فرارو؛ بابک زمانی- این یک حقیقتِ تلخ است که در درون هر انسان یک دیکتاتورِ مستبد خفته است که هنوز شرایطی فراهم نشده تا بیدار شود. البته این دیکتاتور خفته در هر انسان دوزهای متفاوتی دارد، اما هیچ انسانی از آن بی بهره نمانده. روانشناسیِ انسان ثابت کرده است که در شرایط مناسب، هر انسانی استعداد دیکتاتور شدن دارد، حتی اگر او آزادی خواه و مخالف با دیکتاتورها بوده باشد. این همان غریزه ایست که قدرت، رهبری و تسلط بر دیگران را برای ما شیرین جلوه می دهد. چیزی که در ناخودآگاه همه ی ما انسان ها نهفته است.
به راستی اگر انسان در مقامِ قدرت قرار بگیرد، همان انسان سابق باقی خواهد ماند یا جنون قدرت او را دیوانه میکند و پا روی تمامِ اصول خود می گذارد؟
فیلم (The Captain ۲۰۱۷) یک فیلم جنگی و دلهره آور در ژانر اکشن، درام و تاریخی محصول سال ۲۰۱۷ کشور آلمان، فرانسه، لهستان و چین و به کارگردانی و نویسندگی روبرت شونتکه است. بازیگرانی، چون مکس هوباچر، یوجینی آنسلین، فردریک لائو و الکساندر فلینگ در این فیلم بازی کرده اند.
فیلم «کاپیتان» بر مبنای داستان زندگی واقعی یک جنایتکار آلمانی به نام «ویلی هارولد» ساخته شده که در جشنوارههای مختلف، نامزد و برندهی جوایز متعددی شده است.
این فیلم داستانی درباره یک سرباز جوان آلمانی به نام ویلی هروولد است که در آخرین روزهای باقی مانده از جنگ جهانی دوم، در تلاش برای نجات جانش است، در حالیکه که چیزی نمانده که از سرما و گرسنگی بمیرد، بصورت کاملا اتفاقی، یونیفرم یک فرماندهی نازی را پیدا میکند. اینجاست که همه چیز یکدفعه تغییر میکند.
او که فقط برای نجات یافتن از یخزدگی، یونیفرم افسر نازی را که پیدا کرده است میپوشد، وقتی بعد از چند دقیقه میبیند یک سرباز نازی او را با افسر ارشد اشتباه میگیرد و برایش احترام میگذارد، مزهی خون زیر دندانهای گرگ درونش احساس میشود و آن عقدهی قدرت که در درون هر انسانی است، در درون او احیا میشود. او تصمیم میگیرد که هویت فرمانده را جعل کند و خیلی زود شخصیتش شبیه به همان افراد شروری میشود که در حال فرار از دستشان بود.
مقایسهی چهرهی درمانده و رو به مرگ هرولد در ابتدای فیلم که از ترس جان، زیر ریشهی درختی تنومند پناه گرفته است و با ولع به سیبی گاز میزد تا گشنگیاش را برطرف کند با چهرهی ترسناک و شیطانی او وقتی در لباس افسر ارشد نازیها دستور به قتل دیگران میدهد، ما را با واقعیت ترسناکی مواجه میکند که این فیلم فوقالعاده قصد بیان آن را دارد. آن یونیفرم در واقع همان مرز باریک درونیات وحشی انسانها را به تصویر میکشد..
لباس افسر نازی، به هرولد این امکان را می دهد تا بیمحابا و جسارتآمیز، تمام قوانین را زیر پا بگذارد و حتی کار را به آنجا برساند که خود نازیها هم از آن شرایط شاکی باشند. وقتی هرولد دستور میدهد تمام زندانیهای کمپ را به گلوله ببندند و کشتاری ترسناک راه بیندازند، افسران عالیرتبهی کمپ دست به دامان بالادستیها میشوند تا هر طور شده جلوی دستورات ترسناک هارولد را بگیرند و در این مرحله است که طنزی سیاه و ترسناک بر فیلم سایه میاندازد. حالا نازیهایی که شرح جنایتهایشان در کمپها زبانزد خاص و عام است و فیلمها و داستانها و حکایتها و تصاویر زیادی از آن به جا مانده، چنان در برابر سبعیت هارولد کم میآورند که دست و پایشان را گم میکنند. قدرت چنان زیر زبان هارولد مزه کرده که از هیچ کاری روی گردان نیست.
رفتار خشونتطلبانه و آزاردهندهی هارولد، بهمرور زمان و با شیبی ملایم افزایش پیدا میکند؛ از رفتارهایی نهچندان عجیب مانند این که از سربازها میخواهد اتوموبیل خرابش را هل بدهند (و این تصویر بهدرستی زینتبخش پوستر فیلم هم میشود) تا به گلوله بستن زندانیهای کمپ. این شیب ملایم به بیننده این امکان را میدهد که ذرهذره با او همراه باشد و طعم قدرت را همراه با او تجربه کند. او در طول این مسیر، چنان ترسناک میشود که دیگر هیچگاه نمی توانیم چهرهی ترسیده و در آستانهی مرگِ ابتدایی او را به یاد بیاوریم. چهرهی مکس هوباخر در نقش هارولد این ویژگی را دارد که بیننده را کلافه کند و آزار بدهد و از این جهت انتخاب او بسیار درست و ظریف است.
در سکانسهایی پیش میآید که مجبوریم نفس در سینه حبس کنیم و به اعمال شیطانی و غیرقابل کنترل هارولد چشم بدوزیم؛ مثل آنجا که چهار زندانی را به هم میبندد و ازشان میخواهد فرار کنند و بعد با کشتن هر کدام آنها، حرکت بقیه را سختتر میکند، چون مجبورند جسد رفیق مردهشان را به دنبال خود بکشند و به این شکل راحتتر شکار شوند. وقتی هم که برای خودش یک دادگاه صحرایی تشکیل میدهد و در خیابان راه میافتد و به مردم شلیک میکند، تازه متوجه میشویم عمق ذات ترسناک آدمها تا کجاست. به نظر میرسد انسانها، مانند هارولد، آب ندارند وگرنه شناگر قابلی هستند.
در رمان بینظیر مرگ کسب و کار من است (روبر مرل) که ماجرای یک افسر نازی را از بچگی تا زمانی که به ریاست یک اردوگاه کار اجباری منصوب میشود و دستور قتل میلیونها نفر را صادر میکند دنبال میکنیم، صحنهای وجود دارد که بسیار شبیه صحنهی محاکمهی هارولد بعد از دستگیریست. در این رمان با ظرافتی روانشناسانه به شخصیت مهیب مردی به نام لانگ نزدیک میشویم و ماجرایش را تا به قدرت رسیدن دنبال میکنیم.
بعد از کشوقوس فراوان و ایدهپردازیهای ترسناک لانگ، وقتی بعد از پایان جنگ در دادگاه نظامی محاکمه میشود، دادستان سر او فریاد میزند که: «شما سهونیم میلیون انسان را کشتهاید!» او جواب میدهد: «معذرت میخواهم، دوونیم میلیون بیشتر نبوده.» و این جواب باعث میشود هیاهویی در دادگاه به پا شود و جالب اینجاست که لانگ با خودش میگوید (داستان از زبان لانگ تعریف میشود) دلیل این سروصدا و عصبانیت دادستان را نفهمیده چرا که او فقط عددی را تصحیح کرده است. عین همین اتفاق در صحنهای که هرولد را محاکمه میکنند دیده میشود.
قاضی به هرولد تفهیم اتهام و یکی از اتهامها را به دار آویختن شهرداری که پرچم سفیدی دستش بود عنوان میکند، اما هرولد با همان خونسردی شخصیت ترسناک رمان مرگ کسب و کار من است جملهی قاضی را تصحیح میکند که: «شلیک! شلیک به یک شهردار که پرچم سفید دست گرفته بود!» به همین راحتی!
وقتی با شروع تیتراژ پایانی، هرولد و سربازانش با همان لباسهای مربوط به جنگ جهانی در دنیای امروزی میچرخند و آدمهای مختلف را در خیابانهای شهری مدرن دستگیر میکنند، در واقع ایدهای هوشمندانه است تا کارگردان موقعیت عجیب فیلمش را به زمان و مکانی مشخص محدود نکند و به تمام دورانها تسری بدهد، در عین حالی که طنز سیاه فیلمش را هم تکمیل میکند. اما ماجرا وقتی تکاندهندهتر میشود که بدانیم هرولد شخصیتی واقعی بود که با فرو رفتن در جلد افسری نازی، دنیا را زیرورو کرد! هرولد در روزهای پایانی جنگ جهانی دوم در آلمان، با پوشیدن یک لباس، سویهی ترسناک خود را نشان داد
منابع:
Imdb.com
Rottentomatoes.com
Cinemaeman.com