از نظر فوکو کلید معرفت در عصر کلاسیک تصور است، یعنی بازنمایی ذهنی. متفکران عصر کلاسیک ممکن است درباره مرتبه واقعی وجودِ تصورها اختلافنظر داشته باشند (یعنی درباره واقعیت صوری آنها)؛ اما همگی اتفاق نظر داشتند تصورهای ذهنی ما در مقام بازنماییها (اگر نه از لحاظ وجودی حتما از لحاظ معرفتی) اموری «غیرفیزیکی» یا «غیر تاریخی»اند؛ به عبارت دیگر، تصورهای ما دقیقا از آن جهت که متعلقات خود را بازمینمایانند، نمیتوانند هیچ نقشی در شبکههای علت و معلولیِ عوالم طبیعی یا بشری داشته باشند.
صلاح نجفی؛ از بهترین خبرهای حوزه نشر آثار فلسفه غرب در سالی که رفتهرفته به پایان راهش نزدیک میشود، انتشار ترجمهای پاکیزه و روان و خواندنی از یکی از مهمترین نوشتههای میشل فوکو و یکی از اثرگذارترین کتابهای نظری دهه ۱۹۶۰ در اروپا است. فاطمه ولیانی ترجمهای چنان باکیفیت از کتاب دشوار فوکو به فارسیزبانان تقدیم کرده است که سالهای سال خوانندگانِ نهچندان پرشمار اینگونه متنها در کشور ما مدیونش خواهند ماند.
«نظم اشیاء» یا در اصل فرانسه «الفاظ و اشیاء» کتابی بود که میشل فوکو را به شهرت رساند. این کتاب، از بسیاری جهات، اتفاقی غریب در سیر تحول فکری فوکو بود. عنوان فرعیاش، «باستانشناسی علوم انسانی»، حاکی از گسترش کوششهای قبلی او در تحریر تاریخ انتقادی روانپزشکی و پزشکی بالینی بود. اینبار میخواست به سراغ دیگر رشتههای دانشگاهی مدرن برود، رشتههایی، چون علم اقتصاد و زیستشناسی و زبانشناسی تاریخی (یا به تعبیر قدما، فقهاللغه)؛ و راست این است که گزارش پردامنهای در این کتاب میخوانیم از انواع «رشتههای تجربیِ» عصر رنسانس و عصر کلاسیک، رشتههایی مقدم بر این علوم انسانی مدرن.
اما هیچ نقد اجتماعی ضمنی از آن نوع که در «تاریخ جنون» یا حتی «تولد پزشکی بالینی» میبینیم در این کتاب نمییابیم. در عوض، فوکو تحلیلی ارائه میکند از معنای معرفت یا دانش – و چگونگی تغییر معنای آن – در تفکر غرب از عصر رنسانس تا زمانه حاضر. مرکز و مدار تقریر فوکو مفهوم بازنمایی است. در بررسی این مفهوم است که به مستقیمترین وجه درگیر سؤالهای سنتی تاریخ فلسفه میشود.
فوکو میگوید از دکارت تا کانت (در عصری که او با صفت «کلاسیک» آن را وصف میکند) بازنمایی بهسادگی درون تفکر غرب جذب شد: فکرکردن چیزی نبود جز به کاربستن تصورات ذهنی برای بازنمایی اعیان یا متعلقات تفکر. اما، به گفته فوکو، باید برای خود کاملا روشن سازیم که منظور از اینکه تصوری شیء یا عینی را بازمینمایاند چیست.
قبل از هر چیز باید گفت رابطه تصور و شیء اصلا از جنس شباهت نیست: هیچ ویژگی یا خاصیتی در تصور نیست که به خودی خود به بازنمایی آن شیء شکل بخشد (البته این بدان معنا نیست که خود تصور هیچ صفت یا خاصیتی ندارد و حتی بدین معنا نیست که این صفات یا خصوصیات هیچ دخلی به بازنمایی آن شیء به وسیله تصور مورد نظر ندارد). برعکس، در عصر رنسانس، مسئله در معرفت بر سر شباهت میان اشیاء بود. نقشه الگوی مفیدی برای درک معرفت کلاسیک است. برای مثال، نقشه از مجموعه خطهایی با ضخامتها و طولها و رنگهای مختلف تشکیل میشود و به وسیله آنها جادهها و راههای درون یک شهر و اطراف آن را بازمینمایانند. علتش این نیست که جادهها خواص نقشه را دارند (ضخامتها و طولها و رنگهای خطها) بلکه به این علت که ساختار انتزاعیای که در نقشه عرضه میشود (روابط میان خطها) روگرفتی از ساختار انتزاعی جادهها است.
محور و مدار تفکر کلاسیک این اصل است که مبنای معرفت ما این است که تصورهایی داریم که، به این معنی، آنچه را میدانیم بازنمایی میکنند. البته، بر خلاف نقشه، ما نیازی نداریم بدانیم تصورهای ما چه ویژگیهای بالفعلی دارند که به لطفشان میتوانند بازنمایی کنند. اگر از مصطلحات مدرسیِ دکارت بهره گیریم، ما نیازی نداریم «واقعیت صوریِ» آنها را بشناسیم فقط نیاز داریم ساختار انتزاعی مشترک میان آنها با اشیائی را بشناسیم که آنها بازمینمایانند، ساختار آنچه دکارت «واقعیت عینی» آنها میخواند.
البته ما قطعا، از طریق دروننگری، دسترسی مستقیم به ساختارهای انتزاعیِ تصورهای خویش داریم: ما میتوانیم ساختار بازنمایانه آنها را «ببینیم». وانگهی، ما میتوانیم ساختار یک تصور را تغییر دهیم تا بازنمایی بهتری از یک شیء یا عین شود، همانطور که میتوانیم نقشههایمان را تغییر دهیم و بهبود بخشیم.
بر اساس نظرگاه کلاسیک چگونه میدانیم یک تصور بازنمودی از یک شیء است – آن هم بازنمودی رسا؟ فوکو میگوید نه از راه مقایسه آن تصور با شیء آنگونه که جدا از بازنمودش. این کار غیرممکن است، زیرا مستلزم آن است که آن شیء را بدون تصوری که آن را بازمینمایاند، بشناسیم (چرا که، بنا به تفکر کلاسیک، دانستن همان بازنمودن است). فقط یک امکان هست: اینکه خودِ تصور معلوم سازد که در حقیقت یک بازنمایی است. تصور در حقیقت خود این واقعیت را بازمینمایاند که نوعی بازنمایی است.
در مورد این سؤال که آیا یک تصور نوعی بازنمایی است، باید گفت تصورهای ما به جز این «خودارجاع-بودن» ویژگی دیگری برای بازنمودن اشیاء ندارند. در مورد رسابودن آن، باید زیرمجموعهای از تصورها بر رسابودن خودشان شهادت دهند – مانند «ادراکهای واضح و متمایز» نزد دکارت و ارتسامها یا انطباعهای بسیط نزد هیوم. از این حیث، فلسفه در اوایل دوره مدرن مبتنی بر «شهود» (عقلی یا حسی) است. البته توجه کنید «شهودِ» رسابودنِ یک تصور نمیتواند به تنهایی وجود مستقل شیئی را که به وسیلۀ آن تصور بازنمایی میشود اثبات کند. تا جایی که به دیدگاه مدرن اولیه برمیگردد، ممکن است هیچ شیء مستقل از تصورهای ما در کار نباشد؛ یا، اگر هم در کار باشد، باید به وسیله دیگر وجود مستقل آن را اثبات کرد (برای مثال، به یاری استدلال یا نوع دیگری از شهود).
پس میبینیم که از نظر فوکو کلید معرفت در عصر کلاسیک تصور است، یعنی بازنمایی ذهنی. متفکران عصر کلاسیک ممکن است درباره مرتبه واقعی وجودِ تصورها اختلافنظر داشته باشند (یعنی درباره واقعیت صوری آنها)؛ اما همگی اتفاق نظر داشتند تصورهای ذهنی ما در مقام بازنماییها (اگر نه از لحاظ وجودی حتما از لحاظ معرفتی) اموری «غیرفیزیکی» یا «غیر تاریخی»اند؛ به عبارت دیگر، تصورهای ما دقیقا از آن جهت که متعلقات خود را بازمینمایانند، نمیتوانند هیچ نقشی در شبکههای علت و معلولیِ عوالم طبیعی یا بشری داشته باشند.
از این مقدمه نتیجه میگرفتند که زبان – دقیقا در مقام واقعیتی فیزیکی و/یا تاریخی – نمیتواند هیچ نقش بنیادی در معرفت داشته باشد. زبان نمیتواند چیزی جز یکی از ابزارهای بلندمرتبهتر تفکر باشد: نوعی بازنمایی فیزیکی تصورها که هیچ معنایی جدا از رابطهاش با آنها ندارد.
شاید عنوان این پیشگفتار را باید بگذاریم «دستور عمل استفاده». نه، چون احساس میکنم به خواننده نمیتوان اعتماد کرد – شک نیست که خواننده مختار است با این کتاب که از روی لطف میخواهد بخواند هرطور که مایل است برخورد کند. پس من چه حقی دارم به او پیشنهاد کنم از آن به شیوهای خاص استفاده کند؟ وقتی بر آن شدم تا این پیشگفتار را بنویسم خیلی چیزها بود که برای خودم روشن نبود: بعضی از این چیزها بیش از حد واضح مینمود و مابقی بیش از حد مبهم. پس به خود گفتم: اگر نیات من واضحتر میبود و پروژهام آمادگی بیشتری برای صورت بستن داشت، خواننده آرمانی من بدین شیوه به کتابم نظر میکرد.
خواننده آرمانی من تصدیق میکرد که این کتاب پژوهشی است درباره حوزهای بالنسبه مغفول. دستکم در فرانسه، تاریخ علم و اندیشه جایگاه شامخی برای ریاضیات و کیهانشناسی و فیزیک قائل است – علوم عالیمقام، علوم دقیق، علوم مربوط به امور ضروری، علومی که جملگی به فلسفه نزدیکاند: در تاریخ این علوم میتوان پیدایش تقریبا بیانقطاع حقیقت و عقل محض را مشاهده کرد. اما رشتههای دیگر – مثلا رشتههایی که به موجودات زنده و زبانها و امور واقع در حوزه اقتصاد مربوط میشوند – بیش از حد با تفکر تجربی، بیش از حد با نوسانات بخت یا صور خیال، بیش از حد با سنتهای قدیمی و رویدادهای بیرونی آمیختهاند، زیرا گمان میرود که تاریخ آنها هیچ نظم و نسقی ندارد.
فوق فوقش، از آنها توقع میرود شواهدی مبتنی بر حالتی ذهنی، مُدی فکری، آمیزهای از کهنگرایی و حدسهای تهورآمیز، شهود و نابینایی ارائه کنند. ولی نکند معرفت تجربی، در زمانی مفروض و در فرهنگی مفروض، نظم و نسقی واضح و بیابهام داشته؟ نکند خودِ امکان ضبط امور واقع، امکان رخصت دادن به خود برای متقاعدشدن به یاری آنها، امکان تحریف آنها در سنتها یا امکان استفاده سراپا نظرپردازانه از آنها، نکند حتی این امکان دستخوش بخت و اقبال نبوده باشد؟ نکند خطاها (و حقیقتها)، راه و رسم باورهای کهن، که نه فقط کشفهای راستین بلکه پاکلوحانهترین تصورها را هم شامل میشود، در مقطعی معین، تابع قانونهای یک نظام معرفتی خاص بوده باشند؟ باری، نکند تاریخ معرفت غیررسمی برای خودش نظامی داشته؟ این فرضیه اول من بود – اولین مخاطرهای که کردم.
این کتاب را باید بهعنوان پژوهشی تطبیقی خواند نه مطالعهای علامت-شناختی. قصد من این نبود که، بر پایه نوع خاصی از معرفت یا مجموعهای از عقاید، تصویری از یک دوره ترسیم کنم یا روح یک قرن را بازسازم. خواهشم این بود که تعداد محدودی از عناصر را دوشادوش هم عرضه کنم: شناخت موجودات زنده، شناخت قانونهای زبان، و شناخت امور واقع اقتصادی؛ میخواستم این عناصر را به گفتار فلسفی مربوط سازم که، در بازهای زمانی از قرن هفدهم تا قرن نوزدهم، با آنها معاصر بود.
قرار نداشتم تحقیقی عام راجع به کلاسیسیسم به دست دهم، قرار نبود این کتاب جستوجویی در پی یک جهانبینی باشد، قرار بود پژوهشی اکیدا «موضعی» باشد ۱. اما این روش تطبیقی، از جمله، نتیجههایی به بار میآورد که غالبا تفاوت چشمگیری دارند با نتیجههایی که در پژوهشهای تکرشتهای یافت میشود (پس خواننده نباید توقع داشته باشد در اینجا تاریخ زیستشناسی را در کنار تاریخ زبانشناسی، تاریخ اقتصاد سیاسی و تاریخ فلسفه بیابد). تغییرهایی در کانون توجه در کار است: سالنامه اولیا و قهرمانان از جهاتی دگرگون شده است (درباره کارل لینه مطالب بیشتری در این کتاب آمده تا درباره ژرژ لوئی بوفُن، و درباره دستوت دُ تراسی بیشتر تا درباره روسو؛ ریچارد کانتیلون، اقتصاددان و بانکدار ایرلندی، یکتنه به مقابله با فیزیوکراتها برخاست).
مرزها از نو ترسیم میشوند و چیزهای بسیار دور از هم به هم نزدیکتر میشوند و برعکس: من به جای ربطدادن ردهبندیهای زیستشناسی به دیگر شاخههای شناخت موجودات زنده (نظریه نِمُو، یا فیزیولوژیِ حرکتهای حیوانی، یا ایستاییِ گیاهان)، آنها را با حرفهایی مقایسه کردهام که همزمان میشد درباره پدیدههای دیگر بر زبان آورد: درباره نشانههای زبانی، شکلگیری عقاید عمومی، زبانِ کنش، سلسلهمراتب نیازها، و مبادله اجناس.
این رویه دو پیامد داشت: به این نتیجه رسیدم که تقسیمبندیهای کلانی را که امروز برای همه ما آشنایند کنار بگذارم. من منشأ و بنیادهای نخستین زیستشناسی (یا فلسفه یا اقتصاد) قرن نوزدهم را در قرنهای هفدهم و هجدهم نجستم. آنچه دیدم ظهور تمثالهایی مختص عصر کلاسیک بود: «ردهبندی» یا «تاریخ طبیعی» که به طور نسبی از تأثیر معرفتی که آن دوره در فیزیولوژی حیوانات یا گیاهان موجود بود برکنار بود؛ نوعی «تحلیل ثروت» که توجه چندانی به مفروضات «علم حسابِ سیاست» که معاصر آن بود نداشت؛ و یک «دستور زبان عام» که با تحلیلهای تاریخی و روالهای تفسیری که آن زمان متداول بود کاملا بیگانه بود.
به بیان دیگر، تمثالهای معرفتشناختیای که روی علومی که در قرن نوزدهم از هم مجزا شدند و نامهای مشخص یافتند قرار نمیگرفتند. به علاوه، در حد فاصل این تمثالهای متفاوت، متوجه پیدایش شبکهای از تشابهها شدم که از حد مجاورتهای سنتی فراتر میرفت: میان طبقهبندی گیاهان و نظریه مسکوکات، میان ایده خصیصه عام و تحلیل تجارت، متوجه وجود همریختیهایی در علوم کلاسیک میشویم که ظاهرا گوناگونیِ زیاده از حدِ اشیاء و موضوعات مورد بررسی را نادیده میگیرند. آن زمان فضای معرفت به شیوهای کاملا متفاوت با شیوهای اوگوست کنت یا هربرت اسپنسر در قرن نوزدهم آن را نظاممندی کردند سامان یافت. مخاطره دومم این بود که بر آن شدم تا به جای توصیف سیر تکوین علوممان فضای معرفتیِ مختص یک دوره خاص را وصف کنم.
بنابراین، من در ترازی فعالیت نمیکردم که معمولا تراز کار مورخان علم است – باید بگویم در دو ترازی که معمولا به مورخان علم تعلق دارند. زیرا از طرفی، تاریخ علم پیشرویِ کشفها، فرمولبندی مسائل و کشمکش ناشی از اختلافنظرها را دنبال میکند؛ همچنین نظریهها را در چارچوب اقتصاد درونی آنها تجزیه و تحلیل میکند؛ خلاصه بگوییم، فرایندها و فراوردههای آگاهی علمی را وصف میکند. اما از طرف دیگر، تاریخ علم میکوشد آنچه را از چنگ آگاهی میگریزد، اعاده کند: عواملی که بر آگاهی تأثیر گذاشتهاند، فلسفههای ضمنیای که در زیر ظاهر آگاهی نهاناند، مضمونهای صورتبندیشده، مانعهای دیدهنشده؛ تاریخ علم در واقع ناخودآگاه علم را وصف میکند. این ناخودآگاه همواره وجه منفی علم است – آنچه در برابر علم مقاومت میکند، آنچه علم را از راه راستش منحرف میکند، یا در کار علم اخلال میکند.
اما کاری که میخواستم بکنم آشکارساختن ناخودآگاه مثبت معرفت است: ترازی که از چنگ آگاهی دانشمند میگریزد و با اینحال جزئی از گفتار علم است، نه عنصری که اعتبار علم را زیر سؤال میبرد و میکوشد ماهیت علمی آن را ضعیف گرداند. فصل مشترک تاریخ طبیعی و علم اقتصاد و دستور زبان دوره کلاسیک یقینا نزد آگاهی دانشمند حاضر نبود؛ آن جزء از این فصل مشترک که برای آگاهی روشن بود سطحی، محدود و تقریبا موهوم بود (برای مثال، میشل آدانسن، طبیعیدان فرانسوی، میخواست نامگذاریای مصنوعی برای گیاهان تنظیم کند: آن روبر ژاک تورگو مسکوکات را با زبان مقایسه میکرد)؛ ولی طبیعیدانان و اقتصاددانان و دستورزباندانان، بیآنکه خود بدانند، برای تعریف موضوعات مخصوص پژوهش خویش و شکلدادن به مفهومهایشان و برساختن نظریههایشان از قواعدی یکسان استفاده میکردند. این قواعد شکلدهی هرگز مستقلا و به خودی خود فرمولبندی نشدند و تنها در نظریهها و مفهومها و موضوعهای پژوهشی بس متغیر باید یافتشان.
من کوشیدهام این قواعد را آشکار سازم و بدین منظور مکان ویژه آنها را در ترازی مشخص کردهام که آن را، شاید اندکی دلبخواهی، تراز باستانشناختی نامیدهام. بهعنوان مثال دورهای را در نظر بگیرید که در این کتاب بدان پرداختهام: کوشیدهام اساس یا نظام باستانشناختیای را تعیین کنم که میان کل دنباله «بازنماییها» یا «فراوردههای» علمی مشترک است، بازنماییها و فراوردههایی که در سرتاسر رشتههای دوره کلاسیک، تاریخ طبیعی و علم اقتصاد و فلسفه، پراکندهاند.
دوست دارم این کتاب، چون عرصهای گشوده خوانده شود. سؤالهای زیادی که در آن عرضه شدهاند هنوز جوابی نیافتهاند؛ و بسیاری از خلأها یا به کارهای قبلی اشاره دارند یا به کارهای دیگری که هنوز کامل نشدهاند یا حتی آغاز نشدهاند. با اینحال مایلم به سه مسئله اشاره کنم. مسئله تغییر. گفتهاند این کتاب نفس امکان تغییر را انکار میکند؛ و با اینهمه دغدغه اصلی من تغییرها بوده است. در واقع، دو موضوع بهطور مشخص نظرم را جلب کرد: اینکه بعضی علوم گاهی به نحوی ناگهانی و تمامعیار از نو سازماندهی شدهاند؛ و این واقعیت که در رشتههایی بهظاهر بس متفاوت تغییرهایی مشابه روی میدادند.
در عرض چند سال (حولوحوش ۱۸۰۰)، سنت دستور زبان عمومی جایش را داد به رشته فقهاللغه که ماهیتی تاریخی دارد؛ ردهبندیهای طبیعی بر اساس تحلیلهای آناتومی تطبیقی نظم و نسق یافتند؛ و رشتهای با عنوان اقتصاد سیاسی تأسیس شد که مضمونهای اصلیاش کار و تولید بودند. وقتی با ترکیبی چنین شگفتانگیز از پدیدهها مواجه شدم از خاطرم گذشت که این تغییرها را باید دقیقتر بررسی کرد و نباید، به اسم تداوم، ناگهانیبودن یا گستره آنها را کاهش داد.
در آغاز به نظرم چنین آمد که در گفتار علمی انواع متفاوت تغییر روی میدادند – تغییرهایی که در ترازی یکسان روی نمیدادند، با شتاب یکسان پیش نمیرفتند و از قانونهای یکسان پیروی نمیکردند؛ فرایندی که طی آن، درون یک علم خاص، قضیههای جدید تولید میشد، امور واقع جدید مجزا میشد، یا مفهومهایی جدید ساخته میشد (رویدادهایی که زندگی هرروزه یک علم را شکل میدهند)، به احتمال قوی، از الگویی همسان با پیدایش میدانهای جدید پژوهش (و در اغلب موارد متناظر با ناپدیدشدن میدانهای قدیم) پیروی نمیکرد؛ ولی پیداشدن میدانهای جدید پژوهش را نیز نباید با آن تقسیمهای مجدد کلی اشتباه گرفت که نه فقط صورت عام یک علم را تغییر میدهند بلکه مناسبات آن علم را با دیگر حیطههای معرفت نیز عوض میکنند.
در نتیجه به نظرم آمد با همه این تغییرها نباید در یک تراز برخورد کرد و نباید، آنسان که گاهی مشاهده میکنیم، کاری کرد که به نقطهای واحد ختم شوند و نباید آنها را به نبوغ یک فرد نسبت داد یا به یک روح جدید جمعی یا حتی به باروری یک کشف جدید؛ به نظرم آمد بهتر است این قسم تفاوتها را مد نظر داریم و محترم بشماریم و حتی بکوشیم آنها را با خاصبودگی هرکدامشان لحاظ کنیم. بدین سان کوشیدم ترکیب دگرگونیهای متناظری را وصف کنم که خصلت-نمای پیدایش زیستشناسی و اقتصاد سیاسی و فقهاللغه و شماری شاخههای علوم انسانی و نوع جدیدی از فلسفه در آستانه قرن نوزدهم بودند.
مسئلۀ علیت. نمیتوان همیشه بهآسانی تعیین کرد چه چیز علت تغییری مشخص در یک علم بوده است. چه عاملی فلان کشف را ممکن ساخته است؟ چرا فلان مفهوم جدید پیدا شد؟ فلان نظریه از کجا پیدا شد؟ سؤالهایی، چون اینها در اغلب موارد آدم را دستپاچه میکنند، زیرا هیچ اصل روششناختی قاطعی در کار نیست که بتوان چنین تحلیلی را بر پایهاش استوار ساخت.
دستپاچگی در مورد آن تغییرهای عامی که کل یک علم را دستخوش تغییر میکنند بهمراتب بیشتر هم میشود؛ و وقتی به چندین تغییر برمیخوریم که نظیر هم مینمایند چند برابر میشود. ولی احتمالا اوج دستپاچگی زمانی است که سروکارمان با علوم تجربی میافتد؛ چرا که در این علوم نقش افزارها و فنها و نهادها و پیشامدها و ایدئولوژیها و منفعتها بسیار بسیار مشهود است؛ ولی آدم نمیداند چنین مفصلبندی پیچیده و متنوعی عملا چگونه کار میکند.
به نظرم میآید درحالحاضر کار سنجیدهای نیست که راهحلی را حقنه کنم که باید اقرار کنم قادر به عرضهاش نیستم: تبیینهای سنتی – روح زمان، تحولات فناوری یا اجتماعی، انواع مختلف عوامل مؤثر – در نظر من بیشتر از جنس سحر و جادو نمودند تا مؤثر و کارآمد. پس در این کتاب مسئله علتها را به یکسو نهادم ۲؛ به جایش تصمیم گرفتم خود را محدود کنم به توصیف خود دگرگونیها، چون فکر کردم توصیف آنها گامی ضروری است اگر قرار است روزی نظریهای تدوین شود، راجع به تغییرهایی که در علم روی میدهند و راجع به علیت در حوزه معرفتشناسی.
مسئله فاعل تغییر. وقتی فرق میگذارم میان تراز معرفتشناختی معرفت (یا آگاهی علمی) و تراز باستانشناختی معرفت، نیک آگاهم که پای در راهی دشوار و ناهموار نهادهام. آیا میتوان درباره علم و تاریخ علم (و بنابراین درباره شرطهای هستی علم و تغییرهای آن و خطاهایی که مرتکب شده، پیشرفتهای ناغافلی که آن را در مسیری تازه قرار دادهاند) سخن گفت و به شخص دانشمند اشاره نکرد – و منظورم صرفا فردی مشخص با اسمی خاص نیست بلکه به کار او و صورت خاص تفکر او نظر دارم؟ آیا میتوان تاریخ معتبری برای علم نوشت که از آغاز تا پایان کل حرکت خودبخودِ مجموعه بینام و نشانی از معرفت را دنبال میکند؟ آیا رواست یا حتی فایدهای دارد که بهجای گزاره سنتی «فلانی فکر کرد که...» بگوییم «معلوم شد که...»؟ البته این دقیقا کاری نیست که من در پیش گرفتم. نمیخواهم اعتبار زندگینامههای فکری را یا امکان تحریر تاریخ نظریهها و مفهومها یا مضمونها را منکر شوم.
فقط میخواهم بپرسم آیا توصیفهایی از این دست به خودی خود کافیاند، آیا میتوانند حق مطلب را درباره غلظت شدید مفاد گفتار علمی ادا کنند، آیا برون از مرزهای متعارف علمها، نظامهایی دارای نظم و نسق وجود ندارند که نقشی تعیینکننده در تاریخ علوم دارند. دوست دارم بدانم فاعلان مسئول گفتار علمی آیا در موقعیت خاص خویش، در کارکردشان، در توانایی ادراکشان و در امکانهایی که برای عمل دارند، در بند شرایطی نیستند که بر ایشان مسلط است و حتی سیطره تام دارد.
باری، کوشیدم گفتار علمی را نه از زاویه دید افرادی که سخن میگویند نه از زاویه دید ساختارهای صوری سخنانی که افراد بر زبان میآورند بلکه از زاویه دید قواعدی بکاوم که در خود هستی چنین گفتاری وارد عمل میشوند و دخالت میکنند: کارل لینه (یا ویلیام پتی یا آرنولد) چه شرطهایی را باید برمیآوردند تا، نه گفتار خود را در کل منسجم و صادق کنند بلکه به گفتار خود در زمانی که به رشته تحریر درمیآمد و پذیرفته میشد، ارزش و امکان کاربرد عملی در مقام گفتار علمی ببخشند – یا دقیقتر بگوییم، در مقام گفتار طبیعیدانان، اقتصاددانان یا گفتاری دستور زبانی.
در مورد این مطلب هم نیک آگاهم که گام چندانی به پیش برنداشتهام. ولی نمیخواهم کوششی که در یک جهت به عمل آوردهام، منافی دیگر رهیافتهای ممکن تلقی شود. گفتار بهطور کلی و گفتار علمی بهطور خاص، واقعیتی چنان پیچیده است که نهتنها میتوانیم بلکه باید در ترازهای متفاوت و با روشهای متفاوت بدان بپردازیم. البته اگر رهیافتی در کار باشد که واقعا رد میکنم روشی است (شاید بهمعنای موسع بتوان آن را رهیافت پدیدارشناختی نامید) که برای فاعل مُشاهِد اولویت مطلق قائل است، رهیافتی که به یک عمل نقشی تأسیسی نسبت میدهد، رهیافتی که زاویه دید خود را خاستگاه هرگونه تاریخیت میگیرد – رهیافتی که، خلاصه کنیم، به قسمی آگاهی استعلایی راه میبرد. به نظرم میآید تحلیل تاریخیِ گفتار علمی باید، در آخرین مرحله، تابع نظریهای شود نه راجع به فاعل معرفت (یا عالِم) بلکه راجع به روال گفتار.
این نکته آخر درخواستی است از خواننده انگلیسیزبان. در فرانسه، بعضی بهاصطلاح «شارحان» کندذهن همچنان اصرار دارند به من برچسب «ساختارگرا» بزنند. نتوانستهام در مغزهای کوچک اینان جا بیندازم که من از هیچیک از روشها و مفهومها و اصطلاحهای کلیدی خصلت-نمای تحلیلهای رایج در ساختارگرایی استفاده نکردهام. ممنون خواهم بود از خوانندههای جدیتری که مرا از پیوند با این جریان رها سازند، پیوندی که یقینا مایه افتخار من است، ولی لیاقتش را در خود نمیبینم. آری، شاید همانندیهایی میان کارهای اصحاب ساختارگرایی و کار من در کار بوده باشد. بعید است، مخصوصا در مورد من، نفعی به حالم داشته باشد که ادعا کنم گفتارم مستقل از شرایط و قواعدی است که عمدتا اطلاعی دربارهشان ندارم و کار دیگری را که اکنون در کار نگارش آنم تعیین میکنند. البته میتوان بر چنین اثری برچسبی باابهت، اما نادرست زد و با این کار مثل آب خوردن از زحمت تحلیل آن شانه خالی کرد.
پینوشت:
۱. گاهی از اصطلاحهایی، چون «تفکر» یا «علم کلاسیک» استفاده میکنم، اما این اصطلاحها در کتاب حاضر همواره بهطور مشخص به رشته خاص مورد بررسی اشاره دارند.
۲. من به این سؤال در زمینه روانپزشکی و پزشکی بالینی در دو کتاب قبلیام پرداخته بودم.