افروغ معتقد است که معرفت نسبت به امور متکثر است، اما حقیقت واحدی وجود دارد که باید به سوی آن رفت. وی تفسیر بدون پیشفرض را ممکن نمیداند و معتقد است تفسیر منفعلانه توهین به قرآن است.
به گزارش ایکنا، عماد افروغ یکی از روشنفکران پرکار در حوزه سیاست، اجتماع و دین است. دغدغه دین باعث میشود تا وی در رویکرد خود به اخلاق، اجتماع و سیاست تلاش کند تا رویکردی قرآنی داشته باشد. همین دغدغه باعث میشود تا وی با استفاده از هرمنوتیک به قرآن نگاه کند، نگاهی که هرچند به تکثرگرایی معرفتی معتقد است، اما حقیقتی واحد را پشت این تکثر میبیند. وی معتقد است نمیتوانیم تفسیری مطابق واقع از قرآن داشته باشیم و تفسیر بدون پیشفرض ممکن نخواهد بود، از این رو وزن مفسر نقش مهمی در تفسیر قرآن خواهد داشت. وی معقتد است تفسیر منفعلانه توهین به قرآن است و باید تفسیری فعال و بر پایه مطالعات عمیق از قرآن صورت بگیرد و نمیتوان تنها به متن قرآن رجوع کرد.
در پی مشروح گفتوگو در خصوص رویکرد عماد افروغ به هرمنوتیک قرآن را ملاحظه میکنید:
ایکنا: شما اخیرا اظهار کردید که به دستاوردهای نو در عرصه هرمنوتیک دست یافتهاید. دو خوانش کلان روششناختی و فلسفی از هرمنوتیک داریم، خوانش شما به کدام نزدیک است؟ از سوئی دیگر برخی معتقدند متن ساده است و نیازی ندارد که ما لایههای انسان و مفسر را در نظر بگیریم یا خود متن را مورد مداقه قرار دهیم، نظر شما در این خصوص چیست؟
من نگاه فلسفی و هستیشناختی به هرمنوتیک ندارم و بیشتر تمایلم روششناختی است. نمیخواهم بگویم انسان با هرمنوتیک تعریف میشود و با این فرض که هیچ ابژهای خارج از انسان وجود ندارد و باید نگاه انسانانگارانه به متن و انسان داشت، میانه خوبی ندارم. انسان انگاری یا anthropomorphism مورد تایید بنده نیست. این جریان از زمان دکارت شروع شد و با کانت ریلگذاری گردید و مبتنی بر تقدم معرفتشناسی بر هستیشناسی است. بنابراین هرمنوتیکی که بوی این تقدم را بدهد قبول ندارم. لذا به هرمنوتیک بیشتر به عنوان یک امر روششناختی نگاه میکنم.
روش بنده ریشه در این باور دارد که حقیقتی وجود دارد که میتواند در متن مستتر باشد، متن وقتی یک حقیقت است، مرجعیت دارد و محتوای صدق و کذب داشته و گواه یک حقیقت خواهد بود، اما درک ما از حقیقت یک متن مثل درک ما از هر حقیقتی مطابق با واقع نیست و نسبی است، چون متاثر از مفاهیم، زمینههای تاریخی، فرهنگ، پیشفرضها و سوالات ماست. همه اینها میتوانند ماهیتی گذرا داشته باشند. بنابراین به رغم آنکه آن حقیقت ناگذرا است، اما درک ما گذرا است. بنابراین نمیتوانیم ادعای درک مطابق با واقع داشته باشیم. اما نکته اساسی اینجاست که آیا داوریها هم نسبی هستند؟ صحت همه درکها به یک میزان است و همه درکها به یک میزان درست است و نسبیگرایی معرفتشناختی را میتوان به نسبیتگرایی داوری تسری داد؟ خیر این طور نیست.
همه درکها به یک میزان درست نیستند و سهمشان از حقیت به یک میزان نیست. اگر این پیشفرض را بپذیریم پای عقلانیت داوری به میان میآید. عقلانیت داوری یعنی اینکه بحث و گفتوگو میکنیم که کدام درک به حقیقت نزدیکتر است. این بحث را اگر بپذیریم باید همواره در مقابل نقد گشوده باشیم و همیشه آماده نوعی دیالوگ باشیم و این سختترین نوع گفتوگو است. نوعی از گفتوگو وجود دارد که در آن اشتراکات مطرح میشود و با هم کنار میآییم که البته بد هم نیست و برای زندگی مسالمت آمیز مفید و ضروری است و شاید الان بتوانیم بگوییم حداقل حد گفتوگو برای جهان تسنن و تشیع همین است، اما بالاتر از این سطح گفتگو، این است که ما هر آنچه ادعا درباره حقیقت داریم، روی میز بگذاریم و بیشتر از آنکه در پی قانع کردن دیگری باشیم خودمان را قانع کنیم. یک دلیل برای اینکه به این روش روی بیاوریم این است که قول و ادعای دیگری راجع به موضوع واحدی وجود دارد که برای مثال با قول و ادعای من یکی نیست و متفاوت است و من باید آمادگی روانشناختی این گفتگوی به اصطلاح پیش برنده را داشته باشم که مستلزم شناخت خود و دیگری است. این مبنا و نگاه روششناختی بنده به هرمنوتیک است.
معتقدم حقیقتی وجود دارد، اما درکها نسبی است. حال اگر موضوع و حقیقت مورد نظر ما متن مقدس باشد، کار تفسیر بسیار سختتر میشود. در خصوص متن مقدس با توجه به ویژگیهایی که برای آن قائل هستیم، درک مطابق با واقع به طریق اولی سختتر خواهد شد و بر اساس نسبیت معرفتشناختی، کسی نمیتواند ادعا کند که درک من مطابق با حاق معنای قرآن است. بنابر این به سوالتان برگردم، کیست که بگوید متن قرآن ساده است و به راحتی میتوان درکی مطابق با واقع از آن به دست داد؟ اگر کسی چنین حرفی را بزند، اصلا توجه ندارد که قرآن لایه لایه است، قرآن ذو بطن است و به تعبیر امام خمینی(ره) «قرآن سرّ است، سرِّ سرّ است، سرّ مستسر به سرّ است» و حتی برای اینکه به پیامبر برسد، نازل شده و از سطح متعالیاش پایین آمده است. این نگاه حضرت امام(ره) است. حداقلاش میشود به حروف مقطعه اشاره کرد، چه کسی معنای آن را جز پیامبر(ص) میداند؟ معنای «الم» یا «الر» چیست؟ کسانی که میگویند تنها باید به ظاهر و لفظ توجه کرد، اینها را چه معنا میکنند؟ آیا اصلا میشود معنای این حروف را دانست؟
افرادی که به تعبیر شما معتقدند ویژگیهای مفسر چندان مهم نیست و کافی است به متن توجه کرد، سخت در اشتباه هستند. اتفاقاً قرآن چون ذو بطن است و از سوی دیگر انسان هم عاری از پیشفرض نیست، بحث مفروضشناسی در فهم قرآن با ویژگی خاصش بسیار جدی میشود. نمیتوان فرض را بر این گذاشت که از یک طرف با متن سادهای روبرو هستیم و از طرف دیگر انسان خالیالذهنی وجود دارد یا میتواند وجود داشته باشد و بنابراین کافی است در فهم قرآن هر چه پیش داوری و ذهنیت داریم کنار بگذاریم و به سراغ متن ساده برویم و به اصطلاح خود را در اختیار آن قرار دهیم تا پاسخ مطلوب بگیریم، این گونه نیست. اتفاقا این که قرآن ذوبطن و پیچیده است، نیازمند ذهنی پیچیده و ذوبطن دارد. هر چه ذهن سادهتر، توفیق دریافت و شکار معنای قرآن، کمتر. در فهم قرآن باید مجهز، مسلح و ممحض باشید تا بتوانید تور خوبی برای شکار معنای آن در حد توان پهن کنید و تا حدودی به حقیقت متن نزدیک شوید. حتی اگر متن ساده هم باشد، شما عاری از پیشفرض برای درک آن نخواهید بود. میتوان مستقلاً راجع به قرآن و ویژگیهای آن صحبت کرد و پیچیدگی و جامعیت آن را نشان داد. همین که از گذشته و از انبیائی میگوید که به تعبیر برخی از معتقدانشان، تاریخ مکتوب چندان روشن و دقیقی درباره آن وجود ندارد، از مشخصات بارز و منحصر به فرد این کتاب است. قرآن از آینده میگوید، کدام فیلسوف تاریخ است که بتواند به این روشنی از آینده صحبت کند؟ قرآن جزئیاتی دقیق درباره قیامت و آخرت و وضعیت طبیعت و آسمانها و کوهها و گشودگی قبرها و آگاهی انسانها به اعمال خود میگوید که قابل مقایسه با متون دیگر نیست و یا حداقل مشابه آن را تنها میتوان در متون مقدس دیگر یافت. این قطع نظر از اشارات و منطق خاص قرآن در مورد انسان، ذات و ویژگیهای او و مشخصات حیات اجتماعی اوست.
بنابراین، یک بحث مربوط به ویژگیهای متن مقدس است و بحث دیگر ناظر به هرگونه متنی است که فهمش تا حدودی در گرو ویژگیهای مفسر است، لذا مفسر هم باید ویژگیهایی داشته باشد. اما متن قرآن به گونهای است که فهم آن به مراتب بیشتر از سایر متون در گرو پیشفرضهایی خاص است. فهم نسبتاً جامع و دقیق، نیازمند درک ویژگیهای خاص متن و مولف، از یک سو و توجه به ویژگیها، قابلیتها و توانمندیهای خاص مفسر از سوی دیگر است. البته این بحث، همان گونه که اشاره شد علی الاصول مختص فهم قرآن نیست و میتوان درباره فهم هر ابژه و موضوعی آن را صادق دانست که پای قرآن که پیش میآید، پیچیدهتر میشود. یک وقت ابژه ما طبیعت یا یک شیء طبیعی است، یک وقت انسان یا جامعه است و ... . ابژهها میتوانند پیچیدهتر و پیچیدهتر شوند که به رغم اشتراک دارای تفاوتهایی هم باشند. اما قرآن به دلیل ذات و منطق خاصش از همه پدیدههای عالم اعم از طبیعی و انسانی-اجتماعی پیچیدهتر است و ضمن دربرداشتن این پدیدهها، بعد استعلایی آن و منطق استعلاییاش در مواجهه با این پدیدهها بر پیچیدگی آن افزوده است. این درست است که مفسر باید خیلی مراقب باشد پیشفرضهای خود را به قرآن یا هر متن یا موضوع دیگری تحمیل نکند، اما اینکه بگوییم ذهن، خالی از پیشفرض، آگاهانه و ناآگاهانه، است نادرست است، اما به رغم اعتراف به این نکته انسان به دلیل وجه سوبژگی و من استعلایی خود میتواند این پیشفرضها را در حد امکان مجسم کند و حتی دست به گزینش بزند، از برخی فاصله بگیرد و برخی را برجسته نماید و سعی کند پیشفرضهای مناسبی داشته باشد. شما وقتی به تفاسیر مختلف قرآن نگاه میکنید، متوجه میشوید که هر چه مفسر بزرگتر و عمیق تر است، تفسیرش هم قویتر و جامعتر است. هر چه مفسر ژرفنگر، حکیمتر و عمیقتر بوده است، تفسیرش هم قویتر بوده است. شما میتوانید مقایسهای بین تفاسیر مختلف انجام دهید و ببینید به این نتیجه میرسید یا خیر؟
پس اولا پذیرفتیم که متن پیامی و حقیقتی دارد و ما نیامدهایم که صرفاً بحث مفسر را پر رنگ کرده و از مولف یا متن غافل شده و سخن از مرگ مولف و یا متن به میان بیاوریم و آن را تاحد فروکاهیدن به مفسر تقلیل دهیم یا برعکس، آن قدر مفسر را حقیر و نادیده بگیریم که نتیجهاش گره خوردن تفسیر قرآن با آن ویژگی های خاصش، با ذهنیتی ساده و منفعلانه و تهی از هرگونه پیش فرض متعالی و بیتوجهی به سِر بودن خود انسان باشد. کانّه، هرچه منفعلتر، سادهتر، کم معونهتر و بیسوادتر، مفسرتر. این نگاه قبل از آنکه توهین به انسان باشد، توهین به قرآن یا هر متن مقدس دیگری است. در این صورت است که تفسیر لفظ گرایانه و به دور از هرگونه وجه استعاره ای قایل شدن برای قرآن، توجیه پذیر میشود و سَر از گرفتاریهایی در میآورد که هماکنون جهان اسلام در قالب تفاسیر ابنتیمیهای و وهابی و ... با آن روبروست. بنابراین، دیالکتیکی بین مفسر و مولف، مفسر و متن وجود دارد و تمام تلاش بنده این است که بگویم اولاً مفری از پیشفرضها نیست و ثانیا متن هم تابع پیشفرضهای شما نیست و حقیقتی هست که باید به آن برسیم و حسب نسبت فهم و حقیقت، طبعاً فهم قرآن به مراتب سختتراز سایر فهمهاست. این را هم در نظر داشته باشید که به تعبیر حضرت امام، همین قرآن هم یک وجه تنزلیافتگی دارد، "[ قرآن] باید تنزل کند، بیاید پایین، تا این که برسد به این مراتب نازله. حتی به قلب رسولالله(ص) که وارد میشود، باز تنزل بود، یک تنزلی کرده بود تا به قلب وارد میشد ... "
ایکنا: آقای دکتر آنگونه که فرمودید شما رویکرد روششناختی دارید، اما خود همین مبتنی بر پیشفرضهای هستیشناختی است. اینکه حقیقتی وجود دارد و مرجعیت با متن است نه مفسر از این دست است، آیا اساس هرمنوتیک روششناختی بدون هرمنوتیک هستیشناختی ممکن است؟ یعنی بدون اینکه شما تکلیفتان را درباره حقیقت انسان، و فهم انسان مشخص کنید، آیا میتوانید به روش فهم بپردازید و اگر این کار را انجام دادید، آیا هرمنوتیک را سادهسازی نکردهاید؟
نکته ظریفی در سوال شما وجود دارد که جواب در آن نهفته است، آیا من در کل تقدم را به هستی میدهم یا معرفت؟ تقدم را به هستیشناسی میدهم یا معرفتشناسی؟ بنده تقدم را در بحث روششناسی خودم به هستیشناسی دادهام، نه معرفتشناسی. میگویم جهان هست، چه انسان باشد، چه نباشد، چه بشناسد و چه نشناسد. هستیشناسی بر معرفتشناسی تقدم دارد. بنابراین پذیرفتهام که چنین تقدمی وجود دارد. گام بعدی من انسانشناسیِ انسانی است که قرار است این حقیقت مستقل را بشناسد. محدودیتها و قابلیتهای شناختی انسان برای من مطرح میشود، انسان یک موجود خاصی است که توانمندیهایی دارد و باید توجه به این قابلیتها و محدودیتها در شناخت واقعیت مستقل از انسان داشت. بنابراین در اینکه یک حقیقتی مستقل از انسان در کنار محدودیتهای شناختی انسان قایل شویم، مشکلی وجود ندارد و بحث من هم همین است که ما یک ناگذراییِ وجودی داریم به نام «حقیقت مستقل» و یک گذراییِ وجودی داریم به نام «قلمرو شناخت انسان». دقت کنید، بنده هیچ چیز را ساده نکردهام. اتفاقا این ناگذاراییِ وجودی که من طرح میکنم درباره همه اشیا صدق میکند که ساختیافته، تمایزیافته و لایه لایه و متغیر است و وقتی پای اجتماع و انسان به میان آید، این ویژگیها پیچیدهتر میشود و وقتی پای متن مقدس به میانآید، پیچیدگیاش مضاعف میشود و این اشکالی ندارد. من باید در ابتدا به این سوال پاسخ دهم که انسانی که میخواهد جهانی را بشناسد، اول باید بگوید این جهان باید چگونه باشد که انسان بتواند آن را بشناسد؟ حالا چه جهان طبیعی و چه جهان اجتماعی. این سوال، سوالی هستیشناختی است و پاسخی هستیشناختی باید به آن داد. ما مسئله را ساده نکردیم و معتقدیم که مسئله پیچیده است و به همین خاطر میگوییم درک مطابق با واقع نداریم.
درک مطابق با واقع را اگر بتوان مسامحتاً به کار برد، در مورد درکهای شهودی و حضوری است، شما علمی به گرسنگی و تشنگی خود دارید، اما در درون خود درکی از تعداد سلولهای خود ندارید و وقتی درک، حصولی شد، مقوله مفهوم محوری و توانمندیهای شناختی و روش شناختی به میان میآید که میتواند متفاوت و متغیر باشد. از این روست که علم همیشه رو به کمال است، اما این بدان معنا نیست که واقعیت مستقل مورد نظر شما هم دارد کمال پیدا میکند یا تغییر میکند. تغییر برای برخی از اشیا از جنس تغییر جوهری است که در آن هم لایهای از ثبات وجود دارد که میتوانید به مثابه ضرورت طبیعی یا ناوجود از آن یاد کنید که با عدم متفاوت است. ولی برای برخی چیزها این امکان وجود ندارد، مثلا در خدا که تغییر جوهری راه ندارد. حقیقت قرآن نیز تغییر نمیکند، اما پیچیدگیهای خاص خود را دارد. من برای پاسخ دادن به شما از تقدم هستیشناسی بر معرفتشناسی سخن به میان میآورم و این به این معنا نیست که هرمنوتیک من هرمنوتیک فلسفی است. کسی که قائل به هرمنوتیک فلسفی یا هستیشناختی است، معتقد است که هستی انسان یعنی فهم. فهمی که نوعی انسانانگاری در آن نهفته است. فهمی که با زبان پیوند خورده است و خواه ناخواه ما را گرفتار در مغالطه زبانشناسی میکند و "زبان، خانه هستی بودن" را توجیهپذیر میکند، در حالی که حسب تقدم هستی بر معرفت، فهم و زبان، این هستی است که خانه زبان است و بیش از آن که هستی، مسبوق به زبان باشد، زبان، مسبوق به هستی است.
گفتوگو از میثم قهوهچیان