بهروز غریب پور در شرق نوشت: ما خیلی دیر با هم دوست شدیم: درست آنزمانی که او از درون ندای مرگ را میشنید و ما بیخبر بودیم، اما مشترکات ما بهقدری بود که این رفاقت احترامآمیز را تنگاتنگ کرد.
دیدار اول: داوود رشیدی که حق استادی به گردن من داشت، بانی این آشنایی بود و روزی با قرار قبلی و به همراه علی حاتمی به فرهنگسرای بهمن آمدند و من بهعنوان میزبان، جایجای فرهنگسرای بهمن را به آنها نشان میدادم و هردو بزرگوارانه تشویقم میکردند... در همان دیدار اول و زمانی که از تالار آوینی دیدن میکردیم، نطفه اجرای «بینوایان» در ذهن من بسته شد: حاتمی پرسید: در این صحنه بزرگ و غیرمتعارف باید آثار متفاوتی را روی صحنه برد.
گفتم: از حمید سمندریان خواهش کردم که «گالیله» را در این سالن اجرا کند و او با خنده به من گفت: اگه بهروز غریبپور نبودی بهت میگفتم دیوونه شدی؟! آخه مگه میشه تماشاگر تئاتر رو از بالای شهر به اینجا کشوند و خلاصه زیر بار نرفت. حاتمی گفت: ولی اینجا میشه کارای بزرگ کرد و من بلافاصله گفتم: بینوایان را در اینجا اجرا خواهم کرد؟! هردو و بدون تأمل گفتند: شما میتونی و من اضافه کردم که به امید روزی که داوود رشیدی توی همین تالار «ژانوالژان» را بازی کند... چند سال بعد این آرزو محقق شد، اما من بدعهدی کردم و از داوود رشیدی تقاضا نکردم که آن شاهنقش را بازی کند؛ فقط به این دلیل که میدانستم تمرینهای ما زیاد خواهد بود و استاد دیرینم تاب آن تمرینهای سخت را نداشت... بازدیدمان که تمام شد، علی حاتمی به فکر فرورفت.
شاید تصور من و استاد رشیدی این بود که او میخواهد راجع به بینوایان چیزی بگوید، اما او در دنیای دیگری سیر میکرد و سکوت را که شکست، راز این تأمل همراه با اندوه او بر ما آشکار شد: آقای غریبپور در تمام یکی، دوساعتی که مشغول بازدید بودیم، من خودم و شهرک سینمایی را به یاد میآوردم؛ همان شهرکی که حالا به نام فروشنده زمینش، آقای غزالی معروف شده و نامی از من نیست، فرداروزی یا خودت اینجا را ترک میکنی یا وادارت میکنند که ترکش کنی. باور داشتم و گفتم: من با این جمله شاملو سخت مخالفم که «مردم ما حافظه تاریخی ندارند»، از روی رندی گاهی خودشان را به فراموشی میزنند و ایمان دارم که شهرک غزالی را روزی به نام شما خواهند کرد...، خندید. تلخ خندید...
دیدار دوم: حاتمی با من تماس گرفت و بلافاصله پرسید: آقا، شما چقدر با فردین آشنایی؟ گفتم: هیچ! گفت: این مرد، خیلی مرده! میخوام با هم آشناتون کنم و راجع به یک ایده ناب صحبت کنیم. توضیحاتی داد، ولی اضافه کرد که... نه، ادامه نمیدم، بذارین از زبان خودش بشنوین... گوشی را که گذاشتم، شعر فروغ را به یاد آوردم: من سینمای فردین را دوست دارم...
دیدار سوم: فردین توضیح داد که این سینما نیاگارا مال منه، میخوان معوض بدن و من در شهرک غرب یک مجموعه سینمایی بسازم، اما آقای حاتمی با دیدن «هنر شما» در تبدیل کشتارگاه به فرهنگسرای بهمن اصرار داره که همین سینما را شما بازسازی کنید و من هم درباره شما تحقیق کردهام و صددرصد با علی موافقم... من از خدا خواسته پیشنهاد کردم که سینما و فضاهای اطراف آن را ببینیم و به سینمای متروکه تابستانی که رسیدیم یادم آمد که به احتمال قوی و در تابستانی که در کلاس چهارم به تهران آمده بودم، «سه تفنگدار» را در خنکای یک شب پرستاره تهران دیدهام و من با فردین و علی حاتمی دست دوستی دادیم که سینما را با نام سینماتئاتر «جمهوری» بازسازی کنیم.
دیدار چهارم: من و فردین سوار رنوی دستدومم شده و به طرف خانه علی حاتمی میرفتیم و من شیفته فردین از او خواستم که پیش از اینکه راجع به رؤیایمان در مورد سینماتئاتر جمهوری حرف بزنیم... من به آقای حاتمی پیشنهاد کنم که در فیلم «تختی» از شما دعوت کنه که نقش مربی تختی را بازی کنید و او با آهی عمیق گفت: اگه بذارن، من از خدامه...
دیدار پنجم: در خانه علی حاتمی بودیم، رؤیا میبافتیم؛ روی بازیکردن فردین، رؤیای فیلم تختی، رؤیای سینماتئاتر جمهوری و علی حاتمی وسط صحبتها به من خیره شد و گفت: ما چقدر شبیهیم! من با همان عشق شما شهرک سینمایی را ساختم، با همان عشق شما، حداقل بهخاطر فیلمهایم گذشته ازیادرفتهمان را بازسازی کردم و حالا من و شما یک رؤیای مشترک داریم: سینماتئاتر جمهوری...
دیدار ششم: به دفتر کار علی حاتمی ریخته بودند و علیالظاهر بهخاطر عدم پرداخت مالیات یا جرمی شبیه به آن میخواستند و بعد توانستند آنجا را از او بگیرند و علی حاتمی در اوج استیصال به من زنگ زد که کمکش کنم و همان روز با دهها تماس تلفنی این ماجرا را به تعویق انداختم و روز بعد به دیدنم آمد و ضمن تشکر گفت: نامهای نوشتهام که شما وکیل من در رابطه با فیلمنامه و فیلم «پیامبر» باشید... دقیقا یادم نیست که عنوان را درست نوشته باشم، مهم این بود که او به من جوانتر از خودش اعتماد کرده بود...
دیدار هفتم: خانم حاتمی، من و همسرم را به خانهشان دعوت کرد: بوی عطر غذا در خانه پیچیده بود، اما سر درددلهای علی حاتمی که باز شد، اشتهایم کور شد: یک تار منبتکاری قجری داشتم، قصدم این بود که با یک آهنگساز آشتی کنم، اما یه اشتباه کردم و پیش از شام به میهمان گفتم: ... اون تار رو برای تو نگه داشتهام، طرف ذوق کرد، اما باور نکرد و بعد به بهانه اینکه میخواهد صدای ساز را بشنود از من خواست که تار را از روی قفسه پایین بیاورم: زخمههایی زد و بعد ساز را بغل کرد و بلند شد: ... وای الان یادم افتاد که یه جای دیگه قرار دارم! و من و زری هرچی اصرار کردیم که شام بخورد و تاربهدست رفت، استاد ترسیده بود که من زیر حرفم بزنم... او که رفت، من و زری مات و مبهوت به هم خیره شدیم و من مویه کردم... ببین آقای غریبپور، فردین سند سینماش رو داره به نام من و خودش میکنه و چنان دستودلبازانه و بزرگمنشانه رفتار میکنه که من زبونم بند میاد.... دیدار به قیامت: دستیاری داشتم که آلوده محافل روشنفکری بود. بهش پیشنهاد کردم؛ بینوایان که روی صحنه رفت، از علی حاتمی دعوت کنیم که به تماشای نمایش بیاد ...، گفت: آقای حاتمی حالش خرابه و به تماسهای تلفنی جواب نمیده: تلفن روی پیغامگیره، اونایی که میخوان حالشو بپرسن، براش پیغام میذارن و میگن خودش و خانمش به این جماعت ریاکار و دورو تلخ میخندند و من که در حال گرفتن شماره این مرد بزرگ و ایراندوست عاشق بودم تا جویای احوالش بشوم، گوشی را سر جایش گذاشتم تا مبادا در شمار ریاکارانی قرار بگیرم که او را دقمرگ کردند و دیدار را به قیامت موکول کردم و قرارم این است که به او بگویم: آقای حاتمی چقدر زندگی ما به هم شبیه بود و اگر اجازه داشتیم، به ریش ریاکاران و از ته دل بخندیم.