اَشلی میرز در مقالهای در لیترریهاب نوشت: سال ۲۰۱۰، شروع کردم به دوستی با بزمآرایانِ میخانهها، یعنی آدمهایی که برای «اشخاص بسیار مهم» جهان مراسم عیشونوش ترتیب میدهند. چند سال بعدی عمرم به این گذشت که روزها با ۴۴ بزمآرا مصاحبه کنم و شبها، در حالی دنبالشان راه بیفتم که کفشهای پاشنهدهسانتیِ لازم را میپوشیدم و کیف شَنِل دستدوم روی دوشم میانداختم؛ آن اوایل در نیویورک و بعدها در میامی، همپتونز و کَن.
به گزارش ترجمان علوم انسانی، در ادامه این مطلب آمده است: یک استاد جامعهشناسی شبها تا دیروقت در میخانههای شبانهای که بطریفروشی میکردند چه کار داشت؟ همزمان با احیای اقتصاد پس از رکود بزرگ، رفتهرفته روشن شد که جریان دستاوردهای مالی بهنحو نامتناسبی بهسوی آنهایی است که از قبل در صدر نردبان طبقاتی قرار گرفته بودند. درحالیکه نرخ بیکاری بهتدریج بالا میرفت، بانکدارها جشن تولدهای میلیوندلاری میگرفتند و الیگارشها در میفرِ لندن، در بریزوبپاشِ بطریفروشی گوی سبقت را از یکدیگر میربودند.
پولدارها سرخط اخبار را با آثار هنری گرانقیمت، قایقهای تفریحی و هواپیماهای شخصی اشغال میکردند و همۀ اینها با جزئیات رنگارنگ در شبکههای اجتماعی منتشر میشدند؛ از همه چشمگیرتر صفحۀ بچه پولدارهای اینستاگرام بود و حتی فید اینستاگرام ملانیا ترامپ -این را در سال ۲۰۱۶ حین اسکرولکردن با دهانی که از حیرت باز مانده بود فهمیدم- که قرار بود بهزودی بانوی اول کشور شود. او پوشیده در کتهای خز در آن پنتهاوسِ طلایی در خیابان پنجم۳، برای گرفتن سلفی ژست گرفته بود.
من بهایندلیل به مجلس عیش آدمهای خیلی مهم پیوستم که میخواستم بفهمم پولدارها چه فکری دربارۀ ریختوپاشهای لگامگسیختهای میکنند که از دید آنها که بیرون گود نشستهاند، کارهایی مسخره و مضحک به نظر میرسد. آنچه دریافتم اقتصاد عجیبی بود از زیبایی و پول که هم در صورتبندیاش از جنسیت بهگونهای بهتآور کلیشهای بود و هم در یافتن شیوههای برای ترکیبِ استثمار و لذت، شگرف و عجیب به نظر میرسید. پنج نکتۀ عجیبی که از عیاشی با آدمهای خیلی مهم جهان فهمیدم را در ادامه بخوانید.
در قلمروی مجالس عیش آدمهای خیلی مهم، میخانهها موقعیتی برای جتسوارها درست میکنند تا از رهگذر بطریفروشی ثروتشان را به نمایش بگذارند. پیش از همهگیری کُرونا، اضافهبهای یک بطری شامپانی در میتپکینگ دیستریکت، چیزی حدود ۱۰۰۰ درصد بود. بطریها اندازههایی بزرگ و نامهایی برگرفته از کتاب مقدس دارند: یربعام (۴.۵ لیتر) و متوشالح (۶ لیتر). دومی معادل ۸ بطری معمولی است و یک شیشۀ آن، حوالی سال ۲۰۱۵ در نیویورک، ۴۰ هزار دلار قیمت داشت.
با افزایش اندازۀ بطریها در منو، قیمتشان نه بهصورت خطی، بلکه تصاعدی افزایش مییابد، ازآنرو که آنچه این افراد واقعاً میخرند نه محتوی بطری، بلکه زرقوبرق آن است. در دنیای این میخانهها به ولخرجترینها لقب «وال» دادهاند. والها آدمهاییاند که در یک شب بیش از ده هزار دلار خرج میکنند. برخی از والها صورتحسابهای افسانهای دارند؛ یکی از آنها ژو لو، تاجر بدنام مالزیایی است که در سال ۲۰۱۰ در سن تروپز، طی یک شب بیش از ۲ میلیون دلار خرج کرده است. (لو اکنون پناهندهای بینالمللی است که در سه کشور بهجرم کلاهبرداری تحت تعقیب است).
هنگامیکه والها ولخرجی را شروع میکنند، فضای میخانه از هیجان لبریز میشود: حاضرین پایکوبی میکنند و وقتیکه زنان پیشخدمت بطریهای شامپانیِ پوشیده از فشفشه را سر میز پولدارها میبرند، عکس میگیرند.
اما بیرون از باشگاه، در طول مصاحبه، وقتی از این آدمها دربارۀ صورتحساب میخانهشان میپرسیدم، از چنین اسرافکاریهایی مشمئز میشدند و اکثرشان این کارها را بهعنوان چیزی مبتذل و «مضحک» تقبیح میکردند. مشتریهایی که هزاران دلار خرج عیاشی در میخانههای شبانه کرده بودند، وقتی در کافههای ساکت یا سالن اجتماعات شرکتها حرف میزدند، اهمیت این مبالغ را از آنچه هست کمتر نشان میدادند و به سایر مشتریانی اشاره میکردند که به خرجهای بیشتر شهرهاند؛ مشتریانی ازقبیل الیگارشها یا عربها.
یک بانکدار در نیویورک به من گفت «اینها آدمهاییاند که نان بازویشان را نمیخورند». مشتریهایی که من با آنها ملاقات کردهام میخواستند سختکوش و سزاوارِ موفقیت مادیشان بهنظر برسند. آنها با اندکی گلایه استدلال میکردند که وقتی به این سختی کار میکنند، آیا لیاقت آن را ندارند که گاهگداری دست به تفریحات افراطی بزنند؟
اینجا یکی از تنشهای بنیادین امتیازات طبقاتی پدیدار میشود: سرآمدان اقتصادی اغلب از واقعیتِ ثروتشان، و نابرابریای که این ثروت مدافع آن است ناراحتاند، اما درعینحال از آنچه با خود به ارمغان میآورد لذت میبرند.
هر میخانهای برای اینکه بتواند خود را بهمنزلۀ مکانی درجه یک متمایز کند، به جمعیتی نیازمند است که بهاصطلاح «باکیفیت» باشند و این کیفیت در دو شاخص خلاصه میشود: مردانی که پول داشته باشند و زنانی که زیبا باشند. هدف این است که همیشه تعداد زنان بهنحوی چشمگیر بیشتر از مردان باشد. میخانهها برای نیل به این هدف بزمآرایان را استخدام میکنند تا زنانی را به خدمت گیرند که از نوعِ بسیار خاصی از زیباییِ دسترسیناپذیر بهره داشته باشند: مدلهایی از دنیای مُد که لاغر، غالباً سفیدپوست و معمولاً جواناند.
بزمآرایان تلاش زیادی میکنند تا مدلهایی را از دنیای مُد پیدا کنند، آنها را به خدمت بگیرند و به میخانهها بیاورند؛ معمول این است که آنها را با غذاهای رایگان و گیلاسهای تمامنشدنی شامپانی، و نیز گاهی با حملونقل و اقامت رایگان در مقاصد گردشگری جتسوارها همچون کَن و سنبارت، تطمیع کنند.
از مدلها که بگذریم، بهترین جایگزینها «عادیهای خوب» هستند، زنانی با ظاهری که میتوانست از آنِ یک مدل باشد. این زنان دو نشانۀ جسمانی بااهمیتی را دارند که خبر از جایگاه رفیع اجتماعیشان میدهد: بلندقامتی و باریکاندامی؛ هرچند ممکن است چند سانتیمتر کوتاهتر یا چند سالی پیرتر از معیارها باشند و به این ترتیب بود که این استاد جامعهشناسی توانست جایی در این بازی پیدا کند.
تمام زنانی که این «سرمایۀ جسمانی» را دارند همهجا دختر خوانده میشوند. در میخانۀ آدمهای خیلی مهم، هیچ زنی نیست، چون «دختر»، دستۀ اجتماعی بهطور کلی متفاوتی است از زن. فقط هم مربوط به سنوسال نیست. من نیز در ۳۲ سالگی، حدوداً ده سال جوانتر از اکثر آن مردها، همچنان دختر بودم. دختر دیگر چیست، وقتی هر زنی میتواند از سالهای نوجوانی تا دهۀ چهارم زندگیاش دختر باشد؟
واژۀ «دختر» در اواخر قرن نوزدهم در انگلستان، بهمنظور توصیف زنانِ مجردِ طبقۀ کارگر که فضای اجتماعی نوظهوری میان کودکی و بزرگسالی را اشغال کرده بودند رواج یافت. دختر، بااینکه کودک نبود، ازاینمنظر کودکانه تلقی میشد که هنوز مانده بود تا همسر یا مادر بشود و تصور میشد که خود را مشغول سرگرمیهای «سبکسرانهای» همچون تفریحات شهری میکند. هر زنی درنتیجۀ نشستوبرخاست با یک بزمآرا، پوشیدن کفش پاشنهبلند و عضو شدن در یک میخانۀ آدمهای خیلی مهم، تبدیل به دختر میشود. زیرا در این جهان دورازدست، منطقی ناگفته، اما بهشدت مورد توافق وجود دارد: دخترها ارزشمندند، اما زنان نه.
اکثر بزمآرایانی که من با آنها عیشونوش کردم، خاستگاه اجتماعی بلندمرتبهای نداشتند. از خانوادههای طبقۀ متوسط یا کارگر آمده بودند و تعداد اندکی از آنها دانشگاه را تمام کرده بودند. باایناحوال، شامپانی گرانقیمت مینوشیدند و با طبقۀ مرفه فضایی اجتماعی را شریک میشدند. این بهخودیخود در آمریکا، با نرخ نسبتاً پایین تحرک اجتماعیاش، دستاوردی چشمگیر است. دختران راهی پیش پای بزمآرایان مینهند تا با طرفهای ارزشمند در فضاهایی اختصاصی ملاقات کنند، فضاهایی که درغیراینصورت هیچ شانسی برای حضور در آنها نداشتند.
بزمآرایان با تعدادی «دختر خوب» میتوانند توجه مدیران میخانهها را جلب کنند که به آنها شبی ۸۰۰ تا ۱۰۰۰ دلار بپردازند تا در فضاهای متعلق به آنها مهمانی بر پا کنند. دخترها همچنین به بزمآرایان کمک میکردند تا با مردان ثروتمند پیوندهای اجتماعی برقرار کنند.
بزمآرایان این مردان ثروتمند را به چشم سرمایهگذاران بالقوه برای ریسکهای تجاریشان، ازقبیل راهانداختن میخانه یا رستوران خودشان میدیدند. یک بزمآرا که پیش از آنکه در یک میخانۀ اختصاصی میزبانِ مدلها باشد، در محلۀ زادگاهش، تلفن همراه میفروخت، شرح داد که چگونه مدیریت یک باشگاه و مشتریانِ درجه یک آنجا را تحت تأثیر قرار داده است: «کل کاری که باید بکنی اینه که با یه مشت دختر اینور و اونور بری».
واضح بود که مردان میتوانند از دخترها برای پیشبرد جاهطلبیهای اجتماعی و تجاریشان استفاده کنند. آنچه وضوح کمتری داشت این بود که خودِ دخترها هم میتوانند از زیباییشان منتفع شوند. معلوم شد که زیبایی زنانه برای مردان ارزش بیشتری داشت تا برای دخترانی که زینتبخش آغوش آنها بودند. دختران میتوانستند مولد بازده هنگفتی از سرمایهای باشند که تقریباً بهتمامی در دستان مردان متمرکز شده است.
بزمآرایان مرد برای بهرهبردن از زیبایی دخترها از بزمآرایان زن، که برای موفقیت در این شغل دستوپا میزدند، موقعیت بهتری داشتند. در نیویورک، تنها یکی از هفده میخانهای که مرتب در آن حضور داشتم متعلق به یک زن بود. جهان زندگیِ شبانۀ آدمهای خیلی مهم را مردان برای مردان اداره میکنند؛ دختران سوخت این جهاناند.
علیرغم تمام ارزشی که مدلها برای این محیط داشتند، بزمآرایان و مشتریها هر دو آنها را به دیدۀ تحقیر نگاه میکردند و جدی نمیگرفتند. زنان با استفاده از «سرمایۀ جسمانی» خود، همان مشخصۀ اصلیای که در بدو امر برای ورود به فضای آدمهای خیلی مهم نیاز داشتند، وارد وضعیت مبهمی میشدند که سایر کیفیتهایشان را تقریباً نامرئی میکرد.
واقعیت این است که من در این محیط با زنانی گوناگون، با سوابق و اهداف حرفهای متنوعی ملاقات کردم. این درست که تعداد زیادی مدل کمسنوسال و تحصیلنکرده میزهای بزمآرایان را شلوغ میکردند، اما دانشجوهایی با رشتههایی اعماز مُد، حقوق و تجارت نیز آنجا بودند. اغلب کنار زنان شاغل جوانی مینشستم که حرفۀ تازۀ خود را در حوزههای متنوعی همچون معاملات ملکی و پزشکی آغاز کرده بودند. اما بهایندلیل که مهمان بزمآرایان بودند، مردان فرض را بر این میگذاشتند که همگی «دختران عیاشی» هستند که شغل و زندگی شخصیشان لاجرم بیثبات است.
مشتریها از اینکه شبها در کنار دختران عیاش باشند خوششان میآمد، اما آخرین چیزی که میخواستند در نور روز ببینند، همین دختران بودند، زیرا تصور میکردند چنین زنانی بیبندوبارند و به درد رابطۀ بلندمدت نمیخورند. دختران عیاش منبعی برای روابط سطحی بودند، اما گزینهای برای همسر آینده نه.
«دختر عیاش» استعارهای جنسیتزده و طبقاتی است که زنان را بهدلیل دسترسی به جهانی از ثروت و قدرت که بهصورت تاریخی از آن محروم شدهاند، تنبیه میکند. کمتر دانشجو، مدل، و بههمینترتیب، استاد جامعهشناسیای میتواند از پس هزینۀ شامخوردن و رقصیدن در بنگاههای اعیانی منهتن برآید. عبارت «دختر عیاش» این مفروضات عمیقاً طبقاتی و جنسیتزده را در خود دارد که اگر زنی از زیباییاش بهمنظور دسترسی به جهان قدرت مردان استفاده کند، از اصول اخلاقی عدول کرده است؛ و خدا نکند که در این حین خوش هم بگذراند!
اکنون که این جهان جنسیتزده را توصیف کردم که در آن «دخترها» در کفشهای پاشنهبلند برای رقابتهایِ جایگاهیِ مردان به رژه وادار میشوند، ممکن است از خود بپرسید که زنان چرا اصلاً در این مهمانیها مشارکت میکنند؟ دلیل اصلیاش این است که این کار را دوست دارند. برای آنها تجربۀ عیش در مکانهای تفریحیِ اختصاصی، ملاقات با سلبریتیها و پرواز با جتسوارها هیجانانگیز است.
آنها همچنین از اینکه مورد توجه مردان ثروتمند و قدرتمند باشند، به شوق میآمدند. از دریچۀ نگاه این مردان، زنان به چیزی نزدیک میشوند که خود و اکثریت زنان دیگر، درغیراینصورت از آن محروماند: قدرت اقتصادی. در این نظم استثماری، زنان بازیگرانی فعالاند و به دنبال لذت هم هستند.