اسدالله امرایی در روزنامه اعتماد نوشت: حنانالشیخ نویسنده برجسته لبنانی، زاده سال ۱۹۴۵ است و با بیش از ۱۰رمان و مجموعه داستان، جایگاه ویژهای در میان نویسندگان عرب دارد. آثارش به بیش از بیست زبان ترجمه شده است.
حنانالشیخ با دو رمان «حکایت زهره» و «نافه» در جهان شناخته میشود. او در رمان «نافه» میکوشد با تکیه بر چهار راوی زن، پرده از تباهی اخلاق در کشورهای عربیحوزه خلیج فارس بردارد تا آنجا که بنا به گفته ادوارد سعید، پژوهشگر و نویسنده امریکایی فلسطینیتبار، تصویری که از این کشورها به دست میدهد چنان رک است که نفس خواننده را میگیرد و بیابانی را تصویر میکند که مردم آن به گنج نفت دست یافتهاند و زندگیشان دستخوش تغییر میشود ولی ذهنیت و نگرششان به زندگی و زن دگرگون نمیشود. بیابان حنان الشیخ، بیابان خوش آبورنگ رسانهها نیست که با برجهای بلند و ساختمانهای زیبا هر بینندهای را به خود میکشاند؛ بیابان او جایی پر از تناقضهاست. بیابانی است که نفت چشم و گوش مردمش را باز کرده است تا جایی که سوار هواپیما میشوند و با دیدن آزادیهای فردی جهان غرب - با یکی انگاشتن آزادی و ولنگاری - به دامان بیبندوباری میافتند. مردان این بیابان هر زن فرنگی را مریلین مونرو میبینند و خواهان کام گرفتن از او میشوند؛ ولی به زنان کشور خود اجازه کار کردن و رفتوآمد آزادانه نمیدهند. در این بیابان جادهها بیرهگذرند، گیاهان از گرما میمیرند، ساختمانهای کهنه ویران میشوند و به جای آن ساختمانهای بزرگ آهنین ساخته میشوند. ثروت و مکنت و رفاه مادی فایدهاش فقط به مردان میرسد و زنها محکوم به ماندن در خانهاند، زمان در زندگیشان گم و امروزِ زندگیشان رنگ گذشته میگیرد.
نویسنده نافه به عکاسی میماند که با دوربینش به خانه افراد طبقههای گوناگون جامعه بیابانی میرود تا تصویری نزدیکتر به واقعیت از کشورهای به نفت رسیده حوزه خلیج فارس به دست دهد. کشورهایی مرفه که همهچیزدارند جز آزادی. او با توصیف میگساریها و روابط نامشروع شخصیتها در پی آن است که فساد اخلاقی مردم بیابان را که از خویشتن خویش گسستهاند، مجسم کند. حنان الشیخ ریشه پناه بردن شخصیتهای داستان به دامن تباهی را محدودیتهایی میداند که جامعه سنتی برای مردمش ایجاد میکند.
«کمکم تفاوتهایی که من را به سوی صالح کشیده بود به ستوهم میآورد. جوش آورده بودم. لجباز شده بودم، درست مانند یک تکه سنگ. از همان روزهای نامزدی دیدم که به هم نمیخوریم. خانه خواهرش با هم قرار میگذاشتیم. هرکدام برای رسیدن به هدفی میخواست دیگری را ببیند. من میخواستم سرم را توی دلش بگذارد و تو گوشم غزل بخواند. او میخواست رفتار و منش همدیگر دستمان بیاید تا تو چاهی که پدر و مادرهایمان افتادند، نیفتیم. خواهر صالح به زور زیر بار این دیدارها میرفت. او از رسوایی میترسید، چه به هم میرسیدیم و چه نمیرسیدیم. با همه این دیدارها، باز تلفنی دنبالش میافتادم. او عادت نداشت با تلفن حرف بزند. تا میپرسیدم چرا این اندازه کمحرف است، به شوخی میگفت توی اتاق تنها نیست. میپرسید چرا خوشم میآید تلفنی حرف بزنم. جوابی نداشتم بهش بدهم مگر اینکه بگویم کیف میکنم پشت تلفن حرف بزنم. هربار حرفمان ته میکشید، با خبرهای دروغ و کنجکاوکننده ازش خداحافظی میکردم. جوری حرف میزدم که غیرتش را به جوش آورم. نسبت به آن طراح لباس ایتالیایی بدجور غیرتی شد. او آمده بود پیراهن عروسیام را طراحی کند. طراح از دست من و قول و قرارهایم به تنگ آمد. هرچه هم میکوشیدم نمیتوانستم روی قولم بایستم. به صالح نگفتم آقای طراح یکبار که وانمود کرد شوخی میکند، گفت شاید سنگینی الماسهای ساعت نمیگذارد عقربههایش جلو بروند.... یک ماه نبود سر خانه و زندگیمان رفته بودیم که صدای غرغرم درآمد. انگار از وقتی به بیابان برگشتیم خوشبختی غیبش زد. دیگر زندگیمان بیبرنامه نبود. صالح سر ساعت نه صبح از خواب بلند میشد. از من هم میخواست که پا شوم همراهش صبحانه بخورم. روز بعد بهانه آوردم که خستهام و گرفتم خوابیدم. شب که شد نخواست تا سحر بیدار بمانیم. تا زیر بار خواب نرفتم، خستگی امروز صبحم را به یادآورد و شوخیشوخی گفت کاری میکند که فراموش کنم از خانواده دراکولا هستم. تلاشم را کردم ولی نتوانستم زودتر از ظهر یا کمی از ظهر گذشته از خواب بیدار شوم.»