سياوش جمادي
1 اين نقد كوتاه انتقادي است از خود و ديگري. نقد ايدئولوژي ايراني غالبا چپگرا صرفا به نسل روشنفكران دهههاي 40 و 50 (نسل سوم) بر نميگردد. به جاي اشخاص بايد از تحليل گفتهها و نوشتهها آغاز كنيم. بايد از افسون نامهايي كه پيشاپيش كلمات ناخوانده را ژرفمعنا اعلام ميكنند، آزاد شويم.
روشنفكر اگر به راستي با فكرش زندگي نكند، خواهي نخواهي در گفتهها و نوشتهها و گفتوگوها خود را لو ميدهد. در اينجا تفسير و به معناي دقيقتر گزارهشناسي صرفا مسالهاي نظري و لفاظانه نيست. براي شناخت فاصله گوينده و گفته لازم نيست در زندگي و كنشهاي اجتماعي و سياسي كسي تفتيش كنيم.
كسي كه از چپ يا دموكراسي دفاع ميكند همزمان ممكن است با فرم و محتواي گزارههايش خود را برملا كند. سرمقالهنويسي كه خيلي راحت پشت سر نامهاي مخالفانش صفات مذموم و پشت سر نامهاي محبوبش القاب غلوآميز و مداحانه رديف ميكند و سرمقالهاش آكنده از پيشفرضهاي از پيش مسلم فرضشده و انگهاي مجعول بر اسمها و جريانهاست، درگوشي به ما ميگويد كه از قلم همچون چماقي استفاده ميكند و اگر قدرت به دستش افتد، هر كسي را كه چو او نميانديشد به صلابه ميكشد.
نويسنده وقتي مكررا به انگها و القابي استناد ميكند ميرساند كه بهرهاي از استقلال فكر و شايد اصلا بهرهاي از فكر نبرده است. ميرساند كه دشمني كه او را بيتوجيه چنين و چنان معرفي ميكند نه فقط دشمني فرضي است بلكه همچنين دشمن واقعي را نيز فرضي ميكند. قلمي كه به موازات اثبات خود كساني را كه چنين و چنانند نفي ميكند به صاحب قلمي غدار تعلق دارد كه از نوشتار جامه وقار براي يقهگيري ساخته است. چنين صاحب قلمي اگر قدرت ميداشت، قلمهاي بسياري را ميشكست.
2 چپ به مفهوم ماركسيستي كلمه مباني و اصولي دارد كه بدون آنها چپ، با همه تجديدنظرها و دگرگونيهاي درونساختارياش، ديگر چپ نيست. اين مباني به هستيشناسي چپ رايج هستند. يكي از اين مباني تقدم هستي اجتماعي و اقتصادي بر تمنيات، آرزوها و ايدههاي ذهنياي است كه صاحب آنها راه نجات بشريت يا دستكم جامعه خود را در واقعيتبخشي به آنها ميداند.
گفته ميشود: «ما بايد نگاهمان را عوض كنيم.» اين يك گزاره آرمانشهري و ايدهآليستي است زيرا به جاي تشخيص امكانات تغيير برحسب محتواي آنچه هست پيشاپيش تغيير سوژه را موكول و مشروط به آن كرده است كه ما ـ و نه من ـ ميتوانيم مستقل از همه مقومات دروني و بروني سوژه در يك لحظه صفر و تهي و ايزوله نگرش ذهني خود را سر و ته كنيم و با عوض كردن محتواي جمجمه خود وضعيت كلياي را عوض كنيم كه عناصر متشكله آن بيش از آنكه از انديشه باشد از ماده است؛ از سرمايه و رسانه است؛ از زورافزار و جنگافزار است.
طنز ماجرا در مرجع ضمير «ما» است كه گاهي كل يك جامعه است و گاه حتي دنيا. «دنيا بايد نگاهش را عوض كند.» اما دنيا به قدر كافي از اين قلمبهگوييهاي ايدهآليستي مصيبت كشيده است كه وقعي بر آنها ننهد. البته به قول قدما «آرزو بر جوانان عيب نيست» و ما ميگوييم كه آرزو اساسا عيب نيست.
چه آرزوهاي رايگاني كه رسانهها يكريز نثار مردم ميكنند! چقدر آدمهاي خوبي هستند اين مجرياني كه دم به دم از صميم جان براي ما شهروندان آرزوي شادي و صفا و موفقيت و خير و خوشي و رفع مشكلات و چه و چه ميكنند! چه دلبرانه ما را به ديدن نيمه پر ليوان فرا ميخوانند! چه ترزبانانه از مثبتانديشي و لبخند و شيوه برخورد صحبت ميكنند! چه سخاوتمندانه اميد پخش ميكنند و رضايت ميفروشند!
اما دريغا كه هر بچهاي امروزه ميداند كه آرزو نان نميشود و اگر بچه تيزهوشي باشد به قدر ذهن و زبان خودش ميفهمد كه تغيير وضعيت كلي منوط به تغيير هستي اجتماعي و اقتصادي است نه زدن عينكي كه همه چيز را زيبا و رضايتبخش جلوه دهد.
نگاه خود را عوض كنيد! اما چگونه؟ با پا نهادن بر منيت خويش؟ با خواندن كتابهاي رمز موفقيت و فرمول خوشبختي؟ با تمرين يوگا و تماس با نيروانا؟ با مخدرات و محركات؟ با شوك الكتريكي؟ گيرم كه عده محدودي به اميد تغيير نگاه همه اين راهها يا راههاي ديگري چون بازگشت ذهني به ايران، يونان، هند باستان يا ورود به آيين ميترا و تئوسوفيا و حكمت خود و وحدت وجود را امتحان كردند و در عمل و رفتارشان هم تغييراتي بر وفق ارزشهاي اعتقاديشان پديد آمد، اين چه تاثيري در وضعيت كلياي دارد كه همه و هر كس را شامل ميشود؟ عقيده داشتن به چيزي كه از جمجمه يك زاهد غارنشين يا از اذهان يك فرقه آن سوتر نميرود، حتي اگر با فشار تبليغات گسترده به اذهان عموم منتقل شود به خودي خود هستي اجتماعي، اقتصادي و سياسي تازهاي را ايجاد نميكند مگر آنكه اين عقيده حاصل آگاهي از هستي اجتماعي، اقتصادي و سياسي اكنوني و وقوف بر ساز و كارهاي دروني اين هستي و امكاناتي كه خود اين هستي از درون براي تغيير خود پيش مينهد، باشد؛ آرزوهايي كه راه تحقق خود را از شرايط تغيير هستي و از آنچه خود هستي صرف نظر از ايدهها و خيالات ذهني آشكار ميكند، آغاز نميكنند چه آرزوهاي خوب باشند و چه آرزوهاي بد، در پايان لاجرم به چيز بسيار بدي ميرسند.
مقصود از هستي در متون ماركس يك ساحت ماوراءالطبيعي پر رمز و راز نيست. هستي انسان نزد ماركس بالذات اجتماعي است و هستي اجتماعي چندان تفاوتي با حيات اجتماعي ندارد. حيات اجتماعي با زندگي من يا حتي نسل من آغاز و تمام نميشود، بلكه اين حيات برههاي از تاريخ دراز خود است كه در سنت، ديانت، اخلاق عرفي و قومي برآمده از اين سنت و ديانت و در مناسبات قدرت، نوع رابطه جماعت و حكومت، در زبان، در اعتقادات موروثي و دركي كه از جهان و واقعيت ميسازند، در فرهنگ، هنر، ادبيات و خيلي از دقايق ديگري تعين پيدا ميكند كه در يك ويژگي مشتركند: تعلق به يك قوم يا ملت.
اين چيزها را نبايد با آن عقايد شخصي كه ذكرش رفت، خلط كرد. اين چيزها غير از بايد و نبايدهايي هستند كه براي آن «ما»ي كذايي تعيين ميكنيم و اگر زورمان برسد به اسم فرهنگسازي و مهندسي اذهان هزينههاي گزافي را صرف زورآوركردن آنها به جامعه ميكنيم. اين چيزها از بيرون به موضوع – و در اينجا حيات اجتماعي – وارد نشدهاند بلكه از عناصر ساختاري و دروني آنند. وقتي از تغيير هستي و حيات اجتماعي ميگوييم چنين وضعيتي را بناست تغيير دهيم، از آب نميتوان كره گرفت، هرچند آرزو داشته باشيم كه آب را به كره تبديل كنيم. وضعيت موجود نه از تاريخ خود و نه از مراودهاي كه با وضعيت برگشتناپذير و جهانگستر مدرن دارد، جدا نيست.
اعتقاد شخصيتبخش شخصي به اينكه ما بايد براي تغيير جهان به قرون وسطا يا حتي به سنت فراداده خودمان يا به روحباوري، مادهپرستي، اعتقاد به جن يا نيمه پربيني يا اينگونه چيزها ايمان بياوريم، يادآور يكي از شخصيتهاي رمان جنزدگان داستايفسكي به نام شيگالف است كه طرح خود براي تغيير دنيا را در دفترچه كوچكي مكتوب كرده است، اما اين شيگالف آنقدر صداقت دارد كه بگويد: طرح من از آزادي مطلق شروع و به استبداد مطلق ختم ميشود.
داستايفسكي در قرن نوزدهم همان وحشت و ديكتاتورياي را پيشبيني ميكند كه عمده قرن بيستم با بسيج تمامي زورافزارها، رسانهافزارها و مهارافزارها توانست هم بر مغزها و هم بر اقتصاد حكومت كند و سرانجام بيش از آنكه از برون ضربه بخورد، از درون فرو پاشيد. يكي از اركان هستي اجتماعي كه به عمد ناگفتهاش نهاديم و بهويژه در عصر مدرن نقشي مهم دارد، شيوه توليد اقتصادي و مالكيت ابزار توليد و مساله كار و اشتغال و كاركرد بازار است.
اين ركن و عناصر ديگري را كه برشمرديم نزد هگل تعينات روح در تاريخ قوم و تاريخ جهاني به شمار ميآمدند، اما درست نيست كه هگل را با افرادي چون شيگالف همسان كنيم كه طرح او بيشباهت به ايدئولوگهاي خشمگين ايراني در دهههاي 40 و 50 نيست: آزادي مطلق يا خاليكردن مغزها و سپس استبداد مطلق يعني پركردن مغزها از توهمات جناب شيگالف هگل ميگفت اين تعينات روح و سازوكار تغيير رو به كمال آن اصلا عقيده يا آرمان شخصي او نيست بلكه در يك كلام «روح عيني» است، پس هگل حتي ايدهآليست به آن معنايي كه براي چپهاي ايراني طوق لعنت و كفر و خيانت مينمود، نبود.
هگل بر آن بود كه Sache يا امر و موضوع فلسفهاش از درون خودش، خود را ميشناساند و برخلاف رمانتيكها او چيزي را از بيرون – مثلا از آرزوها و روياهاي خودش – در Sache داخل و دخيل نكرده است. كمابيش همه متفكران همين ادعا را دارند. ماركس نيز نميگفت: «ما بايد نگاه خود را عوض كنيم» و همه نگاهها بايد به ضرب و زور با نگاه شخص شخيصي كه زورش ميرسد، همسو شود. ماركس حتي ماترياليست به آن مفهوم كه طبيعت روح را ميسازد، نبود.
او از طبيعت دومي سخن ميگفت كه با دستكاري انسان در طبيعت بكر، سرانجام به جهان مصنوعي متشكل از توليد افزارهاي صنعتي و جهان مبادله پولمدار بدل شده كه خودش نقش روح ايفا ميكند و برعكس روح انساني را به شي قلب كرده است. قبول ميكنيم كه اثبات اين ادعا را بدهكاريم اما به سبب مجال تنگ اين مقال از يكسو و بيتاثيربودن اين اثبات در اصل مطلب از سوي دگر فعلا از اين اثبات درميگذريم.
هگل، ماركس و همه متفكران بزرگ تفكر را براي ما چنين معنا كردهاند: حقانيت يك نظريه نه از آنروست كه آن نظريه مال من است و چون مقام و منصب شخصيت مرا ممتاز ميكند، متفكر كاتاليزور است. واسطه و منشور و آينه تصادفي حقيقت كلي است. تفكر نه به پسندآمدهاي شخصي ربط دارد نه به عقايد و آرمانهاي خصوصي.
تفكر فراخوانشي است از سوي آنچه هست نه دفع خودخواهانه هرآنچه خلاف اندوختههاي ذهني من است. متفكران انگيزهاي براي كوبيدن يكديگر ندارند. تفكر با استبداد رأي بيگانه است و در جايي كه تاريخ با مناسبات اجتماعي و رابطه با قدرت با استبداد درون و برون خويشاوند خوني بوده است، آنچه تفكر ناميده ميشود، چيزي جز دفاع خودپرستانه از سرمايههاي ابديشده فكري نيست. لازمه تفكر پرهيز از اينگونه استبداد فكري مالكانه است.
تفكر نيازمند آن است كه پرسش در باب آنچه هست براي من بسي جديتر از پافشاري بچگانه بر عقيدهاي باشد كه منطق حقانيت آن تعلق آن به من است. به قول هايدگر: «پرسش پارسايي تفكر است.»نقدي كه به جزمانديشي چپ در دهههاي 40 و 50 وارد ميكنند، نقدي است بر همه ما و همه جريانها.
چقدر حيات و هستي اجتماعي ايران و عناصر متشكله آن از دين و فرهنگ و ادبيات و آداب گرفته تا مناسبات اقتصادي و بازاري و شيوههاي حكمراني نقد و واشكافي شده است؟ راهحلهاي اصلاحي و انقلابي تا چه حد بر بررسي وضعيات واقعي مبتني بوده و تا چه حد ايدهاي بيربط به اين وضعيات را چون كيشي نو متعصبانه و با تحكم خواستهاند بر امر ناشناخته زورآور كنند؟ اين پرسشها براي همه روشنفكران ديني و غيرديني مطرح است و گزارهها آشكارترين شاهد بر عاقبت محتومي است كه تحقق محتواي آنها ميتواند در پي داشته باشد.