آلکساندرا شوارتز در مقالهای در نیویورکر نوشت: پند و اندرز خودیاری تمایل دارد که باورها و اولویتهای عصری را منعکس کند که به وجودش آورده است. یک دهه پیش از این، قهرمان بلامنازع این حوزه کتابی بود از روندا بایرن استرالیایی به نام راز که سال ۲۰۰۶ منتشر شد.
به گزارش ترجمان علوم انسانی در ادامه این مطلب آمده است: روندا بایرن، مانند سَلفش نورمن وینسنت پیل، تفسیری تحتاللفظی از آیههای منتخبی از انجیل -بهویژه آیه بیستودوم از باب بیستویکم انجیل متی که میگوید «هرآنچه در دعا درخواست کنید، خواهید یافت» - را با بشارتی مالاندوزانه از مثبتاندیشی ترکیب کرده بود.
بایرن به مخاطبانش میگفت که اگر آرزویی را با ایمان کافی به جهان گسیل کنید، ممکن است محقق شود. میخواهید شوهر پیدا کنید؟ کُمُدی را برای مرد رویاهایتان آماده کنید و او را در خیالتان بیاورید که مشغول آویختن کراواتهایش است. میخواهید از شر عینک خلاص شوید؟ خودتان را تصور کنید که بهخوبی از عهده بیناییسنجیِ بعدی برآمدهاید و با عینک تدریجیتان خداحافظی کنید.
در نگاه به گذشته، کتاب راز که بیش از بیست میلیون نسخه از آن در جهان فروش رفت، شاهدی بود برای خوشبینیای غارتگر که مشخصه سالهای منتهی به بحران اقتصادی بود. مردم رویاهای بلندپروازانهای داشتند و در روزگاری که پول آسان به دست میآمد، میدیدند که این رویاها ممکن است محقق شوند. اینجا بود که اقتصاد جهانی فروپاشید و بهشدت تکانمان داد و یک بار هم که شده بیدارمان کرد.
در دوران ما که نوآوریهای تکنولوژیک بیوقفه ادامه دارد، تفکر آرزومندانه مبهم جایش را به آموزه سفتوسخت بهینهسازیِ شخصی داده است. دیگر لازم نیست مرشدان خودیاری شارلاتانهایی باشند که روغن مار میفروشند. بسیاری از این مرشدها روانشناسانیاند که سابقه دانشگاهی چشمگیری دارند و به روششناسیهای علمی متعهدند، یا کارآفرینان حوزه تکنولوژیاند که سوابق موفقیتشان در کار و زندگی معلوم است.
آنچه که اینان میفروشند معیارهای سنجش است. دیگر کافی نیست که تصور کنیم بهسوی وضعیت بدنی یا ذهنی بهتری در حرکتیم. اکنون باید روند پیشرفتمان را ترسیم کنیم، گامهایمان را بشماریم، ریتم خوابمان را ثبت کنیم، برنامه غذاییمان را اصلاح کنیم و اندیشههای منفیمان را بنویسیم، سپس دادهها را تحلیل کنیم و پس از تنظیم مجدد، دوباره آنها از سر بگیریم.
کارل سیدرستروم و آندره اسپایسر، استادان مدرسه کسبوکار در حوزهای که «مطالعات سازمان» نامیده میشود، در کتابی با عنوان جستوجوی نومیدانه خودبِهسازی: یک سال در بطن جنبش بهینهسازی دستبهکار شدند تا همه این کارها را انجام بدهند، کتابی که با تعهدی طنزآمیز حکمت امروزیِ موفقیت در زندگی را در حوزههای مختلف، از مهارت جسمانی و فکری گرفته تا معنویت، خلاقیت، ثروت و لذت، بررسی میکند.
سیدرستروم سوئدی است و پر از شوروشوق، و اسپایسر سودازدهای اهل نیوزیلند. این دو نفر میخواهند بفهمند آدمها، برای اینکه خودشان را به موجود بهتری تبدیل کنند، تا کجا حاضرند پیش بروند، و همچنین روشهای این آدمها را امتحان کنند.
سیدرستروم و اسپایسر، در کتاب قبلیشان که عنوانش سندروم خوشبختی بود، دنبال شیفتگان تندرستی رفتند که مصمم بودند از طریق مراقبه و تمرین به وارستگی برسند. این بار سیدرستروم و اسپایسر، با روحیه روزنامهنگاریِ مشارکتیِ جورج پلیمپتون، خودشان نمونه آزمایشی خودشان شدند و در برنامهای یکساله، هر ماه حوزه جدیدی از خودبهسازی را هدف گرفتند.
آنها با کراسفیت بر حجم عضلاتشان افزودند، برنامه غذایی خوراکیهای آبکی مستر کلینزی را در پیش گرفتند، سراغ یوگا و ذهنآگاهی رفتند، از تراپیستها و مشاوران شغلی مشورت خواستند، ویبراتورهای پروستات را امتحان کردند، استندآپ کمدی اجرا کردند و به کارگاه تقویت مردانگی رفتند که شامل برهنهشدن در جنگل و فریادزدن و عرقریختن در آن حال میشد.
حتی قالب کتابشان -مدخل یادداشتهایی که هرکدام برای ثبتِ سعی و تلاش خود و تأمل درباره این مجاهدت مینوشتند- هم با ماموریتشان تناسب دارد، با توجه به اینکه در کتابی از تیم فریس با عنوان ابزار تایتانها: شگردها، روالها و عادات میلیاردرها، چهرهها و بازیگران کلاس جهانی توصیه به یادداشتنویسی شده است.
بسیاری از وظایفی که سیدرستروم و اسپایسر به عهده گرفتهاند چالشی مضاعف میطلبد و به نظر میآید از لحاظ فایده و هزینه سوالبرانگیز باشد. یکی از این وظایف بهخاطرسپاریِ هزار رقم اول عدد «پی» در فصل ماه مغز برای تقویت آمادگی ذهنی است. اما بعضی از این کارها نیز، مانند آبمیوههای سبزرنگ در اینستاگرام، نجوای مرددکنندهای دارند: آیا من هم باید این کار را بکنم؟ اعتراف میکنم وقتی سیدرستروم، در فصل ماه بهرهوری، برای مطالعه مواد مخدر با شتابی خندهدار سراغ آمفتامین میرود و کتابچه دستنویس تماموکمالی تهیه میکند، سوزشی ناشی از حسادت احساس کردم و جایی که ناشر مبهوت قبول نمیکند آن را چاپ کند از بداقبالی سیدرستروم خرسند شدم.
سیدرستروم و اسپایسر مینویسند «در جامعه مصرفی، قرار نیست یک شلوار جین بخریم و بعدش قانع شویم». از نظر آنها این نکته درباره خودبهسازی هم صادق است. باورمان میشود که نیاز داریم تکتک اجزای خودمان را بهیکباره ارتقا ببخشیم، حتی آن اجزایی را که پیشازاین نمیدانستهایم نیاز به بهبود دارند. (این شاید بتواند یونی اگها را هم توضیح بدهد، سنگهای درونمهبلی که ادعا میشود عضلات کف لگن زنان را تقویت و «انرژی منفی» را دفع میکنند. وبسایت گوپ، که به گوئینت پالترو تعلق دارد، نمونههای یشمی و یاقوتی اینها را به فروش میرساند).
آن کسانی که ترسهایمان از کمبود را تشخیص میدهند و به تیمارشان میپردازند پول زیادی میتوانند به جیب بزنند؛ سیدرستروم و اسپایسر تخمین میزنند که صنعت خودبهسازی سالانه ۱۰ میلیارد دلار درآمد دارد. (سیدرستروم و اسپایسر میگویند که، صرفنظر از هزاران ساعتی که وقت گذاشتهاند، هرکدام در راه تحقیقاتشان بیش از ۱۰ هزار دلار هزینه کردهاند). زندگی خوب شاید برای افلاطون و ارسطو کفایت میکرد، اما اکنون دیگر کافی نیست. سیدرستروم و اسپایسر مینویسند «ما تحت فشاریم تا نشان بدهیم که میدانیم چطور باید زندگی ایدئال را پیش برد».
جایی که بشود با دقتی فزاینده موفقیت را سنجید، شکست را هم میشود اندازهگیری کرد. سیدرستروم و اسپایسر پی بردهاند که روی دیگر سکه خودبهسازی نه یک تلقی ساده از بسندگی بلکه تقلب و کلاهبرداری است. در دسامبر که پروژهشان رو به پایان بود، اسپایسر فکر میکرد که سال را با تمرکز روی خودش و حذف همهچیز و همهکس از زندگیاش گذرانده است. حالا همسر او چند روز دیگر دومین فرزندشان را به دنیا میآورد و رابطهشان در بهترین حالت خود نبود.
اسپایسر مینویسد «فکرش را هم نمیتوانم بکنم که یک سال دیگر از وقتم را صرف کارهایی کنم که هیچ ربطی به من ندارند». اسپایسر احساس نمیکند که به نسخه بهتری از خودش تبدیل شده باشد. حتی حس میکند که خودش نیست. احساس کسی را دارد که تسخیر شده است: «اگر اینها من نبودم، پس چه کسی بود؟».
میل به دستیافتن به کمال و نمایشِ آن صرفاً تنشزا نیست؛ ویل استور، روزنامهنگار بریتانیایی، معتقد است که این میل میتواند مرگبار هم باشد. کتاب ویل استور، سلفی: چگونه تا این حد خودشیفته شدیم و خودشیفتگی چه بلایی سرمان میآورد، با فصلی هشداردهنده درباره خودکشی آغاز میشود.
شیوع خودکشی در آمریکا و انگلیس ویل استور را آشفته کرده است و ترس و شرمندگیای را مقصر میداند که از ناتوانیمان در رسیدن به انتظارات بلندپروازانهمان ناشی میشود. او به بررسیهایی اشاره میکند که نشان میدهند رضایت زنان از بدنشان روزبهروز کاهش مییابد و تعداد مردان مبتلا به بدریختانگاری عضلانی رو به افزایش است.
ویل استور با روانشناسان و استادانی مصاحبه میکند که اضطراب فلجکنندهای را شرح میدهند که بین دانشجویان شایع شده است، دانشجویانی که گرفتار دام پدیده «بازنماییِ کمالطلبانه» شدهاند. این پدیده تمایلی است به این که شخص، بهویژه در شبکههای اجتماعی، زندگیاش را همچون رشتهای از پیروزیهای حسادتبرانگیز نمایش بدهد.
ویل استور اعتراف میکند که نفرت از خود و فکر خودکشی در تعقیب خود او هم بوده است. استور مینویسد «ما در عصر کمالطلبی زندگی میکنیم و کمال اندیشه کشندهای است. آدمها زیر شکنجه خودِ خیالیشان، که از دسترسشان دور است، تا سرحد مرگ عذاب میکشند».
شرح ویل استور از اینکه چطور گرفتار این مخمصه شدیم سه مؤلفه دارد. اولی طبیعت است. استور مینویسد «بهخاطر شیوه عملکرد مغزمان، درکمان از «من» بهشکل طبیعی با اسلوب روایی کار میکند»؛ بر اساس مطالعات، ما طوری ساخته شدهایم که زندگیمان را همچون قصهای ببینیم و خودمان را ستاره آن بدانیم. به نظر استور، ما همزمان جانوران قبیلهای هستیم که در دوره شکار و گردآوری تکامل یافتهایم و برای همکاری احترام قائلیم و درعینحال سلسلهمراتب را هم محترم میشماریم و بهدنبال مقام و منزلت هستیم، «تا همراه شویم و پیش بیفتیم».
دومی فرهنگ است. این خط سیر از یونان باستان آغاز میشود. یونانیان انسان را حیوان ناطق میدانستند که باید بکوشد تا بالاترین تواناییاش شکوفا شود. این خط سیر به مسیحیت میرسد که آموزهاش خودِ گناهکاری است که به رستگاری احتیاج دارد، و در نهایت به ملاقات فروید میرود که «بازآفرینی دنیوی، خودستیزانه و جنسیتهراسانه» همان گناهکار مسیحی است، و سرانجام به جستوجوی خوشبختی آمریکایی ختم میشود که بسیار پرمخاطره است.
ویل استور نسبت به این دیدگاه آمریکایی احساسات متناقضی دارد که، بر مبنای آن، «خود» اساساً خوب است و شایستگی آسایش و رضایتمندی را دارد. این دیدگاه از طرفی چرخش خوشایندی از گناه مسیحی است و از طرف دیگر بقیه جهان را با خودشیفتگی بلندپروازانه «آلوده کرده است». ویل استور از واژههای تندی برای اشاره به روانشناسی مثبت و جنبش احترام به خود استفاده کرده و نکوهش ویژهای هم برای بنیاد اسیلن در بیگ سور کالیفورنیا کنار گذاشته که در دهه ۱۹۶۰ پیشقراول جنبش استعداد بشری بود و بهتازگی هم بین اهالی سیلیکونولی محبوبیت تازهای یافته است.
سومین و آخرین مؤلفه اقتصاد است. در اقتصاد فوقرقابتی و جهانیشده، جایی که کارگران از حمایتهای کمتری برخوردارند و راحتتر از همیشه میشود کنارشان گذاشت، بقا مستلزم آن است که سعی کنیم سریعتر و باهوشتر و خلاقتر باشیم. (میل دارم به این فهرست از کیفیتهای باب میل بازار یکی دیگر را اضافه کنم که ملاطفت بیشتری دارد: خوشبرخوردی. رفتاری که در اقتصاد گیگ و نظام ارزشدهی پنجستارهایِ آن، برای همه، از راننده تاکسی گرفته تا لولهکش، ضروری شده است.) اگر تمام تلاشمان را نکنیم، از عهدهاش بر نخواهیم آمد.
به نظر استور، پس از مدتی این واکنش منطقی به فشارهای اقتصادی به عادتی غریزی بدل میشود: «نئولیبرالیسم از زوایای متعددی از فرهنگمان بر ما میتابد و ما آن را همچون انرژی تابشی جذب میکنیم». شبکههای اجتماعی مانند تلویزیون واقعنما، که قبلازآن متداول بود، روابط انسانی را در قالب رقابتی دائمی برای شهرت و ستایش تصویر میکند.
دونالد ترامپ، با آن تبوتابش برای عرضه این فکر که طمع خوب است و صحبتهای وسواسآمیزش درباره «برندهها» و «بازندهها»، اکنون در کاخ سفید است (کتاب سلفی پارسال در انگلیس منتشر شد؛ قرار است ویل استور فصلی هم درباره رئیسجمهور به نسخه آمریکایی این کتاب بیفزاید). در این بین، پدرومادرها از سر علاقه و حسننیت همچنان این دروغ را به خورد فرزندانشان میدهند که «هیچ محدودیتی» وجود ندارد و آنها میتوانند «به همهجا برسند». وقتی هم که بچهها بهناچار با شکست مواجه میشوند، این دروغ باعث میشود به جای بازار بیرحم خودشان را سرزنش کنند.
رویهمرفته، با چشمانداز غمانگیزی روبهرو شدهایم. اگر آرمان بهینهسازی، بهخودیِخود، نه موجی زودگذر یا حتی نوعی تمایل، بلکه حاصل ضرورتهای اقتصادی باشد، آن وقت چطور میتوانیم جور دیگری زندگی کنیم؟ ویل استور تأکید دارد که راهی هست. او مینویسد «این پیامی از روی نومیدی نیست. برعکس، این چیزی است که ما را بهسوی روش بهتری برای درک خوشبختی رهنمون میشود. وقتی متوجه شوید که همه این کارها بهخاطر فشار است، وقتی پی ببرید فرهنگتان در تلاش است تا به کسی تبدیلتان کند که عملاً نمیتوانید باشید، کمکم میتوانید خودتان را از قید خواستههایتان رها کنید».
ویل استور اذعان میکند که این حرفها بهشکل مشکوکی شبیه صحبتهای خودیاری است. استور بیدرنگ میگوید که نمیخواهد چیزی کلیشهای مانند پذیرش خود را ترویج کند. درعینحال اعلام میکند که حقیقتاً به این نتیجه رسیده که خودش را بپذیرد.
استور مینویسد «از وقتی فهمیدم که سازگاری اندک و روانرنجوری جدی جنبههای نسبتاً ثابتی از شخصیتم هستند و نه نشانههای نوعی ناخالصی روانشناختی، از سرزنش پیدرپیِ خودم دست کشیدم». بهجای این کار، او اکنون از کسانی که ناسازگاری و روانرنجوریاش دلخورشان کرده پوزش میخواهد. به نظر میرسد که درپیشگرفتنِ این رویکرد درایت همگانیِ مطلوبی باشد، اما استور پیشنهاد دیگری دارد که ریشهایتر است.
چیزی که سبب میشود احساس فرودستی داشته باشیم محیط پیرامون است، پس باید بکوشیم آنچه که آن را تغییر میدهیم همین محیطمان باشد: «کارهایی که با زندگیمان میکنیم، آدمهایی که زندگیمان را در معرض دیدشان میگذاریم و اهدافی که داریم [چیزهاییاند که باید تغییر کنند]. باید در پی پروژههایی برویم که نهفقط برایمان معنادار باشند، بلکه برای آن پروژهها کارایی داشته باشیم». نیت استور این است که کمک کند، ولی تغییردادن همه اجزای جهان چشمانداز دلهرهآوری است. جای شگفتی نیست که آدمها بهجای تغییر جهان میکوشند خودشان را عوض کنند.
سارا نایت نصیحت بسیار مشخصتری برای عرضه دارد. آخرین کتابش، خودتان کفایت میکنید: چگونه همان کسی باشید که هستید و از آنچه دارید برای کسب آنچه میخواهید بهره بگیرید، سومین کتابی است که سارا نایت ظرف دو سال گذشته منتشر کرده است: پس از جادویی که زندگیتان را عوضمیکند: اهمیت ندادن؛ چگونه وقتِ نداشتهتان را با آدمهایی که دوست ندارید تلف نکنید و کارهایی را که نمیخواهید انجام ندهید و خودتان را جمعوجور کنید: چگونه دیگر نگران کاری نباشید که باید انجام بدهید تا بتوانید کارهای ضروری را تمام کنید و کارهایی را بکنید که دوست دارید.
کتابهای سارا نایت به مکتبی از راهنماهای خودیاری تعلق دارد که ویل استور اینگونه توصیفش میکند: «این منم، خود واقعیام، همین است که هست». جریانی که میل دارد نسبت به مهملات معمول درباره خودبهسازی تردید کند و علاقهای هم به بددهانی طنازانه دارد. از تازهترین عنوانهایی که در این زمینه منتشر شده میتوانیم اشاره کنیم به هنر ظریف بیخیالی از مارک منسون و لعنت به احساسات اثر مشترک مایکل آی. بنت که روانپزشکی باتجربه است و دخترش سارا بنت.
سارا نایت، که میل دارد از لحن عصبانی مربیان باشگاههای اسپین تقلید کند، خود را «پرفروشترین ضد مرشد» نامیده است. سارا نایت بهویژه به بخش پرفروش افتخار میکند و بهسادگی هم میتوان فهمید که چرا رویکرد او جذاب است. عبارت «هیچ اشکالی در شما وجود ندارد» دو صفحه کامل از نخستین فصل کتابش را پر میکند. او با ویل استور موافق است که مشکل از طرف جامعه است، یا به عبارت دیگر، «تکالیف تصادفی و ابلهانهای که از طرف جامعه معین میشوند، چه این تکالیف خوشاخلاقی و باریکاندامی باشند و چه فروتنی و رفتار عاقلانه».
به نظر نمیرسد که رفتار عاقلانه تکلیفی کاملاً تصادفی و ابلهانه باشد، ولی اهمیتی ندارد. قصد سارا نایت این است که مخاطبانش را تشویق کند خودشان را همانطور که هستند و با همه کاستیهایشان بپذیرند. نایت برای کمک به مخاطبانش راهبردهای مختلفی پیشنهاد میکند: «تغییر چیدمان ذهنی» (نقاط ضعف بهعنوان نقاط قوت در نظر گرفته شوند)، استقبال از بدبینی (عملگرایی و تعیین انتظارات واقعی)، خودخواهی (دفاع از نیازهای فردی)، اندیشیدن به مرگ (به این منظور که تا زندهایم خوشحال باشیم) و «رهایی از بند فرقه خوشرویی». سارا نایت مورد آخر را با ذوقوشوق شرح میدهد و به ما میگوید «دیگر نباید هیچ اهمیتی بدهید که بقیه آدمها چه فکری درباره شما میکنند».
بسیاری از اندرزهای کتاب خودتان کفایت میکنید این هدف را دنبال میکنند که به خوانندگان کمک کنند تا با ناخرسندیهای فعالیتهای دشوار روزانه در محل کار مواجه شوند. ایده کلی جسارتِ بیشتر است. نایت مینویسد «اگر رئیس روش کارم را نمیپسندد، میتواند اخراجم کند. اگر مشتری فکر میکند که شیوه غیرمتعارف من برایش مناسب نیست، میتواند سراغ کس دیگری برود».
این بیمبالاتی کنجکاویبرانگیز است. جایی که ویل استور نگران بیثباتی کار در دوران مدرن است، سارا نایت دلمشغول یکنواختی و ملالی است که طبقه کارمند در جلسههای بیمعنی صبحگاهی و پروژههای گروهی عذابآور تحمل میکند. سارا نایت به مخاطبانش این اجازه را میدهد که زیادی دغدغه آن را نداشته باشند که در شغلشان تمام تلاششان را به کار بگیرند، زیرا، همانطور که آشکار میکند، میداند کمالطلبی چه معنایی دارد. او در دوره نوجوانی از اختلال تغذیه رنج میبُرد. پس از فارغالتحصیلی از هاروارد، حرفه ویراستاری کتاب را انتخاب کرد و در انتشاراتی بزرگ مشغول به کار شد. او موفق بود، اما فشار زیادی را تحمل میکرد.
نایت حملههای عصبیای را توصیف میکند که نیازمند مراقبت پزشکی بوده است؛ برای آنکه آرامش خود را در محل کار حفظ کند، جعبهای پر از ماسه زیر میزش گذاشته بود تا بتواند پاهایش را روی ساحلی مصنوعی بگذارد. سال ۲۰۱۶، سارا نایت در ۳۶سالگی شغل و خانهاش در بروکلین را ترک کرد و با همسرش به جمهوری دومینیکن رفت.
نایت مینویسد «فرق من با خیلی از آن باباهای گَندهدماغ دیگر این است که به اندازه خیار هم برایم مهم نیست که کسی بخواهد دقیقاً همین کارها را بکند، جور دیگری انجامشان بدهد یا سرهمی تنگ و چسبان طلایی بپوشد». به بیان دیگر، سارا نایت طرفدار آن نیست که شغلمان را کنار بگذاریم و مانند او «از آن لبه لعنتی بپریم پایین». بااینحال، غافلگیرکننده است که میبینیم کسی که نصیحتمان میکند در برابر آدابورسوم فرهنگ اداری معاصر مقاومت کنیم خودش تا جایی پیش رفته که دست از کار شسته و بهکلی گریخته است. بدون تردید این موضوع برای بسیاری از خوانندگانش الهامبخش خواهد بود.
شاید عدهای هم احساس کنند به آنها خیانت شده. اما تکلیف آنهایی که بضاعتش را ندارند که خطر کنند و آنطور که میخواهند زندگی فعلیشان را کنار بگذارند چه میشود؟ در عین حالی که این آدمها در اتاقک محل کارشان گرفتارند و دارند چیدمان ذهنیشان را تغییر میدهند و به مرگ فکر میکنند، سارا نایت پینا کولاداس مزمزه میکند و راهنمای پرفروش «هیچ اهمیتی ندادنِ» بعدیاش را مینویسد.
آن کسانی که ضرورت «کار خودت را بکن» برایشان همچون تجملی است که از عهدهاش برنمیآیند شاید در کتابی از سوند بریکمن با عنوان محکم باشید: مقاومت در برابر جنون خودبهسازی تسلی خاطری بیابند، کتابی که نخستین بار سال ۲۰۱۴ در دانمارک، زادگاه بریکمن، منتشر شده و اکنون با ترجمه انگلیسی تام مکتارک موجود است. طبق یادداشت نویسنده، پیش از انتشار محکم باشید، برینکمن «زندگی آرام یک استاد روانشناسی در دانشگاه آلبورگ را داشته». بعد این کتاب پرفروش و تأثیرگذار شد. اکنون برینکمن زندگی یک روشنفکر عمومیِ اروپایی را دارد که در رادیو و تلویزیون ظاهر میشود و به گوشهوکنار جهان سفر میکند تا «درباب پرسشهای بزرگ زندگی مدرن» سخنرانی کند.
مسئله بزرگی که برینکمن در محکم باشید به آن اشاره میکند سرعت است. به نظر برینکمن، شتاب زندگی رو به افزایش است. ما در برابر روندهای زودگذر مربوط به غذا و مُد و سلامت تسلیم میشویم. فناوری مرز بین کار و زندگی خصوصی را فرسوده است؛ انتظار میرود که همیشه آماده باشیم و بیشتر کار کنیم، «بهتر و برای مدتی طولانیتر انجامش بدهیم و توجه اندکی به محتوا یا معنای کارمان نشان بدهیم».
برینکمن هم مانند ویل استور خودبهسازی را مقصر میداند و آن را هم نشانه و هم ابزاری در اختیار اقتصادِ بیرحم میبیند. اما آنجا که ویل استور بحران سلامت میبیند، برینکمن بحران معنوی را تشخیص میدهد. شیوه بیان برینکمن همچون لحن پیامبری است که علیه بتهای دروغین هشدار میدهد. او مینویسد «در جهان مادی و غیرمذهبی ما، دیگر شاهد بهشتی ابدی نیستیم که، چون پاداشی برای زندگی عمل کند، بلکه میکوشیم هرچه را میتوانیم، در فرصت نسبتاً کوتاهمان روی این کره خاکی، داخل زندگی بچپانیم. اگر سر جای خودتان بایستید و بقیه به جلو حرکت کنند، عقب خواهید ماند. این روزها بیحرکتی معادل پسرفت است».
اما همانطور که از عنوان کتاب برینکمن پیدا است، بیحرکتی دقیقاً همان چیزی است که پیشنهاد میکند انجامش دهیم. برینکمن میگوید دیوانگی ما برای بهترینبودن و بیشترین را داشتن کافی است. وقتش رسیده که از متوسط بودنمان راضی باشیم. ب
رینکمن با غرور میگوید که وقتی از او و همکارانش در دانشگاه آلبورگ خواسته شد که اهدافی برای توسعه سازمانی ارائه دهند، او پیشنهاد داد که «باید سعی کنیم سازمانی معمولی باشیم» (برینکمن توضیح میدهد «به نظرم چنین هدفی واقعبینانه است و ارزشش را دارد که دانشگاهی کوچک بهدنبالش باشد». همکارانش همنظر نبودند)، و همچنین مملو از خودپذیری -درواقع مملو از خود! برینکمن میگوید «اینکه خودمان باشیم بههیچوجه ارزش ذاتی ندارد».
شاید ناسیونالیست نروژی، آندرس بریویک، وقتی داشت خشم مرگبارش را بیرون میریخت، فکر میکرد «با خودش صادق» است؛ شاید مادر ترزا با خودش صادق نبود. چه فرقی میکند؟ برینکمن توصیه میکند که اگر میخواهید ضمیرتان را جستوجو کنید یا به تحلیل خودتان مشغول شوید، سالی یک بار و ترجیحاً در تعطیلات تابستانی این کار را انجام بدهید.
پس از هیاهوهای «میتوان انجام دادِ» سارا نایت، این حرفها مثل آب سردی است که روی سرتان ریخته باشند. چیزی که ناگوار و درعینحال فرحبخش است. برینکمن، با تمکینی بیشرمانه در برابر ژانر خودیاری، کتاب محکم باشید را در قالب راهنمایی هفتمرحلهای، همان الگویی که از آن نفرت دارد، سازمان داده است. عنوان تعدادی از فصلها از این قرار است: «در زندگی روی امور منفی تمرکز کنید»، «کلاهِ نهگفتنتان را سرتان بگذارید» و «احساساتتان را سرکوب کنید». هدف این است که با عزمی آسوده این حقیقت را بپذیرید که فناپذیریم و نقصهایمان چارهناپذیر است.
برینکمن به رواقیون و تأکیدشان بر زودگذریِ امور مادی علاقه وافری دارد (تیم فریس هم همین طور است). اما برینکمن حکمت را در منابع دیگری میجوید که شگفتانگیزترند. او، در بخشی که در ستایش «غرولند» است، مینویسد «شاید در فرهنگ یهودی تخصصی نداشته باشم (منبع اصلی دانش من در این زمینه فیلمهای وودی آلن است)، ولی احساس میکنم پذیرش عمومیِ شِکوه و شکایت از زمین و زمان درواقع مجرای فرهنگیای است که شادمانی و رضایت عمومی را تغذیه میکند». میتوانم خیال برینکمن را راحت کنم که مفاهیمی همچون شادی و رضایت همگانی با یهودیها بیگانه است، ولی اگر کار برینکمن با غرولند راه میافتد، بفرمایند و انجامش بدهند.
در هر صورت، نکته مهم واژه «همگانی» است. برینکمن علاقهای ندارد به اینکه ما نسبت به خودمان چه احساسی داریم. توجه او معطوف به این است که با دیگران چگونه رفتاری میکنیم. کتاب برینکمن با اخلاق سروکار دارد، اخلاقی که در ادبیات خودبهسازی توجه چندانی به آن نشده است. برینکمن مفاهیم سنتی را میپسندد: شرافت، خویشتنداری، شخصیت، کرامت، وفاداری، ریشهداری، تعهد و عرف. مهمتر از همه، برینکمن نصیحتمان میکند که وظیفهشناس باشیم. فکر میکنم منظور از این حرف این است که وظیفه داریم با ضرورتهای ناخوشایند زندگی کنار بیاییم، حتی اگر احساس کنیم این ضروریات روزگارمان را سیاه کردهاند، نه اینکه به جمهوری دومینیکن فرار کنیم.
همه اینها باعث میشود کتاب محکم باشید شکل محافظهکارانهای پیدا کند. حتی عبارت «محکم باشید» هم شاید کهنهپرستانه به نظر برسد. برینکمن میتواند مانند پدری باشد که به نوجوان کجخلقش میگوید که باید در برابر دشواریها مقاومت کند. اما گاهی ممکن است شما هم بخواهید مانند آن نوجوان حاضرجوابی کنید. بخش عمده نصیحتهای برینکمن متناقض است.
چطور ممکن است بتوانیم هم احساساتمان را سرکوب کنیم و هم روی امور منفی تأکید داشته باشیم؟ و آیا «رجعت به گذشته»، چارهای که برینکمن پیشنهادش میکند، به نوعی نوستالوژی رقیق برای روزهای خوبِ سپریشده منتهی نمیشود که به برگزیت و ترامپ منتهی شد؟ برینکمن مینویسد «ادعای من این است که، در فرهنگی که شتابِ همهچیز رو به افزایش است، گونههایی از محافظهکاری میتواند بهواقع رهیافتی روبهجلو باشد». برینکمن قبول دارد که این حرف تناقضآمیز است. نصیحتهای او، مانند تمام نصیحتها، ناقص و محدودند. او هم فقط یک انسان است و بخشی از افسون او از همین ناشی میشود.
مهمترین تناقض محکم باشید، که برینکمن هم بهخوبی از آن خبر دارد، این است که برای مشکلی همگانی راهحل فردی ارائه میکند. ترس از عقبماندن در جامعهای پرشتاب دلایل موجهی دارد، بهویژه در جامعهای مانند جامعه ما که با کسانی که نمیخواهند یا نمیتوانند ادامه بدهند رفتار مهربانانهای ندارد.
بههرحال، برینکمن دولت رفاه دانمارک را دارد که هوایش را داشته باشد. اما لازم نیست با همه حرفهایش موافق باشید تا پی ببرید که کتابش ارزش خواندن دارد. اول از همه این احساس آرامشبخش را خواهید یافت که آدمهای دیگری هم هستند که فشارها و نومیدیهای مشابهی را تحمل میکنند، کسانی که نارضایتیهای یکسانی را تجربه میکنند و دغدغه نارساییهایشان را دارند. این احساس همبستگی یکی دیگر از چیزهایی است که برینکمن برایش ارزش قائل است. شاید جلورفتنمان کورمالکورمال باشد، اما در این کورمالی تنها نیستیم.
برینکمن نصیحتهایی هم دارد که به نظر میآید بد نیست فوراً پذیرفته شوند. برینکمن توصیه میکند که به پیادهروی در جنگل بروید و درباره عالم پهناور تأمل کنید. به موزهای بروید و به تماشای آثار هنری بپردازید، دنبال دانشی بروید که نتواند به هیچ طریقِ اندازهپذیری بهبودتان ببخشد. کتابهای راهنمای خودیاریتان را کنار بگذارید و بهجای آنها رمان بخوانید. من که مشکلی با این کار ندارم.