من سالها قبل از شوهرم جدا شدم و با دختر ۹سالهام در کنار مادرم زندگی میکردم. مدتی قبل مادرم را از دست دادم. هر پنجشنبه سر مزار مادرم میرفتم و دردها و رنجهایم را با او در میان میگذاشتم. روز حادثه نیز حالم خیلی بد بود و گریه میکردم. مرد جوان سمتم آمد. او یک آبمیوه داد و گفت او هم مادرش را از دست داده و حالش خوب نیست. یکدفعه من بیحال شدم و مرد جوان مرا مورد آزارواذیت قرار داد.