مجید مددی
بدون برابري عدالت نيست و بدون عدالت، اخلاق وجود ندارد. «كروپوتكين» نخست بگويم كه عنوان اين نوشته شكل تحريفشده و بدقواره عنوان نوشتهاي است از نظريهپرداز مدافع «نظام اقتصاد آزاد» كه به شكل قلب شده و كج و كولهاي به دفاع از نظام محتضر و ميرايي پرداخته كه 150سال پيش نظريهپرداز ديگري ولي راستين و انديشمند «گور» و «گوركن» آن را به نام خواند: «زبالهدان تاريخ» و «پرولتارياي جهان».
البته اين غول انديشه بشري، ماركس كه او را «بزرگترين دانشمند هزاره سوم» ناميدند؛ هرگز زمان و تاريخي براي دفن اين «لاشه» تعيين نكرد و به طريق اولي، من نيز با عنوان نوشتهام، نه قصد دفن جسد را دارم و نه پيشبيني زمان مرگ را. به اين ترتيب اين «مدرك ليز» را از دست استاد نظريهپرداز بيرون ميكشم كه اگر «نظام از بحران كنوني عبور كرد»، مرا به سخره نگيرد و به بيسوادي متهم نكند.
باري، از نوشته نخست اين نظريهپرداز با عنوان «طغيان در والاستريت» كه انگار طغيان در شهر، ديار و خانهاش بوده، آغاز ميكنم كه ميگويد: «در صورتي كه اعتراضات و تظاهرات عليه والاستريت ادامه يابد، ظرف هفتههاي آينده برخي رسانهها و چهرهها، پايكوبي و دستافشاني فراواني به راه خواهند انداخت. آنها اين اعتراضات را ناقوس مرگ سرمايهداري... تلقي خواهند كرد و حجتي بر درستي ايدهاي كه اقتصاد آزاد سرمايهداري، مناسبات تجاري بينالمللي و نظام اقتصاد مبتني بر نظرات آدام اسميت به پايان خود خواهد رسيد...»(شرق، سرمقاله 13 مهر 1390) و اين «پايكوبي و دستافشاني» ادعايي استاد درست به آن ميماند كه «مدافعان» غرب و «نظام بازار آزاد» پس از «فروپاشي اتحاد شوروي» كه آن را «انهدام كمونيسم» و «فروپاشي نظام ماركسيستي» و «پايان سوسياليسم» ناميدند؛ به راه انداختند.
آنان، اين «مدافعان جهان آزاد» تحولات جاري – پس از فروپاشي – را با رقص و پايكوبي خوشامد گفتند و با شعف به راه بيبازگشت گورستان نگريستند كه به تصورشان در آيندهاي نه چندان دور «لاشه» متلاشيشده كمونيسم را به خاك سپرده و بي«مزاحم» و «معارضي» سوگل پردهنشينشان – سرمايهداري – زندگي جواني و بالندگياش را پي گيرد و به اقتضاي طبيعتش شلتاق! كند.
درحالي كه اين تحولات در نظر بسياري از مردم و بخشي از فرزانگان و فرهيختگان شرق و غرب، بهويژه ملتهاي زير ستم «جهانسوم» كه تكيهگاه و پشتيبان خود را «اردوگاه سوسياليسم» ميدانستند در همان وقت، نه تنها شاديبخش و مسرتآميز نبود بلكه بسيار غمانگيز و دردآور جلوه كرد؛ زيرا به عيان ديدند كه هنوز «كفن و دفن» مرده پايان نگرفته و از فرار باز نگشتهاند، قدرتنمايي رقيب در لاك خزيده آشكار و با دهاني گشوده به دنبال طعمه افتاده است و اين دقيقا همان وحشتي بود و هست كه حتي دشمناني سوگند خورده «ماركسيسم ساقط شده» را هم دربر گرفته است.
پل سوئيزي و شارل بتلهايم در مناظرهشان همان وقت، اندكي پس از كنگره بيستم حزب كمونيست شوروي در نامههاي متبادلهاي كه گستره وسيعي را در جهان پوشاند و تاثير ژرفي بر جاي نهاد؛ در پاسخ به اين جشن و پايكوبي شتابزده و شادي بر «مرگ سوسياليسم» و جراحي تومور بدخيم ماركسيسم از پيكر سرمايهداري، اعلام كردند برخلاف اين سروصداها و شاديهاي كودكانه، هيچ اتفاقي در جهان رخ نداده است (نقل به مضمون)؛ نه ساختاري سوسياليستي در جهان وجود داشت كه فرو ريزد و نه جامعهاي كمونيستي كه نابود شود.
آنچه طلايهاش در انقلاب 1917 درخشيد «آغاز دوره گذاري بود از سرمايهداري به سوسياليسم». پس «چيزي متولد نشده كه بميرد» و ميشل لووي با قطعيت اعلام ميكند: «آنچه هنوز متولد نشده است، نميتواند بميرد، كمونيسم و سوسياليسم نمردهاند چراكه هنوز زاده نشدهاند.»
پل سوئيزي در مقالهاي تحتعنوان «سوسياليسم بديل واقعي سرمايهداري» مينويسد: «آنچه امتحان شد و شكست خورد سوسياليسم نبود، بلكه نخستين كوشش جدي تاريخي براي آغاز سوسياليسم بود. ماهيت سرمايهداري عبارت از انباشت سرمايه است، نه رفع نيازهاي بشر از نظر كالا و خدمات. آيا شكست اولين كوشش براي آغاز سوسياليسم به معناي آن است كه كوششهاي موفقيتآميز آينده در اين راه غيرممكن خواهد بود؟هابرماس، انديشمند معاصر آلماني كه هيچ سودايي از ماركسيسم در سر ندارد، ولي انتقاد از «وضع موجود» را اصل پيشرفت ميداند، ميگويد: سوسياليسم بهمثابه انتقاد ريشهاي از جامعه سرمايهداري و اصلاح آن، از بين نخواهد رفت مگر آنكه موضوع انتقاد از بين برود.
استاد نظريهپرداز كه دلش براي اضمحلال نظام اقتصادي مبتني بر نظرات آدام اسميت ميسوزد و ناله از سر درد سر ميدهد كه به راستي سوزناك است!
گمان نميكنم چيزي از اين دانشمند و نظريهپرداز اقتصادي كه «اقتصاد سياسي» سرمايهداري را تدوين و «علمي» از آن به دست داد، خوانده يا در نوشتههاي وي غور كرده باشد. اسميت كه از بنيانگذاران «اقتصاد آزاد» (Laissez-faire) و نخستين كسي بود كه براي بهرهوري(Productivity) بيشتر، ايده تقسيم كار
(division of labour) را پيشنهاد كرد؛ همو بود كه نخستينبار اعلام كرد «تقسيم كار موجب عقبماندگي ذهني، كودني و بلاهت كارگر» ميشود. درحالي كه قرني پس از او، چارلز تيلور آمريكايي شيوهاي علمي! ا بداع كرد كه بلاهت انساني را ژرفا بخشد. از راه خردكردن هرچه بيشتر كار كارگر كه نيازمند تخصص نيست و هر ابلهي ميتواند آن را انجام دهد كه نتيجه آن سود و سود بيشتر است.
استاد پژوهشگري كه براي دستاوردها و نوآوريهاي حيرتانگيز خود بايد نامزد دريافت جايزه نوبل شود، از آنجا كه نميتواند واقعيت فقر روزافزون گروه كثيري را در دنياي آزادش انكار كند و ناچار اقرار و اذعان ميكند كه گروه عظيمي از مردم بيكار و فقير شده و زندگيشان را از دست دادهاند، اما «درصد كوچك مديران بانكها و موسسات مالي و اعتباري» به ثروتهاي بادآورده رسيدهاند و «متمولتر شدهاند»؛ اضافه ميفرمايند كه اين را ميتوان گذاشت به پاي بداقبالي! گروه نخست و خوشاقبالي گروه دوم! زهي بيخردي و تملق و كاسهليسي نظامي كه به قول نويسندهاي «خون و كثافت از آن ميبارد.» ببينيم آدام اسميت ايشان نيز اينگونه فقر و ثروت را تحليل ميكند؟! اسميت ميگويد: فقير در جامعه متمدن هم براي خود و هم براي تنآسايي مافوقش، توليد ميكند. بهره مالكانه كه در خدمت بطالت زميندار كاهل است، محصول سعي و كوشش دهقان است... برعكس، در ميان اقوام وحشي هر فردي از كل توليدات زحمت خود بهرهمند ميشود؛ در ميان آنها زميندار و رباخوار و مالياتبگير وجود ندارد. ( Adam smith, the wealth of nation,p.2.)
و آنوقت آن گروه «تنآسا» يا به لفظ خودماني، مفتخور، «براي حفظ اين وضع ناگزير از وضع قوانين خاص اخلاقي است كه توجيهگر اين روابط و مناسبات اجتماعي باشد و انسان به بردگيكشانده را متقاعد كند كه اين سرنوشت محتوم اوست.» (هوارد، سلزام، اخلاق و پيشرفت، ترجمه مجيد مددي)
اسميت كه به «نابرابري ستمگرانه» در جامعه بورژوايي باور داشت، نشان ميدهد چگونه اين «روابط ستمگرانه و استثماري» در جامعه حاكم ميشود. وي در جاي ديگري با تاكيد بيشتري «زحمتكش مزدور يا كارگر مولد» را چنين توصيف ميكند: كل كارگاه جامعه بشري را بر دوش خود حمل ميكند، اما خود زير فشار آن به پايينترين پايههاي اين عمارت، فرو ميغلتد و دور از چشم آنجا مدفون ميشود... . در جامعهاي با صدهزار خانواده، شايد صد خانواده اصلا كار نميكنند ولي با اين همه، يا با اعمال خشونت يا به واسطه ستم نظامدار قانوني، بخش اعظم كار جامعه را به خدمت خود درميآورند، تقسيم مقدار باقيمانده نيز، پس از اين اختلاس بزرگ، به هيچوجه بر حسب كار هركس نيست. برعكس، كسي كه بيشتر كار ميكند، كمتر به چنگ ميآورد.( همانجا)
به گمان من استاد نظريهپرداز ما، درسش را خوب نخوانده يا به طاق نسيان سپرده است! و اين «صد خانواده» در نوشته اسميت همان يكدرصدي است كه جمعيت عظيمي در سرتاسر جهان به نمايندگي از 99 درصد تهيدستان و فقرزدگان بر ضدشان به پا خاسته و فرياد «نابود باد سرمايهداري» سر دادهاند؛ همان جمعيتي كه جناب استاد براي آنكه خواب والاستريتنشينان آشفته نشود، با طنز خنكي تصويري از آن به دست ميدهد: «در شهر 13-10 ميليون نفري نيويورك، دو هزار نفر عدد و رقم بسيار بزرگي است كه با «سدمعبر» كردنشان حكايت از بروز بحراني عميق در غرب ميكند.»(شرق، سرمقاله 13 مهر 1390)
و در نوشته ديگري از جناب استاد كه شايد به علت تعلق خاطر گردانندگان شرق در صفحه اول روزنامه چاپ شده بود، استاد پس از ذكر پارهاي مشكلات مالي مردم آمريكا، باز درباره پايكوبي و دستافشاني مردم ايران به خاطر «شكست سرمايهداري» مينويسند و بيخبران را آگاهي ميدهند كه «نظام سرمايهداري در طول تاريخ و طي 20سال گذشته دچار تنگناها و بحرانهاي زيادي شده اما در ادامه از اين ركود و بحرانها عبور كرده است.» و ميپرسند اگر بر فرض محال نظام اقتصادي آمريكا و انگليس و غرب بهطور كلي «سرنگون شوند»، «چه نظامي را جايگزين آن كنيم؟» در اينجا جناب ايشان خود را كارگزار تغيير رژيم فرض گرفته (چون عضو هيات علمي دانشكده علوم سياسي است) و با اكراه پيشنهاد ميكند: «ما چه مدلي را در ايران توانستهايم ايجاد كنيم كه بتوانيم اكنون به نظامهاي غربي و آمريكايي اعلام كنيم كه از نظام اقتصادي ايران الگو بگيرند.»
جلالخالق! مگر نظام ما ميتواند بديلي براي نظام اقتصادي غرب باشد و آنها آن را اگر هم در اينجا خوب كار كرده و بكنند و رفاه را موجب شوند، جايگزين نظام ميراي خودشان كنند؛ مگر آنها خود بديلي ندارند، مگر تفاوتهاي فرهنگي شكاف عظيمي بين ما ايجاد نكرده است؟! و ممكن است ليبرال دموكراسي با تاريخ چند قرنياش، نظام ما را به عنوان بديلي بپذيرد و آن را جايگزين نظام «سرنگونشده» خود كند؟ استاد با رديف كردن بحرانهاي مختلفي كه گريبانگير غرب شده، مانند «بحرانهاي دهه 20، بحرانهاي پس از جنگ جهاني دوم و اواسط دهه 70 و همچنين بحرانهاي كنوني» كه آنها را «مقطعي» ميخواند؛ اظهار نظر ميكنند- حال بر چه اساسي؟ معلوم نيست- كه «يقينا نظام اقتصاد آزاد از بحرانهاي كنوني نيز عبور ميكند.»
استاد ما نميداند يا نميفهمد كه اين بحرانهاي به قول او «مقطعي»، بحرانهاي ساختاري نظام سرمايهداري است، دورهاي پديد ميآيند، اجتنابناپذيرند و هر يك نيز به نوبه خود تاثيرات شگرفي بر جاي ميگذارند و سرانجام نيز به فروپاشي نظام منجر خواهد شد.
اين بحرانها كه برخلاف نظر استاد، نظام سرمايهداري «از آنها عبور ميكند» و تغييري هم پديد نميآيد و نظام به زندگياش ادامه ميدهد، هر بار كه به وقوع ميپيوندد دگرگونيهايي پديد ميآورد كه به هيچوجه خوشايند نظام نيست. آيا سرمايهداري امروز هيچ شباهتي به نظام بهرهكشي دوران گذشته كه كودكان پنج تا 12ساله را در دخمههاي نيمهتاريك و نمور كارگاههاي توليدي به مدت 12 تا 18 ساعت به بيگاري ميكشيد، دارد؟ دوراني كه ستم و رفتار غيرانساني و جنايتكارانه كارفرمايان و قربانيان حرص و آز آنان چه زيبا و تكاندهنده در آثار چارلز ديكنز به تصوير كشيده شده است.
اگر اين تفاوت چشمگير است و كمتر شباهتي ميان نظام بهرهكش پيشين و مناسبات استثماري فعلي وجود دارد، نتيجه تكانههاي همين بحرانهاي ادواري است كه نظام را به عقبنشيني واداشته است؛ آنقدر عقبنشيني كه آن را واداشته براي حفظ خود با استفاده از سازوكارهاي سوسياليستي «جامعه رفاه»(welfare state) بسازد، از كار كودكان جلوگيري ميكند، حق بيمه و بيكاري و اعتصاب براي كارگر در نظر بگيرد و اين همه تنها براي آنكه از سرنگونياش در «زبالهدان تاريخ» ممانعت به عمل آورد ولي ... «حكم محتوم تاريخ» عنوان نوشتهاي از من در شرق، چيز ديگري ميگويد.
نظام بازار آزاد نميتواند و نبايد ادامه يابد و اين حكم خدشهناپذير تاريخ است. شگردها به كار گرفته شدهاند، سياستها اعمال گرديدهاند و شعبدهبازيها انجام شده، اما به قول ايستوان مزاروش فرجامين مرحله: يا سوسياليسم يا بربريت است. من در نوشتهاي كه به آن اشاره كردم «حكم محتوم تاريخ» با نقل قولي از هگل: «حيله خرد» (cunnig of reason) از قول ريمون آرون كه اشاره به خود- ويرانگري- (salf- destruction) نظام سرمايهداري ميكند كه پديدهاي است «وراي قدرت و تاثير اقدامات بشري» كه هماكنون آغاز شده است و ميگويد:
مكانيسم رقابتي اقتصادي استوار بر پايه سود منجر به انباشت سرمايه، مكانيزه شدن توليد و لامحاله كاهش نسبت سرمايه متغير (كار كارگر) به كل سرمايه ميشود كه اين به نوبه خود موجب كاهش سود كارفرما (سرمايهدار) خواهد شد كه اين دومي همان سرنوشت محتوم سرمايهداري است.»
R.Aron,Main Currents in Sociological Thought,Vol.I
و با متزلزل شدن كل نظام جهاني سلطه است كه مردم زير سلطه فرصت مييابند تا به اعتراض برخيزند و «طرحي نو» دراندازند. ملتهاي زير ستم و زحمتكشان عالم در مبارزهشان چيزي از دست نخواهند داد كه «دنيايي به دست خواهند آورد.» اين جمله فراموشناشدني و برانگيزاننده ماركس را به خاطر آوريم كه گفت: «كارگران جهان متحد شويد، در مبارزه چيزي از دست نخواهيد داد جز زنجيري كه بر پايتان بسته است.» و اين خيزش اكنون در سرتاسر جهان آغاز شده است.
نگاهي به عكسهاي منتشره در روزنامهها از تظاهرات سراسري مردم و ديدن شعارها نشان از حركت ضدنظام مردم و تلاش براي برپايي جايگزيني براي آن است: «اين جنگ طبقاتي است»، «مصيبت و بلاي سرمايهداري پايان مييابد»، «دزدان والاستريت را تعقيب كنيد»، «شما يك درصد و ما 99 درصد»، «حالا صداي ما را ميشنويد؟»، «مردم مقاومت كنيد»(روزنامه همشهري، 1 آبان، ص 9) و هزاران شعارهاي تند و براندازانه ديگر كه فريادهاي در گلومانده خلقهاي زير ستم فريبخورده نظامي بهرهكش است. اگر چشم و گوش بگشاییم اين اعتراضات و حركتهاي مردمي بر ضد نظام و فريادهاي رساي آنان را كه بيش از اين دروغ و فريب را برنميتابند، خواهيم ديد و شنيد.
واقعيت انكارناپذير اينكه مردم فهميدهاند، خود را باور كردهاند، نيروي شكستناپذير و تمامنشدنيشان كه گامبهگام سروران را عقب رانده و دستاوردهاي خود را لمس كردهاند. شعارهاي توخالي «آزادي» و «دموكراسي» ديگر آنان را نميفريبد. مردم به درستي دريافتهاند و اين خود يكي از دستاوردهاي ايشان است كه: دموكراسي در معناي عام آن، يعني فرصتهاي برابر براي همه، مشاركت بيقيد و شرط انساني در تعيين سرنوشت خود و بالاتر از همه، رهايي انسان از قيد سرمايه و فشارهاي ناشي از آن كه موجب «ناانسانيشدن» انسان است. آيا كشورهايي كه مدعي داشتن حكومت دموكراتيكاند، موفق به ايجاد شرايطي شدهاند كه اين امر تحقق پذيرد و در نتيجه قابليتها و ظرفيتهاي انساني تكتك اعضاي جامعه رشد و تكامل يابد و به شكوفايي رسد؟ اگر اين «هدف غايي» تاكنون به تحقق نپيوسته، به سبب آن است كه نظامهاي حاكم در اين كشورها نهتنها چنين هدفي را دنبال نكردهاند و نميكنند بلكه مانند همه نظامهاي سياسي، در پي انجام رسالت اصلي خود، يعني استقرار و استحكام قدرتاند؛ قدرت مضاعف «واداشتن» و «باز داشتن» و تحكيم «روابط قدرت» براساس اصل مالكيت.
«نبرد دموكراسي» هنوز پايان نيافته است. چيزي كه امروزه دموكراسي ناميده ميشود، همان «اهرم بازدارنده اصلي و مانع بزرگ» به قول هربرت ماركوزه، «در برابر هرگونه تغيير و تحولي است به جز تغيير به وضعيتي بدتر!» (سي.بي.مك فرسون، سه چهره دموكراسي، ترجمه مجيد مددي)
در دورههاي كوتاهمدت رونق اقتصادي در فاصله ميان بحرانها، برخي از جمله انديشهوراني چون هربرت ماركوزه فريب اين ادعاي پوچ و توخالي نظام بازار آزاد را ميخورند كه نظام نهتنها قدرت مقابله با بحرانهاي ادواري را دارد، بلكه حتي قادر به حل «تضادهاي ساختاري» و به درون كشيدگي آنها و «يكسانسازي» است به نحوي كه نه فقط دشمني را به دوستي، بلكه «عوامل برانداز» را به «حافظان وضع موجود» كه منافعشان در گرو آن است، تبديل ميكند.
من در كتاب سه چهره دموكراسي در پانوشتي به اين نكته اشاره كردم و ادعاي «حل تضاد»هاي دشمنانه را در جامعه پيشرفته صنعتي توضيح دادم. به آن نگاهي بيفكنيم: وقتي هربرت ماركوزه و ديگر نظريهپردازان «چپنو» صحبت از «جامعه مصرفي» ميكنند، منظورشان قدرت عظيم توليدي نظام پيشرفته سرمايهداري است كه به باور آنها ميتواند به سهولت بسياري از نيازهاي مادي و معنوي انسانها را كه ارضا نشدن آنها موجب اختلافها و تضادهاي شديد و دشمنانهاي در گذشته بود، برآورده كند. از اينرو، جامعه سرمايهداري با چنين ظرفيت و استعدادي از لحاظ توليدي، در صورت دارا بودن مديريت كارآمد و موثر، قادر است تضادهاي طبقاتي موجود در جامعه را تعديل كرده و حتي در فراگرد تكامل «نيروهاي توليدي» و بازدهي و بارآوري آنها، اين تضادها را در خود «حل» كند.
بنابراين، در جامعه «فراصنعتي» آينده طبقات متخاصم اجتماعي وجود نخواهد داشت كه ادامه حيات يكي مستلزم مرگ ديگري باشد. طبقه كارگر در جهان سرمايهداري به زعم اينان، داراي منافع جداگانه نيست. منافع اين طبقه همان منافع جامعه به طور كلي است كه تلاش نظام براي حفظ و حراست از آن است؛ به بيان ديگر، منافع كارگران صنايع چيزي جدا از «منافع مديران» و صاحبان اين صنايع نيست و اگر تلاش و مبارزهاي هم هست براي آن است كه در اين «چارچوب» هر يك موقعيت مناسبتري براي خود دست و پا كند، نه آنكه «مناسبات» را بر هم بريزد.(همانجا، ص 58)
اما بسياري از صاحبنظران از جمله پل متيك اقتصاددان برجسته انگليسي مخالف اين ديدگاهاند و اين «درمانها» را براي نجات نظام «مقطعي» ميدانند كه حتي وضعيت را در مرحله بعدي بدتر و دشوارتر ميكنند. پل متيك در نقد كوبندهاي بر اثر بسيار مشهور ماركوزه به نام انسان تكساحتي، H.Mareuse, One Dimentional man «حل تضادها» در جامعه «فراصنعتي» و «يكسان شدن منافع» گروههاي مختلف اجتماعي را راهحل موقتي ميداند و بر اين نكته تاكيد ميكند كه اتفاقا گشايش زندگي طبقه كارگر بر اثر ايجاد «تقاضاي كاذب» (false demand) و برآوردن آن كه هدف وابستگي هرچه بيشتر زحمتكشان به نظام است، «توقع آنان را افزايش داده» و اگر خللي در روند برآوردن نيازها به وجود آيد، روحيه جنگندگي محرومان را بالا خواهد برد و نظام با خطر بيشتر و سختتري رويارو و نتيجتا ساقط خواهد شد. (اين كتاب با نام نقدي بر ماركوزه توسط من ترجمه و زير چاپ است) بنابراين، راه فرار بسته است و تلاش براي بيرون آمدن از مرداب به فرو رفتن بيشتر در آن، خواهد انجاميد و اين صرفا پيشبيني فانتزيگونه يا خامانديشي و خوشخيالي نيست، دانش علمي زمان است كه با صلابت احكام خود را اعلام ميكند.