هر چند کودتای سوم اسفند (۱۲۹۹) دو شخصیت اصلی داشت، اما بیشتر با رضاخان/ سردار سپه/ رضا شاه بعدی به یاد میآید. به این خاطر که رهبر سیاسی (سید ضیاء الدین طباطبایی) ۱۰۰ روز بعد جدا شد و ۲۰ سال بعدی دوران رضاخان بود.
۴ سال اول به عنوان سردار سپه و رییس الوزرا و از ۱۳۰۴ تا ۱۳۲۰ پادشاه. جدای این سوم اسفند ۱۲۹۹ پای اعلامیه «حکم میکنم» این امضا بود: رئیس دیویزیون قزاق اعلیحضرت اقدس شهریاری و فرمانده کل قوا ـ رضا و تاریخ هم به هجری قمری:۱۴ جمادیالثانی ۱۳۳۹
در آن فرمان ۹ مادهای آمده بود:
حکم میکنم:
مادهٔ اول ـ تمام اهالی شهر تهران باید ساکت و مطیع احکام نظامیباشند.
مادهٔ دوم ـ حکومت نظامی در شهر برقرار و از ساعت ۸ بعدازظهر غیر از افراد نظامی و پلیس مأمور انتظامات شهر، کسی نباید در معابر عبور نماید.
مادهٔ سوم ـ کسانی که از طرف قوای ناظمی و پلیس مظنون به اخلال آسایش و انتظامات واقع شوند، فوراً جلب و مجازات سخت خواهند شد.
مادهٔ چهارم ـ تمام روزنامهجات و اوراق مطبوعه تا موقع تشکیل دولت به کلی موقوف و برحسب حکم و اجازه که بعد داده خواهد شد، باید منتشر شوند.
مادهٔ پنجم ـ اجتماعات در منازل و نقاط مختلفه به کلی موقوف و در معابر هم اگر بیش از سه نفر گرد هم باشند، با قوهٔ قهریه متفرق خواهند شد.
مادهٔ ششم ـ درب تمام مغازههای شراب فروشی و عرقفروشی، تئاتر و سینما و فتوگرافیها و کلوپهای قمار باید بسته شود و هر مست که دیده شود، به محکمهٔ نظامی جلب خواهد شد.
مادهٔ هفتم ـ تا زمان تشکیل دولت، تمام ادارات و دوائر دولتی، غیر از ادارهٔ ارزاق تعطیل خواهند بود. پستخانه، تلفن خانه، تلگراف خانه هم مطیع این حکم خواهند بود.
مادهٔ هشتم ـ کسانی که در اطاعت از مواد فوق خودداری نمایند به محکمهٔ نظامی جلب و به سختترین مجازاتها خواهند رسید.
مادهٔ نهم ـ کاظم خان به سمت کماندانی شهر انتخاب و معین میشود و مأمور اجرای مواد فوق خواهد بود.
(منظور از کمان دانی فرمانداری نظامی است).
تمام داستان، اما اعلامیۀ حکم میکنم نبود، زیرا چنان که اشاره شد کودتا با دو شخصیت شناخته میشود: سید ضیاء الدین طباطبایی و رضاخان میرپنج. کودتایی که به یک دهه آشوب ناشی از سرایت تبعات جنگ جهانگیر اول به ایران و نه به خاطر انقلاب مشروطه پایان داد و بخت با ایران یار بود که با فروپاشی امئراتوری عثمانی و انقلاب در روسیه تزاری فضا تغییر کرد و حفظ تمامیت ارضی ایران در دستور کار برتیانیا قرار گرفت.
دربارۀ حامیان خارجی کودتا بحثهای گوناگونی درگرفته و در عین این که دو قطب مخالف دارد در میانه هم دیدگاههای تازهای مطرح شده است.
قطب اول کودتای سوم اسفند را به تمامی دستپخت و سناریوی انگلیسی میدانند و سیدضیاء و رضاخان را مجری و آلت دست و قطب دوم رضاخان/ سردارسپه/ رضاشاه را به مثابه قهرمان ملی و در قوارۀ نادر شاه و آقامحمدخان قاجار برمیکشند با این اشتراک که هر سه ایران را یکپارچه کردند یا متحد ساختند.
با این که ۱۰۳ سال از کودتا میگذرد و خصوصا به بهانۀ یکصدمین سالگرد نکات فراوان آمده، اما چون رضاشاه ناگهان از دل تاریخ بیرون کشیده شده میتوان به نکاتی دربارۀ او پرداخت:
۱. پررنگ شدن نام رضاشاه در سالهای اخیر را نمیتوان تنها به علاقههای تاریخی مردم ایران نسبت داد چرا که اگر چنین بود همین علاقه را به تاریخ انقلاب مشروطه و قهرمانان آن در ۱۵ سال قبل از کودتای سوم اسفند نشان میدادند حال آن که میدانیم اطلاعات غالب ایرانیان از انقلابی که ایران را به جهان پیوند زد و مناسبات کهنه را برانداخت، بسیار اندک است.
(تاریخ رسمی کشور در دهههای اخیر هم تنها به نقش روحانیون توجه دارد و حتی شیخ فضلالله نوری دشمن مشروطه را که به حکم فاتحان مشروطه خواه تهران و به اتهام همکاری با محمد علی شاه به اعدام محکوم شد در زمرۀ رهبران انقلاب مشروطه به خورد بچه مدرسه ایها میدهند!)
پس این توجه، دلیل یا دلایل دیگری دارد. میتواند ناشی از تبلیغات شبکۀ فعلا تعطیل شدۀ «من و تو» و نفوذ شبکههای اجتماعی و البته به قصد ابراز نارضایتی از عملکردها باشد. پیدا شدن جسد مومیایی شدۀ منتسب به رضاشاه و شعارهایی در اعتراضات دی ماه ۹۶ نیز قطعاً بیتأثیر نبوده است.
عامل دیگر سفرهای متعدد ایرانیان به ترکیه است. برخی احساس میکنند پروژۀ رضاخان در ایران ناکام ماند، ولی همتای او مصطفی کمال پاشا در ترکیه آن را جلو برد. همسایگی ترکیه با ایران، علاقۀ وافر رضا شاه به آتاتورک به رغم بیعلاقگی او به مردمان ترک و نفوذ فرهنگی ترکیه در ایران در سالهای اخیر به سبب سریالهای شبکههای جِم این مقایسه را دامن زده است.
۲. هر چند سوم اسفند با نام رضاخان پیوند خورده، اما سید ضیاء خود را مرد شمارۀ یک کودتا میدانست و این را هم در دفاعیه خود در مجلس چهاردهم به صراحت گفته و هم در گفت و گوی مفصل با صدرالدین الهی روزنامه نگار. در اصطلاح سینماییها نقش اول او بود و رضاخان نقش مکمل را ایفا میکرد و بعد از ۱۰۰ روز و با حذف سید ضیا به نقش اول تبدیل شد. از این رو از تبلیغ کنندگان میتوان پرسید چرا اصرار دارند نقش سید ضیا را فراموش کنند یا کمرنگ جلوه دهند؟
این یادآوری میتواند مفید باشد که در سال ۱۳۲۲ و در آغاز سلطنت محمدرضاشاه جوان و در حالی که کشور در ضعف کامل پس از اشغال و تحقیر قدرتهای خارجی به سر میبرد مجلس چهاردهم تشکیل و دکتر محمد مصدق نمایندۀ اول تهران شد و سید ضیاءالدین طباطبایی هم به عنوان نمایندۀ یزد به مجلس چهاردهم راه یافت. مصدق، اما به اعتبارنامۀ او اعتراض کرد و تلویحا هشدار داد که سیدضیا درصدد انجام کودتایی دیگر است و همین یعنی مصدق هم سیدضیا را مجری اصلی کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ میدانسته است.
مخالفت دکتر مصدق با اعتبارنامۀ سیدضیاء در آغاز مجلس چهاردهم در دو نطق تاریخی ۱۶ و ۱۷ اسفند ۱۳۲۲ سیدضیا را پس از ۲۳ سال واداشت تا به صراحت بگوید اگر چه نقش اول با او بوده، اما مسؤول عملکردهای بعدی نیست با این حال به صراحت گفت: «فرد اول کودتا من بودم نه رضا خان».
۳. این ادعا یا تصور که مدرن شدن ایران با رضاشاه شروع شد درست نیست. زیرا روند نوسازی ایران از زمان ولیعهدی عباس میرزا - ولیعهد فتحعلیشاه- آغاز شده بود و اگر خود او بر تخت مینشست بسی زودتر، شاهد گذار ایران از سنت به مدرنیسم و تجدد بودیم و از نابختیاریهای ایرانیان یکی هم است که عباس میرزا قبل از آن که به سلطنت برسد درگذشت و مسیر تغییر کرد و فرزند او محمد میرزا یا محمد شاه بعدی از توسعه گرایی پدر ارثی نبرده بود.
یادمان باشد که سردار سپه هم خود رییسالوزرای یک پادشاه قاجار بود. همین که قزاق بود یعنی قبل از رضاشاه هم ما قشون داشتیم. اولین مرکز آموزش عالی ایران هم نه دانشگاه تهران که دارالفنون است که امیر کبیر پایه گذاشت و ناصرالدین شاه قاجار افتتاح کرد. اتومبیل و سینما و موتور برق و دیگر مظاهر تمدن جدید همه در دوران ناصرالدین شاه قاجار وارد ایران شد و این تلقی که ناگهان با رضاشاه چشم و گوش مان باز شد به کلی نادرست است.
با سه سفر ناصرالدین شاه به فرنگ که در تاریخ پادشاهی ایران بیسابقه بود نگاه او تغییر کرد. چنان که گفته شد این گونه نیست که رضاشاه ایران را ابتدا به ساکن مدرن کرده باشد البته روند مدرنیزاسیون را سرعت و وسعت و عمومیت داد و، چون کشور دیگر به صورت ممالک محروسه اداره نمیشد بیشتر به چشم آمد، ولی انکار دستاوردهای قبل و این ادعا که نقطه صفر ما سال ۱۳۰۴ و پس از سلطنت رسمی رضاشاه است از تبلیغات نادرست عصر پهلوی و به تبعیت از ترکیه است.
حال آن که با فروپاشی امپراتوری عثمانی ترکهای عثمانی دولت ترکیه را تأسیس کردند. ایران، ولی همیشه ایران بوده و رضاشاه حاصل فروپاشی یک امپراتوری نیست.
۴. این پرسش قابل طرح است که اگر رضاخان تنها به فکر آبادانی ایران بود و به قدرت و سلطنت و حکومت نمیاندیشید، چرا به رییسالوزرایی و استمرار همان روند ۴ ساله بسنده نکرد که در آن مقطع حامیانی در اندازه و آوازۀ ملک الشعرای بهار هم داشت، و در پی تأسیس جمهوری و برانداختن قاجار برآمد و بعد از مخالفت روحانیون با جمهوری به فکر آن افتاد که خود شاه شود؟
مگر جز این است که احمد شاه بیچاره به معنی واقعی کلمه سلطنت میکرد نه حکومت و اصلا از ایران رفته بود و در پاریس خوش میگذراند تا به تصور خود پادشاه مشروطه باشد؟ مصدق نیز همین را به او گفت. همچنان رییس الوزرا باشید و به خدامت خود ادامه دهید. در حالی که اگر شاه شوید چنانچه در کارهای دولت دخالت نکنید برنامههای عمرانی تعطیل میشود و اگر دخالت کنید مشروطه تعطیل خواهد شد.
در پاسخ گفته میشود هر آینه امکان داشت احمد شاه او را عزل کند و پروژههای سردار سپه ناتمام بماند. توضیح و دفاع خود رضاشاه، اما این است: من تاج را از سر احمد شاه برنداشتم و بر سر خودم نگذاشتم. تاج پادشاهی زمین افتاده بود. من از روی زمین برداشتمش نه از سر کسی.
۵. تیم اصلی ده سال اول سلطنت رضاشاه را ۷ چهره شکل میدادند و رضاشاه در دهۀ دوم، هر هفت نفر را به شکلی کنار زد.
آنچه به عنوان خدمات رضاشاه توصیف میشود در واقع حاصل فکر و عمل این ۷ نفر است: مستوفیالممالک، نصرت الدولۀ فیروز، عبدالحسین تیمورتاش، مخبر السلطنه، محمد علی فروغی، علی اکبر داور و سید حسن تقی زاده.
بر این اساس میتوان گفت رضاشاه چوب جفا به اینان را خورد و اگر در سالهای آخر یکی از این ۷ نفر در کنار او بود چه بسا از آن پایان تراژیک میجست. در روزهای آخر فقط فروغی مانده بود آن هم نه در ساختار حکومت که در کنج خانه و اگر او هم نبود مجال انتقال سلطنت را نمییافت.
۶. اگر نقش اول کودتا سید ضیا بوده چرا او را پس از ۱۰۰ روز کنار زدند و اگر ستایش کنندگان رضاشاه به کارنامۀ او کار دارند و نه نحوۀ روی کار آمدن اوچرا کاری به سید ضیا ندارند؟
ساده سازی ماجرا این است: ایران آشفته بود و رضا شاه ظهور کرد و با انگلیسها درافتاد و، چون جانب آلمانها را گرفت همان انگلیسیها او را کنار گذاشتند و به تبعید فرستادند.
به عبارت دیگر اگر به قدرت و تخت رسید حاصل لیاقت خودش بود و اگر کنار زده شد دسیسۀ خارجی بود. با این وصف چرا همان دسیسه چینان، سلطنت را در خانوادۀ پهلوی ادامه دادند؟ پاسخ میدهند تا حکومت به دست کمونیستها نیفتد. این آشفتگی استدلالی به خاطر انکار سید ضیاست. حال آن که اگر او را از معادله کنار نگذاریم حل آن ممکن است.
۷. موج تبلیغات کنونی برای رضا شاه در عصر محمد رضا هم نبوده و اساساً شاه تا مدتها کاری به پدرش نداشت و در آغاز دهۀ ۵۰ و به خاطر جشنهای ۲۵۰۰ ساله بود که اسکناس تصویر پدر و پسر منتشر شد و گرنه خود محمد رضا شاه علاقهای به تجدید خاطرات پدر نداشت. تنها در سالنامۀ دنیا رجال قدیمی از عهد رضاشاه خاطره مینوشتند.
به عبارت دیگر آن قدر که در سالهای اخیر از رضاشاه میشنویم در دورۀ محمد رضاشاه که پسرش بود نمیشنیدیم! یک دلیل این بود که برای شاه مناسبتهای تاریخی آزارنده بود. این که در روز آغاز سلطنت او پدر و اعضای خانواده در حال ترک ایران بودند و پادشاه ایران شد، ولی پدرش در آفریقای جنوبی و جزیرۀ موریس روزگار میگذراند و همان جا از دنیا رفت و تا چند سال پس از مرگ، جنازۀ او را نمیتوانست برگرداند موضوعاتی نبود که بخواهد مدام یادآوری کند. یادآوریها را دوست نداشت چندان که کلاردشت زیبا را هم به دلیل مرداد ۳۲ یا بر هویدا خرده گرفت چرا در مجلۀ تلاش از دکتر مضدق نام برده اند.
۸. پهلوی ستایان از جمهوری اسلامی انتقاد میکنند که در این ۴۵ سال و در تریبونها و صدا وسیما و کتب درسی تا توانسته سیمای رضاشاه را سیاه جلوه داده است. اما آیا این همان کاری نیست که پدر و پسر طی ۳۷ سال با قاجار کردند؟
اگر خودشان به خاطر مدرنیسم شایستۀ ستایش بودند ناصرالدین شاه مدرن نبود؟ اگر گناه ناصرالدین شاه قتل امیر کبیر بود – که بود- چرا پدر و پسر در حق دکتر مصدق که امیرکبیر دوبارهای بود چنان کردند؟ حال آن که مصدق تا لحظۀ آخر به سلطنت مشروطه وفادار ماند.
۹. در رد اتهام انگلیسی بودن رضاشاه گفته میشود اگر انگلیسی بود چرا او را برداشتند و به تبعید فرستادند و تحقیر کردند و حتی چمدانهای او را در بندرعباس تفتیش کردند تا جواهرات سلطنتی را نبرده و ندزدیده باشد.
جدای این که انگ انگلیسی را درست بدانیم یا نه فراموش نکنیم اولا: این همه آدم که از هم طلاق میگیرند نیز روزی ازدواج کرده و سالها در یک بستر خفته و خاطرات مشترک داشتهاند و دارند. روزگاری شاید مورد وثوق بوده و بعد از چشم آنها افتاده است. درست مثل رفتاری که خود رضا شاه با تیمورتاش و داور و دیگران داشت. به عرش میبُرد و بعد که خشم میگرفت، بر فرش میکوفت.
ثانیا: چرا انگلیس در جنگ دوم جهانی به اشغال ایران روی آورد؟ برای یاری اتحاد شوروی که در مقابل آلمان تاب آورده و میتوانست هیتلر را شکست دهد و روسها خواستند رضا شاه برود و انگلیسیها اجرا کردند نه این که انگلیسیها در رقابت با آلمانها او را بردارند. کما این که سر ریدر بولارد هم گفته «متفقین هرگز به روشنی خواستار کناره گیری رضا شاه نشدند.»
رضاشاه عمیقا ضد کمونیست بود و شوروی را خوش نمیداشت اگر چه از مسلک اشتراکی چندان هم سر در نمیآورد. پس بهتر آن است که گفته شود دولت انگلستان به خواست اتحاد شوروی رأی به حذف رضاشاه داد و روسها هم لابد فکر میکردند سر فرصت با شاه جوان وارد گفتگو میشوند. یا، چون او را خام و بیتجربه یافتند از سلطنت او استقبال کردند تا حامیان اتحاد شوروی در ایران در فرصت مقتضی او را از سر راه بردارند. اگر ترور شاه در نیمه بهمن ۱۳۲۷ را کار حزب توده بدانیم این نظریه تقویت میشود.
۱۰. در تبلیغات رسمی و در سریالهای تلویزیونی بارها گفته شده که دولت انگلستان مجری کودتای سوم اسفند بوده است. دکتر همایون کاتوزیان، اما اول بار ثابت کرد که هر چند سفارتخانه در جریان بوده، ولی وزارت خارجه در جریان نبوده است. آقای زیباکلام هم در مناظرهها و کتاب خود روی این موضوع که وزارت خارجه انگلیس ابتدا در جریان نبوده بسیار تأکید دارد تا اتهام وابستگی را بزداید.
البته در بریتانیا و در اموری از این دست تنها وزارت خارجه تصمیم نمیگیرد تا اگر بگوییم بیاطلاع بود یا بعدا مطلع شد و هر گونه احتمال ارتباط را نفی کنیم. در حالی که سفارتخانهها هم اختیار گسترده داشتند و اصطلاح «وزیر مختار» گویاست. جدای این وزارت مستعمرات که در هند دفتر داشته و نخست وزیری و سازمان اطلاعات و امنیت هم طرح میدادند.
در این فقره میتوان این روایت را پذیرفت که سید ضیا با سفارت تماس گرفته و موافقت آنان را جلب کرده بود و وزیر مختار هم مسؤولیت را بر عهده گرفت. اما این که در لندن طرحی را نوشتند و دادند دست آیرونساید و او هم مثل فیلمها برای هر یک از افراد اعم از سید ضیا و رضاخان نقشی را تعریف کرد به درد سریالهای تلویزیونی ایران میخورد.
شنیدم دربارۀ سریال معمای شاه خواسته شده بود روی سه موضوع بسیار تأکیدکنند. اول فساد شاه، ثانیا نفوذ بهاییان و سومی وابستگی به انگلیس. اثبات این وابستگی به انگلیس آن قدر مهم است که کارگردانی مثل ابوالقاسم طالبی در سریال «به کجا چنین شتابان» که ربطی به سیاست ندارد نیز دنبال این بود ثابت کند که در اختلاسها - پیش فروش دورغین خانه- نیز دست انگلیس در کار است تا بعدا به عنوان سرمایه گذار بازگردند.
۱۱. حامیان و مدافعان رضاشاه هم به او در مردم سالاری و دموکراسی و حقوق ملت و آزادیهای مدنی و سیاسی و اجتماعی نمرۀ مثبت نمیدهند و تنها از منظر یک پارچگی ایران و جلوگیری از فروپاشی ستایش میکنند.
مهمترین توجیه این است که در آن زمان مگر چند دموکراسی در منطقه داشتیم یا مگر چه اندازه از جمعیت ایران سواد داشتند و با آن نظام ارباب- رعیتی چگونه میشد دموکراسی آورد در حالی که از ۹ مهر ۱۲۸۸ (که مشروطه خواهان دوباره قدرت را در دست گرفتند تا ۴ اسفند ۱۲۹۹ که سید ضیا دولت تشکیل داد و تنها طی ۱۱ سال ۱۹ رییس الوزرا یا نخست وزیر مأمور تشکیل دولت و بازگرداند آرامش شدند و ناکام از میدان به در شدند.
۱۲. هر چند با انقلاب ۱۳۵۷ سلطنت به طور اعم و پادشاهی سلسلۀ پهلوی به شکل خاص برافتاد و تا سالها هیچ کس دربارۀ رضاشاه سخنی در ستایش نمیگفت، اما این گونه نیست که میراث رضاشاه به کل از میان رفته و جمهوری اسلامی با هر کاری که او کرده مخالف باشد.
کما این که تأکید بر زبان رسمی، تمرکزگرایی، اقتصاد دولتی، خدمت سربازی اجباری، بدبینی به برخی خواستهای قومیتی، آموزش و پرورش و آموزش عالی یکدست و نگاه پادگانی به مدرسه و مواردی از این دست به ذات سیاستورزی در ایران بدل شده و از این حیث حامیان رضاشاه هر از گاهی به یاد او میافتند.
۱۳. الگو برداری رضاشاه از آتاتورک ناقص بود. زیرا ترکیه صاحب حزب و پارلمان و جامعۀ مدنی شد و به لحاظ شخصی هم آتاتورک مال اندوزی نمیکرد. رضا شاه، اما سراغ خرید یا تصرف املاک رفت و حزب و پارلمان و روزنامه را لگدکوب کرد. رضاشاه به دنبال جمهوری بود و به همین خاطر نتوانست یک سلطان واقعی باشد.
شاهی که خود را سایه خدا میداند شاهان پیشین را تخریب نمیکند. اگر به اندرز مصدق گوش فراداده بود و تاج بر سر نمیگذاشت یا خود را حاکم نظامی موقت معرفی میکرد داستان تغییر میکرد. رضاشاه برای جمهوری آمده بود و بر تخت سلطنت نشست.
حال آن که در تاریخ ایران سلطنت هر گاه از روحانیت دور شده آسیب دیده و سلطنت منهای تأیید روحانیت دوام نمیآورد. اگر به روحانیت نیاز نداشت میتوانست اعلام جمهوری کند و به خاطر شکست این ایده در آغاز کار دیگر پی گیر آن نشد.
۱۴. گفتمان مذهبی چه در ترکیه و چه در ایران قوی بود و هست. اگر کسانی گمان میکنند وقوع انقلاب موجب بازگشت ایران به گفتمان مذهبی شد به ترکیه امروز نگاه کنند که بدون انقلاب، قدرت در اختیار یکی از نیروهای تربیت شده در مکتب اخوانالمسلمین است. وقتی در ترکیۀ لاییک، این اتفاقات افتاده لاییسیته رضاشاه حتی اگر انقلاب ۵۷ درنمیگرفت نیز به همین فرجام میرسید.
۱۵. نوع مواجهۀ ایرانیان با نیروهای اشغالگر در دو جنگ اول و دوم را هم در ارزیابی کارنامۀ رضاشاه نباید فراموش کرد. در جنگ اول دولت مرکزی اقتداری نداشت و از ارتش سراسری هم خبری نبود و عشایر و دیگران با چنگ و دندان و با سلاحهایی که در اختیار داشتند در مقابل اشغالگران ایستادند.
در جنگ دوم ارتش ۱۰۰ هزار نفری و قدرت دولت مرکزی داشتیم، اما انگیزههای محلی از میان رفته بود و به طرفهالعینی هر جا را خواستند گرفتند و به شاه مملکت گفتند برو که اگر به تهران برسیم پوستت را میکنیم و زودتر به سمت جنوب راه افتاد از بیم آن که روسها که به قزوین رسیده بودند، وارد تهران شوند و سراغ او بیایند.
۱۶. خطای رضا شاه گرایش به آلمانها نبود. این تصور بود که مدرنیسم بی مدرنیته شدنی است. مدرنیسم تجدد ظاهری است. ساختمانهای جدید و محصولات فناوری و مدرنیته روح تمدن است: دموکراسی.
در جمع اولین گروه محصلان اعزامی به اروپا که مهدی بازرگان نیز در شمار آنان بود توصیه کرد تکنیک فرنگ را یاد بگیرند و به کارهای دیگر کار نداشته باشند. اما مگر میشد؟ هم تکنیک را یاد گرفتند و هم به کارهای دیگر از جمله شیوۀ تمشیت امور کار داشتند.
۱۷. این پرسش مهم است که اگر رضاشاه چنان است که تلویزیون من وتو تصویر میکرد چرا وقتی داشت میرفت همه شاد بودند و احساس میکردند سایۀ دیکتاتور کم شده و چرا محمد رضای جوان در ۱۲ سال اول میکوشید سیمای پادشاهی دموکرات را ترسیم کند و هیچ یک از کارهای پدر را در آن دوازده سال اول تکرار نکرد؟
۱۸. اشاره شد که رضاشاه علاقهای به عنوان شاه نداشت و همین یک موقعیت پارادوکسیکال ایجاد کرده بود. همیشه لباس نظامی بر تن میکرد. بیشتر اوقات میایستاد. حرمسرا نداشت. (چند همسری را به معنی حرمسرا ندانیم). شاهان اهل سفر و ضیافت و میگساری و زن بارگی و بزم و خنیاگریاند و او هیچ یک نبود و تنها اهل دود بود آن هم در حدی که گرفتار نشود. تنها سفر خارجی او در دوران پس از ریی الوزرایی هم به ترکیه بود.
از این رو عنوان «دیکتاتور» او را بیشتر میسزد که در آن زمان منفی هم نبود.
۱۹. وضعیت رضاشاه در سالهای تبعید به واقع رقتبار است و هرقدر هم بخواهیم سیمای یک قهرمان را از او ترسیم کنیم بخش آخر کار را خراب میکند. شگفتا که فرزند او نیز به چنین سرنوشتی مبتلا شد. اگر انگلستان آن بلا را سر رضاشاه آورد چرا محمد رضاشاه فاصله نگرفت؟ چرا پشت مصدق نایستاد تا با هم انتقام بگیرند؟
۲۰. نه نیاز است دستاوردها را انکار کنیم که کافی است ایران ۱۳۰۰ را با ایران ۱۳۲۰ مقایسه کنیم و نه نیاز است نگاه نوستالژیک داشته باشیم. یادمان باشد که در ایران و در این ۱۱۷ سال دو انقلاب بزرگ به قصد مدرن شدن سیاست ورزی و رهایی از مناسبات کهنه درگرفته است. اولی مشروطه در ۱۲۸۵ خورشیدی و دومی انقلاب ۱۳۵۷.
عملکردها را باید با اهداف این دو انقلاب سنجید.
رضاشاه پهلوی به میزانی منفی است که از مشروطه دور شد و به میزانی مثبت. همان گونه که نفی رضاشاه با اصرار بر انجام برخی روشهای او سازگار نیست ستایش او نیز با مدعای مردمسالاری نمیخواند. مهمترین چالش پهلوی گرایان کنونی همین است که چگونه میتوانند هم او را ستایش کنند و هم لیبرال باشند، چون هر چه بود لیبرال نبود.