خراسان نوشت: زن ۲۳ ساله که همزمان با استرداد جهیزیه اش و با تصمیم بزرگ ترها قرار بود به صورت توافقی از همسر خارجی خود طلاق بگیرد ماجرای زندگی خود را تعریف کرد.
وی گفت: سه سال قبل با معرفی یکی از آشنایان مان «ایوب» به خواستگاری ام آمد. او تبعه کشور افغانستان بود و از سالها قبل در ایران زندگی میکرد. از سوی دیگر من تک دختر و آخرین فرزند خانواده بودم و در رفاه و آسایش زندگی میکردم، اما اشتباه بزرگ من در ماجرای این خواستگاری آن بود که توجهی به عواقب ازدواج با تبعه خارجی نداشتم و تنها از روی احساس تصمیم گرفتم. با این حال، در مدت دو سالی که دوران نامزدی را میگذراندیم مشکل خاصی در زندگی نداشتیم، ولی همه بهانه گیریها چند ماه بعد از عروسی و آغاز زندگی مشترک در حالی شروع شد که خانواده همسرم تصمیم به بازگشت به کشور خودشان گرفتند و همسرم نیز قصد داشت به همراه پدر و مادرش به افغانستان بازگردد.
این گونه بود که ابتدا به بهانههای واهی مانند این که وظیفه خانه داری را به خوبی انجام نمیدهم تلاش کردند مرا تحقیر کنند و بعد هم از نظر اقتصادی مرا در تنگنا قرار دادند. آنها معتقد بودند منزلی که پدر شوهرم به ما هدیه داده بود و من و ایوب در آن زندگی میکردیم ۲۰ میلیون تومان بدهی دارد و حدود ۲۰ میلیون تومان هم مخارج عروسی مان شده است که باید همسرم این پولها را به پدرش بازگرداند درحالی که میدانستند همسرم یک کارگر ساده است و درآمد اندکی دارد. به همین دلیل برای آن که مرا از زندگی با ایوب خسته کنند و خودم با بخشیدن حق و حقوقم از او طلاق بگیرم هر روز با ترفندهای جدید، زندگی ام را به هم میریختند.
در این میان هرچه با همسرم صحبت میکردم که نگذارد حرمتها شکسته شود، اما او فقط به حرف مادرش گوش میکرد و هیچ توجهی به من نداشت. در همین روزها همسرم با پیشنهاد مادرش از من خواست تا در منزل پدر شوهرم زندگی کنم. او یک ساعت به من وقت داد که در این باره تصمیم بگیرم یا به خانه پدرم بازگردم، اما من با مهربانی سعی کردم او را آرام کنم تا از این تصمیم منصرف شود. به او گفتم خانه من همین جاست و جای دیگری نمیروم!
ایوب با شنیدن این حرفها شبانه به خانه مادرش رفت و دیگر حتی به تلفن هایم پاسخ نداد. ۱۰ روز بعد از این ماجرا با وساطت عمویم بالاخره همسرم به منزل آمد و گفت: برای ادامه زندگی باید به خانه خاله اش اسباب کشی کنیم. او با همین بهانه طلاهایم را گرفت و مدعی شد که آنها را فروخته است. از آن روز به بعد دیگر ایوب با هر بهانهای مرا زیر مشت و لگد میگرفت و کتک میزد تا جایی که مجبور شدم اوضاع و احوال زندگی ام را برای خانواده ام بازگو کنم.
نصیحتهای پدرم نیز فایدهای نداشت تا این که روزی مقابل مادرشوهرم ایستادم و به او گفتم: چرا در زندگی من دخالت میکنید؟ اگرچه با این جمله مورد توهین و فحاشی قرار گرفتم، اما همسرم مرا وادار کرد تا دست و پای پدر و مادرش را ببوسم وگرنه طلاقم میدهد! با این حال من دست و پای آنها را بوسیدم، ولی دیگر زندگی ام کاملا سرد و بی روح شده بود تا این که تصمیم به طلاق توافقی گرفتم.
من که یک مرد هستم حالم بد شد...
احسنت بشینید و دیالوگ کنید