مجتبی مرادی؛ کارِ آن کاسب، زندگیِ آن بینوا را تغییر نداد ظاهرا، تا وقتِ بازگشت به دیارشان، همانجا و در همان خانه که به خرابه میمانست، زندگی میکردند، اما در من که رهگذر بودم، در او که مهاجر بود و در کاینات که قانونِ خودش را دارد، تغییراتی حاصل شد از جمله آن که پس از گذشتِ سالها، هنوز آن رویدادِ کوچک، همچون عکسی درخشان، پیشِ چشمِ من است...
در امرِ فرهنگی نیز، حکایت چنان است. یکی از بستگان که نام و آوازهای ندارد و اهلِ تظاهرات و نمایش نیست، هر بار که با هم عزمِ در و دشت و کوه و کمر و طبیعت کردیم، شکلاتی اگر خورده، برگِ پلاستیکیاش را در جیبش گذاشته تا همان قدر هم طبیعت را آلوده نکند و من این زیبایی را از او آموختم و هر بار چنان میکنم و هر بار او در یادِ من است؛ نوعی صدقهی جاریه و بلکه باقیات الصالحات...
گاه آن کارِ کوچک، یک لبخند است. مردی که بنا بود و سالهاست از عالمِ خاکی کوچ کرده، هر بار، از دور، تا مرا میدید، تا میدیدمش، لبخندی هدیه میداد، چنان خوش میشدم که انگاری شهر را به نامِ من کرده باشند. نمیدانم دیگران او را چگونه در یاد دارند، اما آن بنّا برای من معادلِ یک لبخند است هنوز؛ لبخندی از سرِ صدق و صفا و بی رنگ و ریا...
روزی، بهار بود، قدم میزدم که یکی از بستگانِ نظامیام را دیدم، او مرا دید یعنی، نه چندان از سرِ شوق و صرفا از رویِ ادب سلامعلیکی و خوش و بشی کردیم، کوتاه، خداحافظی کردیم، چند قدمی رفته بودم که صدایم کرد، در دلم الهی خیر باشد! از جیبش چند گلِ "سوراله" که بویی جانفزا و روحنواز دارد به دستم داد. من آن نظامیِ خویشاوند را نه با تفنگ و سردوشی و درجه که با چند شاخه گلِ سوراله در یاد دارم...
دوستی دارم نازنین، دور است اما، حیاتش باغچهی کوچکی دارد، در آنجا گل میکارد، عکسِ گلها را برای من میفرستد، خانه معطر میشود، زندگی لطافت مییابد، بویِ مطبوعِ سخاوت و دوستی خوشم میدارد حتی اگر آن روز از دندهی چپ برخاسته باشم و هوا قمر در عقرب باشد و کارد به استخوان رسیده باشد...
مهمانِ خانهای بودم، در سرزمینی دیگر، خود نیز غریب بودند، مرا، چون قوم و خویش دیدند که همزبانشان بودم، کدبانویِ منزل که زنی بود گل و خیلی گل و نامش با خلق و خوی و روش و سرشتش یکی بود و بیخود "گلزار"ش نخوانده بودند پدر و مادرش، غذایی پخته بود بس لذیذ که انگشتهایت را هم بخوری، همه که سیر شدند خدا را شکر گفتند و برخاستند، من بسیار از بانو تشکر کردم و حتی گفتم: با عرضِ معذرت، مقامِ دومِ مهربانی و هنرمندی و بانویی را به شما اختصاص میدهم (مادرم اول است)، لبخندی زد، بیدرنگ اشک در چشمانش حلقه زد، بعدتر فرمود که سی سال است در این خانه است و یک " دستت درد نکند" نشنیده است.
گاهی آهی در بساط نیست که با دیگری قسمتش کنی، روزگار طرحِ لبخند را از سیمایت ستانده است که کرامتی در حدِ یک تبسم به خرج دهی، اما به دردمندی افتاده "توجّه" میکنی، میبینیاش، میشنویاش و تنها با همان توجه آن انسانِ درمانده و افتاده به زندگی برمیگردد و در دلش میگوید: "سپاس خداجان! "
آری، ما انسانهای نامآور و بزرگ و مهمی نیستیم شاید، کتابِ تاریخ جایی برای ما در نظر نگرفته است شاید، سرتیتر و تهتیترِ خبرها نیستیم شاید، کسی نیستیم که برایمان دست بزنند و هورا بکشند، "کوچک" هستیم و کارهای کوچک میکنیم، اما " کوچک زیباست"، آن قدر که هستی وامدارِ آن باشد و بزرگان به آن رشک ورزند...