عبدالجواد موسوی طی یادداشتی در روزنامه هم میهن نوشت: یکی، دو روزی مانده بود به انتخابات، یکی از شاعران آیینی در اینستاگرام خطاب به رأیدهندگان پیامی را منتشر کرد. او گفت، در طیف متدینین جامعه کم نیستند کسانی که دلشان میخواهد به آقای پزشکیان رأی بدهند و با تفکرات آقای جلیلی مرزبندی جدی و روشنی دارند، اما عدهای سعی دارند طوری وانمود کنند که امکان ندارد کسی مذهبی باشد و به آقای جلیلی رأی ندهد. یا اینکه مذهبی باشد و به آقای پزشکیان رأی بدهد. البته آنهایی که حافظه سیاسیشان خوب کار میکند، میدانند این دوقطبیسازی سالها پیش به راه افتاد و اگرچه روزبهروز پُررنگتر شد اما شروع آن به دوم خرداد ۷۶ برمیگردد. دو طرف هم تا توانستند در آن دمیدند.
منظورم از دو طرف بیشتر جریان رسانهای اینطرفیها و آنطرفیها بود. یکطرف میخواست یکشبه ادبیات جامعه را عوض کند و از جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم ما را به جامعه مدنی و اعلامیه حقوق بشر برساند و طرفدیگر هم با چاپ عکس پیکرهای شهدا و دختران جوان و بانشاط در کنار یکدیگر قصد داشت مردم را علیه دولت بشوراند و به آنها القا کند سبب این اوضاع و احوال، دولتمردانی هستند که از خدا و پیغمبر بیخبرند.
اگر نگویم بازی کاسبکارانهای بود بهجرأت میتوانم بگویم کودکانه و عوامانه بود؛ یک بازی مهیج، سرگرمکننده و سودآور برای بازیگرانش اما بهشدت خطرناک؛ بازیای که سرانجام تفرقه و تشتت هولناکی را برای ما به ارمغان آورد و بهنظرم ریشه بسیاری از مشکلات ما در سالهای پس از دوم خرداد شد.
در همان زمان هم رسانههای اینطرفی و آنطرفی طوری القا میکردند که طرفداران آقای خاتمی اگر مشتی کافر حربی نباشند، دستکم آدمهای بیاعتنا به ارزشهای دینی و انقلابی هستند و در طرف مقابل هم آنهایی که به ناطق نوری رأی دادند اگر آدمخوار نباشند حداقل با زدن و کشتن و بستن هیچ مخالفتی ندارند.
این دوقطبی اندکاندک به اهل سیاست هم سرایت کرد تا آنجا که بر طبق یک قانون نانوشته اهل سیاست پذیرفتند که هرکسی ساز خودش را بزند. اصولگرایان شدند مسئول حفظ ارزشهای دینی، انقلابی و اصلاحطلبان هم شدند حامی حقوق بشر و حفظ کرامت انسانی. اگر فیالمثل در یک فیلم سینمایی یا یک تئاتر اتفاقی خلاف عرف جامعه ایرانی رخ میداد اصولگراها وا اسلاما و وا اخلاقا سر میدادند و در مقابل اصلاحطلبها ساکت مینشستند.
در مقابل وقتی یک فعال سیاسی و منتقد مشکلی برایش پیش میآمد اصلاحطلبها زمین و زمان را به هم میدوختند، اما صدایی از اصولگرایان درنمیآمد. آنقدر این تقسیم وظیفه بهصورت کمیکی داشت اجرا میشد که وقتی علی مطهری جسارت کرد و حرفهایی در دفاع از آزادی بیان زد اصلاحطلب و اصولگرا گیج شدند که ایبابا این دیگه از کجا سر و کلهاش پیدا شد؟
کار به جایی رسید که بعد از چند وقت نه اصولگرا علی مطهری را گردن میگرفت، نه اصلاحطلب. هرچه جلوتر آمدیم اوضاع بدتر شد. از ۸۸ به این طرف دیگر جامعه فرهنگی و سیاسی به دو قطب مذهبی و لامذهب تقسیم شده بود و چه کیفی میکردند این وسط آنهایی که شغلشان دینفروشی یا دینستیزی بود.
مردم اگرچه این وسط، کارِ خودشان را میکردند و بار خودشان را میبردند، اما آنها نیز اندکاندک از این فضاها متأثر شدند. در دهه ۹۰ خدا و پیغمبر شده بود ملک طلق یک عده خاص و خیلیها از ترس اینکه مبادا درکنار آنها قرار بگیرند عقایدشان را پنهان میکردند. به گمانم یکبار نوشته بودم که زندهیاد هوشنگ ابتهاج میگفت، میترسم از اینکه شعری را که برای امام حسین (ع) گفتهام منتشر کنم.
این فضا تا همین چندروز پیش ادامه داشت تا اینکه ناگهان مردی بهنام مسعود پزشکیان به صحنه سیاست ایران وارد شد. مردی که فارغ از دوقطبیهای مضحک و کاسبکارانه سخت به اعتقاداتش پایبند است؛ مردی که در مقابل مدعیان دینمداری و ارزشمداری با صدایی رسا و محکم از عدل علی (ع) سخن میگوید و تناقضات آنها را با شعارهای اصیل انقلابی و اسلامی گوشزد میکند.
هرچند دشمنان قسمخورده او برای زمین خوردنش از هیچ کوششی فروگذار نمیکنند، اما آنها هم خوب فهمیدهاند این بمیری از آن تو بمیریها نیست و اینبار نمیتوان بهراحتی حریف را به کفر و زندقه متهم کرد. اگر آنها بلدند با فریاد حیدر حیدر مخالفانشان را بترسانند اینبار با مردی مواجهند که طرفدارانش بلندتر از آنها حیدر حیدر میگویند. اگر آنها شرکت در مراسم عزاداری در محرم را ویژه خود میدانند اینبار با کسی طرفند که خودش یک هیئتی تمامعیار است. متاسفم دوستان! اینبار کارتان خیلی سخت است.