هرروز خدا را شکر میکردم که چقدر من را زیبا آفریده برادر معصومه گفت: بیمارستان برای هرشب بستری یکمیلیون تومان میخواهد و ما این پول را نداریم که پرداخت کنیم نماینده مردم تبریز گفت: منتظر ارایه طرح تشدید مجازات اسیدپاشی در صحن مجلس هستیم مينا جعفري، وکیل دادگستری گفت: تغيير در قوانين مجازاتانگاري و برخورد با اسیدفروشان، بهترین شیوه مقابله با اسیدپاشی است صورت، قسمتی از گردن، گوش، سینه و کمر معصومه در اسیدپاشی از بین رفته است.
به گزارش شهروند، ٣٠ساعت دیگر اگر میگذشت، سال، نو میشد. سال ٩٦ اما در ٢٨ اسفند برای «معصومه» کهنه ماند و سال جدید و سالهای بعد را برای او از بین برد. «معصومه جلیلپور»، زن ٢٦ساله تبریزی، از آن روز تا بهحال در بیخبری کامل رسانهها و مسئولان در بیمارستان سینای تبریز بستری است.
اسید، مثل تعدادی دیگر از زنان ایرانی در سالهای قبل، حالا صورت و نیمی از بدن «معصومه» را سوزانده است. «محمد- ن» مرد جوانی که خواستگار او بود، بعد از آنکه شنید معصومه نمیخواهد با او ازدواج کند، اول با قمه دو انگشت او را برید و بعد نشست روی سینهاش و از فاصله نزدیک روی او اسید ریخت.
بعد از اسیدپاشی روی چند زن توسط افراد ناشناس در اصفهان، حالا دوباره یک زن گرفتار اسیدپاشی شده و روزهای سختی را در پیش دارد. او یکماه گذشته را روی تخت بیمارستان گذرانده، صورتش را هنوز ندیده، شبها مدام کابوس آن روز را میبیند و از بقیه میخواهد که صورتش را به او برگردانند.
«معصومه» با حال روحی بسیار بد اما با حوصله پاسخ سوالهای «شهروند» را داد و گفت که دلش نمیآید انسانی را مجازات کند اما هیچگاه «محمد» را نخواهد بخشید. او از روزهایی گفت که وقتی جلوی آینه خودش را میدیده، خدا را شکر میکرده که چقدر زیبا او را آفریده است.
«معصومه» و خانوادهاش ساکن منطقه «منبع» در تبریزند که جزو مناطق فقیرنشین و تقریبا حاشیهای تبریز است. برادر «معصومه» هم که یک کارگر ساختمانی است، در گفتوگو با «شهروند» ماجرا را کامل تعریف میکند و میگوید خانواده او توان پرداخت هزینههای درمان او را ندارند. آنها ٦ بچه در یک خانوادهاند که وضع مالی هیچکدامشان خوب نیست و چهارنفرشان ازدواج کرده و از خانه رفتهاند: «٣٠ساعت به سال تحویل مانده بود که این اتفاق افتاد. ما فهمیده بودیم که آن آقا خلافکار است و معصومه ردش کرده بود. صورت و سینههای معصومه، یک طرف گردن، گوش و پشتش کاملا سوخته است.
دکترها میگویند ١٢درصد سوختگی درجه چهارم دارد. چشمهایش را در بیمارستان نیکوکاری تبریز عمل کرده و به آنها پیوند قرنیه زدهاند. چشمهایش حالا بسته است و بخیه خورده. دکترها گفتهاند تا وقتی دستهایش را باز نکنیم، معلوم نمیشود که بینایی دارد یا نه. البته این را هم گفتند که اگر بیناییاش از دست رفته بود، چشمهایش را تخلیه میکردند.»
او میگوید: «مخارج درمان را ما نداریم که بدهیم. بیمه هزینه را نمیپردازد؛ من یک مادر پیر دارم و خودم هم کارگر ساختمانیام. برای هر چشمش ٢میلیون تومان هزینه عملش شده، یعنی روی هم ٤میلیون تومان شده است. گفتهاند بریزید تا عمل کنیم، ما هم پولی نداشتیم و شناسنامه و کارت ملی مادرم را گرو گذاشتیم و چشمهایش را عمل کردیم. بیمارستان سینا هم میگوید برای هر شب بستری در بیمارستان سینا، ٨٠٠هزار تا یکمیلیون تومان باید بپردازیم.
دکترها میگویند باید ٤ تا ٥ماه در بیمارستان بستری باشد. اگر خَیرهایی هستند که میخواهند به معصومه کمک کنند، ما از آنها میخواهیم برای درمان معصومه به او کمک کنند.» او میگوید، «محمد» هر روز از زندان تبریز به او زنگ میزند و آنها را تهدید میکند: «او میگوید من کارهای بزرگتر از این کردهام و کسی نتوانسته کاری بکند. میگوید زنی را برده به بیابان و با چاقو سینههایش را بریده است. من تمام مکالمات و تهدیدهای او را ضبط کردهام و قرار است تحویل پلیس دهم.»
چند سالتان است و تحصیلاتتان چیست؟
٢٦سالم است، متولد سال ٧١ و دیپلم دارم.
با محمد از چه زمانی و کجا آشنا شدید؟
ما در اینستاگرام با هم آشنا شدیم. ارتباط خیلی زیادی نیز با هم نداشتیم، چون من سالن آرایشگاه داشتم و از صبح تا شب کار میکردم. قبل از این هم یک ازدواج ناموفق داشتم و چون همسرم خلافکار بود از او جدا شدم و دیگر هم قصد ازدواج نداشتم. محمد از اینستاگرام به من گیر داده بود و دست برنمیداشت، بعدش چندباری یکدیگر را دیدیم. در دو ماه آخر او ولکن نبود، آدرس سالنم را در اینستاگرام گذاشته بودم، او دیده بود و هر روز میآمد دم در آرایشگاه.
چه حرفهایی میزد؟
میگفت من خیلی دوستت دارم، خودم میآورم و میبرمت، میخواهم با تو ازدواج کنم و این حرفها. بعدش بین حرفهایش گفت که پدرش آشپزخانه تهیه موادمخدر دارد و... من هم قبلش به خانوادهام گفته بودم که او من را میخواهد و دست از سرم برنمیدارد.
مدت آشناییتان چندماه شد؟
ششماه بود که به من پیام میداد و دو ماه بود که بیشتر همدیگر را میدیدیم، آن هم به این دلیل که او ولکن نبود. همه از من سوال میکردند که او کیست و من هم میگفتم خواستگار است و داریم با هم آشنا میشویم. بعد او گفت پدرم خلافکار است، ولی من با او کاری ندارم و من هم باور کردم، تا اینکه یکماه پیش به برادرم گفتم این پسر ولکن من نیست و میخواهد با من ازدواج کند و از او خواستم دربارهاش تحقیق کنند، اما بعد متوجه شدم که هممحلهایهای او گفتهاند محمد از پدرش بدتر است، از همسرش جدا شده و قبل از آن به او خیانت کرده است. گفتند او زورگیر و خفتگیر است. یکروز قبل از این اتفاق او آمد دنبالم تا با هم حرف بزنیم.
یعنی دقیقا چه روزی؟
این اتفاق روز ٢٨ اسفند برای من افتاد و روز قبلش یعنی ٢٧اسفند آمد به دیدنم. من همینطوری با چادر پایین رفتم، چون نمیخواستم با او بیرون بروم. بهش گفتم محمد من نمیخواهم و نمیتوانم با تو ازدواج کنم، چون یکبار در زندگیام شکست خوردهام و نمیتوانم اینطوری ادامه دهم، دست از سرم بردار. همانجا به دو زن که فاحشه بودند، زنگ زد و بعدش به من گفت تو فکر کردی زن برای من کم است؟ دوروبرم پر است، اما من تو را دوست دارم و میخواهم با تو باشم. من هم گفتم اصلا از این به بعد به رویت هم نگاه نمیکنم، تو که الان جلوی من به زنهای دیگر زنگ میزنی، بعد از ازدواج میخواهی چه کار کنی. البته این را بهانه آوردم، چون به دلیل خلافکار بودنش او را نمیخواستم. بعدش من را برگرداند خانه.
و بیستوهشتم اسفند ماجرا از کجاشروع شد؟
آن روز قرار بود با مادرم به بازار برویم. به مادرم گفتم من میروم پایین، بعد شما بیا. وقتی رفتم پایین دیدم دم در ایستاده، گفت یک لحظه بیا کارت دارم. من هم گفتم چه کارم داری؟ مگر من نگفتم که دوروبرم نیا و ولم کن، ولی خواهش کرد که بروم و جوابش را بدهم. من رفتم نزدیکتر ولی سوار ماشین نشدم، او در ماشین را باز کرد و از موهایم من را کشید داخل. خانه ما نزدیک بزرگراه پاسداران است، او من را به بزرگراه برد، یک دور هم زد و هی میگفت تو هرچی بخوای من همان میشوم و تو را به خدا من را ول نکن. من گفتم نه و دست از سرم بردار.
بعد کنار بزرگراه ماشین را نگه داشت و یک قمه درآورد، موهایم را گرفت و گفت سرت را میبرم. من تقلا کردم که قمه را به من نزند و در آخر قمه را زد به دستم و دو انگشتم را برید. من التماس میکردم که کاری با من نداشته باش و بعد قمه را انداخت و از زیر صندلی من یک بطری یک لیتری برداشت، صندلیام را خواباند و روی سینهام نشست. من اول فکر کردم آب است و فکر نمیکردم اسید باشد. او همه اسید را روی صورت و بدنم ریخت و با پایش من را بیرون ماشین پرت و فرار کرد.
من حدود ٢٠دقیقه کنار اتوبان افتاده بودم و میسوختم. همه جایم میسوخت تا اینکه مردم کمکم جمع شدند و آب رویم ریختند. بعد هم به اورژانس زنگ زدند و من را به بیمارستان بردند. چشمهایم خیلی تار میدید و بدنم میسوخت. الان هم قیافهام را کلا از دست دادهام. (گریه) مدام یاد این میافتم که اسید لباسهایم را سوزانده بود و من لخت کنار خیابان افتاده بودم، آبرویم رفت. همه جمع شده بودند و از من فیلم میگرفتند.
آن موقع که با او آشنا شده بودید، حس خودتان چطور بود؟ دوستش داشتید؟
او من را خیلی دوست داشت، ولی چون یکبار در زندگیام شکست خورده بودم، نمیتوانستم به هرکسی اعتماد کنم. چون او خیلی بهم محبت میکرد، بهش عادت کرده بودم، اما نه اینطور که اگر نباشد بمیرم یا خیلی دوستش داشته باشم. او ولکن من نبود و مدام هم تهدیدم میکرد؛ مثلا من به شوخی به او میگفتم یکروز با تو نباشم چه کار میکنی و او هم میگفت بلایی سرت میآورم که هیچکس به رویت نگاه هم نکند. من فکر میکردم شوخی میکند.
اصلا فکرش را هم نمیکردید که منظورش اسید باشد؟
اصلا فکرم هم به آن سمت نمیرفت، چون بعدش مدام میگفت من حاضرم بمیرم، ولی به پای تو سنگ هم نخورد. با این حرفهایی که میزد انتظارش را نداشتم که این کار را بکند.
از ماجرای دستگیری محمد خبری دارید؟ آنطور که اطلاع دارم الان در زندان تبریز است.
بله. آن روز که آمده بود بیمارستان و داد زده بود که میخواهم معصومه را بکشم و نمیخواهم زنده بماند، فرار کرده بود. قبلش هم زنگ زده بود به مادرم و گفته بود دخترت را کشتم، بروید پیدایش کنید. مادر من فشارخون و دیابت دارد و کم مانده بود سکته کند. بعدش آنها من را پیدا کردند. تا یکی دو روز بعدش او به برادرم زنگ میزد و تهدید میکرد، میگفت همهتان را میکشم تا اینکه خطش را ردیابی و دستگیرش کردند.
حستان الان نسبت به محمد چطور است؟ دلتان میخواهد مجازاتش کنید یا او را ببخشید؟
من آدمم، هیچوقت آزارم به یک مورچه هم نرسیده است، هیچوقت دلم نمیآید کسی را اذیت کنم. نمیتوانم کسی را که سالم است و جان در بدن دارد، مجازات کنم. من فقط میخواهم با او قانونی برخورد شود، میخواهم عدالت
اجرا شود.
خب قانون میگوید که او باید قصاص شود، یعنی کاری را که او با شما کرده، شما هم با او بکنید. این کار را انجام میدهید؟
نمیدانم، من الان به این فکر نمیکنم. هرشب کابوس و آن صحنه را در خواب میبینم و بیدار میشوم. چشمهایم را عمل کردهاند و فعلا نمیبینم. صورت، بدن و دستهایم نابود شده است. هنوز به این فکر نکردهام که میتوانم مثلا به صورت او اسید بپاشم یا نه.
الان چه حسی به او دارید؟ از او عصبانی یا متنفر هستید یا هنوز این را هم نمیدانید؟
خب این مسلم است که نمیتوانم او را ببخشم، قطعا نمیبخشم. بخشیدن من چه فایدهای دارد؟ چی را به من برمیگرداند؟ شما بیایید من را ببینید، هر روز من را میبرند پوست از سروصورتم میکَنند و کلی درد میکشم. چی را میخواهد به من برگرداند؟
خواهرتان میگفتند قبل از اینکه این اتفاق برایتان بیفتد از صورتتان خیلی راضی بودید و حس خوبی به قیافهتان داشتید.
بله. عکسهای قبل از اسیدپاشی را ببینید، من از صورتم راضی بودم، الان نه از موهای بلندم و نه پوست سروصورتم چیزی نمانده. قبل از این اتفاق خودم را در آینه نگاه میکردم و به خدا میگفتم شکرت که من آنقدر صورت قشنگی دارم.
تابهحال درباره وضع زنان دیگری که تابهحال به صورتشان اسیدپاشی شده، شنیدهاید یا عکسهایشان را دیدهاید؟
بله شنیده بودم که به چند زن در اصفهان اسیدپاشی شده ولی انتظار نداشتم که این بلا سر من بیاید. اگر از همه درباره من بپرسید به شما میگویند، من در لاک خودم بودم؛ صبح به سالن آرایشگاه میرفتم و شب برمیگشتم. با خانوادهام بودم. اصلا نه دوستباز بودم که با آنها بیرون بروم و نه چیز دیگری. من گناهی نکرده بودم که این بلا سرم بیاید، نمیدانم دارم تاوان چه چیزی را پس میدهم.
از وقتی که این اتفاق افتاده از مسئولان محلی یا از تهران کسی به دیدنتان آمده است؟
نه فقط یکبار از نیروی انتظامی بهخاطر پروندهام آمدند، دیگر نه برای احوالپرسی و نه هیچچیز دیگری کسی به دیدنم نیامده است.
از مسئولان دولتی یا قضائی درخواستی دارید؟
من فقط میخواهم عدالت اجرا شود. من صورتم را میخواهم، میخواهم که صورتم را به من برگردانند. من نمیتوانم اینطوری زندگی کنم. اگر من را ببینید میفهمید چه میگویم. میخواهم به وضعیتم رسیدگی کنند. این آقا هنوز زنگ میزند و تهدید میکند، میگوید من پول دارم و خانوادهام آشنا و پول دارند و فلان و بهمان میکنیم؛ ولی ما آنطوری نیستیم، ما یک خانواده ساده و معمولی هستیم.
برادرم کارگر ساده است و من هم سالن آرایشگاه دارم که خرجمان را از آن درمیآوردیم. خانهمان کوچک و اجارهای است. اگر عدالتی است باید برای من اجرا شود. هر روز گریه میکنم و دکترها آرامبخش میزنند. میگویند افسرده شدهام. هر دو روز یکبار من را به اتاق عمل میبرند و پوستم را میسابند. پدرم درآمده است، هر روز میمیرم و زنده میشوم. مادرم هر روز آب میشود.
پدرتان فوت کرده است؟
بله ٩سال پیش فوت کرد.
موقع ازدواج اولت چندسالت بود؟
١٦ساله بودم.
چرا آنقدر زود ازدواج کردید؟
اجباری بود. او دوست سربازی برادرم بود، بعد از اینکه پدرم فوت کرد به خانهمان رفتوآمد داشت و خواستگاری کرد. من رد کردم ولی چون برادرم اصرار کرد ازدواج کردیم. آنها نگذاشتند نامزد بمانیم، بعد از عقدمان رفته بودم خانه خواهرش که نگذاشتند به خانه برگردم. دیگر چندماه با او زندگی کردم تا اینکه فهمیدم خلافکار است و از او جدا شدم. او را هم دستگیر کردند و ١٢سال زندانی به او دادند.