدین ترتیب از هزار نفری که همراه آن حضرت بودند، هفتصد نفر همراهش ماندند. عبدالله بن اُبی درباره توجیه بازگشت خود میگفت: ما تعهد دفاع از او را در داخل شهر خود بر عهده گرفته بودیم، نه در خارج شهر؛ به علاوه از او خواستیم تا داخل شهر بماند و بجنگد، اما رأی ما را نپذیرفته تسلیم خواست بچهها شد!
مشرکان در جنوب کوه احد با فاصله یک کیلومتری کوه مستقر شده و مسلمانان از کنار آنان – سمت چپ – گذشته، به سوی کوه بالا رفته و در شِعْبی از کوه احد بر لبه وادی مستقر شدند. کوه کوچکی به نام عینین که بعدها کوه تیراندازان – جبل الرماة – نامیده شد، در سمت چپ محل استقرار مسلمانان قرار داشت؛ بدین ترتیب کوه احد پشت سر پیامبر (صلی الله علیه وآله)، کوه عینین سمت چپ و مدینه رودرروی مسلمانان بود. این در حالی بود که مدینه پشت سر قریش بوده و سپاه قریش فاصله بیشتری تا احد داشت.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) عبدالله بن جُبَیْر را با پنجاه نفر بر کوه عینین که در سمت چپ آنها و در عمل پشت منطقه درگیری بود، گذاشت. توصیه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به تیراندازان کوه عینین این بود: شما مراقب پشت سر ما باشید، ترس آن دارم که از آن سوی بر ما حمله برند. شما در جای خود بمانید و حرکت نکنید، حتی اگر دیدید که ما دشمن را شکست داده و به لشکر گاهش وارد شدیم و یا دیدید که ما کشته شدیم، باز از جای خود حرکت نکنید؛ خدایا من تو را بر ایشان گواه میگیرم.
در این جنگ، پرچم مهاجران در دست علی بن ابی طالب (علیه السلام)، پرچم انصارِ از قبیله اوس در دست اُسَیْد بن حُضیر و پرچم انصار خزرجی در دستان حُباب بن مُنْذر قرار گرفت. چهرههای برجسته سپاه شرک، ابوسفیان، خالدبن ولید و عکرمة بن ابی جهل بودند.
نخستین برخورد، مبارز خواهی طلحة بن ابی طلحه صاحب پرچم مشرکان و از طایفه بنی عبدالدار بود که علی (علیه السلام) پاسخ گفت و پس از مختصری جنگ، ضربتی بر او زد که فرقش را تا ریش او شکافت. در آن لحظه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) مسرور شد و تکبیرگفت. پس از طلحه، برادرش عثمان، پرچم را در دست گرفت که حمزه بر وی یورش برد و ضربتی به وی زد که دست و کتفش را جدا کرد. پرچم در دست ابوسعد بن ابی طلحه افتاد که به دست امام علی (علیه السلام) کشته شد. چند حمله دیگر نیز صورت گرفت که طی آن شماری از مشرکان به دست علی (علیه السلام)، طلحة بن عبیدالله و زبیر کشته شدند. این پیروزی شگفت در همان ساعت آغازین جنگ بسیار امیدبخش بود.
به دنبال آن درگیری آغاز شد و ساعتی نگذشت که دشمن متفرق گردید. در این فاصله چند بار خالد خواست تا از سمت کوه عینین حمله کند که با تیراندازان رو برو شد و نتوانست نفوذ کند. این وضع ادامه یافت تا آن که مسلمانان دشمن را دنبال کرده وارد لشکرگاه آنان شدند.
سواران مستقر در کوه عینین که وضع را چنین دیدند، از کوه پایین آمدند و به دستور فرمانده خود بیتوجهی کردند. چهل نفر آنها به قصد گردآوری غنائم راهی لشکرگاه دشمن شدند و تنها ده نفر در آن جا ماندند. در این وقت، خالد بن ولید با دویست سوار کوه را دور زد و پس از کشتن آن ده نفر، از پشت سر بر مسلمانان یورش برد.
مسلمانان که انتظار این وضع را نداشتند، روی به گریز نهادند. اوضاع به گونهای آشفته شد که مسلمانان بر یکدیگر شمشیر میزدند و یکدیگر را مجروح میکردند؛ به طوری که یکی از مسلمانان به همین طریق کشته شد. در این لحظه، مصعب بن عمیر به دست مشرکان به شهادت رسید، کسی که وی را به شهادت رساند، به گمان آن که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را کشته، فریاد زد که محمد کشته شده است. این خبر بر پراکندگی مسلمانان افزود و بسیاری به همین دلیل صحنه جنگ را ترک کردند.
از سوی دیگر مشرکان به تصور آن که پیامبر (صلی الله علیه وآله) را کشته اند، دست از جنگ کشیدند. این در حالی بود که آن حضرت همراه اندکی از یارانش به درهای در دل کوه رفته و از آن جا بر بالای کوه رفتند.
بت پرستان مکه به مثله کردن شهدا پرداختند و حتی جسد حمزه سیدالشهدا را هم مثله کردند. مثله کردن برخی شهدا مانند عَمْرو بن جُمُوح، به حدی بود که تمام اعضایش را از یکدیگر جدا کرده بودند، به طوری که شناخته نمیشد.
تلاشهای فردی برخی از اصحاب نیز تأثیر عمدهای در حفظ جان پیامبر (صلی الله علیه وآله) و حفظ اوضاع داشت تا آن اندازه که اسلام پایدار ماند. در شمار پایدارترین افراد امام علی (علیه السلام) بود که تا آخرین لحظه از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) جدا نشد.
به نقل ابن هشام آمده که ابن ابی نجیح گفت: در روز احد این صدا از آسمان شنیده شد که: لافَتی اِلاّ علی لاسیف اِلاّذُوالْفَقار «هیچ جوانی چونان علی و هیچ شمشیری چونان ذوالفقار نیست.»
دو حکایت از کشتگان احد جالب توجه است: یکی از منافقان که نامش قزمان بود و همراه عبدالله بن اُبی به مدینه بازگشت، مورد سرزنش زنان مدینه قرار گرفت و بار دیگر به رسول خدا (صلی الله علیه وآله) ملحق شد. او که فردی شجاع بود، در طول جنگ سخت بر دشمن یورش برد و یکی دو نفر را به قتل رساند تا آن که مجروح شد.
قتادة بن نعمان به او رسید و گفت: شهادت گوارایت باد! قزمان گفت: برای «دین» نجنگیده، بلکه برای جلوگیری ازتسلط قریش بر سرزمینش جنگیده است. زمانی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) این مطلب را شنید فرمود: او از اهل جهنّم است.
در برابر این حکایت، یکی از شهدای احد، عمرو بن ثابت بود که همان روز ایمان آورد و حتی بدون آن که یک نماز بگزارد در جنگ به شهادت رسید. گفتنی است که در این جنگ رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نیز از ناحیه صورت و دهان زخمی شد. برخی از شهدا را به بقیع آوردند و بیشترشان را در احد دفن کردند. همسر عمروبن جموح، جنازه شوهر، فرزند و برادرش را بر روی شتر انداخته به سوی شهر میآمد. او میگفت: همین که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) سالم است، هر مصیبتی را سبک میکند.
شتر او که در رفتن به سوی شهر با کندی حرکت میکرد، وقتی به سمت احد باز گردانده شد به سرعت راه میرفت و رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود آنان را در احد دفن کنند. رسول خدا در راه به حَمْته دختر جحش رسید. ابتدا او را به خاطر شهادت برادرش عبدالله تسلیت گفت و زنْ صبوری کرد. بعد به خاطر شهادت دایی او حمزه؛ آن گاه به خاطر شهادت مُصْعب شویش.
آمار شهدا بالغ بر هفتاد و چهار نفر بود. چهرههای برجستهای از سپاه اسلام از مهاجر و انصار میان شهدا بودند که از جمله آنها حمزه و مصعب بن عمیر بودند. تنها از طایفه بنی عبداشهل که محله آنها در نزدیکی احد بود، تعداد دوازده نفر به شهادت رسیدند.
از مشرکان بیست و سه یا چهار نفر کشته شدند. به نقل ابن اسحاق، شش تن آنها به دست امام علی (علیه السلام) به هلاکت رسیدند. یکی از آنان، ابوعزه جمحی بود که تنها اسیر مشرکان در دست مسلمانان در غزوه احد بود. او در بدر، با عجز و لابه، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را راضی کرد تا بر او منّت گذارده وی را آزاد کند، زیرا عیال و فرزندان فراوان دارد. از قضا در احد اسیر شد و رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در برابر ناله مجدد او فرمود: مؤمن دو بار از یک سوراخ گزیده نمیشود؛ اگر تو را آزاد کنم خواهی گفت که دو بار محمد را فریب دادم. آن گاه دستور داد تا گردن وی را زدند.
خداوند در سوره آل عمران مطالبی در باره جنگ احد فرموده که بسیار آموزنده است. در این باره که چرا در بدر آنها را یاری کرد، اما در احد نه. میفرماید:
«هر آینه خدا شما را در بدر یاری کرد، حال آن که ناتوان بودید؛ پس از خدا بترسید. باشد که سپاسگزار شوید. آن گاه که]توای پیامبر [به مؤمنان گفتی: اگر خدا سه هزار فرشته به یاریتان فرستد، آیا شما را کافی نخواهد بود؛ بلی، اگر پایداری کنید و پرهیزگار باشید، چون دشمنان تاخت آورند، خدا با پنج هزار فرشته صاحب علامت شما را یاری میکند؛ و خداوند این کار را جز برای شادمانی شما و آرامش قلبتان نکرد؛ و نیست یاریی مگر از سوی خدای پیروزمند و دانا.»
خداوند مؤمنان را که ضربهای سخت خورده اند، با بیان سنّت آزمایش الهی چنین دلداری میدهد:
«و این روزگار است که هر دم آن را به مراد کسی میگردانیم، تا خداوند کسانی را که ایمان آوردهاند بشناسد و از شما گواهان گیرد و خدا ستمکاران را دوست ندارد؛ و تا مؤمنان را پاکیزه گرداند و کافران را نابود سازد.»
و در این باره که خبر کشته شدن پیامبر (صلی الله علیه وآله) آنها را به فرار واداشته میفرماید:
«جز این نیست که محمد پیامبری است که پیش از او پیامبرانی دیگر بوده اند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود، شما به آیین پیشین خود باز میگردید؟ هر کس باز گردد، هیچ زیانی به خدا نخواهد رسانید. خدا سپاسگزاران را پاداش خواهد داد.»
جنگ احزاب در سال پنجم هجرت، آخرین تلاش بت پرستان و یهودیان برای نابودی اسلام بود. یهودیان به سراغ مشرکان رفتند و آنها را به جنگ بر ضد اسلام تحریک کردند. حاصل این تلاش، یک سپاه ده هزار نفری بود که ورود آن به مدینه میتوانست این شهر را با خاک یکسان کند.
یهودیان به تحریک قریش اکتفا نکرده قبایلی، چون سُلَیْم و غَطَفان، اَسَد و فَزاره را که پیشینه دشمنی با اسلام داشتند به همراهی فرا خواندند. یهودیان قول دادند تا در برابر کمک غَطَفان، نصف حاصل خرمای آن سال خیبر را به آنان بدهند. قریش نیز هم پیمانان خود را به کمک طلبید و آنها نیز به سپاه قریش پیوستند. زمانی که خبر تهاجم سپاه احزاب به مدینه رسید، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به مشورت با اصحاب نشست.
مورخان نوشتهاند که آن حضرت در کار جنگ، فراوان به مشورت میپرداخت. گروهی از اصحاب گفتند که ما میان ثنیة الوداع، جُرْف و بعاث میایستیم. این محل همان موضعی است که خندق در آن حفر شده است. سلمان فارسی که به تازگی به جرگه مسلمانان پیوسته بود، از تجربه ایرانیان سخن گفت. پیشنهاد او این بود که در موقع ترس از سواران دشمن، میتوان خندقی حفر کرد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از این پیشنهاد استقبال کرد و همگی با سرعت تمام کار را آغاز کردند.
در این زمینه، آنچه مهم بود آن که خندقی کنده شود که تمام موارد نفوذ به مدینه را مسدود کرده و دشمن را زمین گیر کند. پیش از این اشاره به موقعیت جغرافیایی مدینه کردیم و گفتیم شهر مدینه میان دو حرّه شرقی و غربی قرار داشت. حره منطقهای سنگلاخی با سنگهای سیاه و تیز بود که به صورت تپههای کوچک و در سطحی وسیع منطقه را پوشانده بود.
این دو حرّه غرب و شرق مدینه را کاملا پوشش داده بود و ناحیه جنوب را نیز تا حدود زیادی پوشانده به صورت نعل اسب مدینه را محافظت میکرد؛ گرچه راههای نفوذ محدودی از آن سوی وجود داشت. در این میان تنها ناحیه شمال مدینه، زمین مسطح و زراعی برای رفت و آمد به خارج مدینه باز بود.
در فاصله میان نوک حره شرقی – که در شمال غرب آن احد بود – تا کوه سلع که در نزدیکی قسمت پایانی حره غربی بود، زمینی هموار و خالی از سنگلاخ قرار داشت. اگر قرار بود دشمن به مدینه در آید، تنها راه ورود آن همین ناحیه بود؛ زیرا در قسمتهای دیگر یک سپاه چند هزار نفری نمیتوانست به آسانی از سنگلاخها عبور کند. البته در سمت قبا، این سنگلاخها کمتر بود و احتمال ضعیفی بود که دستههای کوچکی از دشمن بتوانند از آن سوی وارد یثرب شوند.
به هر روی خندق در قسمت شمالی میان حره غربی و شرقی حفر شد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بر روی کوه سلع استقرار یافت؛ جایی که اکنون مسجد فتح قرار دارد. طول خندق را دو قسمت کرده، بخشی را انصار و بخش دیگر را مهاجران حفر کردند. در جنوب نیز تا آن جا که ممکن بود راههای نفوذی را مسدود کردند و زنان بر بام خانهها مستقر شدند تا در صورت نفوذ دشمن، از بلندی بر سر آنها سنگ بریزند.
عمق خندق به اندازه قامت یک انسان بود و عرض آن به اندازهای که عبور از آن برای پیادگان و سواران – بجز موارد استثنایی – ممکن نبوده است؛ احتمالا به طور متوسط چهار متر.
مورخان نوشته اند: مسلمانانی که در کنار کوه سلع خندق میکندند، ظرف خود را پر از خاک کرده در دامنه سلع بالا آمده پس از ریختن خاک، آن را پر از سنگ میکردند، تا آنها را در یک جا جمع کرده و هنگام حمله دشمن از آنها استفاده کنند. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نیز خاک را در زنبیل خود ریخته و در این سوی تخلیه میکرد.
براء بن عازب میگوید: رسول خدا (صلی الله علیه وآله) لباس سرخ پوشیده و، چون سرخ بود، این لباس بسیار به او میآمد. آن حضرت در حالی که موهایش بر روی شانههایش ریخته بود، خاک را بر پشت خود حمل میکرد. در آن روز اگر کسی سستی میکرد، همه بر او میخندیدند. سلمان فردی نیرومند و آشنای به حفر خندق بود.
انصار میگفتند: سلمان از ماست و مهاجران نیز او را از خود میدانستند و از او میخواستند تا در کنار آنان باشد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: سلمان منّا اهل البیت؛ سلمان از ما اهل بیت است. سلمان به اندازه ده نفر کار میکرد. برای او منطقهای به وسعت پنج ذرع در پنج ذرع مشخص کرده بودند که به تنهایی آن را کند.
شمار مسلمانان در این جنگ سه هزار تن بوده که شامل تقریبا همه افراد بالغ در مدینه میشده است. آنان با تلاش گسترده خود در طول شش روز خندق را آماده کردند. آن حضرت محل استقرار خود را کوه سلع – که بعدها به آن کوه احزاب گفته شد – قرار داده و در قسمتی که رو بروی آن خندق قرار داشت، خیمهای از چرم بنا کردند. زمانی که سپاه قریش به ناحیه شمالی مدینه رسید، خندق آماده شده و آنها با شگفتی در پشت خندق متوقف شدند. این زمان محصولات نیز جمع آوری شده بود و قریش نمیتوانستند در آن هوای گرم برای مدتی طولانی در انتظار بمانند.
حتی گفته شده که هوا اندکی به سردی گراییده بود. سران قریش و یهود، در اندیشه نفوذ از جنوب مدینه، در محله بنی قریظه افتادند. آنها نمایندگانی فرستادند تا آنها را به عهدشکنی وادار کنند. یهود آنها را به خانههای خود راه دادند و بدین ترتیب پیمان شکستند. با این حال، نسبت به استواری قریش در این جنگ تردید داشتند و از آن هراس داشتند که قریش مدینه را ترک کند و سپاه اسلام به سراغ آنها بیاید. در این گیرودار، نزدیک هیجده روز گذشت و توافقی میان آنها حاصل نشد.
گزارشهای چندی از شروع اقدامات خرابکارانه بنی قریظه در مدینه در دست است که نشان میدهد آنان فعالیت خود را آغاز کرده و مترصد فرصتی بودند تا قریش وارد حوزه مدینه شود، در آن صورت قریظیان نیز از درون کارشان را شروع کنند. پیش از رسیدن کمک، امکان یک حرکت نظامی گسترده از سوی بنی قریظه ناممکن بود.
تلاش عمده مشرکان نیز همین بود تا از خندق عبور کنند. آنان در پی یافتن جایی از خندق بودند که عرض آن کم بوده امکان عبورِ از آن باشد. یک بار که ابوسفیان با دستهای از مشرکان محلی را یافته و قصد عبور داشتند با تیر و سنگ مسلمانان مجبور به بازگشت شدند.
مسلمانان از سراسر خندق مراقبت میکردند و همین امر سبب زمین گیر شدن قریش برای چندین روز پیاپی شد. قریش در انتظار حمله قریظیان از داخل، به مدینه بودند، اما همان طور که گذشت شمار نیروی آنان کفاف یک حمله قاطع را نمیداد. ترس از آنها، مسلمانان را وادار کرده بود تا به حراست از شهر بپردازند. آنان تا صبح تکبیر میگفتند و این کار را برای تهدید دشمن و از بین بردن ترس خویش انجام میدادند.
در یکی از روزها، چند نفر از بت پرستان از خندق عبور کردند که سردسته آنها عمرو بن عبدوَدّ قهرمان عرب بود. او به این سوی آمد و مبارِزْ طلبید. حضرت، از مسلمانان خواستند کسی به جنگ او برود. هیچ کس جرأت برخاستن نداشت.
امام علی (علیه السلام) از جای خود برخاست. پیامبر (صلی الله علیه وآله) در آغاز با رفتن آن حضرت موافقت نمیکردند، اما از آن جا که فرد دیگری اعلام آمادگی نکرد، پیامبر (صلی الله علیه وآله) به علی (علیه السلام) اجازه دادند. حضرت طی یک درگیری، پای عمرو را با شمشیر قطع و عمرو را کشت. این حادثه، سبب شد تا دشمن گرفتار شکست روحی سختی شود. پیامبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: «ضربه علی در روز خندق، بالاتر از عبادت جن و انس است.»
با این حال، دوران محاصره، دوران سختی برای مردم مدینه بود؛ زیرا به هر حال، هر لحظه ممکن بود دشمن به مدینه نفوذ کند. در این مدت، نفاق منافقان که شامل عده زیادی از افراد ضعیف الایمان و مذبذب بود، آشکار شد. آنها به ریشخند مسلمانان و رسول خدا (صلی الله علیه وآله) پرداختند. در برابر، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) وعده پیروزی به مسلمانان داد و میفرمود: امیدوار است با امنیت کامل به طواف بیت عتیق بروند و خداوند کسری و قیصر را نابود کرده، گنجهای آنان را در راه خدا انفاق کند. مسلمانان در این مدت با ترس، گرسنگی و حتی سرمای برخی از شب ها، روبرو بودند.
پس از گذشت هیجده روز، یهودیان که به قریش بیاعتماد شده و دریافته بودند که قریش توان ورود به شهر را ندارد، برای حفظ وجهه خود اعلام کردند که کمکی به آنها نخواهند کرد. قریش هم که وضع را چنین دید، تصمیم گرفت بازگردد. این به معنای شکست تلاشهای گسترده احزابی بود که برای آخرین بار توانسته بودند سپاهی را تجهیز کنند.
ابوسفیانِ شکست خورده، ضمن نامه تهدیدآمیزی به پیامبر (صلی الله علیه وآله) نوشت: «به لات و عزی سوگند که من با جمع خویش برای درمانده کردن تو، به سویت آمدم، اما دیدم که از برخورد با ما کراهت داری و خندقها و تنگناهایی برپا کردی، نمیدانم چه کسی این را به شما تعلیم داده است. اگر از این جا برگردیم، در آینده، روزی چونان روز احد خواهیم داشت.»
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در پاسخ او نوشت: «تو از دیرباز در برابر خدا مغرور شده بودی، این که میگویی در جمع خود به سوی ما آمدی، و نمیخواستی بازگردی تا آن که ما را درمانده سازی، چیزی است که خدا میان تو و آن هدف مانع خواهد بود و برای ما نیز عاقبتی قرار خواهد داد که یادی از لات و عزی نکنی. اما این که چه کسی چنین چیزی را به ما تعلیم داده، خداوند برای خشمگین کردن تو و یارانت این امر را به من الهام کرد؛ روزی خواهد رسید که تنها شبها جرأت دفاع از خود داشته باشی؛ روزی خواهد رسید که من لات و عزی و إساف و هبل را خراب کنم تا این امر را به تو یادآوری کنم.»
به هر روی احزاب نتوانستند در برابر شگرد نظامی مسلمانان چارهای بیندیشند و ابوسفیان بر آن بود تا با متهم کردن مسلمانان به ترس، این شکست را توجیه کند.
جنگ احزاب آخرین تلاش مشرکان برای ایجاد یک جبهه قوی و همگانی بر ضد اسلام بود. پس از آن قریش رو به تحلیل رفته و حملات مکرر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به قبایل اطراف، به ویژه آنان که هوس مخالفت و تصمیم به غارت مدینه را داشتند، همه را بر سر جایشان نشاند. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) پس از رفتن مشرکان فرمودند: الانَ نَغْزُوهم و لا یغزونا؛ از این پس ما به جنگ آنان خواهیم رفت و آنان به جنگ ما نخواهندآمد.
خداوند در سوره احزاب ضمن آیاتی از این جنگ یاد کرده است؛ از لحظه حمله دشمن و دلهره مسلمانان:
«آنگاه که از سمت بالا و از سمت پایین بر شما تاختند، چشمها خیره شد و دلها به گلوگاه رسیده بود و به خدا گمانهای گوناگون میبردید.»
خداوند از برخورد منافقان در این جنگ یاد میکند و این که به خاطر ضعف ایمان، رفتار بزدلانهای داشته و مؤمنان را به دلیل اعتقاد راسخشان به پیروزی مورد تمسخر قرار میدادند. خداوند میفرماید:
«هر چیزی را از شما دریغ میدارند، و، چون وحشت فراز آید، بینی که به تو مینگرند و چشمانشان در حدقه میگردد، مثل کسی که از مرگ بیهوش شده باشد. چون وحشت از میان برود، از حرص غنایم با زبان تیز خود برنجانندتان. اینان ایمان نیاورده اند؛ و خدا اعمالشان را تباه کرده است و این کار بر خدا آسان است.»
پس از شکستی که در جنگ احزاب بر بت پرستان وارد شد، روشن بود که آنها قدرت حمله مجدد را نخواهند داشت. جنگ احزاب آخرین تیر ترکش قریش بود. این بار مسلمانان جرأت آن را یافتند که در سال ششم هجرت، با جمعیتی نزدیک به هزار و ششصد نفر برای انجام عمره راهی مکه شوند. این تصمیم در پی آن بود که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در خواب دید که برای انجام عمره وارد مسجدالحرام شده است. مسلمانان تنها با شمشیر به راه افتادند و سلاح دیگری برنداشتند. دلیل این کار آن بود که آنها به قصد جنگ عازم مکه نشده بودند و لازم بود تا این مسأله را به قریش بفهمانند.
زمانی که خبر نزدیک شدن مسلمانان به قریش رسید، آنان به رایزنی با یکدیگر پرداختند و مصمم شدند تا از ورود مسلمانان جلوگیری کنند. ورود مسلمانان به مکه ضربه سختی بر قریش بود، زیرا آنان سالها برای نابودی اسلام جنگیده بودند، اکنون چگونه میتوانستند چنین اجازهای به آنها بدهند؟ لذا تصمیم به مقابله گرفتند.
پیامبر (صلی الله علیه وآله) کوشید تا به قریش تفهیم کند که برای جنگ نیامده است؛ بنابراین نمایندگانی را به سوی قریش فرستاد که نتیجهای نداد. در این فاصله مسلمانان با آن حضرت بیعت کردند که در صورتی که جنگ درگرفت در کنار حضرت بجنگند. این بیعت را بیعت رضوان مینامند و خداوند در قرآن از آن یاد کرده است.
پس از آن قریش نمایندگانی را فرستادند و در نهایت سهیل بن عمرو از طرف بت پرستان مکه قراردادی با پیامبر (صلی الله علیه وآله) امضا کرد. این پیمان در منطقه حدیبیه که در بیست و دوکیلومتری غرب مکه است، بسته شد و نام منطقه بر روی آن نهاده شد.
متن قرارداد مشتمل بر چهار اصل بود:
«الف: ده سال جنگ متوقف شود، مردم در امنیت باشند و هیچ گونه سرقت پنهانی و یا خیانت صورت نگیرد.
ب: هر طایفهای بخواهند میتوانند با محمد (صلی الله علیه وآله) یا با قریش هم پیمان باشند.
ج: اگر کسی از اصحاب محمد (صلی الله علیه وآله) به سوی قریش بازگردد، نزد محمد (صلی الله علیه وآله) بازگردانده نمیشود؛ اما اگر کسی بدون اجازه ولیّ خود نزد محمد (صلی الله علیه وآله) رفت، باید به مکه بازگردانده شود.
د: محمد (صلی الله علیه وآله) و اصحابش آن سال را به مدینه بازگردند و سال آینده برای سه روز در مکه بمانند و جز سلاح مسافر، سلاح دیگری همراه نخواهند داشت و آن شمشیر غلاف شده است.»
در نقلی دیگر آمده که ضمن معاهده، بدین نکته تصریح شده بود که هر کدام از اصحاب محمد که برای حج یا عمره به مکه میآیند، امنیت خواهند داشت؛ چنان که هر فرد قریشی که برای رفتن به شام یا مصر، از مدینه عبور کند، جان و مالش در امان خواهد بود.
این قرارداد در ظاهر به نفع بت پرستان تنظیم شده بود، اما اندکی زیرکی میتوانست نشان دهد که در نهایت به نفع اسلام خواهد انجامید. متأسفانه برخی از مسلمانان که ایمان سستی داشتند و از داشتن بینش سیاسی درست بیبهره بودند، سخت بر پیامبر (صلی الله علیه وآله) انتقاد کردند. البته پیامبر (صلی الله علیه وآله) اعتنایی به انتقادهای نابخردانه آنها نفرمود؛ گرچه آنها را به خاطر انتقاداتشان تخطئه نکرد.
نخستین و مهمترین نکته در این قرارداد آن بود که قریش به عنوان رهبر بت پرستان عرب، اصل موجودیت اسلام را پذیرفته بود. این مطلب پس از سالها نبرد فکری و سیاسی و نظامی قریش بر ضد اسلام، پیروزی بزرگی برای مسلمانان بود.
دومین نکته آن بود که برای ده سال امنیت اسلام از ناحیه بت پرستان قریشی تأمین شده بود و پیامبر (صلی الله علیه وآله) و مسلمانان میتوانستند به سراغ سایر قبایل و حتی نشر اسلام در خارج از جزیرة العرب بروند.
افزون براینها، نفوذ اسلام در مکه قطعی بود. تنها فرصتی را میطلبید که آن هم چندان طولانی نشد و یک سال و اندی بعد، مکه هم اسلام را پذیرفت. خداوند سوره فتح را در باره پیمان حدیبیه نازل کرد و آن را فتحی آشکار خواند: انّا فَتَحْنا لک فَتْحاً مُبیناً.
انتقاد برخی آن بود که چرا خواب پیامبر (صلی الله علیه وآله) محقق نشده است. خداوند در همین سوره فرمود:
«خدا رؤیای پیامبرش را به صدق پیوست که گفته بود: اگر خدا بخواهد گروهی سر تراشیده و گروهی موی کوتاه کرده بیهیچ بیمی به مسجدالحرام داخل میشوید. او چیزهایی میدانست که شما نمیدانستید و جز آن در همین نزدیکی فتحی نصیب شما کرده بود.» (فتح / ۲۷)
مسلمانان سال هفتم هجرت، برای سه روز داخل مکه شده و با آزادی تمام اعمال عمره را انجام داده و به مدینه بازگشتند. این رخداد عمرة القضاء نامیده شده است. این قضای عمرهای بود که در سال ششم، قریش مانع از انجام آن شده بودند.
در همین روزها بود که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) ضمن نگارش نامههای دعوت به سران کشورها، ازجمله قیصر روم و کسرای ایران، از آنان خواست اسلام را بپذیرند. افزون بر شاهان بزرگ، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به شاهان مناطق کوچک و رؤسای بزرگ قبایل در نقاط مختلف جزیرة العرب نیز نامه نوشتند و از آنها خواستند که به اسلام بگروند. متن بسیاری از نامهها برجای مانده است.
پس از گذشت بیست و دو ماه از پیمان حدیبیه، قریش آن پیمان را نقض کردند. در این زمان بود که پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله) تصمیم گرفت تا کار مکه را یکسره کرده به حاکمیت سیاسی شرک پایان دهد. نقض عهد چنان بود که قریش میان نزاع طایفه بنی بکر که هم پیمانش بود با خزاعه که هم پیمان پیامبر (صلی الله علیه وآله) بود، از بنی بکر دفاع کرد. این برخلاف تعهدات قریش در حدیبیه بود. در این جنگ بیست و سه تن از خزاعه کشته شدند.
تبعات حادثه پیش آمده، برای سفیهان قریش قابل درک نبود. اما ابوسفیان که عقل قریش به حساب میآمد، دریافت که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از این حادثه نخواهد گذشت. او به مدینه رفت تا پیامبر (صلی الله علیه وآله) را راضی کند که از آن پس مشکلی پیش نخواهد آمد. اما نتوانست رضایت آن حضرت را به دست آورد. به ناچار بازگشت و در انتظار آمدن مسلمانان نشست.
در این سفر ابوسفیان نزد فاطمه (علیها السلام) رفت و از وی خواست تا او را پناه دهد. حضرت فرمود: این کار تنها در اختیار رسول خدا (صلی الله علیه وآله) است. ابوسفیان گفت: یکی از پسرانت را بگو تا مرا در پناه خود گیرند. فاطمه (علیها السلام) فرمود: آنها کودکند، نمیتوانند چنین کنند. آن گاه نزد علی (علیه السلام) آمد و گفت: مرا میان مردم در حمایت خود گرفته و با رسول خدا (صلی الله علیه وآله) سخن بگو تا بر مدت پیمان بیفزاید. امام فرمود:
«رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بر کاری مصمم شده و هیچ کس نمیتواند درباره آن با وی سخن گوید. چاره تو در آن است که خودت در جمع مردم برخیزی و درخواست حمایت کنی؛ گر چه میدانم این اقدام نیز سودمند نخواهد بود.»
پس از آن ابوسفیان به مسجد آمد و میان مردم برخاست و گفت: «من درخواست حمایت کرده و تصور نمیکنم محمد (صلی الله علیه وآله) مرا زبون سازد.» او سپس به نزد سعد بن عباده آمده روابط خود و آنها را در پیش از اسلام یادآور شد و از او خواست تا به عنوان نماینده مردم مدینه و از طرف آنها بر مدت پیمان بیفزاید. سعد گفت: با حضور پیامبر (صلی الله علیه وآله) هیچ کس حمایت تو را عهده دار نخواهد شد. ابوسفیان بدون نتیجه به مکه بازگشت و قریش بدون آن که توان هر تصمیمی را داشته باشد، منتظر اخبار جدید ماند.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) دستور داد تا مردم آماده جنگ شوند؛ اما مقصد خویش را آشکار نکرد. آن حضرت به اعراب مسلمان بادیهنشین پیام دادند که اگر کسی به خدا و روز قیامت ایمان دارد، ماه رمضان در مدینه باشد. همچنین نمایندگانی به قبایل مختلف فرستاد تا آنان را بسیج کنند. حاصل این تلاش تشکیل یک سپاه ده هزار نفری بود.
سه طایفه قریش، ثقیف و هوازن تنها گروههای مشرک قابل توجهی بودند که در حجاز وجود داشتند. ضعیفترین آنها در آن شرایط قریش بود که جنگ بدر آنان را شکسته بود و علی رغم پیروزیشان در احد، هرگز کمر راست نکردند. اکنون سران آنان و مشرکانی که سالها با آن حضرت دشمنی کرده بودند، توان و انگیزهای برای جنگ نداشتند.
تا زمانی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به مرالظهران رسید، قریش از مقصد سپاه اسلام که فتح مکه بود، آگاهی نداشت. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در آن جا دستور داد تا در نقاط بسیار زیادی آتش روشن کردند. ابوسفیان، حکیم بن حِزام و بُدَیل بن ورقاء که برای به دست آوردن خبر آمده بودند، از دور با دیدن آتش وحشت کردند. زمانی که ابوسفیان نزدیکتر شد سپاه اسلام را دید. در آن جا عباس عموی پیامبر (صلی الله علیه وآله) را دید و با وساطت او نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله) رفت.
ابوسفیان ابتدا شهادت به توحید داد، اما وقتی قرار شد تا به نبوت شهادت دهد قدری تأمل کرد و گفت: هنوز در دلم چیزی وجود دارد، تا فردا صبح مهلت دهید! صبح آن شب، صدای اذان برخاست، ابوسفیان پرسید: این چیست؟ گفتند: وقت نماز است. پرسید: در شبانه روز چه قدر باید نماز خواند، گفتند: پنج مرتبه. گفت: به خدا سوگند که زیاد است!
پس از آن نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله) آمد و به نبوت او شهادت داد. ابوسفیان زبان به اعتراض گشوده گفت: چرا با مشتی اوباش به جنگ قوم و قبیله خود آمده ای؟ رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: شما ستمکارتر و فاجرترید، پیمانتان را شکستید و خزاعه را در حرم خدا کشتید. ابوسفیان گفت: بهتر نیست با هوازن که در خویشی دورترند بجنگی؟ حضرت فرمود: امید آن دارم که همه این امور با فتح مکه برایم حاصل شود.
همان گونه که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) انتظار داشت، فتح مکه میتوانست حجاز را در تصرف اسلام درآورد، حتی اگر مقاومتهای مختصری از ناحیه برخی قبایل صورت گیرد.
آن حضرت از عباس خواست تا ابوسفیان را در جایی نگاه دارد، تا عظمت سپاه اسلام را ببیند. ابوسفیان گفت: تاکنون چنین سپاهی را ندیده بودم و هیچ کس طاقت ندارد با این سپاه بجنگد. آن گاه به عباس گفت: سلطنت (ملوکیت) برادرزادهات چه بزرگ شده است. عباس گفت: این سلطنت نیست، نبوّت است.
از سوی دیگر، سهیل بن عمرو، عکرمة بن ابی جهل مردم را به جنگ بر ضد رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرا خواندند. عدهای از قریش، بنی بکر و بنی هذیل آماده جنگ شدند و گفتند که اجازه نخواهند داد که سپاه اسلام به مکه وارد شود.
سپاه اسلام از چند سو وارد مکه شد و تنها از ناحیهای که فرماندهی آن را خالد بن ولید عهده دار بود، با مقاومت روبرو شد. حاصل درگیری مسلمانان با مشرکان بیست و چهار کشته از قریش و یک تن از هذیل بود؛ بقایای آنان گریختند. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود تا اعلام کنند هر کس در خانه خویش مانده یا به مسجد رفته و یا در خانه ابوسفیان برود در امان باشد.
این اقدام برای آن بود که جماعت مشرکان متلاشی شده و مقاومتی صورت نگیرد. ابوسفیان نیز با فریادهای خود مردم را به رفتن به خانه هاشان تحریک کرده از آنان میخواست تا سلاح خویش را رها کنند. میتوان گفت که شکسته شدن مقاومت و شخصیت ابوسفیان پیش از فتح مکه، بیش از نیمی از قوای باقی مانده قریش را بر باد داد.
زمانی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) برای نخستین بار به مسجد وارد شد، تکبیر گفت و مسلمانان همراه آن حضرت تکبیر گفتند. شماری از مشرکان نیز بر فراز کوهها این صحنه را نظاره میکردند. آن حضرت طواف کرد، پس از آن به سراغ بتها رفت. در آن زمان سیصد و شصت بت در کعبه بود که بزرگترین آنها هُبَل بود. حضرت یکی یکی با چوب دستی خود بر آنها زده و با خواندن آیه جاءالحق و زهق الباطل آنان را بر زمین میانداختند. آن حضرت پس از ورود به کعبه تصویرهایی را که از ابراهیم (علیه السلام) و ملائکه و مریم بر دیوارههای درون کعبه بود محو کردند.
به گزارش برخی مورخان از امام علی (علیه السلام) نقل شده است که فرمود: «در آن روز رسول خدا (صلی الله علیه وآله) مرا برداشته تا کنار کعبه برد، آن گاه فرمود: بنشین؛ من نشستم؛ آن حضرت بر شانه من قرار گرفت و فرمود: برخیز؛ زمانی که ضعف مرا در برخاستن دید فرمود: بنشین، من نشستم، آن حضرت از شانه من پایین آمد، خود نشست و فرمود: بر شانه من بالا برو؛ بر شانه آن حضرت قرار گرفتم و آن حضرت برخاست فرمود: بت بزرگ قریش را بینداز. آن بت از مس ساخته شده و اطراف آن با میخهایی در زمین بسته شده بود. آن حضرت فرمود آن را تکان داده بر زمین اندازم، و من چنین کردم!»
در نقلی آمده است که هر اثری که از شرک در مسجد بود آن را شسته و یا محو کردند. آن حضرت پس از طواف سر خویش را با آب زمزم شست. مسلمانانی که اطراف آن حضرت بودند، قطرات آبی که از سر آن حضرت میریخت به قصد تبرک برداشته به خود میمالیدند.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) خطبهای در مکه ایراد کرد و ضمن آن نصایح اخلاقی چند، به ضمیمه برخی از احکام شرعی را بیان فرمود، بخش اصلی سخنان حضرت بیان تفاوت حقوق میان مردم پیش از اسلام و پس از آن بود؛ بدان معنا که مردم باید گذشته را فراموش کرده زندگی نوینی را آغاز کنند:
«هر گونه ربایی که در جاهلیت معمول بوده، طلبهایی که ثروتمندان ربا خوار داشتهاند و هر خون و مالی که برعهده داشتید، و همه افتخارات گذشته را زیر پایم گذاشتم، مگر مسأله پرده داری کعبه و سقایت حجاج. در برابرِ قتل غیر عمد باید دیه – که عبارت از صد ماده شتر که چهل عددش باردار باشد – پرداخته شود. خداوند کبر و نخوت جاهلی و تکبر و فخر به پدران را از بین برده است؛ همه شما فرزندان آدم هستید و آدم از خاک بود و برترین شما، باتقواترین شماست.
حرمت مکه برای همیشه محفوظ است و جز یک ساعت برای من، برای هیچ کس حلال نشده و نخواهد شد… هر مسلمانی برادر مسلمان دیگر است و مسلمانان در برابر دیگران ید واحده هستند. خونشان باید محفوظ بماند. دور و نزدیک آنان برابرند و نیرومند و ناتوان در جنگ به تساوی غنیمت میگیرند.»
دستور اخیر حضرت، نوید شکل گیری جامعه اسلامی جدیدی را میداد که در آن همه مسلمانان در برابر قانون مساوی بودند.
هنگامی که بلال بر بام کعبه اذان گفت، قریش بر بام کوهها و اندرون خانهها صدای او را شنیدند و هر کدام با سخنی اظهار تأسف کردند. جویریه دختر ابوجهل گفت: به جانم سوگند خدا نام محمد را برافراشت. ما به هر حال نماز میگزاریم، اما به هیچ روی کسانی که عزیزان ما را کشتهاند دوست نداریم. حارث بن هشام گفت:ای کاش مرده بودم و چنین روزی را ندیده بودم. ابوسفیان نیز نزد آنان بود. او گفت: من چیزی نمیگویم، زیرا اگر سخنی بگویم همین ریگها محمد (صلی الله علیه وآله) را خبر خواهند کرد.
بدین ترتیب قدرت سیاسی شرک شکسته شد و مکه پس از بیست سال مقاومت در برابر اسلام به سرپنجه تدبیر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) تحت حاکمیت اسلام در آمد. مصداق بارز این تدبیر در فتح بدون خونریزی بود؛ آن هم در حادثهای بزرگ، چون فتح مکه و میان دو دشمن که دشمنیشان بسیار کهنه و پرجراحت بوده و حوادثی، چون بدر و احد را پشت سر نهاده بودند، و این آیت قرآن که گفته شده در این باره نازل شده است، چنین به این ماجرا میپردازد:
«اوست که، چون در بطن مکه پیروزیتان داد، دست آنها را از شما و دست شما را از آنها بازداشت و خدا به کارهایی که میکردید آگاه بود.» (فتح / ۲۴)
در فتح مکه حدود دوهزار تن از مردم این شهر به لشکر اسلام پیوستند، همه آنان مسلمان نبودند؛ اما روشن بود که به زودی مسلمان خواهند شد. هر چند این اسلام، ارزش اسلام پیش از فتح مکه را نداشت. خداوند این مطلب را به صراحت بیان میکند:
«و چرا در راه خدا انفاق نمیکنید و حال آنِ که از آن خداست میراث آسمانها وزمین؟ ازمیان شما آنان که پیش از فتح مکه انفاق کرده وبه جنگ رفته، با آنان که بعد از فتح انفاق کردهاند و به جنگ رفته اند، برابر نیستند؛ مرتبه آنان فراتر است. وخدا به همه وعده نیک میدهد و به هرکاری که میکنید آگاه است.» (حدید / ۱۰)
فتح مکه، قریش را از پای درآورد. اما هنوز قبیله هوازن و ثقیف سرپا بودند؛ بنابراین پس از فتح مکه، حضرت راهی حنین شد، تا با هوازن نبرد کند. مالک بن عوف نصری رهبر جوان هوازن با تکبر خاصی قبیله خود را تحریک به مقاومت کرد. وی با تشکیل سپاهی که زن و فرزندان سپاهیان نیز همراه بودند، به رویارویی با سپاه اسلام شتافت. او این اقدام را برای پایداری سپاهش انجام داده بود.
اکنون مسلمانان دوازده هزار نفر بودند. این سبب غرور سپاه اسلام شد، غروری که اسباب شکست سپاه را در مرحله اول همراه داشت. پس از آن یاری خداوند سبب پیروزی مسلمانان شد. خداوند در این باره فرمود:
«خدا شما را در بسیاری از جایها کمک کرد و نیز در روز حنین؛ آن گاه که انبوهیِ لشکر، شمارا به عجب آورده بود.» (توبه / ۲۵)
زمانی که مسلمانان در راه حنین بودند، درخت بزرگی پدیدارشد. یکی از اصحاب میگوید: ما به رسول خدا (صلی الله علیه وآله) عرض کردیم: همان طور که بت پرستان درخت ذات انواط را مقدس میدانستند، شما هم برای ما این درخت را مقدس گردان! پیامبر (صلی الله علیه وآله) در برابر این درخواست دو بار تکبیر گفت و فرمود: سوگند به کسی که جانم در کف اختیار اوست، این همان است که قوم موسی به او گفتند. آن گاه این آیه را تلاوت کردند:
«و بنی اسرائیل را از دریا گذرانیدیم. آن گاه بر قومی گذشتند که به پرستش بتهای خود دلبسته بودند. گفتند:ای موسی همان طور که آنهارا خدایانی است برای ما هم خدایی قرار ده. گفت: شما مردمی بیخرد هستید.» (اعراف / ۱۳۸)
به هر روی سپاه به منطقه اوطاس رسید. در جنگی که درگرفت، ابتدا مسلمانان گریختند، اما با مقاومت شماری از اصحاب، سایر مسلمانان نیز بازگشتند و دشمن را شکست دادند. این دومین تجربه فرار مسلمانان در جنگ بود. بار نخست در جنگ احد رخ داده بود. حاصل این نبرد، غنایم فراوانی بود که به دست مسلمانان افتاد. حضرت پس از واگذاری سهم جنگجویان، از سهم خود که خمس غنایم بود، مقداری را به مؤلفة قلوبهم دادند. این اصطلاح اشاره به کسانی است که در آستانه اسلام آوردن هستند و با کمک مالی به آنها، میتوان آنها را به اسلام جذب کرد.
پیامبر (صلی الله علیه وآله) پس از شکست دادن هوازن، عازم شهر طائف شد. مدتی این شهر را در محاصره داشت، اما نتیجهای نبخشید. روشن بود که به زودی این مردم میان منطقه وسیعی که اسلام را پذیرفته دوامی نخواهند آورد و خود اسلام را خواهند پذیرفت. این پیش بینی درست بود و اندکی بعد، رهبران قبیله ثقیف به مدینه آمدند و به اسلام گرویدند.
پس از آن که پیامبر (صلی الله علیه وآله) وارد مدینه شد، یهود به عنوان یک اقلیت در قرارداد عمومی شرکت کرد و تعهداتی را پذیرفت. اما روشن بود که یهودیان نمیتوانستند مناسبات دوستانهای با مسلمانان داشته باشند؛ زیرا آنها شاهد تسلط اسلام بر تمامی آن نواحی بوده و آینده خویش را در خطر میدیدند. دیگر آن که قرآن از لحاظ دینی، آیین یهود را تحریف شده دانسته و به انتقاد سخت از بنی اسرائیل پرداخته بود. در این صورت یهودیان چگونه میتوانستند در برابر دین جدید که به مبارزه با آنان برخاسته بود ساکت بمانند؟
خداوند در سوره بقره، بنی اسرائیل را به دشمنی با انبیا و قدرناشناسی متهم کرده و ماجرای گوساله پرستی و اشتباهات دیگر آنها را در بهانه جویی در برابر حضرت موسی یادآور شده است.
نمازخواندن مسلمانان به سوی بیت المقدس – شمال مدینه – سبب طعنه یهود شده بود. پس از گذشت شانزده یا هفده ماه از هجرت، خداوند دستور داد تا مسلمانان به سوی مکه – جنوب مدینه – نماز بگزارند. این مسأله دشمنی یهود را با اسلام بیشتر کرد.
در این زمان یهودیان بر مسلمانان طعنه زدند که چرا قبله خود را عوض کرده اند. خداوند در قرآن فرمود: «از مردم، آنان که سفیه اند، خواهند گفت: چه چیز آنها را از قبلهای که بر آن بودند برگردانید؟ بگو: مشرق و مغرب از آنِ خداست و خدا هر کس را که بخواهد به راه راست هدایت میکند.» (بقره / ۱۴۲)
یهود مایل بود قبله مسلمانان به بیت المقدس برگردد، به همین دلیل، عدهای از اشراف یهود نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله) آمده از او خواستند تا قبله را به سمت بیت المقدس بازگرداند. آنان گفتند: اگر قبله را بازگرداند، از او پیروی خواهند کرد. [۴]خداوند در برابر فرمود: «برای اهل کتاب هر برهان و نشانهای که بیاوری از قبله تو پیروی نخواهند کرد و تو نیز از قبله آنها پیروی نمیکنی، آنها هم پیرو قبله یکدیگر نخواهند بود؛ هرگاه پس از آگاهی، پی خواهشهای ایشان بروی، از ستمکاران خواهی بود.» (بقره /۱۴۵)
نخستین مخالفت آشکار یهود با مسلمانان از سوی طایفه بنی قَیْنُقاع بود. یکی از یهودیان این طایفه به یکی از زنان مسلمان جسارت کرد و در نزاعی که در گرفت یهودی مذکور و فرد مسلمان کشته شدند. یهودیان طایفه یاد شده، با سخنان خود، توطئههای پنهانی و خیانت خویش را آشکار کردند. پیامبر (صلی الله علیه وآله) از آنان خواست تا مدینه را ترک کنند. آنان در آغاز مخالفت کردند، اما پس از محاصره پانزده روزه تسلیم شده به شام رفتند. این واقعه اندکی پس از جنگ بدر صورت گرفت.
دومین برخورد با طایفه بنی النضیر بود. آنان زمانی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) برای مذاکره نزدشان رفته بود، توطئه قتل رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را طراحی کردند. آن حضرت که به لطف الهی از آن آگاهی یافت، به سرعت به سوی مسجد بازگشت و با سپاهی عازم قلعه آنان شد. بنی النضیر پس از مدتی محاصره تسلیم شدند. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از کشتن آنها صرف نظر کرد و از آنها خواست تا مدینه را ترک کنند و آنان چنین کردند. خداوند در سوره حشر از این رخداد سخن گفته است.
سومین برخورد مسلمانان با یهود، نبرد آنها با طایفه بنی قریظه بود. خیانت یهودیان بنی قریظه در زمان محاصره سپاه ده هزار نفری بت پرستان در جنگ احزاب، بخشودنی نبود؛ بنابراین فردای رفتن بت پرستان از اطراف مدینه در جنگ احزاب، پیامبر (صلی الله علیه وآله) به دستور خداوند اعلام کرد تا مسلمانان نماز عصر را در اطراف قلعه بنی قریظه بخوانند.
در این عملیات، پرچم سپاه در دستان علی بن ابی طالب (علیه السلام) بود. سپاه اسلام قلعه را محاصره کردند. آن حضرت در آغاز یهودیان را به اسلام دعوت کرد، اما آنان تسلیم اسلام نشدند؛ بنابراین محاصره تا تسلیم شدن کامل یهودیان باید ادامه مییافت. محاصره بنی قریظه از چهارشنبه ۲۳ ذی قعده سال پنجم آغاز شد و پانزده یا بیست روز ادامه یافت.
دراین مدت تیراندازی از دو سوی در جریان بود، و یهودیان امید آن داشتند تابا مقاومت خویش، مسلمانان را پراکنده کنند. این اقدامات سودی نبخشید. یهودیان تصمیم گرفتند تا با ابولبابه که از قبیله اوس – هم پیمان یهود بنی قریظه در جاهلیت – بود مشورت کنند. زمانی که با وی مشورت میکردند، وی با اشاره به گلوی خود به آنها تفهیم کرد که در صورت تسلیم شدن، کشته خواهند شد.
زمانی که ابولبابه بازگشت، از افشای این راز پشیمان شد. او مستقیم به مسجد النبی رفت و در آن جا خود را به ستونی که بعدها نامش ستون توبه شد، بست. پس از آن که چند روز از مسجد خارج نشد و سخت اظهار استغفار و توبه کرد، خداوند توبهاش را پذیرفت. این ستون هم اکنون نیز به نام ستون توبه در مسجد النبی وجود دارد.
به هر روی بنی قریظه چارهای جز تسلیم شدن و تن دادن به حکم پیامبر (صلی الله علیه وآله) نداشتند. مورخان نوشته اند: سبب تسلیم شدن آنان این بود که علی بن ابی طالب فریاد کشید: به خدا سوگند یا شربتی که حمزه نوشید مینوشم و یا قلعه آنان را میگشایم و قدم جلو نهاد. در آن لحظه قریظیان گفتند:ای محمد! حکمیتِ سعد بن معاذ – رئیس طایفه اوس – را میپذیریم.
سعد در آغاز از یهودیان تعهد گرفت تا هر چه حکم کرد بپذیرند و آنان نیز پذیرفتند. پس از آن گفت: حکم من این است که مردان یهودی کشته شوند، کودکان و زنانشان به اسارت درآیند و اموالشان تقسیم شود. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود که حکم سعد مطابق حکم خداوند است.
فردای آن روز مردان قریظی را کشتند؛ یک زن نیز که سبب شهادت یکی از سربازان مسلمان شده بود به قتل رسید. یکی از کشتگان، حُیَی بن اخطب بود که محرک اصلی بت پرستان در برپایی جنگ احزاب بود. بدین ترتیب مدینه از لوث وجود یهودیان، پاک شد.
خیبر آخرین مرکز یهودیان در فاصله حدود ۱۶۰۱۷۰ کیلومتری مدینه بود که در سال هفتم هجری به دست مسلمانان فتح شد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) اجازه داده بود که آنان روی زمینهای خود کار کنند وبخشی از درآمد خود را به دولت اسلامی بپردازند. آن زمان، قلعههای یهود مرکز توطئه یهودیان بیرون رانده شده از مدینه در سالهای نخست هجری شده بود و رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بر آن شد که مرکز توطئه را از بین ببرد.
جنگهای دیگر: شمار زیادی از جنگهای محدود که در نوع آنها رسول خدا (صلی الله علیه وآله) خود حضور نداشت، در مقابل برخی از قبایل کوچک صورت گرفت که به آنها سریّه میگویند. آنچه جدای از این جنگها اهمیت دارد جنگ موته است.
این جنگ در نخستین ماههای سال هشتم هجری به فرماندهی سه تن از صحابه از جمله جعفر بن ابی طالب (علیه السلام) صورت گرفت. جبهه مقابل نیروهای دولت غسانی در شام بودند. در این نبرد که نیروهای دشمن چندین برابر مسلمانان بودند، شماری از مسلمانان از جمله جعفر به شهادت رسیده و باقی مانده نیروها به مدینه بازگشتند.
در سال نهم هجرت، لشکر عظیمی از سپاهیان اسلام به فرماندهی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) عازم تبوک، یعنی نواحی مرزی شامات با جزیرة العرب شدند. این لشکر که انتظار میرفت با نیروهای شامی درگیر شود، به دلیلعدم حضور سپاهی از آن سوی، معاهداتی با برخی قبایل امضا کرد و بازگشت. دو جنگ موته و لشکرکشی به سوی تبوک، نخستین نفوذ مسلمانان به سرزمین شامات بود که بعد از رحلت رسول خدا (صلی الله علیه وآله)، مسلمانان آن نواحی را به سرعت فتح کردند.
هر جنگی میتواند مشتمل بر تجربههای فراوانی باشد؛ تجربههایی که توأم با شیرینی پیروزی و تلخی شکست است. جنگ به لحاظ دشواری آن، صحنه آزمایش الهی است. مردان استوار و با ایمان اهل مقاومتاند و کسانی که از ایمان ضعیفی برخوردارند توان ایستادگی در برابر دشمن را ندارند. اعتماد به خدا از عوامل مهم در استواری مؤمنان است. رعایت حرمت فرمانده جنگ و متابعت از او از عوامل قطعی پیروزی بر دشمن است. به عکس، اختلاف نظر میان جنگجویان و نزاع آنان با یکدیگر و طمع در غنایم به شکست منتهی میشود.
زمانی که در احد شایع شد که پیامبر (صلی الله علیه وآله) کشته شد، بسیاری صحنه جنگ را رها کردند. خداوند در باره آنان فرمود: «از میان شما، آنان که در روز مقاتله آن دو گروه بگریختند، به سبب پارهای از اعمالشان، شیطان آنها را به خطا افکنده بود.» (آل عمران / ۱۵۵)
خداوند در باره بهانه آنان در گریز از صحنه جنگ فرمود: «جز این نیست که محمد پیامبری است که پیش از او پیامبرانی دیگر بوده اند. آیا اگر بمیرد یا کشته شود شما به آیین پیشین خود باز میگردید؟ هر کس که بازگردد هیچ زیانی به خدا نخواهد رسانید. خدا سپاسگزاران را پاداش خواهد داد.» (آل عمران / ۱۴۴)
آزادی مسلمانان در اظهار نظر در برخی از مسایل و به کارگیری دانش فنّی در امور جنگ، سبب پیروزی مسلمانان در برخی مراحل شد. مورخان نوشته اند: سلمان فارسی پیشنهاد کندن خندق را در جنگ احزاب داد و رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نیز پیشنهاد وی را پذیرفت. در مواردی، عُجْب مسلمانان به نیروی خود از لحاظ شمار جنگجویان، سببعدم مقاومت جدّی در برابر دشمن شد.
زمانی که مسلمانان با دوازده هزار نفر در غزوه حنین شرکت کردند، بسیاری گمانشان بر این بود که این بار به خاطر جمعیت گسترده خود دشمن را شکست خواهند داد. از قضا در نخستین برخورد، از صحنه جنگ گریختند و تنها با لطف خداوند بود که بر دشمن غلبه کردند. میراث مسلمانان از سیره جنگی پیامبر (صلی الله علیه وآله) همراه با تحلیلهای قرآنی از جنگ ها، یکی از ارزشمندترین ابعاد سیره رسول خدا (صلی الله علیه وآله) برای مسلمانان است.
پس از فتح مکه و نبرد حنین، قدرت سیاسی و نظامی شرک در جزیرة العرب به نابودی گرایید. قریش مهمترین نفوذ و قدرت را میان عرب داشت. قریشیان با کمک هم پیمانانشان، سپاه ده هزار نفری خود را در جنگ احزاب به راه انداخته بودند. این قدرت اکنون از میان رفته بود.
دشمنان اسلام که شاهد شکست قریش بودند، مقاومت بیشتر را بیهوده دیدند و پس از فتح مکه بجز قبیله سرکش هوازن که در حنین شکست خورد، هیچ قبیلهای در اندیشه جنگ با اسلام بر نیامد. با این حال، تا ماهها پس از آن، هنوز شمار زیادی از قبایل، بر عقاید شرکآلود خود استوار بودند و بتهای زیادی را میانشان نگهداری میکردند.
مراسم حج سال نهم هجری فرا رسید. در این مراسم مسلمانان و مشرکان به طور مشترک حضور داشتند. برای اسلام که مهمترین شعارش دعوت به توحید بود و شرک را «ظلمی بزرگ» میدانست]لقمان / ۳۱ [تحمل چنین وضعی دشوار بود. اسلام توحید را شرط اساسی انسانیت میشمرد.
به همین دلیل، اهل کتاب را به دلیل باورشان به خدا میپذیرفت، اما مشرکان بت پرست را تحمل نمیکرد. آن سال، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در مراسم حج شرکت نکرد، اما پیام و فرمانی به دست علی بن ابی طالب (علیه السلام) داد تا در روز حج اکبر، زمانی که همه مسلمانان در منطقه عرفات گرد میآیند آن را بر مردم بخواند.
هدف اساسی این پیام، اتمام حجت با کفار برای رها کردن بت پرستی و از بین بردن شرک در سراسر جزیرة العرب بود. در این پیام، به مشرکان گفته شد تا در وقت طواف خانه خدا، سنّتهای جاهلی را کنار بگذارند. همچنین به آنان گفته شد که از سال آینده هیچ مشرکی حق حضور در خانه توحید را ندارد.
در بندی دیگر از این فرمان، به مشرکان چهارماه فرصت داده شد تا در باره بازگشت از آیین شرک تصمیم بگیرند. در صورتی که نپذیرند برخورد سختی با آنها خواهد شد. اهمیت این پیام چنان است که خداوند چند آیه از آیات نخست سوره توبه را بدان اختصاص داد و فرمود:
«در روز حج بزرگ از جانب خدا وپیامبرش به مردم اعلام میشود که خداوند و پیامبرش از مشرکان بیزارند؛ پس اگر توبه کنید برایتان بهتر است، ولی اگر سرپیچی کنید بدانید که از خدا نتوانید گریخت.»
خداوند ضمن تأکید بر رعایت عهد و پیمان با بت پرستانی که بر قراردادهای خود پای بند بوده اند، در باره سایر مشرکان افزود:
«و، چون ماههای حرام به پایان رسید، هر جا که مشرکان را یافتید بکشید و بگیرید و به حبس افکنید و در همه جا به کمینشان نشینید. اما اگر توبه کردند و نماز خواندند و زکات دادند، از آنها دست بردارید؛ زیرا خداوند آمرزنده مهربان است؛ و هر گاه یکی از مشرکان به تو پناه آورد، پناهش ده تا کلام خدا را بشنود، سپس به مکان امنش برسان، زیرا اینان مردمی نادانند.» (توبه / ۳ –۶)
ماههای حرام آخرین فرصت بت پرستان بود. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) مکلف بود تا برای کسانی که قصد شنیدن کلام خدا را داشته مأمنی میطلبیدند، مأمن و فرصت لازم را فراهم سازد.
روشن بود که با این پیام که از سوی دولت نیرومند مدینه اعلام میشد، به زودی شرک از سراسر جزیرة العرب رخت بربندد.
تحولاتی که پس از فتح مکه روی داد، توجه قبایل اطراف و اکناف جزیرة العرب را به سوی مدینه جلب کرد. دین جدید توانسته بود قدرت نظامی برتری را به وجود آورد. دولتی نو را بنیاد نهد و قوانین اخلاقی تازهای را عرضه کند. افزون برآن، اکنون قریش که مهمترین قبیله عرب بود، اسلام را پذیرفته است. این مسائل قبایل عرب را وادار کرد تا برای پذیرش اسلام و اعلام بیعت فرمانبرداری از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به مدینه بیایند.
شکل حضور آنان بدین صورت بود که اشراف و بزرگان هر قبیله به مدینه میآمدند و ضمن دیدار با پیامبر (صلی الله علیه وآله) مسلمان میشدند. آنان چند روزی را مهمان رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بودند و در این مدت با قرآن و احکام دینی آشنا میشدند.
سپس یکی از آنان که بیش از دیگران قرآن میخواند و صلاحیتهای لازم را داشت، به امامت نماز آنان برگزیده میشد. پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نامهای که شامل احکام دینی و تعهد پیامبر (صلی الله علیه وآله) در دفاع از حقوق آنان بود به دستشان میسپرد.
در برابر، آنان مکلف بودند تا زکات سالانه خود را پس از رسیدگی به فقرای خود، نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بفرستند. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) یکی از بزرگان آن قبیله را برای گردآوری زکات، از افراد قبیله معین میکرد تا زمانی که نماینده آن حضرت به آن منطقه میرود، زکات گردآوری شده را در اختیار او بگذارد.
این هیئتها را که از طرف قبایل به مدینه میآمدند، وَفْد مینامیدند. به همین دلیل سال نهم هجری که این وفدها به مدینه میآمدند عام الوفود نامیده شده است. شماری از این وفدها در سال دهم هجری بر پیامبر (صلی الله علیه وآله) وارد شدند.
یکی از اقدامات اساسی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در برخورد با این وفود، آشنا کردن آنان با احکام دینی، قرآن و ارزشهای اخلاقی اسلام بود. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از این که برخی از قبایل به راحتی و بدون اجبار به مدینه آمده و مسلمان میشدند، اظهار رضایت میکرد.
برخی از قبایل که هنوز دغدغه عقاید جاهلی خود را داشتند، از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) اجازه میخواستند تا بتان خویش را به دست خود از میان نبرند. به همین دلیل، آن حضرت کسی را میفرستاد تا بتان را تخریب کند. برخی از قبایل ساده لوح، تقاضای آن را داشتند تا برای مدتی اجازه شراب خواری داشته باشند! اما آن حضرت هیچ گاه چنین اجازهای را به آنان ندادند. پیامبر (صلی الله علیه وآله) از نمایندگان قبایل استقبال گرمی میکرد، هدایایی در اختیارشان مینهاد و آنان را باز میگرداند.
باید دانست که موج اسلام گرایی میان عرب، به هیچ روی، در همه موارد، آگاهانه و همراه با ایمان قلبی نبود. اما با پذیرفتن اسلام، به معنای تسلیم شدن در برابر دین جدید و رهبری آن، زمینه برای نفوذ ایمان واقعی در قلب آنها فراهم میشد. خداوند در باره آنان میفرماید:
«اعراب]بادیهنشین [ گفتند: ایمان آوردیم. بگو: ایمان نیاورده اید، بگویید که تسلیم شده ایم، و هنوز ایمان در دل هایتان داخل نشده است؛ و اگر خداو پیامبرش را اطاعت کنید از ثواب اعمال شما کاسته نمیشود، زیرا خدا آمرزنده مهربان است. مؤمنان]واقعی [کسانی هستند که به خدا و پیامبر او ایمان آوردهاند و دیگر شک نکردهاند و با مال و جان خویش در راه خدا جهاد کرده اند. اینان راستگویانند.» (حجرات / ۱۴)
خداوند در ادامه همین آیات از این برخورد نادرست آنان یاد میکند که برای مسلمان شدن بر رسول خدا منّت گذاشته اند؛ در حالی که این خداست که با هدایت آنها باید بر ایشان منت بگذارد. اغلب کسانی که در سال آخر نامشان مسلمان بود و شمارشان بالغ بر یک صد هزار نفر میشد، هنوز تا ایمان و شناخت واقعی اسلام فاصله بس طولانی داشتند.
یکی از پدیدههایی که پیامبر (صلی الله علیه وآله) در دوران مدینه با آن رو برو شد، مسأله نفاق و منافقان بود. زمانی که اسلام در این شهر فراگیر شد، کسانی از اوس و خزرج به پیروی اکثریت مردم، اظهار اسلام کردند، اما در باطن بر کفر خویش باقی ماندند. به مرور، برخی از مهاجران نیز به وادی فرصت طلبی غلطیده حتی در مواردی برای قریش به جاسوسی پرداختند. در آیات و سورههایی که در مدینه نازل شده، فراوان در باره منافقان سخن گفته شده است و نشان میدهد که این مشکل جدی و گسترده بوده است.
نخستین اقدام مهم منافقان، نقش آنها در بازگرداندن سیصد نفر از سپاه هزار نفری اسلام در جنگ احد بود؛ آن هم درست در زمانی که آنها راهی دامنه احد بودند تا با دشمن مهاجم نبرد کنند. این اقدام ضربهای سنگین بر سپاه اسلام بود. پس از آن، در نبرد احزاب، در طی روزهایی که مدینه در محاصره بود، منافقان سخت به انتقاد از پیامبر (صلی الله علیه وآله) و زبان گشوده مردم را بر ضد آن حضرت تحریک میکردند. خداوند مردم مدینه را در این مرحله به دو بخش مؤمن و منافق تقسیم کرده میفرماید:
«در آن جا مؤمنان در معرض امتحان درآمدند و سخت متزلزل شدند؛ زیرا منافقان و آنهایی که در دلهایشان بیماری است، میگفتند: خدا و پیامبرش جز فریب به ما وعدهای ندادند.» (احزاب / ۱۱.۱۲)
و باز میفرماید:
«و، چون مؤمنان احزاب را دیدند، گفتند: این همان چیزی است که خدا و پیامبرش به ما وعده دادند و خدا و پیامبرش راست گفتند؛ و جز به ایمان و تسلیمشان نیفزود. از مؤمنان مردانی هستند که به پیمانی که با خدا بسته بودند وفا کردند. بعضی بر سر پیمان خویش جان باختند و بعضی چشم به راهند و هیچ پیمان خود را دگرگون نکرده اند.» (احزاب / ۲۲.۲۳)
به مرور که دولت اسلامی فراگیرتر میشد، نفاق هم توسعه مییافت. خداوند یک سوره به نام منافقون نازل کرد. در نخستین آیات این سوره آمده است:
«چون منافقان نزد تو آیند، گویند: شهادت میدهیم که تو پیامبر خدا هستی. خدا میداند که تو پیامبرش هستی، و خدا شهادت میدهد که منافقان دروغگویند. … اینان دشمنانند. از آنها حذر کن. خدایشان بکشد. به کجا منحرف میشوند.» (منافقون / ۱.۴)
در سالهای نهم و دهم هجری، نفاق بیشتر شد. این نفاق هم شامل کسانی میشد که ایمانشان ضعیف بود و تحت تأثیر جوسازی ها، حرکتی برخلاف جنبش اسلامی داشتند، و هم شامل کسانی بود که در باطن کفر ورزیده و لحظهای هم به اسلام ایمان نیاورده بودند. خداوند پیامبرش را از نماز خواندن بر جنازه آنان بر حذر داشت و فرمود:
«چون بمیرند بر هیچ یک از آنان نماز مکن و بر قبرشان مایست. اینان به خدا و رسولش کافر شدهاند و نافرمان مرده اند.» (توبه/ ۸۴)
خداوند آیات زیادی از سوره توبه را که در سال نهم هجری نازل شده، به تشریح برخوردهای منافقان و لزوم سخت گیری با آنها اختصاص داد. خداوند در این سوره تصریح فرمود که گروههایی از اعراب بادیهنشین و نیز برخی از مردم مدینه، از جمله منافقانند.]توبه / ۱۰۰ [ همچنین نقش زنان ومردان منافق را در رواج منکرات و جلوگیری از انجام کارهای خوب و نیز فسق آنها گوشزد کرد.]توبه / ۶۶ [ از پیامبرش نیز خواست تا با کفار و منافقان با شدّت رفتار کند]توبه / ۷۳ [و به هیچ روی برای آنها درخواست آمرزش نکند] توبه / ۷۹ .
از این آیات میتوان به خوبی پی برد که در روزهای پایانی زندگی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) منافقان فراوانی در مدینه و اطراف آن میزیستهاند که در انتظار درگذشت آن حضرت بوده اند، تا به مطامع خویش برسند.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در ذی قعده سال دهم هجری، برای انجام فریضه حج تمتع، راهی مکه شد. پیش از آن یک بار در سال هفتم یک بار هم در جریان فتح مکه و بعد از حنین، عمره را انجام داده بود.
تعداد بیشماری از مسلمانان جزیرة العرب که خبر حج رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را شنیدند، راهی مکه شدند. بسیاری از مسلمانانِ قبایل بدوی، برای نخستین بار پیامبر (صلی الله علیه وآله) را در این سفر میدیدند. جمعیت همراه رسول خدا را تا یک صد هزار نفر گفته اند. احکام مربوط به حج در این سفر بر اساس سیره رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به روشنی تبیین و سیره آن حضرت مبنای احکام حج در فقه اسلامی شد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در روز عرفه که آن را حج اکبر نامیده اند، برای اصحاب خویش خطبهای خواندند. در این خطبه چند نکته مهم را یادآور شدند:
«ای مردم! سخن مرا گوش دهید، بسا بعد از این سال، هیچ گاه شما را ملاقات نکنم.ای مردم! جان و مال شما بر یکدیگر حرام است، درست همان طور که امروز و این ماه، ماه و روز حرام است. شما در حالی به دیدار خدا خواهید رفت که از کردارتان بازخواست میشوید.
هر کس امانتی از دیگری در دست دارد، به صاحب آن که او را امین بر آن دانسته بازگرداند.ای مردم! شیطان از این که در این سرزمین پرستیده شود، برای همیشه مأیوس شده است؛ با این حال در دینتان از او بر حذر باشید. مراقب حقوق زنان خود باشید؛ آنان امانت الهی در دست شما هستند.ای مردم! همه مسلمانان با یکدیگر برادرند و هیچ مسلمانی در مال مسلمان دیگر، جز آنچه با رضایت به او بدهد، حقی ندارد.»
با پایان یافتن مراسم حج، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به سوی مدینه حرکت کرد.
بر اساس گفته شمار فراوانی از محدثان و مورخان اسلامی، در راه بازگشت به مدینه، خداوند این آیه را بر رسولش نازل کرد:
«ای پیامبر! آنچه را از پروردگارت بر تو نازل شده است به مردمان برسان. اگر چنین نکنی امر رسالت او را ادا نکرده ای. خدا تو را از مردم حفظ میکند، که خدا مردم کافر را هدایت نمیکند.» (مائده / ۶۷)
این آیه در باره اعلام ولایت امام علی (علیه السلام) بر مردم بوده است. از این رو رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در راه بازگشت، در منطقه غدیر خم دستور توقف به مردم داد. آن گاه بر جهاز شتری بالا رفت و فرمود:
«ای مردم! آیا من از شما به خود شما اولی و مقدّم نیستم؟ مردم گفتند: آری. آن گاه حضرت فرمود: من کنْتُ مولاه فهذا علیٌّ مولاه. اللهم وال من والاه و عاد من عاداه؛ هر کس من مولای او هستم، علی مولای اوست! خدایا! دوستان او را دوست بدار و دشمنان او را دشمن.»
پس از آن تمامی اصحاب حاضر با امام علی (علیه السلام) دست بیعت دادند و مولا شدن او را بر مسلمانان تبریک گفتند. حدیث مزبور را که نامش حدیث غدیر است، نزدیک به سی تن از صحابه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) روایت کرده اند. پس از اعلام ولایت امام علی (علیه السلام) بود که خداوند فرمود:
«امروز دین شما را به کمال رسانیدم و نعمت خود را بر شما تمام کردم و اسلام را دین شما برگزیدم.» (مائده / ۳)
پس از آن که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از حجة الوداع بازگشت، نشانههای بیماری در آن حضرت نمایان شد. نگرانی از وضعیت آینده مسلمانان و دشواریهایی که امّت اسلامی در پیش دارد، بر اندوه آن حضرت افزود. منافقان فراوان مدینه که در تبوک ماجراها آفریدند و قصد کشتن رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را داشتند و مسجد ضرار را ساختند، در انتظار رحلت رهبر این نهضت دینی بودند. مدعیان نبوّت نیز از چند سوی جزیرة العرب عَلَم مخالفت برافراشته بودند.
شبی از این شب ها، آن حضرت همراه یکی از اصحاب خود به قبرستان بقیع رفت و برای شهدای اسلام و دیگر مسلمانان مدفون در بقیع طلب مغفرت کرد؛ آن گاه روی به آن فرد صحابی کرده فرمود:
«خداوند مرا میان انتخاب یکی از دو امر آزاد گذاشت: یکی کلید گنجهای عالم و زندگی جاودانی، و دیگر دیدار با پروردگارم. من لقای پروردگار را قبول کردم.»
در یکی از آخرین روزهای زندگی نیز در مسجد حضور یافت و با گرفتن تأیید در ابلاغ رسالتش از مردم، از آنان خواست تا اگر ناخودآگاه در حق کسی جفایی کرده، جلو آمده و او را قصاص کند. مردی نزدیک آمد و گفت: زمانی که قصد داشتید تازیانه بر شتری بزنید، به اشتباه بر من اصابت کرد. آن حضرت پیراهن خود را بالا زد تا او قصاص کند. آن مرد نزدیک آمد و به جای قصاص بدن رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را بوسید.
به تدریج حال پیامبر (صلی الله علیه وآله) رو به وخامت گذاشت، تا آن که بنابر قول مشهور در ۲۸ ماه صفر سال ۱۱ هجری رحلت کرد.
زمانی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به پیامبری برانگیخته شد، جزیرة العرب در دریایی از جهل و فساد و تباهی غوطهور بود. ارزشهای انسانی از میان آنان رخت بربسته و جنگ و قتل و غارت شیوه زندگی آنان شده بود. اکنون پس از گذشت بیست و سه سال از آن تاریخ، اوضاع عرب دگرگون شده بود. آنان آیین بت پرستی را ترک کرده به توحید و یکتا پرستی گرویده بودند. از اخلاق فاسد جاهلی دوری گزیده و به تدریج با ارزشهای اخلاقی انس میگرفتند.
بیست و سه سال زندگی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) میراث با برکتی از اخلاق و انسانیت و انصاف و عدالت را میان مسلمانان بر جای گذاشت. عربی که از علم و دانش بیبهره بود، اکنون شماری از افراد آشنای به خواندن و نوشتن را میان خود داشت، زمینههای تعالی فکری را در خود فراهم کرده بود. عربی که از هیچ گونه آثار تمدنی جدّی برخوردار نبود، اکنون آماده پیمودن راه دراز رشد و تکامل علمی و معنوی بود. ر
سول خدا (صلی الله علیه وآله) اصحابی پرورش داد که نگرش آنان نسبت به هستی و زندگی، نگرشی الهی و ملکوتی شده بود. درسی که آنان در مکتب رسول خدا (صلی الله علیه وآله) آموخته بودند، درس حکمت و دین بود، درسی که آنان را با بسیاری از حقایق آشنا کرد و معیار و ملاک ارزش و ضدّ ارزش را در اختیار آنان قرارداد.
این درس بنیاد نخست «تمدّن اسلامی» بود. در این مکتب بود که شماری از پاکترین انسانها تربیت شدند. افزون بر امام علی (علیه السلام) که پس از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) برگزیده خداوند برای رهبری امّت بود، چهرههایی، چون سلمان و ابوذر و عمار وجود داشتند که سراسر وجودشان سرشار از ایمان به خداوند بود.
بخشی از میراث رسول خدا (صلی الله علیه وآله)، سنّت آن حضرت بود. میدانیم که علاوه بر قرآن، مسلمانان به سنّت پیامبر (صلی الله علیه وآله) نیز عمل میکردند. از آن حضرت شمار فراوانی حدیث و خطبه در دسترس مسلمانان قرار گرفت که دریایی از علم و حکمت است. فقه اسلامی به پشتوانه حدیث رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فقهی است پربار و حیات بخش، و معرفت دینی مسلمانان با استمداد از این سنّت، معرفتی است غنی و سازنده.
بخش مهم دیگر میراث رسول خدا (صلی الله علیه وآله)، عترت و خاندان آن حضرت است. چهره درخشان اهل بیت (علیه السلام) امام علی (علیه السلام) شاگرد رسول خداست که گوشهای از دانش بیکران آن حضرت در نهج البلاغه جلوهگر شده است. پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله) در حدیث ثقلین به مردم فرمود:
«من دو چیز را میان شما میگذارم، تا وقتی که به آن دو تمسک کنید، گمراه نخواهید شد: یکی کتاب خدا و دیگری عترت و اهل بیتم.»
این حدیث، در بسیاری از منابع برادران اهل سنّت آمده و تردیدی در درستی آن نیست. متأسفانه مسلمانان آن گونه که شایسته اعتنا به دستور رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بود، به خاندان پیامبر (صلی الله علیه وآله) اقبال نکرده و این بزرگترین انحرافی بود که پس از رحلت آن حضرت صورت گرفت؛ انحرافی که آثار و پیامدهای منفی فراوانی از خود برجای گذاشت.
خداوند در جای جای کتابش از محمد (صلی الله علیه وآله) حمایت کرده و او را بسیار ستوده است، درست همان طور که نامش محمّد است. این ستایشها، به خصوص در زمینه اخلاق رسول و تعاملش با مردم، با تعابیر زیبایی بیان شده است.
نمونه صریح آن، آیه معروف «وَإِنَّکَ لَعَلی خُلُق عَظِیم» (قلم/ ۴) است؛ و جای دیگر که او را با آیه «وَمَا أَرْسَلْنَاکَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعَالَمِین» (انبیاء/ ۱۰۷) ستوده است. محمد برای همه عالمیان رحمت بود، و، اما به طور خاص برای مؤمنان هم رحمت: «وَرَحْمَةٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُم» (توبه/ ۶۱)؛ و در باره اخلاقش در جای دیگری با آیه «وَلَوْ کُنْتَ فَظّاً غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ» (آل عمران/ ۱۵۱) از او ستایش کرده میگوید، اگر تو فردی سختگیر و تند بودی مردمان از اطرافت پراکنده میگشتند.
خداوند در قرآن کریم رسول خود را «اسوه» خوانده است: «لَقَدْ کَانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ کَانَ یَرْجُو اللهَ وَالْیَوْمَ الاْخِرَ وَذَکَرَ اللهَ کَثِیراً» (احزاب/ ۲۱). همین طور بارها و بارها از مردمان خواسته است تا همان گونه که خدای را اطاعت میکنند رسول را هم اطاعت کنند. هر کسی که امید به خدای میبرد و دل در گرو آخرت دارد و فراوان یاد خداوند میکند، بداند که راه چارهاش پیروی از رسول و اسوه قرار دادن اوست.
اما همین رسول، تنها یک بشر است و بارها خداوند به او دستور داده است تا به مردم این نکته را یادآور شود و بگوید: «قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُم» (کهف/ ۱۱۰). چنان که از مردم خواسته شده است در حق او غلوّ نکنند. این نکتهای است که به صراحت از اهل کتاب خواسته شده تا در حق مسیح، غلو نکنند (نساء/ ۱۷۱) و طبیعی است که درسی بس مهم برای مسلمانان است که اعتدال در دینشان را حفظ کرده و در باره رسول (صلی الله علیه وآله) ادعای گزاف نداشته باشند و تنها و تنها او را بشر بدانند.
خداوند در قرآن، از احساس عمیق رسولش برای جذب کافران به دین اسلام یاد میکند و این که چه اندازه در این کار حریص بود و نزدیک بود جانش را بر سر این کار بگذارد: «لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَءُوفٌ رَحِیم» (توبه/ ۱۲۸). خداوند هر بار ضمن بیان کشش و کوشش رسولش برای هدایت مردم، تأکید میکند که هدایت و ضلالت دست خداوند است و از رسولش میخواهد که خود را به سختی نیندازد که «و ما علیک الا البلاغ».
از دید خداوند، محمد (صلی الله علیه وآله) هم رسولی مانند رسولان پیشین است، با این تفاوت که نه تنها رسول الله، بلکه خاتَم رسولان است و این افتخاری بس عظیم برای اوست: «وَلَکِنْ رَسُولَ اللهِ وَخَاتَمَ النَّبِیِّین» (احزاب/ ۴۰). شاید محمد (صلی الله علیه وآله) تنها رسولی است که برای تمامی بشر آمده است «وَمَا أَرْسَلْنَاکَ إِلاَّ کَافَّةً لِلنَّاسِ بَشِیراً وَنَذِیراً» (سبأ/ ۲۸). این شاید از آن روست که گو این که انبیاء اولوالعزم پنج نفرند، اما شواهدی هم وجود دارد که حتی رسولان اولو العزمی، چون موسی و عیسی (علیهما السلام)، تنها برای بنی اسرائیل بودند و بس.
خداوند برای رسولش، اعتبار فراوانی قائل است و نشان به نشان آن که به جان رسولش سوگند میخورد: «لَعَمْرُکَ إِنَّهُمْ لَفِی سَکْرَتِهِمْ یَعْمَهُونَ» (حجر/ ۷۲).
آیا اعتبار بالاتر از این که او را تا سدرة المنتهی میبرد: «عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهَی» (نجم/ ۱۴) و در معراج ملکوت آسمان و زمین را به وی مینمایاند.
و، اما در همین قرآن، رسول از زبان خدایش، چنان و چندان متواضع است که هیچ ادعایی ندارد و تنها خود را بشری میداند که مقرّر گشته است تا رسالت الهی را بر دوش بکشد و بدون تحریف برای مردم بیان کند.
گفتهاند اگر رسول میخواست چیزی را پنهان کند، آیه سی و هفتم احزاب را چنین میکرد. اما رسول با امانت تمام، هرآنچه را به او وحی شده بود، بیان کرد و واقعا در حفظ آنچه به او وحی میشد، و در بیانش برای مردم، وسواسی تمام داشت و هیچ چیز را از قلم نمیانداخت. در این باره، خداوند هم که او را به رسالت بر گزیده بود، سخت مراقبت داشت و خود، پاسداری از قرآنش را بر عهده گرفته بود.
خداوند بارها و بارها در قرآنش از محمد (صلی الله علیه وآله) خواست تا آیات را بدون کم و کاست برای مردم بازگو کند و او را تهدید کرد، در صورتی که از این امر تخطی کند، یعنی چیزی بر آن بیفزاید، به شدت گرفتار عذاب دنیا و آخرت خواهد کرد (حاقه/ ۴۴۴۶).
خداوند بارها تصریح میکند که رسول را برای ابلاغ رسالت فرستاده است و به همین دلیل، اگر آن چیزی را که خداوند بر او مقرر کرده است تا به مردم بگوید، به هر دلیلی نگوید، گویی هیچ چیزی برای مردم بیان نکرده است (مائده/ ۶۷). در این کار، کمال جدیت از طرف خدا و رسول به کار گرفته شد؛ و رسول (صلی الله علیه وآله) تمام آنچه را که باید بگوید، گفت، اما بیگمان در آخرین لحظات نگران آن بود که امت او، بیتوجه به آنچه او بیان کرده است، مسیر دیگری را در پیش گیرند.
[۱]. احزاب / ۴۵ – ۴۶.
[۲]. اعراف / ۷۰؛ ابراهیم / ۱۰؛ بقره / ۱۷۰
[۳]. قریش بت پرست، بتها را شریکان خدایی میدانستند که به آن باور داشتند. این اعتقاد آنها به خداوند، میراث توحید ابراهیمی بود که به گونهای تحریف شده میانشان باقی مانده بود. آنان از خدا با عنوان الله یاد میکردند.
[۴]. سبل الهدی و الرشاد، ج۳، ص۵۴۱.
منبع: خبرآنلاین