آنتونی لِین، نیویورکر—در سال ۱۶۹۸ دوکِ بِری خوندماغ شد و علت وقوع این فاجعه «گرمازدگی» هنگام شکار کبک بود. سیصدونوزده سال بعد، آناییس ونلِ نویسنده کار سردبیری را کنار گذاشت و رفت دنبال موجسواری. چه چیزی باعث پیوند این دو آدم متفاوت میشود؟ خب، جورج ویگارلو در کتاب جدید خود، تاریخچۀ خستگی ۱، با ترجمۀ نانسی اِربر، ذکری از هر دو آورده است. این کتاب درصدد است با جزئیاتی واقعاً توانفرسا موارد بسیاری را بررسی کند که اغلب باعث شدهاند انسانها علیرغم میلشان لِه و لورده شوند.
به گزارش ترجمان: از اسم ویگارلو برمیآید نوچهای نافرمان در اُپرای کوچکی از موتزارت باشد که سر به سر اربابش میگذارد تا شوخیهای عجیبوغریب کند، اما او مدیر تحقیقاتِ مدرسۀ عالی مطالعات اجتماعی در پاریس است. او قبلاً کتابهایی دربارۀ نظافت، چاقی، ورزش و چیزهای دیگر نوشته است. حالا نوبت میرسد به خستهها -برای مثال خیاطهای فرانسوی که، به گفتۀ یکی از آنها در ۱۸۳۳، «بین چهارده تا هجده ساعت در سختترین شرایط» کار میکردند؛ یا رزمندهای در جنگ جهانی اول که خود را «در آستانۀ پوچی» میدید و «احساسی جز ملال و سستی» نداشت یا، در سطح پایینتری از بدبختی، صندوقدار سوپرمارکتی که در سال ۲۰۰۲ بعد از بلندکردن جعبۀ آبمعدنی دچار «درد شدید» شده بود. آیا رنج هرگز پایان خواهد یافت؟
خستگی موضوعی است چنان گسترده و چنان با حقیقت زندهبودن عجین است که مشخصکردن شروع و پایان آن کار سادهای نیست. میتوان داستانی به سبک بورخس را تصور کرد که در آن یک خستگیشناس، مجدانه، در پی پوشش تمام ابعاد موضوع خستگی است، ولی خودش از خستگی میمیرد و تحقیقش ناتمام میماند. هرچقدر این مأموریت مفصلتر باشد، مرزهای آن را باید با سختگیری بیشتری تعیین کرد. اگر منتظرید تاریخچۀ خستگی از حماسۀ ایلیاد شروع شود -که شخصیتهای اصلیاش با توجه به اینکه نُه سال قبل از شروع اثر در حال جنگ بودهاند از پیش هلاک شدهاند- قطعاً توی ذوقتان میخورَد. به نظر میرسد هیچچیزِ جهان باستان برای ویگارلو جالب نیست. بیتردید او معتقد است در آن دوران همه لبریز از قدرت و نشاط بودند و اگر آشیل سه بار اطراف دیوار تروا به هکتور حمله کرد، به این دلیل بود که هردو آنها باید مشق جنگ میکردند.
پس ویگارلو سرکشانه و بدون معطلی بررسیهایش را از قرونوسطا شروع میکند. یکی از اولین شاهدان او کنستانتین آفریقایی، طبیب قرن یازدهمی، است که اخطاری ترسناک میدهد: «از بارهای گران پرهیز کنید و آنها را از خود دور کنید، چراکه تشویشِ بسیار کالبد ما را میخشکاند، نیروی حیاتی ما را زایل میکند، یأس را در ذهن ما میپروراند و شیرۀ جانمان را میمکد» (پنجشنبۀ قبل برای من همین اتفاق افتاد). نُه قرن و سیصد صفحۀ بعد، ویگارلو بالاخره به مصائب اکنون میرسد، ازجمله تجربۀ زندگی آنلاین که بهطرز تکاندهندهای بیفایده است. در بخش پایانی که سرشار از یأس است نگاهی به کرونا میاندازد، البته عجیب است که به مصیبتهای کرونای بلندمدت توجهی ندارد. اگر میشد به او قول میدادم که نتیجۀ این کار قوز بالا قوزی بسیار ملالآور میشود -احساس خستگی از احساس خستگی.
جغرافی ویگارلو هم مثل وقایعنگاریاش است: او تمام جهان را برای جستوجوی ردپای خستگی در اختیار دارد، اما مصمم است تا جایی که میشود فرانسوی بماند. به کشورهای دیگری که اکثر آنها در نیمکرۀ شمالی هستند اشارهای سطحی میکند و تئودور روزولت را بهخاطر مجموعه مقالات و سخنرانیهایش در ۱۸۹۹، که عنوان گویای آن «زندگی توانفرسا» است، ستایش میکند، اما غالباً مجدانه اصرار دارد که در محیط اطراف خود باقی بماند. اگر انصاف به خرج بدهیم، برخی از هممیهنان او خوب تحفههایی هستند. با اِم. پُتیِ تندمزاجِ پنجاهساله آشنا شوید که «غرق در اضطراب و فشار کاری» است، قلبش از «ورزش سخت، آبتنی، آمیزش جنسی، مستی، نوشیدن شراب سنگین و جروبحث» رنجیده است. او میتوانست قربانی مناسبی در یکی از معماهای کارآگاه مِگره در دهۀ ۱۹۵۰ باشد. اما دراصل مشکلات او برمیگردند به سال ۱۶۴۶.
گاهی این روحیهٔ فرانسوی زینتافزای کلام میشود -زینتی ظریف و دلچسب که اگر نبود این اثر روایتی خشک و رسمی از حقایق علمی میشد. به نمونهای اعلا توجه کنید:
ژاک فِسار و کریستین دیوید مسئول رسیدگی به تصادفی هستند که در آن رانندهای پس از یک سفر ۶۰۰ کیلومتری از مسیر منحرف و شدیداً مجروح شده است. محققان رویکردی محتاطانه دارند: آیا مشکل مدت رانندگی بوده؟ یا نبود فواصل استراحت؟ یا ضرورت انجامدادن کاری سر موعد؟ آیا این تصادف ناشی از نگرانی راننده به این خاطر بوده که در فاصلۀ زمانی کوتاهی با معشوقه و همسرش قرار ملاقات داشته است؟
چیزی که ما در این موقعیت نیاز داریم، نموداری است که این دو رابطۀ عاشقانه روی محورهای x و y آن ترسیم شود. یا نمودار وِنی که در قسمت هاشورخوردهاش زنای محصنه پنهان شده و پوزخند میزند. اما کتاب ویگارلو فاقد نمودار است – واقعاً مایۀ تعجب است، چون مصرانه همهچیز را اندازهگیری و دستهبندی میکند، («با استفاده از ابزارهای تشخیصی آن دوران، قدرت را با دینامومتر، خستگی را با اِرگوگراف، و توان ریه را با اسپیرومتر اندازهگیری میکردند» نفس عمیق!). روششناسی ویگارلو به سبک یگانهٔ گالیک ۲ است که ریشههای عمیقی در سنت روشنگری دارد، به همین دلیل وقتی احساس همدلیاش غلیان میکند، دست به دامان نیاکانش میشود. برای نمونه، مردی در ۱۷۵۴ از فونتن بلو تا پاریس را با «ساعتی که به آستین چپش دوخته بود تا همیشه از زمان مطلع باشد» سوار بر اسب پیموده بود. اصل محرک کتاب تاریخچۀ خستگی درواقع این است که بشریت یعنی مسابقه و هر نسلی از نوآورانِ آن تلاش میکنند تا از کشفیات نسل پیش فراتر بروند و پیادهروی انسان را در مسیر پیشرفت به دو سرعت تبدیل کنند. راستش تمام اینها طاقتفرساست.
با این حساب، پِیرنگ داستان چیست؟ خستگی کجای ماجراست؟ خب، در ابتدا مشکلْ دفع مایعات از بدن بود. ویگارلو میگوید، در برداشت قرونوسطایی از بدن، ما پر از مایعات بودیم و قلق بدن این بود که از بیرونریختن و دفع آن جلوگیری کنیم. خشکی بدن و کوفتگی نشانههای زحمت بیشازحد بودند و تعریق «علامتی خطرناک» بود. البته باید بگویم معلوم نبود وقتی خم شدهای تا محصول را از زمین بیرون بکشی چطور باید جلوی تعریق را میگرفتی. اگر راجعبه طبقۀ فقیر و زحمتکش زیاد نمیشنویم به این علت است که مستندسازی اصولاً حق مسلم طبقۀ فرهیخته مخصوصاً نجیبزادهها و کشیشها بود. ولی وقتی حرف از شوالیههایی میشود که لباسشان جرینگ جرینگ صدا میدهد، زیر فشار زرهها خم شدهاند و با چرخش تبر دل و رودۀ یکدیگر را بیرون میکشند، ویگارلو به جزئیترین مستندات دسترسی دارد و از یادآوری امتیاز ضربههایی که ژان پیتوا برای مسابقه با ژاک دو لالان در ۱۵ اکتبر ۱۴۵۰ به دست آورد کِیف میکند: شصتوسه. امان از این همه محاسبات!
همچنین ویگارلو با بخشی به نام «خستگی نجاتبخش» بر سر ما منت میگذارد -نتیجهٔ تطهیرکنندهٔ سفرهای زیارتی و دیگر کفارهها که با پای برهنه یا کفشهایی که به گفتۀ ویگارلو «معمولاً از یک تکه چرم ساخته شده بودند» به انجام میرسیدند. چارهای نداریم جز ستایش اعمال گی اهلِ دَمپیر، کنتِ منطقۀ فلاندرز که در ۱۳۰۵ فوت کرد: او که در محکمکاری استاد است در وصیتنامهاش مبلغ هنگفت هشت هزار پوند را برای هر کس که از طرف او به سرزمین مقدس برود به ارث گذاشت. بدون آنکه پاهایش تاول بزند، اینهمه آمرزش نصیبش شده. بهتر از این نمیشود.
نکتۀ عجیب این است که ویگارلو در نگاه گذرایی که به خستگی روحانی دارد، با شتاب جلو میرود و پشت سرش را هم نگاه نمیکند، انگار تصویر زائر منسوختر از آن است که خودش را بیشتر از این معطل کند. اما روایت مسیحی خستگی و تجدیدقوا همچنان باقی میماند. جمعیت مؤمنان روی نیمکتهای کلیسا نشستهاند و به این سخنان گوش میدهند:
حتی جوانان خسته و جان به لب میشوند و مردان جوان بر زمین میافتند:، اما کسانیکه برای کمک به خداوند توکل میکنند نیروی خود را باز مییابند. آنها مثل عقاب پرواز خواهند کرد، و میدوند و خسته نمیشوند، راه میروند و بر زمین نمیافتند.
این تضمین نخوتآمیز که از کتاب اشعیاست، تا آیهای در انجیل متی و سپس تا کتاب نمازنامۀ عام ادامه پیدا میکند: «ای کسانی که رنج کشیدهاید و به ستوه آمدهاید، بهسوی من آیید که نیرویی تازه به شما خواهم بخشید». چنین وعدههایی برای شما به معنی تحقیر باشد یا طرد، در هرحال نمیشود جایگاه آنها را در هیچ تاریخچهای از خستگی انکار کرد. درست مثل تاریخ هنر که پر است از تصاویر مسیح در باغ جِتسیمانی ۳ در میان حواریون خوابآلودش (او از پیتر میپرسد: «آیا نمیتوانستید ساعتی با من بیدار بمانید؟») یا وقتی که پنهان از نگهبانان رومی که در خواب بودند از گور برخواست. در میان تمام بلواهای جهان، آنها وسط این یکی خوابشان برده بود.
ویگارلو نسبت به تعالیم مذهبی بیتفاوت است و فقط برای حل مسئلهٔ ملال به آنها میپردازد. آلدبراندینِ اهل سیِنا در قرن سیزدهم به کسانی که قصد سفر دارند توصیه میکند «فقط وعدههای سبک میل کنند و آب ساده یا آبی که با پیاز، سرکه یا سیب ترش جوشانده شده است بنوشند تا اخلاط آنها پالوده شود». مایۀ امیدواری است که بدانیم که میل دیوانهوار ما به اکسیرهای غذایی ابداً هوسی گذرا نیست، بلکه یکی از حقایق ازلی است و توصیۀ آلدبراندین به خوانندگان خود که «یک بلور در دهانشان نگه دارند تا عطش را فرو بنشاند»، برخلاف تصورتان، متکی به باور خرافی احمقانهای نیست، بلکه او جسورانه راه را برای گوئینیت پالترویِ ۴ بازیگر هموار میکند.
به عبارتی دیگر، ویگارلو مانند هر وقایعنگار دیگری نسبت به تناقض ادعاهای مبتنی بر عقل سلیم و ادعاهای مهمل هوشیار است. او در مقدمه میگوید: «در عصر روشنگری تارهای عصبی متصل، رشتهها، “جریانهای الکتریکی” و اعصاب جای اخلاط جسمی را گرفتند و علت خستگی را توضیح دادند. احساسات فیزیکی جدیدی شناخته شدند که رابطهای دوسویه با احساس پوچی، فقدان انگیزه و دلمردگی داشتند». ممکن است ارجاع به رشتهها و تارهای عصبی معنای خاصی برای ما نداشته باشد، اما پوچی بهطرز آزارندهای امروزی است. بهعلاوه، بیان نارضایتی و جستجوی راه درمان آن همواره توأم با نوعی احساس عذاب وجدان است، چرا که میپنداریم ممکن است این عمل، بیش از آنکه بخواهیم بپذیریم، امتیازی خاص تلقی شود. اگر شما سه شیفت کار میکنید تا شکم فرزندتان را سیر کنید، بعید است چندان دچار «فقدان انگیزه» باشید.
برخی از گزندهترین متون در تاریخچۀ خستگی متوجه ورود «ملال» به دایرهٔ واژگان ثروتمندان و رنجی است که به دنبال دارد. مادام مانتِنون در نامهای در ۱۷۱۳ مینویسد: «از زمانی که فونتنبلو را ترک کردم احساس ملال میکنم. میتوانستم بیشتر در آنجا استراحت کنم و برای سلامتیام هم بهتر بود». آنچه در اینجا جالب است، جداییِ معناست: مفهوم ملال دارد از خستگی جدا میشود. ممکن است شما از چیزی خسته شوید -یا دربارهاش غر بزنید و حتی ملول و خسته شوید- با وجود اینکه بهوسیلۀ آن خسته یا بهوضوح دچار ملال نشده باشید. معمولاً رفتارهای اجتماعی، حتی رفتارهایی که بهخاطر لذتبخش بودنشان مایۀ رشک هستند، در نهایت به ننرشدن، دلمرگی و بالاخره پژمردگی روحِ (اگر پژمردگی جسم نباشد) کسانی میانجامد که این رفتار برای سرگرمی آنها برنامهریزی شده است. بهلحاظ سیاسی، چنین شکافی ممکن است به وسعت یک خلیج دهان باز کند؛ مادام مانتونون که در۱۷۰۵ در ورسای گرفتار شده است درددل میکند که حس میکند «زندگی در اینجا دمار از روزگار آدم درمیآورد». دمار از روزگار در میآورد؟ فقط هشتادوچهار سال صبر لازم بود تا اینچنین شود.
با کار طاقتفرسا و ملالآور کارخانه در قرن نوزدهم ویگارلو روی غلتک میافتد -و در ضمن خواننده را وادار میکند تا عنوان کتاب او را زیر سؤال ببرد. آیا واقعاً این کتاب تاریخچۀ خستگی است؟ آیا نتیجۀ نهایی بیشتر شبیه تاریخچۀ کار نیست که درواقع خستگی یکی از محصولات جانبی آن است؟ ویگارلو از یک کتاب سهجلدی دربارۀ اقتصاد صنعتی از سال ۱۸۲۹ اینطور نقل میکند: «به تمام مراحل فرایند کار با دقت فکر کنید» و «احساس خستگی شما بسیار کمتر میشود، اما درآمد بیشتری به دست میآورید». در اینجا تأکید بر ساختمان بدن انسان بهعنوان ماشین یا کوره است (دانشمندی آلمانی در ۱۸۴۲ میگفت: «غذا برای حیوان است، همانطور که سوخت مخصوص اجاق است») که میتوان آن را جهت بهرهوری بیشتر در فرایند تولید به کار گرفت. لازم نیست مارکسیست باشید تا متوجه بوی کنایهای شوید که در این مطلب از هستۀ داغ بنگاه سرمایهداری بلند میشود. برای مثال وقتی ماشینیشدن، به گفتۀ ویگارلو، «نیاز به قدرت جسمانی را کم کرده است» وظایف ظریف را به چه کسی بسپاریم؟ چرا کودکان را به خدمت نگیریم؟
کار کودکان در کارخانهها ضروری است؛ چالاکی انگشتهایشان، سرعت حرکاتشان و کوچکی قد و قامتشان باعث میشود جایگزینکردن آنها با بزرگسالان در تمام جنبههای کار کارخانه بدون ضرر مالی چشمگیر ممکن باشد.
این اظهارات در ۱۸۴۰ خطاب به مجلس نمایندگان و بعد مجلس سفلای پارلمان فرانسه خوانده شد. به گوش ما، این اظهارات شوخیهای زشتی از زبانِ فایدهگرایی شیطانصفت است و و ترکیب آن با مکاشفۀ ویگارلو، مبنی بر اینکه به پای برخی بچهها چکمههای فلزی بسیار بلند میپوشاندند تا مانع از زانوزدن آنها در اثر خستگی شود، باعث میشود آدم بهخاطر قوانینی -در کشورهای بسیار، البته نه همۀ کشورها- که چنین تحقیری را فسخ کردند عمیقاً سپاسگزار باشد. با این همه، خوانندۀ امروزی شگفتزده خواهد شد که فهرست کتاب را زیرورو کند و بفهمد، در کتابی که با اینهمه تفصیل به کار اجباری میپردازد، فقط در یک مورد اشارهای به بردهداری آفریقایی آمریکایی شده است. کارکردن برای حقوقی بخورونمیر در شرایط خشن به اندازۀ کافی هولناک است: انجام چنین کاری به این دلیل که موجود دیگری صاحب توست و نمیتوانی آزادانه از کار خود بهره ببری ظلمی غیرعادی است و اگر ویگارلو به متون متداول مثل متنهای فردریک داگلاس رجوع کرده بود، با قرائتهایی از خستگی مواجه میشد که در مرز عنانگسیختگی هستند. داگلاس میگوید: «مردمی که به بردگی گرفته شدهاند، آنقدر که با مشکل کمبود زمان برای خوابیدن روبهرو هستند، با مشکل کمبود رختخواب مواجه نیستند». او اضافه میکند:
بسیاری از ساعات خوابِ آنها صرف آمادهشدن برای رفتن به مزرعه در روز بعد میشود و وقتی این کار را انجام دادند، پیر و جوان، مرد و زن، مجرد و متأهل کنار هم روی یک رختخواب مشترک -زمین سرد و نمناک- فرو میافتند. هر کدام خود را با پتوی فقیرانۀ خود میپوشانند و آنجا میخوابند تا وقتی که صدای بوق راننده برای رفتن به مزرعه احضارشان کند.
عبارت «فرو میافتند» قلب انسان را به درد میآورد. برای یک لحظه انگار با میدان جنگی مواجهیم که با مجروحان و کشتهها فرش شده است.
ویگارلو بهندرت شما را با چنین تصویر خیرهکنندهای مواجه میکند. بگذریم که او به درد و رنج قناعت نمیکند، چراکه تحقیقاتش او را به قرن بیستم و به فصلهایی با عنوان «از هورمونها تا اضطراب» و «از خستگی مفرط تا هویت» میرساند. با الکسی استاخانوف، کارگر اهل شوروی، آشنا میشویم که در سال ۱۹۳۵ بیش از صد تُن زغالسنگ را در یک شیفت شب استخراج کرد و نامش با مفهومِ -یا اسطورۀ خطرناکِ- خستگیناپدیری گره خورد. از سربازان متفقین و آلمانی باخبر میشویم که به آنها آمفتامین میدادند تا در طول حملات در آردن یا آفریقای شمالی بیدار بمانند (آیا آنطور که ویگارلو ادعا میکند، ۷۲ میلیون دُز بنزدرین میان خلبانان در نبرد بریتانیا توزیع شده است؟). بحث خستگی بهعنوان سلاح، که در کارزار گولاگ و اردوگاه نازیها به کار گرفته میشده، فقط دو صفحه از این اثر طولانی را به خود اختصاص داده است. البته ممکن است بابت این لطف از نویسنده تشکر هم بکنیم.
با وجود فهرست بلندبالای تجارب دشوارِ جسمی، مسیری که ویگارلو در ادامۀ کتاب در نظر گرفته است، تا قسمتی که خودش آن را «سیاهۀ مفصل خمودگی روانی» مینامد، همواره روحی است. گزارشهایی که نه از سنگرها بلکه از کارخانهها و دفاتر اداری جمعآوری شدهاند گویای فروپاشی، درماندگی و حبسی است که نیاز به میلههای زندان ندارد. ترسی جدید ظاهر میشود: ذهن خسته ممکن است نسبت به بدنی که در آن ساکن است مقاومت بیشتری نسبت به بهبودی نشان بدهد. ویگارلو ذهن خستگیناپذیر خود را متوجه موضوع نوراستنی ۵ میکند، اصطلاحی که پس از استفادۀ جورج میلر بِردِ عصبشناس در سال ۱۸۶۹به عرف عام راه یافت. با این همه، باز هم نمیشود جلوی این آرزو را گرفت کهای کاش تاریخچۀ خستگی در آمریکا ادامه پیدا میکرد. در کجای دیگر دنیا یک شرکت دارویی اکسیری را تبلیغ میکند که «بیماری عصبی خستگی را که ناشی از شتاب مستمر و فشاری است که آمریکاییها تحت آن زندگی میکنند» تسکین دهد؟ این درمان معجزهآسا را شرکت رِکسال ساخت و این بیماری نامی داشت که با وحشت و غرور توأمان به آن اعطا شده بود: امریکانیتیس ۶.
تاریخچۀ خستگی چنان مستحکم است که فقط کسی با زرادخانهای از دادهها میتواند ویگارلو را در حوزۀ خودش به چالش بکشد. تمام کاری که از عهدۀ آدم برمیآید سیخونک گاهگاه تردید است. اگر، بنا به آنچه کتاب مطرح میکند، خستگی در حدود صد و پنجاه سال گذشته به درون انسان نقل مکان کرده باشد، سفری که شکسپیر در مطلع غزل ۲۷ ترسیم کرده است را چطور باید تفسیر کنیم؟
از کار خستهام، با شتاب به بستر میروم
استراحتی شیرین برای اعضا و جوارح خسته از سفر.
اما بعد سفری در ذهنم آغاز میشود
تا ذهنم را به کار گیرد، وقتی که کار جسم به سر آمده است.
«سفری در ذهنم»: انگار دیروز نوشته شده است، یا انگار کسی آن را از روی کاناپه خطاب به رواندرمانگری دلسوز میگوید. شاید باید شکسپیر را بهعنوان استثنای عجیب این قانون روانشناسی (که خستگی در حدود ۵۰ سال پیش به درون انسان راه پیدا کرده است) نادیده گرفت، یا بهعنوان اولین سربازی که به مأموریتی اعزام شد که ویگارلو چند جا «آغاز تجدد» مینامد.
اما واقعاً کِی اتفاق افتاد؟ آیا در عصر یکی از روزهای ابری ماه مارس، در ۱۷۴۴، بود که بشر درحالیکه با انگشتانش روی میز آشپزخانه ضرب گرفته بود و از روشهای کهنه و قدیمی تفکر و رفتارش دلزده بود، تصمیم گرفت مدرن شود؟ مورخان انگشتشماری میتوانند خود را از وسوسۀ کلینگری نجات دهند، و ویگارلو سرآمد همهٔ کلینگرهاست: «خردگرایی در حال افزایش بود»، «خانه از نو خلق شده بود». درحالیکه بسیاری از خوانندگان کاملاً از این تغییرات سریع صحنه راضی هستند، متأسفانه مایکل پیلین و تری جونز که با مانتی پایتان به شهرت رسیده بودند تردید را در خردسالی در وجود من نهادینه کردهاند. در کتاب مبتذل بِرت فِگ برای پسران و دختران، آنها این تکهٔ واقعاً آموزنده را ارائه میکنند:
بیل و اِنید داشتند از وسط مزرعۀ تَجِر برمیگشتند که ناگهان فروپاشی استعمارطلبیِ رومی را دیدند.
بیل گفت: «خدای من».
انید زیرلب گفت: «بنابراین ترکیبی از عوامل اقتصادی و اجتماعی قدرتمندترین امپراتوریای را که تاکنون جهان به خود دیده است، سرنگون کرد».
وقتی اشارۀ نشاطبخش ویگارلو را به «پیدایش فردگرایی، میل به خودمختاری و مفهوم تازهای از بدن و البته خود زمان» میخواندم، مشتاقانه به بیل و انید فکر میکردم -بوفهای باز از عقاید تازه و خوشطعم. هیچکس پیشرفتهای پزشکیای را که ویگارلو اظهار میکند رد نمیکند، چه رسد به اینکه متأسف باشد (ما خوشبختیم که مثل بیماران آخر قرن نوزده برای سردردهای عصبی استریکنین آرسنیت برایمان تجویز نمیکنند)، باوجوداین تعداد کمی از ما به خود جرئت میدهیم، مثل او، گذشته را بهخاطر انجامندادن تکالیفش یا بهروزنبودنش توبیخ کنیم. ویگارلو مثل یک معلم پیر مدرسه است که با عصایی شیک بچهها را ادب میکند.
مفهوم اخلاط و فقدان آنها، بدون آنکه واقعیت مادی آنها روشن باشد، همچنان پابرجا بود. کار اندازهگیری و شمارش، با وجود جدیدبودن، فعلاً ناقص و حتی تصادفی بود: هنوز از دقیقبودن فاصلۀ زیادی داشت.
بههرحال، دقت به تنهایی کافی نیست. این هم از حکم ریاضیدان جامعالاطراف، جِرُلامو کاردانو، که در سال ۱۵۵۰ کار دشوارش این بود که حساب کند ما در هنگام راهرفتن روی شیب نسبت به سطح صاف چقدر انرژی مصرف میکنیم:
محاسبات او با استفاده از اعداد مشخص برای مقایسهکردن فعالیتها دقیق به نظر میرسید، اما منطق نتایج او به نظر دست و پا شکسته میرسد.
جرلاموی بیچاره، بعد از کلاس بمان و روی منطقت کار کن! و با چارلز کُلمب، تن لش دهۀ ۱۷۸۰ که جلوی تو مینشیند، اصلاً حرف نزن! («کار او بیشتر شروعی نویدبخش بود تا نتیجهای نهایی و قطعی»). گاهی ایراد وارد به شواهد این است که اصلاً وجود ندارند: «هیچ اشارهای به بازیکنان تنیس یا شکارچیانی نشده که بعد از تلاش و کوشش در وان استراحت میکنند». ببخشید، آیا تقصیر راجر فدرر قرن شانزدهمی است که شامپو بدن را کنار نینداخت و قلم و کاغذ به دست نگرفت، یا مشکل فقط خلأ در بایگانیهاست؟
نشئه، سرگردان، یا فقط بهخاطر بیحوصلگی، اکثر خوانندگان از اینکه به پایان تاریخچۀ خستگی برسند، خوشحال خواهند شد. ارزشهای این کتاب غیرقابل انکار است؛ پر از تلاش و کنجکاوی است و ویگارلو در جمعآوری شواهد چنان ایثاری به خرج میدهد که واقعاً میتواند حرفهٔ کارآگاهی را بهعنوان شغل دومش انتخاب کند. جنازهها هر چه دارند میدهند که او پرونده شان را دست بگیرد. مشکل این است که ویگارلو آنقدر اطلاعات روی هم تلنبار کرده است که درک آنها بسیار مشکل است و چنان دیوانهوار همهچیز را حلاجی میکند که انگار اصلاً حواسش نیست زمانی هم برای فکرکردن کنار بگذارد. بیایید نگاهی به یکی از اسلاف او، آنجلو موسو، بیندازیم، فیزیولوژیست ایتالیایی که مطالعاتش دربارۀ خستگی در ۱۸۹۱ چاپ شد و در ۱۹۰۴ به انگلیسی ترجمه شد (ویگارلو کاملاً او را ستایش میکند، اما نمیتواند جلوی ناخرسندی خودش را هم بگیرد. در مسئلۀ متغیرهای مکانی به ما میگوید: «موسو صرفاً به اهمیت آنها اشاره کرده است»). هیچچیز نمیتواند شما را برای شروع مسحورکنندۀ کتاب او آماده کند.
یک سال بهار، در اواخر مارس، اتفاقاً در رم بودم و میشنیدم که کوچ بلدرچینها شروع شده است. به پالو در کنار دریا رفتم تا ببینم که آیا در این پرندهها، بعد از سفرشان به آفریقا، هیچ نشانهای از خستگی وجود دارد. روز بعد از رسیدنم بیدار که شدم هنوز هوا تاریک بود. تفنگم را برداشتم و در امتداد ساحل به سمت فیومیچینو رفتم.
عجب شروعی! وقتی پرده بالا میرود فصل، زمان و مکان چقدر زندهاند. علاوه بر این، به نظر معقول میرسد که تصور کنیم شاید موسو با این تصویر، آگاهانه یا ناآگاهانه، گریزی به فضای هشتصد سال پیش میزند، به ضمیمهای بسیار زیباتر در کتاب تاریخ طبیعی پلینی. آنجا هم پرواز این پرندگان صبور را دنبال میکنیم. پلینی به ما میگوید: «بلدرچینها بهخاطر وزنشان و و قدرت کم بدنشان دوست دارند نسیم آنها را حمل کند (به همین دلیل است که موقع پرواز جیغ دردناکی میکشند، زیرا خستگی اذیتشان میکند)». البته هیچ تحقیقی، هرقدر هم که موشکافانه باشد، نمیتواند چنین بینش شاعرانهای را به همراه داشته باشد. این بینش باعث میشود به فکر فرو رویم که حیوانات بیبال، ازجمله خود ما، ممکن است بهخاطر خواستههایی که به آنها تحمیل میشود بر خود بلرزند -تا آنجایی که ناخواسته از سر ضعف نالهای سر دهند.
اشاره به فاصلۀ زیاد تاریخچۀ خستگی از کتاب پلینی، بیشتر اظهار تأسف است تا انتقاد. ویگارلو شانس آورده وارد دنیای ادبیات نشده. خوانندگان معمولیِ داستانها با کتاب جدید او سرگردان میشوند. چون از بسیاری جهات برعکسِ ادبیات است -تصویری غیرطبیعی از یک رمان. این کتاب داستان دارد، پر از جزئیات ملموس است و، فراتر از همهچیز، پر از شخصیت است. تفاوتش با رمان این است که به هیچکدام از این شخصیتها زیاد نمیپردازد. حضورشان هدفی را دنبال میکند: نه برای اینکه بهخودیخود جذاب باشند، بلکه برای اینکه بهعنوان مهرههایی ناچیز در موتور بیوقفۀ بحث بچرخند. کتاب آنقدر کُند جلو میرود که صدای قدمهای آهستهاش را میشنوید. بعضی از شخصیتها حتی بهعنوان مهرههای ناچیز هم موفق نمیشوند، پس چرا به کسانی که در قرن هجدهم برندی مینوشند اشاره شده است وقتی که «موقعیتها آنقدر بیارزش بوده که ارزش توصیف ندارد»؟ لازم به ذکر نیست که هر رماننویسِ تشنهای بهسرعت بهسمت همین نوع ابتذالها جذب میشود.
از طرف دیگر ویگارلو ترجیح میدهد شهروندان سختکوش را انتخاب کنند تا مثل جامعهشناسان مشتاق زحمت کمّیکردن یافتههای خود را به عهده بگیرند. افرادی مثل ژول لوفور که در ۱۹۰۴ از قلۀ میدی دو بیگور در پیرینه پایین آمد، یا طبق گفتۀ خودش «بیش از ۲۰ کیلومتر فاصله و ۲۲۰۰ متر سرازیری که معادل ۲۵۰۰۰۰ کیلوگرم متر در دو ساعت است». ویگارلو که در تب و تاب تأیید است اضافه میکند:
او توضیح داد که «احساس خستگی نمیکرد» و «وضعیت جسمی خوبی» داشت. درحالیکه همراهان او، باوجود خوشبُنیهبودن، خسته شده بودند و بعضیها حتی مجبور بودند اعلام انصراف کنند.
خیلی مشتاق بودم بیشتر راجع به همراهانی بدانم که احتمالاً پرسیدند چرا باید به خود زحمت بدهند و با یک آدم «واقعاً نفرتانگیز» از کوه پایین بیایند که انقدر راجع به «سلامت بودنش وراجی میکند». آنچه در تاریخچۀ خستگی کم است، جوِ تعاملات خودمانی است که اکثر ما در آن زندگی میکنیم، و دائم از طریق تعامل ما با دیگران ظهور پیدا میکند، حتی در موقعیتهای معمولی:
لوییزا گفت: «من خسته بودم، پدر. خیلی وقت بود خسته بودم».
پدر متعجب میپرسد: «خسته؟ از چی؟»
«نمیدانم از چی، فکر کنم از همهچیز».
این پدرْ توماس گردگریند در روزگار سخت (۱۸۵۴) اثر چارلز دیکنز است. در تعجب او، ما متوجه ناباوری هولناکی میشویم که آدمهای خستگیناپدیر معمولاً به وسیلۀ آن با هرکسی که ذاتاً از خودشان ضعیفتر است برخورد میکنند، یا او را مسخره میکنند -چیزی که بهندرت در چکیدۀ ویگارلو از ملال میبینیم. توماس که تقریباً مثل ویگارلو مشتاق است هرچه میبیند را اندازهگیری و تشریح کند، فاقد دلسوزی نیست بلکه توانایی درک فهم اینکه باید به اندازۀ کافی به لوئیزا محبت کند را ندارد. معمولاً کسانی که دائم بهفکر پیشرفت هستند، هرگز میل شدید به رهاکردن آن را درک نمیکنند.
چیزی که حتی در حال حاضر هم قابل توجه است نه فقط جدیت بلکه صمیمیتی است که دیکنز و همعصرانش با آن دورنمای عاطفی خستگی را میکاوند. پاورقی هفتگی روزگار سخت در هاوسهلد وردز ۷، مجلهای که دیکنز سرویراستار آن بود، با شمال و جنوبِ ۸ الیزابت گاسکل ادامه پیدا کرد، رمان دیگری که دلمشغولیاش کار است -و درواقع، رابطۀ بین یک پدر و دختر بود. این کارها چه مهم باشند چه نه مستلزم هزینه است:
مارگارت از روی صندلیاش بلند شد، و در سکوت کارهایش را جمع کرد. لایههای پارچه دراز و سنگین بودند و برای بازوهای بیرمق او وزن زیادی داشتند. خطوط گرد صورتش حالت کشیدهتر و صافتری پیدا کرده بودند، و ظاهر کلیاش شبیه کسی بود که روزی پر از خستگی را از سر گذرانده بود.
به دقت ظریفی توجه کنید که گاسکل خطوط حکشده در صورت مارگارت را با لایههای کتان، یا هرچه که او در حال تاکردن است، منطبق میکند. خستگیْ آدم زحمتکش را با کارش آمیخته. وقتی دیکنز گفت: شمال و جنوب «اوج ملال» بود، شکایت او یک نوع تقدیر بود؛ فضای کتاب او را تحتتأثیر قرار داده بود. بارها و بارها، در عصری که پر از محدودیت است، احساس خمودگی از چارچوب پذیرفتهشدهٔ اجتماع فراتر میرود. اگرچه ما بدون فکر دربارۀ مردن از خستگی، یا جانکندن برای انجام کاری صحبت میکنیم، به شاعری مانند تنیسون احتیاج داریم تا بپرسد آیا ممکن نیست چنین حسی به آرزوی مرگی فاحش تبدیل شود:
تمام روز درون خانۀ خیالی
درها روی لولاهایشان غژغژ میکردند
پشۀ آبی در شیشه آواز میخوانَد؛ موش
پشت قرنیز پوسیده جیغ میکشد.
یا از شکاف به اطراف خیره شده است.
صورتهای پیر از آن سوی درها برق میزدند.
گامهای پیر روی طبقات بالا راه میرفتند.
صداهای پیر او را از بیرون صدا میزدند.
او فقط میگفت: «زندگی من کسالتبار است».
میگفت: «او نخواهد آمد».
میگوید: «من خستهام، خسته.ای کاش مرده بودم!»
این قطعه از شعر ماریانا (۱۸۳۰) است. میتوانید جزئیاتی که فرسودگی را وخیمتر، و آن را از خستگی به طاقتفرسایی میرساند، احساس کنید. (تی. اس الیوت اشاره میکند که تغییر «اسم مفعول فعل خواندن» ۹ به شکل درستترِ «زمان گذشتۀ آن» ۱۰ از قدرت این مصراع کم میکرد. احتمالاً اگر ویگارلو بود میزان دسیبل جیغ موش را میپرسید). عجیب آن است که وقتی جان اِورت میلی، بیستویک سال بعد، تصمیم گرفت برداشت خودش را از ماریانا نقاشی کند این افسانه را -که برگرفته از «حکم در برابر حکم» شکسپیر بود- گسترش داد. زن تنها، در انتظار معشوق، با پیراهنی به رنگ آبی تیره، سینهاش رو به بالاست. بدنش را قوس داده و دستهایش در انتهای ستون فقراتش قرار دارد؛ ایستادنش نوعی ایهام است. هم بیانگر خستگی است (در پایان یک روز پر کار به همین شکل بدنمان را میکشیم) و هم تمنایی جسمانی که همچنان پرشور است. آرزوی مرگ با شهوت آمیخته است؛ و میرسیم به یکی از آخرین گونههای خستگی که ویگارلویِ تیزچشم ترجیح میدهد آن را نادیده بگیرد. آیا اشاره به اینکه خستگی نوعی لذت است توهین به فرض اساسی کتاب اوست؟ آیا به همین دلیل است که حتی زمزمهای از اشباع جنسی نمیشنویم؟ از عشاقی که از کسالت آرامشبخش عیاشی لذت میبرند؟ دور از آن اتاق خلوت در «آنا کارنینا»، لِوین بینهایت را میبینیم که، با اشتیاقی که رفقای اشرافزادهاش را مثل ویگارلو سردرگم میکند، به مرغزار میرود و همراه دهقانان در مایملکش علفها را درو میکند. او میخواهد با یونجه خشککردن خسته شود و از خستگی فراتر رود و به سعادتی بیپیرایه برسد. تولستوی مینویسد «این بازوان او نبودند که داس را میچرخاندند، بلکه انگار داس خودش درو میکرد». «اینها دلپذیرترین لحظات بودند». البته این لحظات میگذرند و این موهبتها از بین میروند. آنچه لوین را به وجد میآورَد یک روز زندگی پرزحمت برای دروگران است. فرسودگی برای او یک رؤیاست.
این مطلب را آنتونی لِین نوشته و در تاریخ ۱۰ آوریل ۲۰۲۳ با عنوان «The Exhausting History of Fatigue» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است و برای نخستین بار در تاریخ ۲۵ آذر ۱۴۰۲ با عنوان «تاریخی خستهکننده از خستگی» و با ترجمۀ پگاه منفرد در وبسایت ترجمان علوم انسانی منتشر شده است.
آنتونی لِین (Anthony Lane) از سال ۱۹۹۳ در نیویورکر منتقد فیلم است. او در سال ۲۰۰۱ برندهٔ جایزهٔ National Magazine Award for Reviews and Criticism شد. مجموعهٔ نوشتههای او در نیویورکر در کتابی با عنوان Nobody’s Perfect (۲۰۰۳) منتشر شده است.
۱A History of Fatigue
۲Gallic: فرهنگ مردمان سرزمین گال که شامل فرانسۀ کنونی، بلژیک و سوئیس شرقی میشد [مترجم].
۳Garden of Gethsemane: باغی در اورشلیم که عیسی، در شبی که یهودا به او خیانت کرد، شام آخر را بههمراه حواریون در آن صرف کرد [مترجم].۴
اشارهٔ نویسنده به رژیمهای غذایی و سبک زندگی عجیب این بازیگر آمریکایی است [مترجم]
۵Neurasthenia: یکی از بیماریهای عصبی است که نشانههای آن عبارت است از احساس رنج شدید، سختیها و دشواریهای بدنی و نفسانی همراه با ترس و سردرد که کار و کوشش را غیرممکن میسازد [ویکیپدیا].
۶Americanitis: فشار عصبی شدید [مترجم].
۷Household Words
۸North and South
۹sung
۱۰sang