«فقر بیداد میکرد. فقر در روستاها همیشه بیداد میکند، وسط همه این فضاها و حالوهواها، این خانههای توسریخورده، همه نیمهویرانه، بیشترشان بدون سقف، توی آن همه مزرعه قشنگ سرسبز. معلوم نبود صاحب آن زمینها کیها بودند، یا اینکه این خانههای ویران توی آن مزرعههای روبهراه چهکار میکردند، و چرا هیچکدام از خانهها سقف نداشتند. بند رختها، مرغها، سگها، آشغالها. با سرعت از کنار خانوادههایی گذشتیم که با اینکه روز گرمی بود، روی گاریهایی که قاطرها میکشیدندشان، تنگ هم نشسته بودند. همچنان حداقل با سرعت 130 میرفتیم، که از کنار گروهی از زنها که درست بغل جاده بودند گذشتیم. چند لایه لباس پوشیده بودند و روی خاکریز خم شده بودند و سرهایشان را با تکهپارچهها و کهنهلباسهای تیرهای پوشانده بودند؛ زنهای درشتهیکلی بودند که قوز کرده بودند و علوفه جمع میکردند».
این بخشی از یکی از رمانهای دیو اِگِزر است. دیو اگرز از نویسندگان پرکار معاصر آمریکایی است که در سال 1970 متولد شده و به عنوان نویسنده رمان، نمایشنامه و فیلمنامه شناخته میشود. اگرز نویسنده شناختهشدهای است و تاکنون جوایز متعددی به دست آورده و تعدادی از آثار او هم به فارسی ترجمه و منتشر شدهاند. به تازگی هم اولین رمان او با عنوان «حالا میبینید چه سرعتی داریم!» با ترجمه پژمان طهرانیان در نشر برج منتشر شده است. بخشهایی از این رمان ابتدا در نیویورکر به چاپ رسیده بود و سپس رمان در سال 2002 منتشر شد.
آنطور که مترجم رمان هم در پیشگفتارش توضیح داده، «حالا میبینید چه سرعتی داریم!»، رمانی در ژانر جادهای-سفرنامهای است: «با نثر چست و چابک و توصیفهای موجز و بدیع و اصیل از زمان و مکان و روایتی سیال و پرماجرا، که با روح آنارشیستی جاری در آن و مایههای قوی طنز و گاهی شیرین و انتقادهای اجتماعیاش، و از همه مهمتر شخصیتهای جوان عاصی و جستوجوگرش، فرزند خلف ادبیات کلاسیک آمریکاست، فرزندی که پدرجدش هکلبریفین و تام سایر مارک توین کبیر و پدرش ناطوردشت جروم سالینجر فقید است؛ با این تفاوت که اگر سفرهای هک و تام و هولدن کالفیلدِ نوجوان در خود آمریکاست، ویل و هند، قهرمانان جوان پاکباخته سرگردانِ رؤیاپردازِ شیرینکارِ گاه تلخاندیشِ این رمان، که پا از کودکیها و نوجوانیهای هک و تام و هولدن بیرون گذاشتهاند، با داغ ازدستدادن دوست صمیمیشان جک به دل، با نیتی که به یکجور نذر عصیانگرانه شبیه است، از آمریکا هم پا بیرون میگذارند و سفری ادیسهوار را به دور دنیا آغاز میکنند؛ با مقصدهایی بیشتر تصادفی و اجباری (سنگال و مراکش و استونی و لتونی) تا انتخابشده اختیاری (خودشان اول بیشتر دوست داشتهاند به مغولستان و گرینلند و مصر بروند) و با نامهایی بامسما: ویل (مخفف ویلیام) در انگلیسی به معنای خواست و اراده، که راوی اول شخص رمان هم هست که اراده به نوشتن داستانش به همراه دوستش میکند، و هند به معنای دست/نماد کار و عمل؛ گویی دومی سویه عملگراتر اولی است و این دو شخصیت مکمل یکدیگرند و در ترکیب با هم کنشهای رمان را پیش میبرند، کنشهایی که گاهی با مشنگبازیها و خلخلیکاریهای این دو پیش میرود و خواننده را از طنز سیراب میکند». این رمان اگرز شهرت زیادی دارد و تا امروز به دوازده زبان ترجمه شده است. پژمان طهرانیان پیشتر کتابهای «جیغ اساسا کارساز است» و تعدادی دیگر از داستانهای کوتاه اگرز را به فارسی برگردانده بود.
اگرز به جز نوشتن داستان و نمایشنامه و فیلمنامه، سردبیر و مؤسس مجله ادبی مکسوئینیز هم هست. او امروز یکی از نویسندگان مشهور ادبیات آمریکا به شمار میرود و جایزههای ایمپک دابلین، مدیسی و کتاب سال آمریکا بخشی از جوایزی است که او به دست آورده است.
«داشتم با هَند حرف میزدم، یکی از دو رفیق شفیقم، همانی که هنوز زنده بود، و داشتیم برای رفتن نقشه میکشیدیم. آنموقع، روزهای خوب و هفتههای خوبی در کار بود که وانمود میکردیم به هر صورت خیلی هم خوب بوده که جَک زندگی کرده، که زندگیاش، به همان صورت کوتاهشده هم، زندگی کاملی بوده است. آن روز از آن روزها نبود. من قدم میزدم و هَند میدانست که دارم قدم میزنم و میدانست که قدمزدنم چه معنایی دارد. وقتهایی که حساب و کتاب میکردم یا نقشه میکشیدم، اینطوری قدم میزدم و بند انگشتهایم را توی هم میکردم و انگشتهایم را، آرام و بدون نظم خاصی، درقی به صدا درمیآوردم و از گوشه غربی آپارتمان راه میافتادم و در ورودی را قفل و باز میکردم و بعد به سمت شرق آپارتمان، به سمت در شیشهای کشویی ایوان چوبی پشتی آپارتمان میرفتم و سریع بازش میکردم و سرم را از آن بیرون میدادم و بعد دوباره میبستمش. هند جیرجیر ملایم در را شنید که روی ریلش عقب و جلو شد، اما چیزی نگفت. هوا خیلی سرد بود و بعدازظهر جمعه بود و من خانه بودم و پیژامه نوی آبیرنگ فلانلم را پوشیده بودم که آن موقع بیشتر روزها، چه توی خانه چه بیرون، میپوشیدمش».