«این روزها در محلهمان به چشم خان به من نگاه میکنند! به خدا نمیخواهم این نگاه رویم باشد. برای همین کمتر به پارک و محلات عمومی میروم. میخواهم فقط یک زندگی عادی داشته باشم. خیلی دوست دارم محلهمان را تغییر بدهم و کسی من را نشناسد. اصلاً دلم نمیخواهد با کسی درگیر شوم. بعضیها میخواهند فحش ناموسی بدهند که من را عصبانی و درگیر دعوا کنند. آن دفعه هم که گیر افتادم به خاطر همین فحشها بود.»
«این روزها در محلهمان به چشم خان به من نگاه میکنند! به خدا نمیخواهم این نگاه رویم باشد. برای همین کمتر به پارک و محلات عمومی میروم. میخواهم فقط یک زندگی عادی داشته باشم. خیلی دوست دارم محلهمان را تغییر بدهم و کسی من را نشناسد. اصلاً دلم نمیخواهد با کسی درگیر شوم. بعضیها میخواهند فحش ناموسی بدهند که من را عصبانی و درگیر دعوا کنند. آن دفعه هم که گیر افتادم به خاطر همین فحشها بود.»
روزنامه ایران نوشت: «دیگر دیوار و میله دورشان نیست. میگویند آزاد شدهاند، اما در واقع رها نشدهاند. میگویند همیشه هم این طور نیست که دیوار، سیم خاردار و سلول، تو را احاطه کند، گاهی هم حرفها و نگاهها تو را زندانی خود میکنند؛ گاه تا پایان عمر.
میگویند وقتی در نوجوانی مرتکب جرمی میشوی انگار باید تا پایان عمرت جوابگویش باشی. میتواند برای هر کسی اتفاق بیفتد، در یک لحظه و... همان طور که برای آنها اتفاق افتاد. دوست دارند جبرانش کنند. میخواهند گذر کنند و زندگی جدیدی را شروع کنند همین، خواسته بیشتری ندارند.
چند وقت پیش برای برگزاری یک کارگاه روزنامهنگاری به کانون اصلاح و تربیت رفتم و گزارشش در همین صفحه چاپ شد. آن روز با بچهها درباره آرزوهایشان حرف زدم. نقشههایی برای پس از آزادیشان داشتند. حالا بعد از چند ماه چندتاییشان را خارج از دیوارها و میلهها میبینم. حمیدرضا و ناصر با وثیقه به طور موقت آزادند و بابک هم با رضایت شاکی پروندهاش آزاد شده. هر سه راحت و با انرژی حرف میزنند. بابک کم حرفتر از حمیدرضا و ناصر است. خانواده قبولش نکردهاند و او هم ترجیح داده در خوابگاه یکی از انجمنهایی که از افراد بیخانمان حمایت میکند، زندگی کند. میگوید بالاخره زندگی هر کسی شرایطی دارد و او این وضعیت را پذیرفته. مددکاری که سالها همراه بچهها بوده هم همراه ماست تا با هم بیشتر درباره وضعیت آنها حرف بزنیم؛ این که حالا که بچهها از کانون بیرون آمدهاند به چه مراقبتهایی نیاز دارند؟
بابک این روزها تمرین کابینتسازی میکند. امیدوار است خیلی زود تبحر کافی به دست بیاورد و برای خودش شغل خوبی دست و پا کند. چون معتقد است بدون شغل خوب نمیشود زندگی خوبی هم داشت.
۲۰ ساله است و چهار سال از عمرش را در کانون گذرانده. یادم میآید در کارگاه روزنامهنگاری یکی از بهترین گزارشها را نوشته بود و درباره آرزوهایش رؤیا بافته بود. یاد گزارشش میافتم و سعی میکنم یادم بیاید چه آرزویی داشت. آن روز یکی گفته بود دلش میخواهد کافهای باز کند، کاری که تویش احتمال هیچ خلافی نیست. آن دیگری هم با شور و هیجان درباره آرزوی فوتبالیست شدنش میگفت؛ یکی هم دوست داشت ماشینش را بردارد و با پدر و مادرش سفر کند و همه کارهای بدی را که کرده، جبران کند. آرزوی بابک را به یاد نمیآورم اما یادم هست که خانواده او را قبول نکردهاند و او همه سختیها و مشکلات را باید خودش تنهایی پشت سر بگذارد.
دستهایش را میگذارد پشت سرش و به نقطه دوری خیره میشود: «این جور هم نیست که همه بچههای کانون معصوم باشند. من سالها توی کانون بودهام، آنجا هم خوب و بد دارد. همه بچهها هم خوب نیستند اما وقتی آزاد میشویم دوست داریم یک زندگی خوب داشته باشیم و لازمه زندگی خوب هم داشتن یک شغل است. الان میفهمم که خیلی مهم است جامعه ما را بپذیرد. من به هیچکس نمیگویم در کانون بودهام و چه کردهام. چون وقتی میگویم، دید آدمها تغییر میکند یا میخواهند الگوی دیگران باشیم و بقیه از سرگذشت ما درس عبرت بگیرند. برای بعضی خلافکارها هم که سلبریتی میشوی. من هیچکدام را نمیخواهم. فقط میخواهم از داستان جرمی که مرتکب شدهام عبور کنم.»
بابک درباره جرمی که کرده به قول خودش دروغ نمیگوید اما به کسانی که دربارهاش سؤال میکنند همه حقیقت را هم نمیگوید: «حداقل در کانون یک چیز را یاد گرفتم؛ این که بتوانم «نه» بگویم. برای خیلی از بچهها بخصوص در محلههای پرخطر، پیش آمده که توی مدرسه بهشان مثل خان نگاه میکنند. حتی بعضیها میخواهند ما را بزنند زمین و بگویند ببین توانستیم یک قاتل و مواد فروش را زمین بزنیم. باورت نمیشود خیلی از بچهها دوباره این جوری گیر افتادهاند. سر این که خواستهاند خودشان را ثابت کنند. همین که الان توی محله خودمان نیستم راضیام.»
ناصر ۱۸ ساله مدتی به خاطر چاقوکشی توی دعوا در کانون اصلاح و تربیت زندانی بوده و این روزها با وثیقه آزاد است. او آرزو دارد با پرداخت دیه ۱۵۰ میلیونیاش دوباره به کانون برنگردد. این روزها دوره پیش دانشگاهی را میگذراند: «این روزها در محلهمان به چشم خان به من نگاه میکنند! به خدا نمیخواهم این نگاه رویم باشد. برای همین کمتر به پارک و محلات عمومی میروم. میخواهم فقط یک زندگی عادی داشته باشم. خیلی دوست دارم محلهمان را تغییر بدهم و کسی من را نشناسد. اصلاً دلم نمیخواهد با کسی درگیر شوم. بعضیها میخواهند فحش ناموسی بدهند که من را عصبانی و درگیر دعوا کنند. آن دفعه هم که گیر افتادم به خاطر همین فحشها بود.»
ناصر توانست دیپلمش را در کانون بگیرد اما وقتی خواست مدرسه ثبتنام کند، مسئولان برای ثبتنامش ضمانت نامه خواستند: «دیپلمم را از کانون گرفتم و مشخص بود. مهرش خورده روی دیپلم. خواستم پیش دانشگاهی بروم، گفتند باید ضمانت بیاوری. البته آنها هم حق دارند. بچهها میگویند این همه کار کرده و آزاد شده. دیگر نمیدانند چه اتفاقاتی برایت افتاده و زندان یعنی چه. معلمها گفتند اصلاً در مدرسه کسی نفهمد. یکی از بچهها که در حد لات بود، فهمید و رفت توی محل و به همه گفت ناصر با این که چاقوکشی کرده از زندان آزاد شده. بهشان میگویم نکنید، بروید آن تو، بیرون آمدنتان به همین سادگیها نیست. من داداش کوچکم را ۶ ماه ندیدم. این سختی نیست؟ حالا حکمم هم بسته به نظر قاضی است و اگر ساکت بمانم و بچه خوبی باشم، شاید ببخشند و دیگر زندان بزرگ نروم.»
مددکار بچهها هم در این باره میگوید: «معمولاً بچهها زمان ثبت نام مدرسه، آزاد نمیشوند به همین دلیل مدرسهها راحت ثبت نامشان نمیکنند. سازمان زندانها باید به این نکته توجه کند و بدون حامی رهایشان نکند. همین که بچهها از دیپلم گرفتن باز بمانند لطمه میخورند. یکی دیگر از دغدغههای معمول بچهها هم همین پرداخت دیه است. سؤال ما این است که بچهها وقتی برمیگردند بیرون، آیا شرایطشان اصلاح شده؟ آیا نوجوانی که با سوءسابقه دوباره به جامعه برگشته درباره شرایط و وضعیتش معجزهای رخ داده؟ آیا ممکن نیست با شرایط اصلاح نشده، همه چیز دوباره تکرار شود؟ بارها با بهزیستی مذاکره کردهایم بچههایی را که جا ندارند بپذیرد تا دست کم دغدغه مکان و خوراکشان، آنها را مجبور به تکرار جرم نکند.»
به گفته او در کشورهای دیگر درباره نوجوانانی که مرتکب جرم شدهاند بجز بحث قضایی، راهکارهای دیگری هم وجود دارد؛ مثلاً خانههایی هست که بچهها قبل از بازگشت به جامعه، مدتی را آنجا میگذرانند؛ مثل نوعی ایستگاه: «بچهها دوست دارند از اتفاقاتی که برایشان افتاده عبور کنند و این عبور بدون حضور کارشناس و مشاور ممکن نیست. فرهنگ جامعه ما بشدت قضاوتگر است و افراد میخواهند بسرعت سر از کار دیگری دربیاورند. به همین خاطر معمولاً از آنها سؤالات زیادی میپرسند. برخی از بچههای ما بهخاطر یک اتفاق به کانون راه یافتهاند. یعنی در یک لحظه زندگیشان عوض شده و نباید همان لحظه همه زندگیشان را تحتالشعاع قرار دهد. علم هر روز نو میشود و باید روان شناسانی در کانون باشند که روی مسائل این کودکان کار کنند.»
حمید ۱۸ ساله است، خودش خیلی دقیقتر میگوید ۱۸ سال و سه ماه و ۲۵ روز. شاید اگر هر کدام از ما هم جای او بودیم، همین قدر روزها را دقیق میشمردیم: «یک سال و چهار ماه در کانون بودم. دوست دارم در رشته برق صنعتی ادامه تحصیل بدهم. نمیدانم اگر دوباره برگردم کانون، اجازه میدهند دانشگاه بروم یا نه؟»
خیلی زود میرود سراغ مشکلاتی که در کانون داشتهاند: «سازمان زندانها باید توجهش را بیشتر کند. آنجا کلاسهای مهارتآموزی زیادی برگزار میشود مثل معرقکاری، آرایشگری و... اما مربیها خوب نیستند. اگر کارگاههایی برگزار شود که بچهها علاقهمند به شرکت در آن باشند وقتی آزاد میشویم دیگر گیج نیستیم؛ مثلاً مثل تعمیر موبایل و کامپیوتر. من با اینکه دیپلمم را آنجا گرفتم، الان کاری بلد نیستم. اگر میخواهند مراقب بعد از خروجمان باشند، باید از همان جا ما را قوی کنند. آدم اگر شغل درست و حسابی داشته باشد که دیگر دزدی نمیکند. مثلاً کلاس آرایشگری داشتیم که سه چهار تا ماشین داده بودند دستمان و میگفتند دو را با یازده بگیر بالا کوتاه! این جوری که آدم مدل یاد نمیگیرد. اگر کار نباشد و آدم گشنه بماند باز میرود دزدی یا مواد میفروشد.»
حمید هم دیپلمش را در کانون گرفته. آرزو میکند کار خوبی پیدا کند و دیهاش را بدهد: «اگر دیه نداشتم شاید میتوانستم آزادی مشروط بگیرم. مدتی که کانون بودم، خانوادهام ۲۴ میلیون هزینه کردند. من سه خواهر و برادر دیگر هم دارم و نمیشود که همهاش خرج من شود. یک مدت رفتم طنابسازی؛ از هفت صبح تا هفت غروب کار میکردم و یک میلیون میگرفتم. خارج از شهر بود، هر لحظه آدم میترسید خفتش کنند. با این همه تحمل کردم و چند تا از چکها را پاس کردم اما تا میفهمند ما سابقه داریم کار نمیدهند. مردم و هم محلیها هم که برخوردشان معلوم است تا میروم بیرون میگویند این قاتل است برای همین ۲۴ ساعت ترجیح میدهم توی خانه بمانم تا این حرفها را نشنوم.»
اسماعیل فیروزی، مددکار اجتماعی است و سابقه سالها کار در حوزه کودک و نوجوان را دارد: «بر اساس نتایج یک پژوهش عمده ورود به کانون اصلاح و تربیت در دوره راهنمایی و بعد از ترک تحصیل اتفاق میافتد. یعنی چرخه جرم بیشتر در آن زمان است. بنابراین آموزش و پرورش باید به این دوره حساس توجه کند. دورهای که کودکان بعد از مقطع دبستان، ناگهان وارد دوره و دنیای جدیدی میشوند و ناگهان فضایشان تغییر میکند. با معلمهای بیشتری مواجه میشوند و... شاید تطبیق ندادن بچهها با این دوره باشد که موجب سرخوردگیشان میشود. سن بلوغ و توقعات جامعه و خانواده را هم به این چرخه اضافه کنید و بهدلیل همه اینها نوجوان به سیگار، مواد و سرانجام بزهکاری رو میآورد.»
او درباره اینکه چرا در کانون اصلاح و تربیت به اصلیترین نیاز و خواسته نوجوانان یعنی حرفه آموزی توجهی نمیشود هم میگوید: «در کانون نمیتوانیم بر خلاف رویه همه روانشناسان عمل کنیم و حقوق کودکان را هم نقض کنیم و به اجبار آنها را به یادگیری حرفهای تشویق کنیم. من بارها دیدهام این کودکان بیشتر از یک ساعت نمیتوانند خود را درگیر کار کارگاهی کنند ولی کانون تلاش میکند کودکان را با مهارتهای مختلف آشنا کند. بهتر است سازمانهای مردم نهاد در زمینه آموزشها فعال شوند. اگر سازمان زندانها ساختار اداریاش را با مشارکت سازمانهای مردمنهاد سازگار کند، این مشکلات کمتر میشود.»
او از مشکلی به نام مددکاری موازی در نهادهای مختلف هم نام میبرد: «چند سازمان در حوزه مددکاری فعالند اما در عمل این کودکان بعد از خروج رها میشوند. اگر همه این سازمانها برای بهبود شرایط کودکان، مداخله کنند مثلاً معاونت اجتماعی شهرداری دوشنبه بازار پارکها را به این کودکان بسپارد و سازمانهای امدادی و حمایتی دیگر هم هر کدام به نحوی برای اشتغالزایی این کودکان اقدام کنند و همزمان خانوادهها را هم رها نکنیم، اغلب این کودکان هرگز به چرخه جرم باز نمیگردند.»
شاید دیگر میله و زندانی در کار نباشد اما گاهی میتوانیم با حرفهایمان، با قضاوتهایمان دوباره برای آنها زندانی بسازیم. برای آنها که میخواهند بگذرند و زندگی جدیدی را آغاز کنند.»