عبدالرحمن نجلرحیم. عصبشناس و عصبپژوه در روزنامه شرق نوشت:
یک سال از جریان بیماری و مرگ «عباس کیارستمی» میگذرد. در این مدت، به علت چالشی برخاسته از این اتفاق ناگوار، بسیاری از گوشههای تاریک پرونده پزشکی او برملا و علنی شده است. شاید خصوصینماندن محتویات این پرونده، فرصتی باشد برای طرح سادهتر آنچه من آن را «سندرم کیارستمی» مینامم. تلاش «کیارستمی» بهعنوان یک هنرمند، این بوده که جهان ذهنی استعاری و تخیلی خود را در آثارش به واقعیت عینی درآورد. از سویی دیگر، علم پزشکی از دوران رنسانس به بعد، با وجود پیشرفتهای شگفتانگیزش در گسترش فهم ما از نحوه کارکرد اعضای بدن و بیماریهای آن موفق نشده است بین آنچه در بدن انسان میگذرد، با آنچه در ذهن او میگذرد، وحدت لازم را ایجاد کند و آن را به طور انسجامیافته در امر تشخیص و درمان به کار گیرد.
ولی بخشی از تلاش مغزپژوهان در چند دهه گذشته معطوف به این بوده که این شکاف عمیق بین تن و ذهن را از طریق بررسی کارکردی مغز در امر تولید فراوردههای ذهنی و تأثیر این فراوردهها در کارکرد تن، از میان بردارند. بدیهی است بهسرانجامرسیدن این امر مهم موجب دگرگونی در ارکان فعلی پزشکی میشود که در تعاریف خود در حوزه تشخیص و درمان بیماریها، کمتر ذهنیات را در نظر میگیرد. در شرایط فعلی راهحل موقت حفظ این شکاف در پزشکی، وجود کاتاگوری «بیماریهای روانی» در کنار بیماریهای جسمانی است. به نظر من، پزشکی هنگامی میتواند روی این شکاف پل بزند که بتواند از طریق ساختن استعارههای ملموس مفاهمه بیناذهنی، با بیمار و غیرپزشکان (که زبان فنیشان را نمیفهمند)، ارتباط ایجاد کند و از این راه، هرچه بیشتر ذهنیت آنها را نیز در امر درمان به کار گیرد.
مغزپژوهی امروز نشان داده است که مغز همه ما انسانها از راه ساختن استعارهها به درک و فهم جهان میرسد، بنابراین ما پزشکان نیز مانند هنرمندان باید قادر به ساختن استعارههای ملموس و عینی برای مفاهیم پیچیده حیات و چگونگی فعالیت بدن انسان در سلامت و بیماری باشیم و از توان بینظیر بیماران و همراهان آنها، در امر درمان کمک بگیریم. مغزپژوهی امروز تأکید دارد بسیاری از مکانیسمهای مؤثر درمانی، چه آگاه و چه ناآگاه، از طریق تشکیلات سلسله اعصاب، بر نظام هورمونها، سیستم ایمنی و گردش خون اثر میگذارند و موجب هارمونی و همسازی فعال و یکپارچه جان و تن میشوند. بدیهی است که بهکارانداختن بسیاری از این مکانیسمها، به مشارکت بیمار و طبیب در فهم پیچیدگیهای بدن از طریق استعارهسازی نیاز دارند.
حال که برمیگردم و به پرونده پزشکی «کیارستمی» نگاه و فیلمهایش را مرور میکنم، به این صرافت میافتم که شاید مروری به بیماری «کیارستمی» و مرگ او با توجه به آثار هنرمندانهاش، آغازی باشد برای فکرکردن و ارائه راهحلهایی در دنیای پزشکی تا روی شکاف موجود بین ذهن و تن پل بزند و رابطه بیمار و پزشک را تقویت کند. به همین دلیل در راهحلی که برای چیرهشدن به مشکلات فعلی ارائه میدهم، طبق رسم پزشکی، ابتدا معضل به عنوان «سندرم» یا مجموعه علائم مطرح و بعد راهحل آن معضل پیشنهاد میشود. بر همین اساس، نام آن را «سندرم کیارستمی» گذاشتهام تا در آینده به کار تجربه درمانی بیاید و بتوان از علائم این سندرم به نفع بیماران استفاده کرد.
فیلسوفی طبیعتگرا
بدون شک «کیارستمی» هنرمندی بود که از درجه بالای خلاقیت و تخیل برای ساختن استعارههای ساده از پیچیدهترین مسائل جهان استفاده میکرد. با مرور آثارش سخت نیست که بتوان به این نتیجه رسید که او فیلسوفی طبیعتگرا بود. یکی از دلایل علاقه من به کارهای «کیارستمی» در این امر نهفته که او نیز جسم و جان، تن و روان را به صورت دو روی یک سکه نگاه میکند. او در فیلمهای خود بین حرکت فیزیکی و حرکت ذهنی وحدت ایجاد میکند. برای عینیتبخشیدن به حرکت ذهنی، کاراکترهای خود را اغلب درون ماشین در حال حرکت قرار میدهد و با نشاندادن منظره بیرون در حرکت، به هر آنچه در جهان بیرون میگذرد (که میتواند در ذهن و تخیل بگذرد)، ماهیتی جسمانی و درعینحال ملموس میدهد و آنها را در هم ادغام میکند.
نشاندادن جادههای پرپیچوخم با مناظر در حال حرکت، همزمان با سرنشین ماشین، مقدمات سفری پرکشف و شهود توأمان فیزیکی، عینی و درعینحال درونی و ذهنی را به تماشاگر وعده میدهد و در این قالب استعاری، دائما موقعیت انسانیمان را در طبیعت و جامعه، به ما گوشزد میکند. این راهها، جادهها و به قول خود «کیارستمی»، خراشهای روی پوسته زمین در فیلم «جادهها» که با زندگی انسانها روی کره زمین ایجاد شده، شباهتهای شگفتانگیزی با راهها و جادههای درون جسم انسان در تکاپوی زندگی دارد. به تشکیلات عظیم گوارشی، گردش خون و لنف، شبکههای درهم پیچیده اعصاب محیطی در اقصینقاط بدن، تا راههای کهکشانی شیری در ارتباطات نورونهای مغز، فیزیک و عینیت پنهان از تجربیات روزمره هستند که اگر دیده شوند، شباهت عجیبی دارند به آنچه «کیارستمی» از جریان زندگی در مقابل دیدگانمان تصویر میکند. ما به عنوان انسان از طریق احساسهای کیفی ذهنی (کوالیا) از این غوغای فیزیکی و عینیت درونیمان، باخبر میشویم.
استخراج معنا از اتفاقات عادی طبیعت
«کیارستمی» در فیلمهای کوتاه خود از به ظاهر بیمعناترین اتفاقات مکرر و عادی در طبیعت، استعارههای معنادار بیرون میکشد. مثل پیوند حرکات و جنب و جوش مضطربانه و عجولانه پرندگان و پیوند آن با صدای تهدیدآمیز جانوران دیگر، چون عوعوی سگ یا امواج دریا که مکرر به ساحل میرسد و ربط آن با سرنوشت تکه چوبی حقیر در ساحل و نشاندادن تلاش امواج برای دوتکهکردن قطعه چوب، بردن نیمه سنگین آن به قعر دریا و سپردن نیمه سبک به ساحل یا اصرار امواج دریا در جداکردن تخمهای مرغان دریایی از ساحل امن و بردن آنها به دریا و صدای فریاد ضجهآلود و استغاثهآمیز مرغان مادر دریایی برای حفظ آنها (شاید برای ماندن و جوجهدارشدن.)
وحدت ذهن و تن
«کیارستمی» در ساختن استعارههای مفهومی در زمینه کارکرد اعضای بدن انسان نیز استاد است. او در همان دوران اولیه فیلمسازیاش، فیلم کوتاه «دندان درد» را برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساخته که به نظر نمیرسد هیچ دندانپزشکی قادر باشد اینچنین ساده و روان، کودکان را به مسواکزدن و رعایت بهداشت دهان قانع کند. فیلمهای «کیارستمی» مملو از استعارههایی مانند راهها و جادههای پرپیچوخم برای رسیدن به مفاهیم پیچیده زندگی و پناه بردن به زیباییهای زندگی برای فراموشکردن هراس از مرگ است؛ بنابراین توضیح بیماری گوارشی برای چنین هنرمندی با بهرهبرداری از استعاره راه و جادههای پرپیچوخم، نهتنها امری دشوار نیست، بلکه شاید آسانترین باشد. «کیارستمی» با استناد به فیلمهایش، بیش از هرکس دیگری به اهمیت دستگاه گوارش واقف است. برای مثال، «کیارستمی» در فیلمهای «طعم گیلاس» و «باد ما را خواهد برد»، به یکی از سادهترین مظاهر وحدت ذهن و تن یعنی رسیدن به ادراک ذهنی طعم از طریق عمل فیزیکی خوردن میوه (توت و توتفرنگی)، اشاره میکند و آن را بهعنوان یکی از انگیزههای مهم برای ادامه زندگی معرفی میکند.
در ضمن فرایند درک طعم توت، توتفرنگی، گیلاس، رابطه بین دستگاه گوارش و مغز را برای رسیدن به تعبیری ذهنی، متعالی و انگیزهساز نشان میدهد. پس این ارتباط از نظر «کیارستمی» نمیتواند عجیب و غیرقابل دسترس باشد. تکرار رسیدن به این لذت ذهنی طعم، در تجربه فیزیکی خوردن را در استعارههای فیلمهای آخرین «کیارستمی» چون «کپی برابر اصل» و «مثل یک عاشق» نیز میتوان شاهد بود. حتی «کیارستمی» به اهمیت کار بخش تحتانی دستگاه گوارش و ارتباط آن برای تأمین سلامت و حال خوب، واقف است.
به سکانس درخشان فیلم «زندگی و دیگر هیچ» توجه کنید: «کیارستمی»، پیرمرد فیلم «خانه دوست کجاست» که در آن نقش یک در و پنجرهساز هنرمند را بازی میکند در فیلم «زندگی و دیگر هیچ» وامیدارد تا کاسه توالتی را به باربند سقف اتومبیل ببندد و از کورهراههای صعبالعبور پیچدرپیچ به منزل جدیدش برساند و در وسط راه هم دائم از مزایای این وسیله مهم در زندگی بگوید. کاربرد استعاری کاسه توالت در این فیلم از نظر مفهومی، حتی از استفاده کاسه توالت به وسیله «مارسل دوشامپ» مهمتر است که غوغایی در عالم هنر بر پا کرد. شیر، اولین غذایی است که ما حیات خود را با خوردن آن آغاز میکنیم. توجه کنیم به اشاره «کیارستمی» به اهمیت احساس کیفی ذهنی برخاسته از نوشیدن شیر، در فیلم «باد ما را خواهد برد».
بدل «کیارستمی» در فیلم، از دالان تاریک و ظلمات زیرزمین عبور میکند تا از دختر جوانی بخواهد تا از پستان گاوی شیر بدوشد و در کاسهاش بریزد. دختری که دل در گرو چالهکنی دارد که هر روز برایش شیر میبرد. شیر، استعارهاي شاعرانه و ملموس جسمانی دارد، نوعی شیره حیات است که از دل ظلمت و تاریکی دوشیده میشود، حیاتی که از عمق زمین و فیزیک و ماده میجوشد. این همان جایی است که «کیارستمی» از زبان «فروغ فرخزاد»، از زندگی در حضور وزش ظلمت، از دلهره ویرانی و از مرگ برای دختر جوانی میگوید که چهرهاش را در نور چراغ هم نمایان نمیکند. این زیرزمین (که شکلی از استعاره پیچوتاب درون شکم انسان هم میتواند باشد)، در فیلم «کپی برابر اصل» در عتیقهفروشی زن (جولیت بینوش) در توسکانی نیز نمودی استعاری پیدا میکند.
نقایص طب دوگانهانگار
ولی وقتی همین «کیارستمی» با چنین قدرت استعارهسازی در هنر، بهویژه در مورد دستگاه گوارش، برای مشکلات روده بزرگش از نظر احتمال رد بدخیمی، مورد اندرونبینی با دستگاه پزشکی قرار ميگیرد، به او اجازه کوچکترین دخالت در این خصوصیترین و مهمترین امور بدنش داده نمیشود. وقتی پزشک متوجه میشود که رودهاش برای اندرونبینی به انداز کافی تمیز نشده، او را مورد تحقیر و سرزنش قرار میدهد و بار دوم نیز همین پزشک متخصص با او با چنان بداخلاقی روبهرو میشود که شرایط را برای شرکت فعال بیمار در امر تشخیص و درمان خود غیرممکن میکند. «کیارستمی» حق دارد که در مقابل چنین برخوردی بگوید: «من حاضر نیستم بدنم را به دست پزشکی بدهم که حاضر نیست به چشمهای من نگاه کند».
این جمله «کیارستمی» به خوبی نقایص طب دوگانهپندار در دامانزدن به سوءتفاهمات رابطه بین پزشک و بیمار را آشکار میکند. طبی که به جسم چون ماشینی جدا از ذهن نگاه میکند. درحالیکه از طریق یافتههای مغزپژوهی امروز، ما هر روز بیش از روز قبل میفهمیم که چگونه شرکت بیمار در امر تشخیص و درمان با بهکارگیری استعارههای ساده برای توضیحات میتواند در امر درمان مددکار باشد و نتایج اعجابآمیزی بهجا بگذارد، بهویژه اینکه پزشک با هنرمندی روبهروست که با مفهوم استعارهای جادههای نیمهبسته و بسته و خطرات و عواقب آن به خوبی آشناست، پس چرا نباید درباره مشکلات جادههای گوارشی بدن خود بیشتر بداند و از طریق استعارههای مشترک، با دانش پزشک خود سهیم شود. در این شرایط چیزی که نصیب بیمار میشود، هول و هراس ناشی از ترس از سرطان روده بزرگ، بهعنوان غول بیشاخودمی است که باید بدون دخالتی، آن را هرچهزودتر به دست جراح ماهری داد و از شرش خلاص شد و پی زندگی رفت. در این شرایط «کیارستمی» را میتوان مانند کودک در فیلم «نان و کوچه» دید که نان سنگکی به دست، در هول و هراس از سگی است که حوالی در خانه او بیتوته کرده و به طرف او پارس میکند و نمیگذارد او از کوچه وارد خانه شود.
مداوا بدون مشارکت فعال بیمار
به نظر میرسد با عجله و با کمترین آمادگی تصمیم به عمل جراحی «کیارستمی» گرفته میشود. با درنظرگرفتن سابقه ٩ ماه پیش عمل ترمیم رگهای خونرسان قلب، بعد از عمل روده هم برای پیشگیری از شکلگیری لخته و انسداد غیرمفید رگها، به او داروی ضدانعقاد تزریق میکنند. شمشیر دولبه این بار ضد بدن «کیارستمی» عمل میکند. خونریزیها، مردابی از خون در جایجای بدن، شکم و قفسه سینه او ایجاد میکنند. در چنین شرایط بحرانیاي، میکروبهای فرصتطلب از دیواره دفاعی بدن به راحتی عبور میکنند و عرصه را برای حیات در سلامتی تنگتر و تنگتر میکنند.
پزشکان بارانی از آنتیبیوتیک روانه بدن او میکنند. کار پزشکی و درمانی بدون شرکت فعال «کیارستمی»، طبق سنت پزشکی در حضور بیمار بیاختیار، ادامه پیدا میکند. انواع نوشداروها بدون حضور فعال سهراب، یعنی «عباس کیارستمی» مورد استفاده قرار میگیرند. او در کارگاه اقدامات پزشکی، تبدیل به بازیگر غیرحرفهای یا نیمهحرفهای و حتی حرفهای فیلمهای خودش میشود که از سناریوی فیلم اطلاعی ندارد و فقط خودش را به دست کارگردان (در اینجا پزشکان معالج) سپرده است. با وجود احتمال، گویی هیچکس منتظر چنین حادثه ناگواری نیست. در چنین وضعیتی، شعله سوءتفاهمات و بیاعتمادیها دامن میگیرد. شرایط خونریزی وسیع در بدن «کیارستمی» و بهراهافتادن تالابهای خون مرا یاد فیلم «مسافر» میاندازد. وقتی که معلم دارد درباره قلب و جریان خون شریانی و وریدی در کلاس درس میدهد، مدیر مدرسه در دفترش در حال تنبیه دانشآموز متمرد کلاس با چوب کفدستی است و دانشآموز مورد خشونت قرار گرفته، در ادامه کلاس به جای توجه به راههای عروقی قلب و انشعابات آن، به فکر مشکلات بر سر راهی است که باید از ملایر تا تهران برای دیدن مسابقه فوتبال، طی کند.
تازیانه طنز شاعرانه بر پیکر شهرت
«کیارستمی» در آخرین فیلم خود، «مثل یک عاشق»، در لفافه روایت، مخاطرات شهرت را زیر تازیانه طنز شاعرانه خود قرار میدهد. وقتی پروفسور و دختر جوان که هر کدام به دلیلی صاحب شهرت در شهر توکیو هستند، در دل سیاهی شب تنهایی خود، به همدیگر پناه میبرند، اما در روشنایی روز، پنجره آبرویشان با سنگ و کینه، چون بمب اتمی در نیکازاکی ژاپن، منفجر میشود. این نگرانی آگاهانه «کیارستمی» از مضار شهرت در هنگامه بروز عوارض خطرناک جراحی روده به واقعیت میپیوندد. سیل توجه هواداران، دوستان و دشمنان و تعرض به خصوصیترین امور زندگی در این دوران، فشار مضاعفی بر تن و جان او وارد میکند و یکی از علائم آزاردهنده «سندرم کیارستمی» را موجب میشود.
استعارههای هنری، سلاحی برابر هراسهای ریشهدار
«کیارستمی» که چنین تسلیم و مقهور سرنوشت سلامتی خود شده، در طول زندگی هنریاش نشان داده که چگونه میتوان با خلق استعارههای هنری، بر ترسها و هراسهای ریشهدار در پیوند تن و جان به مبارزه برخاست. او میخواهد از مهلکه بگریزد، ولی اینبار ترسی ناشناخته، غولی از درون، ترس از سرطان، او را به اطاعت از تاریکی و سیاهی و سکون واداشته است. او مرگ را در سیاهی و تاریکی میبیند و از آن فرار میکند. در تاریکی نمیشود دید، پس درباره مرگ چیزی نمیتوان روایت کرد، روایت در زندگی است. هنر «کیارستمی» در فیلمهایش، ساختن زندگی، به صورت واقعیتی است که از واقعیت نیز واقعیتر جلوه کند.
کیارستمی حقیقتی فراتر از آن نمیشناسد. این هنری است که با مفهومی که من از علم تجربی در عرصه مغزپژوهی آموختم، مطابقت دارد. ما از مرگ چیزی نمیدانیم، چون ظلمتی است که در آن تجربهای قابل درک، چه به صورت علمی و چه هنری نمیتواند صورت گیرد. بنابراین مرگ چیزی برای گفتن ندارد. طبق فیلمهای «کیارستمی» در تاریکی، اگر بیدار باشیم، باید منتظر باشیم تا رعدوبرقی بزند، بارانی ببارد و صبح با طراوت بارانخوردهای شروع شود. نگاه کنید به سکانسهای فیلمهای «کیارستمی» در تاریکی در «ایبیسیآفریقا»، «طعم گیلاس»، «پنج»، «باد ما را خواهد برد» و.... شب و تاریکی اما میتواند یادآور خبرهای شوم و هراسآور مرگ باشد؛ ترس از مرگ و نیستی که هیچ از آن نمیدانیم. در شب، نور ماه نیز آرامشبخش است. «کیارستمی» هراس خود از مرگ را پنهان نمیکند. همین هراس است که او را در خلق هرچه پررنگتر زندگی تواناتر میکند.
به همین مناسبت، پس از زلزله رودبار در فیلمهای «زندگی و دیگر هیچ» و «زیر درختان زیتون»، عزاداری زندگان را برای مردگان نمیبینیم، بلکه نمایش پررنگتری از جشن زندگی و جنبش پرشور آن را شاهدیم. در فیلم «ایبیسیآفریقا»، پس از مراسم مرگ و در پارچه و مقوا پیچیدهشدن و پشت دوچرخه قرارگرفتن جسد، ما پایکوبی آهنگین دستهجمعی زنان چون مراسم آیین شکرگزاری برای زندگی را داریم. اگر «کیارستمی» در فیلم «زیر درختان زیتون»، حسین را به قبرستان میفرستد، برای خواستگاریکردن از طاهره است. بااینحساب هربار که میخوابیم و بلند میشویم، یک رستاخیز است.
در «طعم گیلاس»، آقای «بدیعی» قرارش را گذاشته است، قرصهایش را برای مردن میخورد و میرود تا در گور خود، پای درختی دراز بکشد. ماه زیر ابر پنهان میشود، تاریکی، بعد رعدوبرق است که با تاریکی و مرگ به جدال برمیخیزند، باران میبارد. صبح میشود. اگر «بدیعی» مرده باشد، برای او صبحی در کار نخواهد بود، دیگر تجربه زندگی در کار نخواهد بود. ختم دنیاست. اما این اشتیاق زندگی است که «کیارستمی» را وامیدارد تا صبح دیگری را نشان دهد. چارهای ندارد که «بدیعی» را در قالب بازیکن نقش او، زنده نگه دارد تا صبحی پس از چنان شب هراسانگیزی را تجربه کند و مزه آن را چون طعم توت یا گیلاس در دستگاه گوارش در ارتباط با مغز خود حس کند. بدیعی از اول به دنبال بهانهای برای زندگی است. کسی که میخواهد بمیرد نگران نیست که تخممرغ برای کبدش ضرر دارد. او چون میداند راه خودکشی برایش باز است، خودکشی نخواهد کرد.
خلاقیت در استیلا بر ترسهای درونی
بهنظر من کمتر کسی چون «کیارستمی» توانسته است تلواسهها، اضطرابات و ترسهای خود را با ساختن چنین استعارههای زیبا در فیلم درمان کند. نگاه کنید به فیلمهای «نان و کوچه»، «مسافر»، «مشق شب»، «خانه دوست کجاست»، «کلوزآپ» و... این فیلمها نشان میدهند که «کیارستمی» قدرت استیلا بر ترسهای درونی خود را در فرایند کار خلاقانه دارد. از طرف دیگر، کسی که چنین با ترفندهای استعاری زیبا میتواند هنر عشقورزیدن به زندگی را به نمایش بگذارد، آیا نباید در سرنوشت خود در عرصه سلامت، ناآگاه و آگاه، دخالت و کنترل داشته باشد و فرصت پیدا کند در این مبارزه مرگ و زندگی، شرکت فعال داشته باشد و برای این شرکت فعال، لختی از مسائل کاری و درگیریهای هنری جدی دیگر منفک شود و تنها به این مهم بپردازد و درباره آن، استعارههای خلاقانه در جهت بهبود خلق کند؟ این وظیفه پزشکی در مبارزه با «سندرم کیارستمی» است که به چنین مهمی دست یابد و بتواند در شرایط ممکن، از نیروی خلاقه استعارهساز و خیالپرور بیمار هنرمند خود بهره گیرد و از آن در فعالشدن نظام ایمنی بدن و درمان او استفاده کند.
بیرون از دایره اختیار
بعید است که پزشکی دوپاره امروز (که جسم را چون ماشینی بیروان و روان را تافته جدابافته از ماشین جسم میداند)، به این جامعیت درباره مشخصات فردی خاص به ویژگیهای درمانی برسد و بتواند قبایی به اندازه تن هرکس به فراخور حالش بدوزد و به این صورت است که پزشکی جهان امروز هنوز تقدیر و تقصیر را به دست تواناییهای تن در غیبت جان میسپارد. در این دور باطل همهچیز برای «کیارستمی» در بیرون از دایره اختیار و در تاریکی به انتظاری طولانی و خستهکننده و کشدار میگذرد. در این میان است که تلاش برای بازنگهداشتن مسیرهای خونی بدن، به طغیان و خونریزی از جدار نیمهپاره رگهای دیگر منجر میشود، زیرا که مواد لازم برای لختهشدن در جهت جلوگیری از خونریزی در جاهای نالازم دیگر مصرف شده است. میکروبها از این موقعیت بحرانی، سوءاستفاده و به ارگانهای بدن حمله میکنند، کنترل آشوب برای پزشکان سخت میشود. «کیارستمی» چهاربار به اتاق عمل برده میشود. راه چین بسته میماند، همه کارهای خلاقانه در انتظار، عقب میافتند و فشار از بیرون از طرف اهالی هنر و رسانه در حال افزایش است و اینها وضع را بحرانیتر میکند. در این شرایط بداقبالی در ایران است که «کیارستمی» با کمک دوستان به فرانسه میرود تا از غوغایی فرساینده و آزاردهنده و لبریز از بیاعتمادی، مجادلات و کشمکشهای بیفایده به حال او فاصله بگیرد. استعاره زیبای طنزآلود دیگری از او شاید موقعیتش را توضیح دهد: وقتی که «کیارستمی» کودک فیلم «باد ما را خواهد برد» را در ده «سیاهدره» که خانههای «سفید» دارد، وامیدارد تا بگوید:
«گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه/ به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد». یادم میآید آخرینباری که از پشت تلفن صدای «کیارستمی» را شنیدم، زمانی بود که از من کمک میخواست تا دکتر متخصصی به داد کسی در کرج برسد که به آمبولی ریه گرفتار شده است. بله «کیارستمی» خوب میدانست که آمبولی ریه، لخته خونی است علیه جریان خونی که قرار است وزش حیات را در بدن آدمی، پایدار نگه دارد؛ عوعوی سگی است در ظلمات ویرانی. حال او پس از مدتی بیماری و تحلیل قوای مقاومت و هارمونی حیاتبخش بدن، بعید نبود که با پزشکان فرانسوی در عجله برای از سر راه برداشتن لخته (آمبولی ریه) احتمالی همداستان شود، چون «کیارستمی» میدانست آمبولی ریه، غولی است که نفیر شومی دارد و چون زلزله جان آدمها را میگیرد؛ اما پیشگیری از حادثهای ویرانگر، موجب ویرانی بازگشتناپذیر دیگری میشود. شمشیر دولبهای با لبهای که انتظار نمیرود، تهدیدی جدی برای زندگی میشود. این میشود که رقیقکننده تزریقی با مقدار بالا، دیواره لوله خونرسانی را در نزدیک مغز میترکاند. برکهای از خون در سر، ابرهای شومی را در شبی تیره میگستراند و او را از هوش میبرد.
بدون صبحی دیگر
یک بار دیگر «کیارستمی» در تخیلم زنده میشود که در اتاق نمایش فیلم کوچک منزلش فیلم «پنج» را به من نشان میدهد، وقتی به اپیزود رقص نور ماه روی برکهای با ترنم صدای قورباغه میرسیم، روی کاناپه دراز میکشد و میگوید با این فیلم میشود خوابید. اما در پاریس، آخرینبار او در کنار برکهای از خون در فضای بین کاسه سر و مغزش به خواب میرود. برکهای از خون که مغزش را در گوشهای تنگ میفشارد و آنگاه وزش ظلمات ویرانی شنیده میشود و بعد فقط سیاهی است، بدون امید نوری. استعارههای «کیارستمی» حتی پس از مرگش نیز کاربرد پزشکی خود را حفظ کردهاند؛ بنابراین حال این آیندگان هستند که باید از «سندرم کیارستمی» بیاموزند. به روایت فیلمهایش، همین کافی است که بدانیم که او آخرینبار نیز به امید صبحی دیگر خوابیده و دیگر بیدار نشده است. اینبار وقتی ماه در زیر لایه سنگین ابرها پنهان و ظلمت ویرانی حاکم میشود، دیگر صدای عوعوی شوم سگها شنیده نمیشود تا او را با تشویش و اضطراب بیدار کند یا خاطر پرندهها را در خیال او مشوش کند؛ اما هنوز رفتوآمدهای بهظاهر تکراری در زندگی همچنان آبستن حوادث و تغییرات دگرگونساز در احوالات آدمی است.
امواج دریا بارها به ساحل کوبیدهاند و بالاخره توانستهاند تکه چوبی را به دو نیم کنند، نیمه سبکش را به ساحل و نیمه سنگینش را با خود به دریا ببرند، این موجهای خروشان تکراری توانستهاند تخم مرغان دریایی را قبل از تولد جوجهای، بیاعتنا به فریادهای التماسگونه مملو از شور زندگی مرغان دریایی، با خود به عمق دریا ببرند. هنوز در فیلم «زیر درختان زیتون»، حسین از پلههای خانه روستایی بالا و پایین میرود تا دل طاهره را به دست آورد. هنوز سربازان و بازیگران فیلم «طعم گیلاس» همراه با کارگردان، در حال استراحت و شادمانی، صبحی دیگر را جشن میگیرند. هنوز در فیلم «باد ما را خواهد برد»، بدل «کیارستمی»، برای آنتندهی موبایلش بین خانه و تپه در روستای سیاهدره که خانههایش سفید شدهاند، در رفتوآمد است تا در همین رفتوآمدهای بیحاصل و ظاهرا تکراری، جان چالهکن جوان عاشق را نجات دهد. هنوز استخوان ران انسانی که در فیلم «باد مرا خواهد برد» از دل خاک بیرون آورده شده و روی آب رودخانه شناور مانده است. هنوز ماشین «کیارستمی» در جادههای پرپیچوتاب در عکسها و فیلمهایش در حرکت است. هنوز در تاریکخانه بدن، خون در شریانها و مویرگهای انسانهای کره زمین در جریان است و غذا در دستگاه گوارششان در جادههای پرپیچوخم، رفتوآمد دارد و آدمها در حال نفسکشیدناند و راههای شیری کهکشان ارتباطات مغزیشان پررفتوآمد و در حال ساختن احساس، خاطره و خیال و فکر هستند. فیلم، عکس، نقاشی، موسیقی و شعر در پیکره انسانیت ادامه دارد و «کیارستمی» از طریق آثارش در مغزهای آیندگان تکثیر خواهد شد.
شکاف بین رابطه پزشک و بیمار در طب امروز
«سندرم کیارستمی» ناشی از شرکتندادن بیمار در فرایند تشخیص و درمان و آشنانکردن بیمار با مزایا و مضار و عوارض احتمالی درمانهای رایج و طرحنکردن درجه دانایی ما نسبت به بیماریها و استفادهنکردن از تواناییهای آگاهانه و ناآگاهانه بیمار از طریق نظام عصبی برای تأثیرگذاری در سازوکارهای دفاعی بیمار در معالجه است. ولی صداهای خشمگین از طرف جامعه روشنفکری و هنری از یک طرف و خشم برانگیخته متقابل در دفاع از خود از طرف جامعه پزشکی، بر همان اساس فکری دوگانگی ذهن و عین، جسم و روان و نگاه به بدن چون ماشین و این ادعا که بدن «کیارستمی» میبایست به دست مکانیکی ماهرتر و مسئولتر برای تعمیر سپرده میشد تا از عوارض عمل جلوگیری میشد، همچنان موضوع اصلی ناتوانی پزشکی مدرن را در محاق فراموشی و غفلت نگه داشته است. باید هوشیار بود و «سندرم کیارستمی» را جدی گرفت. فراموش نکنیم که این سؤال که آیا ما میتوانیم با شرکتدادن هرچه بیشتر بیمارانی مانند «کیارستمی» در فرایند تشخیص و درمان و استفاده از تجربه خلاقانه آنها در امر استعارهسازی برای تسهیل درمان کمک بگیریم، هسته مرکزی این چالش را تشکیل میدهد. درحالحاضر به علت غلبه تفکر دوگانهانگار نهتنها در فضای پزشکی و علم، بلکه در همه حیطههای فلسفه و هنر (نگاه کنید به محتوای مجادلاتی که از دو سوی دعوا که پس از بیماری «کیارستمی» درگرفته است)، بعید به نظر میرسد بتوان امید تحول اساسی در درمان «سندرم کیارستمی» پیدا کرد. ولی طرح آن برای چالشهای آینده و پیشرفت دانش در این زمینه میتواند بهتدریج شرایط را برای گسترش تجربیات و تحولات فکری لازم برای حرکت به این سو، آماده کند.