«موفقیت عملیات، سقوط قصر، مرگ رئیسجمهور.»
به گزارش هم میهن، این پیام اعلان مرگ یک رویا بود، مرگ یکی از زیباترین تجارب سیاسی و اجتماعی قرن بیستم، پایان تلاش صلحآمیز آلنده و پیروانش برای برقراری دموکراسی، بدون بهکارگیری سرکوب مخالفانش و بدون خشونت. خشونتی که آلنده تلاش در اجتناب از آن داشت، با تمام توان به ساختمانی حمله برده بود که تا آخرین لحظه برای دموکراسی مبارزه کرد و اگر کودتاچیان با هواپیما و بمباران از آسمان و تانک از زمین حمله نمیکردند، چگونه میتوانستند در برابر ملتی پیروز شوند که با ظهور آلنده شکوفا شده بود. این پایان حکومت مردم بود و البته آغاز روایت آریل دورفمن در کتاب «نشخوار رویاها».
بالاترین آمار در میان صادرات شیلی به مس اختصاص دارد، اما در دههی ۱۹۸۰، تبعیدیان سیاسی گوی رقابت را از مس بردند!
اگر دورفمن در روز ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳، در نقش مشاور فرهنگ و رسانهی آلنده، در قصر ریاستجمهوری میبود، بیشک کشته میشد. فرار دورفمن از چنگ مرگ از روز کودتا آغاز شد و تا سالها بعد ادامه یافت. او به دستور حزب به سفارت آرژانتین پناه برد و از آنجا به آرژانتین، سپس به پاریس رفت و بعد از هلند و درنهایت از آمریکا سر درآورد و گریز دائمی او از مرگ، مرگ در هیئتحقیقی و مرگ باورها و رویاهایش، از همان سفارت آرژانتین با داستانهایی همراه بود؛ داستانهایی که بهتدریج عمق و دامنهی فجایع دیکتاتوری را نمایان میساختند. آریل دورفمن، سرخورده از شکست، با زن و پسر خردسالش کشور را ترک کرد.
هیچ الههای از سکوت من آزرده نشده بود...
آریل با بار عذاب وجدان به پاریس رسید، عذاب وجدان از اینکه کنار آلنده نبوده و بیشتر به دلیل وعدههایی که او و همپیمانانش به تودهی مردم داده بودند، وعدههایی که محقق نشد و سکوت بر او چیره شد. در توالت متلی ارزانقیمت در پاریس، در سحرگاهی که هیچ الهامی برای دورفمنِ نویسنده به همراه نداشت، سکوت تمامقد رخ نمود و به خودتنبیهی او با غوطه زدن در فقر و فلاکت دامن زد. دورفمن با تمام توان تلاش کرد از همان مسیر گذشته پیش برود، شاید که رویاهای ازدسترفته محقق شوند. تمام زندگی خود را وقف فعالیتهای حزبی کرد و سکوت ادبیاش را پسِ زندگی سیاسی پنهان کرد، تا اینکه درنهایت دریافت این راه، راه او نیست و آنگاه بود که الههی شعر و هنر به او رو کرد، با شعری دربارهی مردی که پلهها را میشمارد تا به قتلگاه خود برسد.
اگر ۲۰ پله بود، تو را به دستشویی نمیبرند، اگر ۴۵ تا باشد، برای شکنجه نمیبرند، اگر از ۸۰ بگذرد و دیگر کورمالکورمال بلغزی، کورمال و چشمبسته، تا بالای پلهها، اوه، اگر از ۸۰ بگذرد فقط یک مقصد در انتظارت است، فقط یک مقصد و فقط یک مقصد دیگر مانده که تو را نبردهاند.
تلاش برای خودکاوی که ذاتاً با ماهیت وجودی انسان قرین است، برای من باید با پارههایی از رسیدنها، بازگشتنها و عزیمتها قد میکشید و میبالید...
ماجرای تبعید سرشار از خاطرات و اخبار تلخ و سرخوردگیها و البته امیدها و فرصتهای رشد بود، تبعیدی که میتوانست ویرانکننده باشد، نوعی آزادی به تبعیدی عطا کرد که به خلق و شکوفایی بدل شد و دورفمن آنگونه که خود اذعان میکند نوشتن را راهی برای مبارزهی بیوقفه به امید حفظ و جلای این آزادی میداند. زندگی دورفمن در فقر و مهاجرت به پوستاندازی منجر شد. او ناچار به بررسی و بازنگری خود شد؛ چنان که ورای منفعتطلبی فردی، خود را در برابر خواننده عریان و به اشتباهاتش اعتراف کرد. از سنت خانوادگی تبعید برای هویتیابی بهره برد و این کتاب را نوعی «روان درمانی» و «برونریزی» دانست، با این امید که از آرامش ناشی از صداقت بهرهمند شود. از خود گفت و آنچه آموخته و اخلاقیاتی که در راه منافع حزبی زیرپا گذاشته و رویدادهایی که نادیده گرفته و بعد که چشم باز کرده، به فرمان انسانیت، صلح و اخلاق گام برداشته و هشدار گونتر گراس را هرگز فراموش نکرده که «وقتی چیزی از نظر اخلاقی درست باشه، باید بدون در نظر گرفتن عواقب سیاسی یا شخصی از آن دفاع کرد.»
تاریخ معاصر آنقدر وجودم را مسموم کرده بود که بدانم در زمانهی استبداد، اغلب بار مردن بر دوش مردان است و بار عزا بر دوش زنان.
مداخلات سیاسی ایالاتمتحده در اوضاع سیاسی شیلی که از سالها پیش با تخصیص بودجههای کلان آغاز شده بود، با پیروزی پینوشه به اوج رسید و دیکتاتوری منشأگرفته از حمایتهای خارجی، فقط به نابودی جنبش صلحآمیز سیاسی ختم نشد. ایجاد وحشت عمیق و پایدار، بهرهمندی اقلیت وفادار به پینوشه از همهی منابع و در نتیجه بیتوجهی به حفظ منابع طبیعی، دامن زدن به فقر و درنهایت نهادینهشدن ترس، بزدلی، منفعتطلبی لحظهای و ناامنی عوارضی بودند که تکتک دامن اجتماع را آلودند. سرکوب و فشار تا آنجا رسید که ناپدیدشدن یا کشتهشدن به دست ناشناسان به عادیترین نوع مرگ بدل شد. دورفمن از قلم بهره برد تا صدای کسانی باشد که سکوتشان به اجبار بود، نوشت تا داستان آنان را بگوید و به همهی آنان که در رژیم پینوشه تبعید، شکنجه، کشته یا ناپدید شدهاند ادای احترام کند و از مرگها و ناپدیدشدنها گفت و از مبارزان و مبارزات زیرزمینی و تلاش زنان و جوانان برای کسب حقوق اولیهشان، سپس از کرختی ناشی از وحشت که تا سالها در پوست و استخوان اجتماع ماند و ردی عمیق بر جا گذاشت.
همچنین گوشهی چشمی به اوضاع سیاسی دیگر کشورهای منطقه داشت و سرخوردگیهایی هواداران افراطی سنت کمونیستی در نتیجهی رخدادهایی مانند سرکوب بهار پراگ و یورش شوروی به افغانستان و ماجرای کارگران لهستان که تحولاتی در باورهای حاکم در باب کمونیسم و سوسیالیسم رقم زد. تاریخ روز را دستمایهای برای درک اکنون و حرکت به سوی فردا کرد و با گذار ار وابستگی حزبی که قیدی به پای هنرمند یا نویسنده است، فراتر از حزب و مسلک پیش رفت.
اما خاطره به این بازی [توالی تقویمی]تن نمیدهد و همواره میل به نظم را به زانو درمیآورد.
ساختار کتاب را شاید بتوان خاطرهنویسی دانست. نویسنده از بخشهایی از خاطراتی که در اقامت ششماههاش در شیلی در سال ۱۹۹۰ نوشته بود بهره میگیرد و در میانشان گزارشهایی از سالهای تبعید ارائه میکند. بخشهایی از سفری که در سال ۲۰۰۶ برای ساخت فیلمی از زندگیاش به شیلی و آرژانتین داشت نیز در این کتاب سهمی دارند؛ فیلمی با نام «عهدی با مرگ» که بر مبنای کتاب دیگر دورفمن، رو به جنوب، خیره به شمال، ساخته شده است.
رفت و برگشتها در این اثر دائمی و پرتکرارند و بااینهمه این تکه پارههای زندگی ماهرانه کنار هم چیده شدهاند و اثر در عین پارهپاره بودن و عدم پایبندی به توالی زمانی، یکپارچگی حیرتانگیزی دارد.
این تعهدی بود که زبانهایم پذیرفتهاند، معاهدهشان برای آتشبس در جنگ برای رسیدن به گلویم.
زبان یکی از جنبههای مهم این اثر است و هم از منظر دوزبانگی دورفمن، هم به دلیل عشق او به نوشتههای ادبی. دورفمن که تا ۱۲ سالگی در نیویورک زندگی میکرد، از دو سالگی زبان اسپانیایی را کنار گذاشت و بعدها، پس از زندگی در شیلی و همپیمانی با آلنده، سوگند خورد که دیگر به زبان انگلیسی، زبان آمریکا و زبان استعمار، کلامی نگوید و ننویسد. اما سالها بعد، با گذر از مرز تعصبات و برای رساندن صدای آزادیخواهان به طیف گستردهتری از خوانندگان، به فصاحت و شیوایی به انگلیسی نوشت و در این اثر از هر آنچه ممکن بود بهره گرفت: از اصطلاحات عامیانه تا نقلقولهایی از آیسخولوس و اوید و دانته؛ از ترانههای مد روز تا اشعار نرودا و سرودهای انقلابی و انتخاب زیرکانهی دورفمن در گزیدن پارههایی از سخنان نویسندگانی که اغلب بخشی از عمر خود را در تبعید گذراندهاند، خالی از لطف نیست.
… so I would welcome the publication of Feeding on Dreams in Persian.
ماجرای ترجمهی کتاب بهخودیخود داستانکی است.
به حکم صداقت بگویم که این اثر پیشنهاد دوستی بود که بعد بهدرایت منصرف شد و من ماندم و کتابی که ازیکسو اسیرش شده بود و ازسویدیگر نه ناشر و قراردادی داشت، نه امیدی بود به چاپ نسخهای مثلهنشدهاش. درنهایت اسارت بود که پیروز شد.
کاری طولانی بود و ادامه یافت؛ ابتدا بیماری و بعد موانع دیگر و بعد اوضاع نفسگیر اجتماعی ترجمه را به تعویق میانداخت؛ همراه با قطع اینترنت که مانعی بود در ترجمهی اثری با نقلقولها، ارجاعات و گزارشهای تاریخی فراوان و در روزهایی که نفس کشیدن پررنج بود، این کتاب نه پناهی برای گریز به دامن ادبیات که آینهای تمامقد بود برای تصویر کردن تکتک صحنههای تلخ با جزئیات؛ خنجری که در زخم میچرخید. بااینهمه ترجمه به پایان رسید. اما چطور میتوانستم اثر نویسندهای را بیاجازهاش چاپ کنم که چنین با صداقت خود را عریان کرده بود و اینگونه از اشتباهات و درس گرفتن از تاریخ سخن گفته بود و از حقوق تکتک انسانها و از مسئولیت فردی ما؟ با خود عهد کردم که بدون اجازهی نویسنده هرگز کتاب را به ناشری نسپارم و دل به دریا زدم و برای جناب دورفمن نامهای نوشتم. فردای آن روز، ناباورانه، نامهی پرمهرش را خواندم؛ و روایت آخر
و ما، همهی ما «.. در دورهای زندگی میکنیم که در مفهومی پیچیده، همهمان تبعیدی محسوب میشویم، همهمان مانند کودکی بیمادر فرسخها از خانهمان دوریم، دورهای که اگر پناه انسانیت مشترک را درک و تحسین نکنیم، در معرض نابودی خواهیم بود.»