bato-adv
کد خبر: ۶۹۸۰۰۱

سیگاری‌ها را سوریه نمی‌برند؛ "به حضرت زینب قسم، اگه نبرینم با همین شیشه شاهرگم رو می‌زنم!"

سیگاری‌ها را سوریه نمی‌برند؛

نیروی انسانی بنا به گزارشاتی که دریافت کرده، تشخیص می‌دهد علی‌اکبر را اگر ببرند، برایشان دردسر ایجاد می‌کند. اما علی‌اکبر کوتاه نمی‌آید. با چشمانی وحشت‌زده به جمعیت نگاه می‌کند و فریاد می‌زند. صورتش از عصبانیت گر گرفته. با صدای بلند گریه می‌کند. بالاخره اعتراض دوستانش جواب می‌دهد و راضی می‌شوند او را به سوریه ببرند.

تاریخ انتشار: ۱۰:۲۰ - ۱۸ دی ۱۴۰۲

بخشی از کتاب «سیگاریا رو سوریه نمی‌برن» به قلم مهری غلام‌پور در رسانه‌ها منتشر شده است.

به گزارش فارس، شهید مدافع حرم علی‌اکبر شیرعلی، سیگاری بود و استرس داشت این موضوع مانع اعزامش به سوریه شود. روزی که فهمید او را به سوریه نمی‌برند، زمین و زمان را به هم ریخت تا راضی شوند و او را برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) اعزام کنند.

بچه‌ها در حیاط جمع شده بودند و منتظر بودند اسمشان برای اعزام به سوریه خوانده شود. اسم همه را خواندند بجز علی‌اکبر شیرعلی و ۲ نفر دیگر.

علی‌اکبر می‌پرسد: «خو برا چی می‌گن نباید اعزام بشیم؟»

مأمور جواب می‌دهد: «منم مأمورم و معذور، نمی‌دونم.»

علی اکبر عصبانی می‌شود و می‌گوید: «خو اگه برا سیگاره که راست و حسینی بهشون گفتیم همو اول. اونا هم که گفتن ربطی به بردن و نبردنمون نداره.»

کم کم سر و صدا‌ها بالا می‌گیرد. افراد دسته‌های دیگر در حال سوار شدن به اتوبوس هستند. علی‌اکبر کنار اتوبوس ایستاده و با صدای بلند اعتراض می‌کند. تکه شیشه‌ای پیدا می‌کند، ساک وسایلش را روی زمین می‌اندازد، شیشه را روی رگ دستش می‌گیرد و با صدای بلند می‌گوید: «به حضرت زینب قسم، اگه نبرینم با همین شیشه شاهرگم رو می‌زنم.»

همه متعجب نگاهش می‌کنند همشهری‌هایش که او را بیشتر از بقیه می‌شناسند، مطمئن هستند که حتماً این کار را می‌کند. علی‌اکبر داد می‌زند و می‌گوید: «به حضرت زینب نمی‌بخشمتون. ازتون نمی‌گذرم. شما قول داده بودین. چرا زیر قولتون زدین؟»

ایوب به طرفش می‌رود و موفق می‌شود شیشه را از دست علی‌اکبر بگیرد. یکی از نیرو‌های کادری که کنار جمعیت ایستاده است می‌گوید: «ببینین، همین الان اینطور می‌کنه بعد می‌گه من مگه چی کردم؟»

نیروی انسانی بنا به گزارشاتی که دریافت کرده، تشخیص می‌دهد علی‌اکبر را اگر ببرند، برایشان دردسر ایجاد می‌کند. اما علی‌اکبر کوتاه نمی‌آید. با چشمانی وحشت‌زده به جمعیت نگاه می‌کند و فریاد می‌زند. صورتش از عصبانیت گر گرفته. با صدای بلند گریه می‌کند. بالاخره اعتراض دوستانش جواب می‌دهد و راضی می‌شوند او را به سوریه ببرند.

علی‌اکبر شیرعلی چند روز بعد در نبرد با تکفیری‌ها به شهادت رسید.

 

برچسب ها: کتاب جنگ سوریه
bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین