"شتاب کنید که زمین نه جای ماندن، که گذرگاه است... گذر از نفس به سوی رضوان
حق. هیچ شنیدهای که کسی در گذرگاه، رحل اقامت بیفکند؟... و مرگ نیز در
اینجا همان همه با تو نزدیک است که در کربلا، و کدام انیسی از مرگ
شایستهتر؟ که اگر دهر بخواهد با کسی وفا کند و او را از مرگ معاف دارد،
حسین که از من و تو شایستهتر است. الرحیل، الرحیل! یاران شتاب کنید."
فرارو- مرتضی آوینی*؛ عقل میگوید بمان و عشق میگوید برو... واین هر دو، عقل وعشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود. در روز هشتم ذی الحجه، یوم الترویه، امام حسین آگاه شد که عمرو بن سعید بن عاص با سپاهی انبوه به مکه وارد شده است تا او را مخفیانه دستگیر کنند و به شام برند و اگرنه... حرمت حرم امن را با خون او بشکنند.
آنان که رو به سوی قبله خویش نماز میگزارند معنای حرمت حرم امن راچه میدانند؟ کعبه آنان که درمکه نیست تا حرمت حرم مکه را پاس دارند؛ کعبه آنان قصر سبزی است در دمشق که چشم را خیره میکند. آنجا بهشتی است که در زمین ساختهاند تا آنان را از بهشت آسمانی کفایت کند... واز آنجا شیطان بر قلمرو گناه حکم میراند، بر گمگشتگان برهوتِ وهم، بر خیال پرستانی که در جوار بهشت لایتناهای رضوان حق، سر به آخور غرایز حیوانی و دل به مرغزارهای سبزنمای حیات دنیا خوش داشتهاند، حال آنکه این همه، سرابی است که از انعکاس نور در کویر مرده دلهای قاسیه پیدا آمده است. کعبه قبله احرار است.
رستگان از بندگی غیر؛ اما اینان بت خویشتن را میپرستند. امام برای اعمال حج احرام بسته است و لکن اینان احرام بستهاند تا شمشیرهای آخته خویش را ازچشمها پنهان دارند... شکستن حرمت حرم خدا برای آنان که کعبه را نمیشناسند چندان عظیم نمینماید و اگر با آنان بگویی که امام حسین (ع) برای پرهیز از این فاجعه مکه را ترک گفته است در شگفت خواهند آمد... اما آنکه میداند حرم خدا نقطه پیوند زمین و آسمان است، درمی یابد که شکستن حرمت حرم آن همه عظیم است که چیزی را با آن قیاس نمیتوان کرد. بلا در کمینِ نزول بود و ابرهای سیاه ازهمه سو، شتابان، بر آسمان دره تنگ مکه گرد میآمدند و فرشتگانِ همه آسمانها در انتظار کلام «کُن» بیقرار بودند؛ و اذا قضی امرا فانما یقول له کن فیکون. در میان «کُن» و «یکون» تنها همین «فا» (ف) فاصله است، و آن هم در کلام، نه در حقیقت. آیا امام که خود باطن کعبه است، اذن خواهد داد که این بدعت عظیم واقع شود و حرمت حرم باخون او شکسته شود؟... خیر.
امام حج را با نیت عمره مفرده به پایان بردند و آنگاه عزم رحیل را با کاروانیان در میان نهادند: «الحمدلله، ماشاءالله و لا قوه الا بالله و صلی الله علی رسوله... مرگ، بر بنی آدم، چون گردن آویزی بر گردن دختری زیبا آویخته است، و چه بسیار است وَلَه و اشتیاق من به دیدار اسلافم، {چون} اشتیاق یعقوب به دیدار یوسف؛ و برای من قتلگاهی اختیار شده است که اکنون میبینمش. گویا میبینم که بند بند مرا گرگان بیابان، بین نواویس و کربلا از هم میدرند و از من شکمبههای خالی و انبانهای گرسنه خویش را پر میکنند.» «گریزگاهی نیست از آنچه بر قلم تقدیر رفته است. رضایت خدا، رضایت ما اهل بیت است؛ بر بلایش صبر میورزیم و او نیز با ما در آنچه پاداش صابرین است وفا خواهد کرد. اگر پود از جامه جدا شود، اهل بیت نیز از رسول خدا جدا خواهند شد... آنان در حظیره القدس با او جمع خواهندآمد، چشمش بدانان روشن خواهد شد و بر وعدهای که بدانان داده است وفا خواهد کرد. اکنون آنکه مشتاق است تا خون خویش را در راه ما بذل کند و نفس خود را برای لقای خدا آماده کرده است... پس همراه با عزم رحیل کند که من چون صبح شود به راه خواهم افتاد. ان شاءالله.»
راوی
صبح شد و بانگ الرحیل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاریخ شد. خدایا، چگونه ممکن است که تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشی که در شب هشتم ذی الحجه سال شصتم هجری مخاطب امام بودهاند، و دیگران را از این دعوت محروم خواسته باشی؟ آنان را میگویم که عرصه حیاتشان عصری دیگر از تاریخ کره ارض است. هیهات ما ذلک الظن بک ـ ما را از فضل تو گمان دیگری است. پس چه جای تردید؟ راهی که آن قافله عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرحیل هر صبح در همه جا بر میخیزد. واگر نه، این راحلان قافله عشق، بعد از هزار و سیصد چهل و چند سال به کدام دعوت است که لبیک گفتهاند؟
الرحیل! الرحیل!
اکنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را!
اکنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند... راحلان طریق عشق میدانند که ماندن نیز در رفتن است. جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی، و این اوست که ما را کشکشانه به خویش میخواند.
«ابوبکر عمر بن حارث»، «عبدالله بن عباس» که در تاریخ به «ابن عباس» مشهور است، عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر و بالاخره محمد بن حنیفه، هر یک به زبانی با امام سخن از ماندن میگویند... و آن دیگری، عبدالله بن جعفر طیار، شوی زینب کبری، از «یحیی بن سعید»، حاکم مکه، برای او امان نامه میگیرد... اما پاسخ امام در جواب اینان پاسخی است که عشق به عقل میدهد؛ اگر چه عقل نیز اگر پیوند خویش را با سرچشمه عقل نبریده باشد، بیتردید عشق را تصدیق خواهد کرد. محمد بن حنیفه که شنید امام به سوی عراق کوچ کرده است، با شتاب خود را به موکب عشق رساند و دهانه شتر را در دست گرفت و گفت: «یا حسین، مگر شب گذشته مرا وعده ندادی که بر پیشنهاد من بیندیشی؟» محمد بن حنیفه، برادر امام، شب گذشته او را از پیمان شکنی مردم عراق بیم داده بود و از او خواسته بود تا جانب عراق را رها کند و به یمن بگریزد.
امام فرمود: «آری، اما پس از آنکه از تو جدا شدم، رسول خدا به خواب من آمد و گفت:ای حسین، روی به راه نِه که خداوند میخواهد تو را در راه خویش کشته بیند.» محمد بن حنیفه گفت: «انا لله وانا الیه راجعون...»
راوی
عقل میگوید بمان و عشق میگوید برو؛ و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه خورشید نَبُرد، عشق را در راهی که میرود، تصدیق خواهد کرد؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصلهای نیست. عبدالله بن جعفر طیار، شوی زینب کبری (س) نیز دو فرزند خویش ـ «عون» و «محمد» ـ را فرستاد تا به موکب عشق بپیوندند و با آن دو، نامهای که در آن نوشته بود: «شما را به خدا سوگند میدهم که ازاین سفر بازگردی. از آن بیم دارم که در این راه جان دهی و نور زمین خاموش شود. مگرنه اینکه تو سراج مُنیر راه یافتگانی؟»... و خود از عمروبن سعید بن عاص درخواست کرد تا امان نامهای برای حسین بنویسد و او نوشت.
راوی
عجبا! امام مأمن کره ارض است و اگر نباشد، خاک اهل خویش را یکسره فرو میبلعد، و اینان برای او امان نامه میفرستند... و مگر جز در پناه حق نیز مأمنی هست؟ عقل را ببین که چگونه در دام جهل افتاده است! و عشق را ببین که چگونه پاسخ میگوید: «آنکه مردم را به طاعت خداوند و رسول او دعوت میکند هرگز تفرقه افکن نیست و مخالفت خدا و رسول نکرده است. بهترین امان، امان خداست. و آنکس که در دنیا از خدا نترسد، آنگاه که قیامت برپا شود در امان او نخواهد بود. و من از خدا میخواهم که در دنیا از او بترسم تا آخرت را در امان او باشم...»
عبدالله بن جعفرطیار بازگشت، اگرچه زینب کبری (س) و دو فرزند خویش ـ عون و محمد ـ را در قافله عشق باقی گذاشت.
راوی
یاران! این قافله، قافله عشق است و این راه که به سرزمین طف در کرانه فرات میرسد، راه تاریخ است و هر بامداد این بانگ از آسمان میرسد که: الرحیل، الرحیل. از رحمت خدا دور است که این باب شیدایی را بر مشتاقان لقای خویش ببندد.ای دعوت فیضانی است که علی الدوام، زمینیان را به سوی آسمان میکشد و... بدان که سینه تو نیز آسمانی لایتناهی است با قلبی که در آن، چشمه خورشید میجوشد و گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن؛ حسین، حسین، حسین، حسین. نمیتپد، حسین حسین میکند.
یاران! شتاب کنید که زمین نه جای ماندن، که گذرگاه است... گذر از نفس به سوی رضوان حق. هیچ شنیدهای که کسی در گذرگاه، رحل اقامت بیفکند؟... و مرگ نیز در اینجا همان همه با تو نزدیک است که در کربلا، و کدام انیسی از مرگ شایستهتر؟ که اگر دهر بخواهد با کسی وفا کند و او را از مرگ معاف دارد، حسین که از من و تو شایستهتر است. الرحیل، الرحیل! یاران شتاب کنید.
*کتاب فتح خون
نوشته مرتضی آوینی
عقل در سودای عشق استاد نیست/ عشق کار عقل مادرزاد نیست.