bato-adv
کد خبر: ۷۷۵۳۹۵

آیا دانشجو‌ها می‌خواستند با غذا ما را مسموم کنند؟

آیا دانشجو‌ها می‌خواستند با غذا ما را مسموم کنند؟
دانشجوی دیگری با یک سینی غذا از راه رسید و برای اولین بار وحشت‌زده شدم. آیا مسموم بود؟ چه نقشه‌ای داشتند؟ می‌خواستم اگر فرصتی برای کاری یا گفتن چیزی پیش آمد تا حد ممکن هوشیار باشم هر چند نمی‌دانستم چه کاری یا چه چیزی برای اولین بار در زندگی‌ام چندان گرسنه نبودم شام یک کپه‌ی یخ‌زده از سوپ مرغ غلیظی بود که مستقیماً از قوطی کنسرو درون کاسه ریخته بودند و با حرکت سینی می‌لرزید.
تاریخ انتشار: ۱۸:۱۳ - ۲۵ شهريور ۱۴۰۳

کتاب «مهمان انقلاب» اثر کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگان‌های سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است.

به گزارش انتخاب، این کتاب که با لحنی شوخ‌طبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگی‌نامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آن‌ها مشغول شد.

حالا آفتاب غروب کرده بود. فقط یک ساعت بود که به این جا آمده بودیم؟ من و بیل هر دو از بی خوابی از پا درآمده بودیم و، چون یک دانشجو را برای مراقبت از ما گذاشته بودند تا مطمئن شوند صحبت نمی‌کنیم کار دیگری نمی‌شد کرد جز این که روی تخت‌ها دراز بکشیم و استراحت کنیم. اما شرایط اتاق تناسبی با آسایش نداشت دانشجویان پسر و دختر پشت سر هم وارد و خارج می‌شدند و در راهرو پایین و بالا می‌رفتند تا مراقب اوضاع باشند. این یک بازی جدید بود و آن‌ها همگی درباره‌ی آن چه داشت اتفاق می‌افتاد هیجان‌زده بودند.

دانشجوی دیگری با یک سینی غذا از راه رسید و برای اولین بار وحشت‌زده شدم. آیا مسموم بود؟ چه نقشه‌ای داشتند؟ می‌خواستم اگر فرصتی برای کاری یا گفتن چیزی پیش آمد تا حد ممکن هوشیار باشم هر چند نمی‌دانستم چه کاری یا چه چیزی برای اولین بار در زندگی‌ام چندان گرسنه نبودم شام یک کپه‌ی یخ‌زده از سوپ مرغ غلیظی بود که مستقیماً از قوطی کنسرو درون کاسه ریخته بودند و با حرکت سینی می‌لرزید.

ناگهان صدای فریاد هلن از اتاق بغلی بلند شد. بیل با خشم به سوی نگهبانان رفت چه بلایی دارید سرش می‌آرید؟ ولش کنید بره؛ شما گفتید اون رو فقط برای تأمین امنیت انتقال مون می‌آرید و هیچ اتفاقی براش نمی‌افته شما یه مشت قلدرید که زورتون به یه زن می‌رسه بیل برافروخته بود. من هم به فارسی چیز‌هایی با همین مضمون گفتم نگهبان جواب داد به شما ربطی نداره به خودمون مربوطه حتماً دروغ گفته هلن جیغ می‌زد و هق هق می‌کرد بابام به خاطر این کارتون پدرتون رو در می‌آره! صدای او بلندتر شده بود و به نظر عصبی می‌رسید به خاطر داد و قال سروکله‌ی چندین دانشجوی دیگر هم در راهر و پیدا شد و با این که با گفتن «هیس، هیس» سعی داشتند ما را به سکوت وادارند، به اصرار برای آزادی هلن ادامه دادیم. بیل آن قدر صدایش را بالا برده بود که می‌ترسیدم با او برخورد کنند، اما به غر زدن به دانشجویان ادامه دادیم. باید این کار نهایتاً مؤثر واقع شده باشد، چرا که صدایشان را شنیدیم که هلن را، در حالی که هق هق می‌کرد، بیرون بردند. فقط می‌توانستیم امیدوار باشیم ر‌هایش کرده باشند.

قیل و قال در خانه‌ی کوچک فروکش کرد و علی رغم دلواپسیمان برای هلن و حضور دائمی، نگهبان مدت زیادی طول نکشید که خوابمان گرفت. پنجره‌ها با پتو پوشیده شده بودند و اتاق تاریک بود به خوابی پر آشوب فرورفتم «خانم.» صدای مردی بود که مرا از خواب پراند. «نباید این کار رو بکنید.» گیج و بی حال به او نگاه کردم یکی از برادران بود به نام حمید. پرسیدم «چیکار؟»

با چشم هاتون به همکارتون علامت دادید.

هنوز کاملاً بیدار نشده بودم، اما فکر می‌کردم می‌دانم منظورش چیست. ببخشید، چی گفتید؟ حمید با قاطعیت گفت: چشم هاتون نباید با چشم هاتون به همکارتون علامت بدید این کار احمقانه ست و خطرناک با همان قاطعیت گفتم من غرق خواب بودم. با چشم هام علامت نمی‌دادم. چشمانم می‌بایست به خاطر خواب کابوس گونه‌ای که می‌دیدم تکان خورده باشد. حمید این را دیده و گمان کرده بود به بیل علامت می‌دهم؛ بنابراین دادند بقیه‌ی شب را روی او نباید علامت‌های مرا می‌دید. به بیل دستور د زمین بگذراند.

برای صبحانه به‌مان نان و پنیر دادند، سپس دو برادر وارد شدند و گفتند من باید با آن‌ها بروم. بی آن که فرصتی برای صحبت با بیل داشته باشم، وسایل مختصرم را جمع کردم و به دنبال آن‌ها با طی کردن چند قدم در راهرو، وارد اتاق خوابی شدم که هلن را در آن نگه داشته بودند به اطراف نگاه کردم و هیچ نشانه‌ای از کشمکش و درگیری ندیدم به این امید بستم که هلن اغراق کرده باشد و با توسل به مکر زنانه از اشک و آه و شلوغ کاری برای تضمین امنیتش بهره برده باشد.

خانه آنقدر کوچک بود که تقریباً می‌شد از هر جای راهرو تمام در‌های خروجی موجود در آن را لمس کرد وقتی به سمت اتاق جدیدم هدایت می‌شدم، لحظه‌ای چشمم به اتاقی افتاد که رو به رویم بود و درش گشوده بود. همکاران امریکایی‌ام هنوز در یک حلقه نشسته بودند و یک نگهبان دانشجو آن‌ها را زیر نظر داشت اجازه نداشتم مکث کنم یا بگویم سلام، اما همین هم اندکی مایه‌ی تسلای خاطر بود. بیل در یک سمتم بود و این امریکایی‌ها در سمت دیگر دیگر تا چند روز نمی‌توانستم با هیچ آمریکایی‌ای دیدار یا صحبت کنم.

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین