bato-adv

ایران در ضیافت فرهنگ و مدرنیته

مدرنيته گرچه مقوله‌يي مفرد است اما در فرهنگ‌هاي متفاوت برداشت و تفسير گوناگون دارد. به بيان ديگر آن مدرنيته‌يي كه در غرب جاريست و درك مي‌شود، همان مدرنيته‌يي نيست كه ما در ايران داريم و آن را درك مي‌كنيم.
تاریخ انتشار: ۱۶:۲۸ - ۰۷ آبان ۱۳۹۳
مدرنيته گرچه مقوله‌يي مفرد است اما در فرهنگ‌هاي متفاوت برداشت و تفسير گوناگون دارد. به بيان ديگر آن مدرنيته‌يي كه در غرب جاريست و درك مي‌شود، همان مدرنيته‌يي نيست كه ما در ايران داريم و آن را درك مي‌كنيم.

مدرنيته زماني كه به فرهنگ اسلامي ايراني عرضه مي‌شود تا ما برداشت خويش را از آن به چالش كشيم (يا آن را اصطلاحا بومي‌سازي كنيم)، ديگر آن مدرنيته‌يي نيست كه در غرب درون آن فرهنگ مي‌انديشند و مي‌نويسند. بنابراين چرا نگوييم كه دنياي امروز تنها يك مدرنيته (جهانشمول) ندارد بلكه نظر به فرهنگ‌هاي گوناگون، اين گيتي ناچار است كه چند مدرنيته داشته باشد. اين تكثر مدرنيته‌ها در واقع «تكاثر» مدرنيته غرب نيست بلكه تعداد آن منطبق بر تعداد فرهنگ است. روشن است كه «جوهر» مدرنيته در جوامع گوناگون يكسان است و فقط در «عرض» تغيير شكل مي‌دهد. در ايران شايد مدرن‌ترين پرسش آن باشد كه در اين ضيافت، ايران چگونه وارد ديالوگ با مدرنيته مي‌شود و مگر نه اينكه بهانه هر ضيافت (به معناي اصيل يوناني آن) شركت جستن در ديالوگ است؟

در شگفتم كه ايران در اين ضيافت چرا با تاريخ نيز ديالوگ برقرار نمي‌كند. غرب (به ويژه آلمان) براي درك درست اينكه پديده مدرن كدام است و مدرنيته چيست، به تاريخ دوران روشنگري روي آورد. در ايران از مشروطه تا هنوز، مدرنيته با همه مولفه‌هاي جوهري و عرضي‌اش هرگز به صورت يك كليت به كشور ما پا نگذاشته بلكه اين مقوله غربي به صورت سي.كي.دي (Complte Knocked Down) به اين سرزمين وارد شده است. آنگاه اين مدرنيته تجزيه شده هنگامي كه روي خط توليد ايران، اعراض اين پديده را روي جوهر آن مونتاژ مي‌كنيم، تاريخ معاصر ايران نشان مي‌دهد كه فرآورده نهايي يقينا هماني نمي‌شود كه در غرب هست.

به بيان ديگر، مدرنيته ما بومي شده است و ديگر متقارن مدرنيته غرب نيست. ما ايرانيان در اين ضيافت صد ساله با پيش‌فرض‌هايي (ديني و فرهنگي) كه داريم، از آغاز روشن نساختيم كه آيا مي‌خواهيم با مدرنيته سر ستيز داشته باشيم يا آنكه مي‌خواهيم با او وارد ديالوگ شويم. شايد هم نمي‌خواهيم تكليف خويش با اين مدرنيته را مشخص كنيم. از سوي ديگر، ما هنگام رويارويي با اين پديده غربي آيا پذيراي همان نخستين شرط ديالوگ هستيم يا نيستيم؟ نخستين پيش‌شرط ديالوگ (برخلاف مناظره، مذاكره، محاجه) آن است كه تمام پيش‌فرض‌ها را در پشت ديوار ضيافت رها كنيم و سپس وارد گفت‌وگو شويم. پاره‌يي از ايرانيان همواره مي‌پندارند «مدرنيته» ميهمان ناخوانده ايران و اين ضيافت صدساله است؛ بنابراين با اين طاعون غربي وارد ديالوگ نمي‌شوند. حال آنكه پاره‌يي ديگر مي‌پندارند نه اين ايران و نه اين مدرنيته، هيچ‌يك ميهمان ناخوانده نيستند. شايسته است به خاطر بسپاريم ضيافت آن كوهي است كه در ستيغ آن «ديالوگ» بنا مي‌شود. بي سبب نيست كه در گذشته، غرب هر آنكه با مدرنيته سر ستيز داشت را «بنيادگرا» مي‌خواند و اينك نيز هر آنكه با آن ناسازگار است را «پست‌مدرن» مي‌نامد. آل احمد و فرديد در اين ضيافت با مدرنيته هيچ ديالوگ ندارند و صرفا به نقد آن نمي‌پردازند بلكه آشكارا با آثار اين «بختك» غربي كه بر سينه ايران افتاده به ستيز برمي‌خيزند. به عبارت ديگر، اين دو مناظره را بر ديالوگ ترجيح دادند؛ حال آنكه تنها در ضيافت و در ديالوگ است كه همه در پي كشف «حقيقت» هستند. اگر حقيقت نزد همه فرهنگ‌هاست، پس ديگر چه نيازي به ديالوگ؟

فرهنگ مدرن يا روشنگري در روشنگري

شايد آسان‌ترين برداشت از مفهوم مدرنيته را اين انديشمند آلماني ارايه داده است؛ ماكس وبر در يك حالت نوستالژيك نسبت به دوران روشنگري غرب، در واقع مي‌كوشد روشنگري در روشنگري كند. او اين مقوله مدرنيته را مترادف با نوعي «راز و رمززدايي» از اين جهان نشان مي‌دهد. 100سال پيش اين جامعه‌شناس آلماني به گونه‌يي حجاب از چهره مدرنيته گشود و خداي جمعي جهان به علاوه جهان‌بيني جمعي غرب را بسيار فردي و خصوصي ساخت. به بياني ديگر، راز و رمزگشايي ماكس وبر از جهان يا همان روشنگري او جوهري فرهنگي دارد؛ وي پديده «فردگرايي» و فرآيند سكولاريزم و ايدئولوژي ليبراليسم و سودطلبي فرقه پروتستاني را همانند آشيان‌ها (طبقات) در ساخت يك مسكن روي هم استوار مي‌كند و آنگاه فرهنگ كاپيتاليسم را به جهان ارايه مي‌دهد.

 پنداري ماكس وبر مي‌دانست كه هگل سه بار به سوي خدا مي‌رود و سرانجام غلظت فعال مايشايي و لايزالي پروردگار را آنقدر رقيق مي‌كند كه حضرت حق صرفا وجودي وحداني مي‌شود كه بر عرش الهي تكيه زده است و در امور جاري جهان دخالت ندارد. آنگاه نوبت وبر مي‌رسد كه اين خداي مونيستي را در جهاني كه به‌شدت در مسير ماترياليسم در حركت است بازهم انتزاعي و شخصي مي‌سازد. ماكس وبر در واقع هنگام تئوريزه كردن مدرنيته (به مثابه يك جهان‌بيني ليبراليستي) به آن هويتي دوگانه مي‌دهد. البته زماني كه اين ميراث دوگانه به مكتب فرانكفورت مي‌رسد، عموما ياران (گهگاه سوسياليست) مكتب از اين مدرنيته چهره‌يي نسبتا منفي نشان مي‌دهند ولي يورگن هابرماس كه جوان‌ترين عضو اين حلقه بود، در مقابل مي‌كوشد كه چهره‌يي منطقي و مثبت از اين مدرنيته را تئوريزه كند. در اين ميان شايسته ذكر است كه در برابر اين انسان وبري بسيار فردي شده و نيز در برابر خداي فردي شده او دو منتقد ويرانگر قد بر افراشتند.پس از جنگ دوم بين‌الملل نيز در فرانسه منتقداني از شمار گنون، سارتر، فوكو، ليوتار، بديو، لويناس و دلوز نقدهاي سنگين بر مدرنيته و انسان مدرن نوشتند.

مدرنيته وبري در غرب هويتي فرهنگي دارد؛ فرهنگي كه گشتاورش (مانند ايران) دين نيست بلكه طبيعت است. آنجا انسان فرهنگي، طبيعي زندگي مي‌كند و در مقابل، طبيعت هم هويت فرهنگي دارد. در تاريخ غرب بي‌گمان اين تغيير گشتاور از سنت به مدرن، آسان و بي‌هزينه به كف نيامده است. روشن است كه در آنجا، مدرنيته و فرهنگ در انسان غربي به هم مي‌رسند. حال براي هرچه زيباتر رسيدن اين دو به هم، ماكس وبر پنداري كه مي‌خواهد انساني نوين بيافريند؛ انساني كه گويي دچار نوعي «دگرديسي» شده است تا در رويارويي با مظاهر تجدد و فرهنگ مدرن حيران و سرگشته نشود. به باورم زن در ميانه مدرنيته از پا افتاد و حتي «فمينيسم» افراطي غرب هم نتوانست مانعي بر كمرنگ شدن او در فرهنگ مدرن شود.

جابه‌جايي گستره دين با فرهنگ را شايد با اين اشاره ساده بتوان نشان داد: در جامعه وبري كه پرواي فرهنگ دارند، كار (Labour) با كار (Work) هرگز برابر نيست؛ كار نخستين از آن رعيت است و كار ثانوي هم از آن ارباب. رعيت به زمين و كشت و شخم مشغول است و كار روزانه او شكل تكراري دارد. اين كار نه ارزش هنري دارد و نه ارزش فرهنگي بلكه ارزش توليدي و مادي دارد؛ در اين نوع كار دهقاني از شعر و ادب و موسيقي و كلا از هنر و فرهنگ خبري نيست. بهره كشاورز از زمين هم همان سد جوع اوست؛ حال آنكه كار ارباب علاوه بر آنكه گوهر «استتيك» دارد آفرينشي زيبا نيز هست. به بيان رساتر، فقط آفرينش (يك اثر) است كه عيار زيباشناسانه دارد و به اين جهت كار اربابي يا كاري كه به سفارش او باشد را يك اثر زيباي هنري مي‌نامند كه همانند تابلو موناليزا نمايانگر فرهنگ است و فقط در يك نسخه زيبا آفريده مي‌شود. اينك مي‌توان پرسيد كه رعيت را با فرهنگ چه كار؟ به نظر مي‌رسد روشنگري در روشنگري ماكس وبر (موج نخست در ميانه سده هجدهم و موج دوم در آغاز سده بيستم) سرانجام غرب به خطاي برداشت كليشه‌يي از مفهوم فرهنگ پي برده است و مي‌داند كه كار رعيت هيچ هويت فرهنگي ندارد. البته اينكه همه رعيت‌ها و ارباب‌ها روي دو پا راه مي‌روند، نشانه فرهنگ نيست.

اين نوع راه رفتن «ويژگي» انسان‌ است خواه رعيت باشد و خواه ارباب كه اصولا در چارچوب فرهنگ نمي‌گنجد. اينكه ارباب و رعيت «چگونه» راه مي‌روند يك ويژگي فرهنگي به شمار مي‌رود. به اين سياق، براي تفاوت فرهنگ ايران با آلمان بايد برش كيفي اين دو فرهنگ را بيشتر اهميت داد و نه برش طولي يا كمي آن دو را.

ضرورت موج سوم روشنگري

به درستي كه مدرنيته صرفا در انحصار غرب نيست آن گونه كه كاپيتاليسم هم در انحصار غرب نيست. اين مفهوم پيچيده (كه گاهي مترادف مدرنيسم مي‌شود) و آثار و مظاهر آن فقط در اراده غرب نيست. البته در سال‌هاي اخير نظام كاپيتاليستي (برخلاف مدرنيته) آنچنان گسترده شده كه گاهي آن را برابر مفهوم فرهنگ مي‌آورند يا به اصطلاح در آن سوي معادله فرهنگي قرار مي‌دهند.

بااين حال بپذيريم كه سال‌ها كوشش در نقد ويرانگر مدرنيته دامنه اين مقوله را كوچك‌تر از كاپيتاليسم ساخته است. به نظر برخي از پست‌مدرن‌ها يا همان منتقدان مدرنيته، دوران ركود و نابودي اين فرهنگ مدرن از مدت‌ها پيش آغاز شده است. طرفه اما اينكه دوران «كاپيتاليسم» هنوز به سر نيامده بلكه همچنان زنده است و به راه خويش مي‌رود! بي‌سبب نيست كه در شرق رويارويي با مدرنيته همواره هزينه گزاف به بار آورده است.

ايران اما در اين ضيافت فرهنگي، با كاپيتاليسم نيز همانند مدرنيته يك ديالوگ بي‌سرانجام دارد. به بيان ديگر، گرچه نقد ما از كاپيتاليسم به حجم نقد ما از مدرنيته نيست اما به هر روي مولفه‌ها و نهادهاي نظام مدرن كاپيتاليستي از شمار بانك، بورس، دانشگاه، پارلمان، نظام وظيفه، بهداشت، بيمه و آموزش همگاني را به شكلي بومي (بعضا نه چندان رضايتبخش) پذيرفته‌ايم تا بتوانيم از عهده تنظيم امور كلانشهرها و روابط اجتماعي برآييم. اينك ايران در اين ضيافت مي‌تواند بار ديگر در ديالوگ با كاپيتاليسم، ليبراليسم و گلوباليسم شركت كند و نشان دهد كه چه حجم از مدرنيته و چه ميزان از فرهنگ مدرن و كدام يك از نهادهاي كاپيتاليستي را در اين سرزمين مي‌پذيرد. از سوي ديگر متوليان گلوباليسم و كاپيتاليسم هم به تدريج خواهند آموخت (لااقل در ديالوگ با ايران) كه ايرانيان به چه مي‌انديشند و چگونه بينديشند كه حضور آنها در اين ضيافت فرهنگي دلالت بر كشف حقيقت داشته باشد. بنابراين احساس مي‌شود كه جهان امروز به تدريج نيازمند يك «پاراديم» در روشنگري است.

به عبارتي ديگر، يك 100 سال پس از ماكس وبر و در فرآيند گلوباليسم يا جهاني شدن، فرهيختگان جهان اندك‌اندك به ضرورت موج سوم بيداري يا روشنگري پي مي‌برند. كيست كه نسيم برخاسته از موج سوم را نويد دهد؟ اين انسان فرامدرن ديگر آن انسان مدرني كه ماكس وبر آفريده بود نخواهد شد؛ بزرگ‌ترين وجه افتراق او با انسان موج دومي يا وبري نيز همانا ويژگي گلوباليستي اوست. انساني انباشته از اطلاعات و آگاهي با گرايش «فرامرزي» و نگرشي در فراسوي افق ايران كه پرواي «حقيقت» در ديالوگ دارد. اين انسان مي‌داند كه در گفت‌وگو، تفاوت آشكار مي‌شود و در «گفتمان» تفاهم ايجاد مي‌شود و تنها در گفتمان پارالوژيك است كه «ايده» و نظري تازه‌زاده خواهد شد. آيا انسان موج سوم انسان ديالوگ است و ميهمان نجيب ضيافت است و در جست‌وجوي حقيقت؟

مولف و پژوهشگر فلسفه مقيم سوئد

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv