bato-adv
کد خبر: ۲۸۵۲۲۲

تکیه بر ثروت، همنشین با فقر

تاریخ انتشار: ۰۰:۲۰ - ۲۱ مرداد ۱۳۹۵
یک روز پس از بازدید هیأت علمی دانشگاه چانگشای استان هونان چین از بندر سیراف بوشهر، در این شهر هستم. محمد کنگانی مدیر مؤسسه مردم نهاد پارس سیراف که این گروه را همراهی کرده‌ است، هدف آنها را تحقیق در روابط تاریخی سیراف و چانگشا عنوان می‌کند.

متون تاریخی می‌گوید، سیراف زادگاه «سلیمان سیرافی» یکی از بزرگترین جهانگردان و تاجران ایرانی است که در سال 851 میلادی، یعنی سال‌ها پیش از مارکوپلو توانست به قصد تجارت با چین از طریق دریای عمان و خلیج بنگال وارد تنگه مالاکا در میانه مالزی و سوماترا شده و از راه دریای شرق ویتنام خود را به «کانتون» چین برساند. اما این نخستین و آخرین برخورد سیرافی‌ها با چینی‌ها نیست.

اسناد تاریخی از زندگی ایرانیان، رومی‌ها و چینی‌ها در بندر باستانی سیراف حکایت دارد. یکی از این اسناد زنده «دره لیر» است که مجموعه گور- دخمه‌های آن نشان می‌دهد، هر یک از پیروان ادیان و ملیت‌های مختلف سیراف چگونه به شیوه خود، مردگان شان را کنار هم دفن کرده‌اند. آن سال‌ها سیراف بیش از 300 هزارنفر جمعیت داشته و حالا 7 هزار، با یک درمانگاه کوچک، یک پارک، یک داروخانه، یک بانک و یک عابربانک. شهری کمانی که به زاگرس تکیه داده و قوس آبی دریا مثل خلیجی کوچک در دل آن فرو رفته است؛ ماسوله‌ای در کرانه خلیج فارس.

کسی دره لیر را نمی‌شناسد
یکی از صیادان سیراف به اسکله ورودی شهر به سمت دریا اشاره می‌کند و می‌گوید: «حالا مه روی آب نشسته، هوا که خوب شد می‌توانید سیراف قدیمی را زیر دریا ببینید. زمانی اینجا سونامی آمده و شهر خراب شده، حتی اگر بروید روی کوه‌ها بگردید، فسیل حلزون‌های آن موقع را هم پیدا می‌کنید. روی کوه‌های به این بلندی پر از حلزون است. ببینید آب تا کجا رفته!»

واقعیت این است که سیراف، به عنوان یکی از قدیمی‌ترین بنادر ایران و مرکز اصلی کشتیرانی خلیج فارس در دنیای باستان و اوایل دوره اسلامی که از یک سو با روم و یونان در اروپا و از یک سو با ماداگاسکار در آفریقا و نیز کانتون در چین، رابطه تجاری داشته، در سال 367 هجری قمری پس از 7 روز زلزله متوالی کاملاً ناپدید شده و از این‌رو در مجامع علمی به پمپیی ایران شهرت یافته‌ است. پمپیی ایتالیا نیز زمانی با فوران آتشفشان «وزوو» ناپدید شد. بعدها با تلاش دکتر «وایت هوس» بریتانیایی، بخش‌هایی از شهر قدیمی سیراف از جمله «دره لیر» سر از خاک بیرون آورد. او چنان عاشق این بندر باستانی بود که نام پسرش را گذاشت سیراف.

با این همه در این شهر کوچک 7 هزار نفری، کسی آدرس دقیق گور - دخمه‌های دره لیر را نمی‌داند. حیدری راننده مجتمع پتروشیمی «نوری» هم دره لیر را نمی‌شناسد. او اهل بوشهر است و در عسلویه کار می‌کند اما برای پیدا کردن گور دخمه‌ها، مثل من دست به دامن عابران می‌شود. عابر اولی که مرد 50 ساله‌ای است، هیچ اطلاعی ندارد. عابر دوم به انتهای شهر اشاره می‌کند: «بروید جلو!» عابر بعدی می‌گوید: «باید بزنید به کوه!» می‌پرسم کدام کوه؟ اسم این کوه‌ها چیست؟ اما نه او و نه هیچ کس دیگری نام کوه‌های بلندی که شانه به شانه هم ایستاده و خلیج فارس را تماشا می‌کنند، نمی‌داند؛ حتی در عسلویه از کسی پرسیدم اسم این کوه‌ها چیست، گفت: «اسم‌شان کوه است!»

دره لیر را پشت گلزار شهدای سیراف پیدا می‌کنیم؛ با خیابان کوتاهی که به تازگی سنگفرش شده و درختچه‌ها و بوته‌های گلی که باید همین امسال کاشته باشند. لحظه‌ای احساس می‌کنم بر بلندی‌های «ماچو پیچو» ایستاده‌ام؛ میراث تمدن اینکاهای پرو. اگر دوباره به سیراف یا عسلویه برگردم، به جای گور دخمه‌های دره لیر آدرس ماچو پیچو را خواهم پرسید. حتماً خیلی‌ها بلدند.

گورها به ردیف در صخره‌های دو سوی دره تراشیده شده‌اند؛ گورهای خالی. گورهای رومیان مسیحی و اعراب مسلمان در کنار دخمه‌های زرتشتی. می‌گویند سیراف حتی به مانویان هم پناه داده‌ است. قبر ابوبشر عمرو بن عثمان، معروف به سیبویه از دانشمندان صرف و نحو عربی نیز در دره لیر است. اگرچه قبر دیگری منسوب به او در شیراز هست. قبر ابوبشر سنگچینی با ملات گچ است و نوشته‌هایی به خط کوفی. اما این همه دارایی دره لیر نیست؛ در کناره‌های این دره سنگی و گاه لا به لای مجموعه قبرها چاه‌های عمیقی می‌بینید که در دل سنگ تراشیده‌اند. به هر چاه که می‌رسم، خم می‌شوم و نگاه می‌کنم.

عمق بعضی‌ها پیدا نیست؛ آن‌طور که در شناسنامه اثر نوشته شده 80 متر. اما بازی آب و آفتاب در عمق چندتایشان پیداست. روی چند حلقه را هم با حفاظ‌های چوبی پوشانده‌اند. در شناسنامه ثبت ملی نوشته‌اند: «تعدادی از این چاه‌ها در صفحه‌های سخت کوه و برخی دیگر در صفحات شنی حفر شده و از یک نظام مهندسی هماهنگ برخوردارند.» ماچو پیچوی ایران هیچ نگهبان و راهنمایی ندارد.

لنج‌هایی که در اسکله به خواب رفته‌اند
در ورودی شهر، سه کارگر مشغول ساختن حفاظ پل، روی بستر خشک رودخانه‌اند. شرجی هوا به حدی است که باید چند دقیقه صبر کنم تا بخار عینکم محو شود. یکی از آنها خود را مهدی رنجبری معرفی می‌کند؛ پیمانکار شهرداری. انگار با لباس، زیر دوش آب گرم رفته‌ است، حتی از لبه یقه‌اش هم قطره قطره آب می‌چکد. به عینک دودی همکارش نگاه می‌کنم؛ عینک او هم چکه می‌کند: «خدا را شکر کار هست. سیراف مشکل کار ندارد. مگر اینکه کسی خودش علاقه به بیکاری داشته باشد. تنها مشکل ما گمرک است. یک گمرک به ما بدهند دیگر هیچی نمی‌خواهیم. لنج‌ها را نگاه کنید. همه‌شان توی اسکله خوابیده‌اند.»

در سیراف هرکسی که بیکار باشد، سرمایه‌ای به اندازه یک قلاب نیاز دارد. فقر از سر و روی شهر می‌بارد و اهالی‌اش به قلابی برای ماهیگیری راضی‌اند. منظور رنجبری هم از کار و بیکاری همین است؛ یک قلاب و تکه سنگی در ساحل. جواد بهرامی هم که تازه از صید برگشته همین را می‌گوید: «دریا یعنی کار آماده، من خودم اداره آب کار می‌کردم، یک ماه پیش تعدیل شدم. شانس من دوستم رفت سفر، قایقش را گرفتم و زدم به دریا. 500 هزار تومنی کار کرده ام. خدا را شکر؛ بعضی‌ها با قلاب ماهی می‌گیرند. ماهی چنگو یا دوال. ده  پانزده کیلویی می‌شود.»

در اسکله سیراف صدها قایق موتوری به تیرک‌ها بسته شده. خلیل حیاتی که تازه از صید برگشته می‌گوید: قرمزها صیادی اند، زردها تفریحی. او بیش از 40 سال است که صید می‌کند و چند سال پیش هم دو دانگ از یک لنج کوچک را خریده، یعنی همان سال‌ها که کار و بار لنج‌ها سکه بود؛ کشتی‌ها اجازه ورود به ساحل ایران را نداشتند و لنج‌ها تا امارات می‌رفتند و تکه تکه بار کشتی‌ها را به سواحل جنوب می‌رساندند. حالا هم کشتی‌ها پهلو می‌گیرند و هم دولت برای ورود اجناس مصرفی خارجی سختگیری می‌کند. یکی از نشانه‌هایش هم استراحت 10 لنج در اسکله سیراف. حیاتی می‌گوید: «250 میلیون خریدم حالا 50 میلیون هم نمی‌برند.»

او هم تنها مشکل سیراف را نبود گمرک می‌داند: «لنج‌های ما باید بروند «کنگان» و «نخل تقی» بارشان را تحویل بدهند. مثلاً قدیمی‌ترین بندر ایرانیم ولی گمرک نداریم. قبلاً می‌رفتیم امارات مواد غذایی و برنج می‌آوردیم. همه را ممنوع کردند. الان لنج داریم سمت عسلویه 2 ماه است زیر بار مانده، اجازه تخلیه نمی‌دهند.»

سه صیاد، طناب قایق بزرگ‌شان را جمع می‌کنند و دست‌ها را به نشانه خداحافظی بالا می‌برند. می‌گویند: تابستان‌ها گاه تا 40 کیلومتر هم پیش می‌روند، تا جایی که اسکله‌های پارس جنوبی دیده می‌شود. آن سوی اسکله در انتهای تنها پارک بندر، کودکان در آب‌های خیال انگیز غروب، آب تنی می‌کنند. سیرافی‌ها می‌گویند عید اینجا جای سوزن انداختن نیست. می‌گویند گردشگر خارجی زیاد شده. هرچند سیراف هتل ندارد و شهرداری مجبور است خانه‌های سازمانی‌اش را در اختیارشان بگذارد.

در یکی از کوچه‌های رو به روی پارک از مردی می‌خواهم درباره مشکلات سیراف حرف بزند. او خودش را محمد حیاتی و راننده شهردار سیراف معرفی می‌کند: «هیچ مشکلی نداریم جز گمرک. شهردار خیلی زحمت کشیده و تا حالا چند بار هم تهران رفته و قول‌هایی هم گرفته اما فعلاً عملی نشده. خدا را شکر مشکل اقتصادی نداریم. یک درمانگاه هم داریم و اگر کسی نیاز به بستری داشته باشد، می‌بریم بیمارستان امام خمینی کنگان.»

به تنها روزنامه فروشی سیراف هم سری می‌زنم؛ لوازم التحریر فروشی، روزنامه فروشی و دفتر انجمن مردم نهاد پارس سیراف.

محمد کنگانی مسئول این مؤسسه فرهنگی روزی 40 روزنامه به مردم می‌فروشد و 200 تا هم پتروشیمی‌ها آبونه هستند، یعنی شرکت‌هایی که به سیراف نزدیک ترند تا عسلویه. او با هیجان درباره سیراف حرف می‌زند و این بندر را پاسدار تاریخی خلیج فارس می‌داند. توی پیاده رو دختربچه‌ای دو مشت زردآلوی درشت تعارفم می‌کند، نه زردآلو نیست، کمی مزه انبه دارد: «لوزه، بفرمایین، مامان گفت ببر.» برای زن‌هایی که در سربالایی کوچه ایستاده‌اند، دستم را به نشانه تشکر بالا می‌برم. چه میوه شیرینی است لوز!
bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv