شغل آبرومندانهای نداشت، اما - مانند نانا در داستان امیل زولا - تقریبا همه پاریسیها او را میشناختند. بهویژه میان محافل اشرافی آن شهر، طرفداران و دلباختگان بسیار داشت. زندگیاش از این راه، یعنی بردن دل مردان ثروتمند پاریس میگذشت. میگفت: «امشب با کنت فلان میرقصم و فردا با دوک بهمان، اگر مجبور به رقصیدن نباشم با ماکیز بیسار به سفر میروم. وارد رابطه جدی نمیشوم. من همه هوسهایم را ارضا میکنم.» با اسم ماتا هاری در پاریس به شهرت رسید، هر چند نام واقعیاش چیز دیگری بود. تبار هلندی داشت و قبلا در کشورش با افسری از ارتش هلند ازدواج کرده بود. چند سالی شوهرش را تحمل کرد و صاحب دو فرزند شد.
به گزارش اعتماد، اوایل قرن بیستم، عاصی از بدرفتاریهای او - که گویا همیشه مست و شلاق به دست بود - به فرانسه گریخت و در پاریس پناه گرفت. اقامت و زندگی در پایتخت فرانسه بدون پول ناممکن بود و او آن زمان آه در بساط نداشت. نوشتهاند: «تنها راه نجات از بیپولی برای او استفاده از بدن زنانهاش بود.» در سیرکی مشغول به کار شد و برای مدتی، هر شب نمایشی پرطرفدار را اجرا کرد. آنقدر پرطرفدار که نشریات پاریسی هم از او نوشتند. نوشتند: «گربهوار، خیرهکننده، اما کاملا ساده، خوشاندام و انعطافپذیر همچون ماری مقدس، با هزاران حرکت موزون بدنش را میلرزاند.» یک دهه بعدی زندگیاش در پاریس گذشت و از اجرای نمایش و همنشینی با مردان ثروتمند و کارهای دیگر، به شهرت و ثروت رسید.
لباسهای گرانقیمت میپوشید و به سفرهای پرهزینه میرفت. مدتی خوش بود تا اینکه جنگ بزرگ شروع شد و زندگی در اروپا را زیرورو کرد. برای کاری به برلین رفته بود که آتش جنگ شعله کشید و آلمان و فرانسه، خصمانه رودرروی یکدیگر ایستادند. ماتا هاری که این اتفاق را پیشبینی نکرده بود، در آلمان به دردسر افتاد. دستگیرش کردند و هر چه داشت از او گرفتند.
بار دیگر، بیپول و آواره شد. به هر زحمتی بود به هلند رفت و به انتظار پایان جنگ یا تغییر اوضاع نشست. جنگ که تمامشدنی نبود، اما از سفیر آلمان در هلند پیامی دریافت کرد. به او پیشنهاد کردند به فرانسه برگردد و برای آلمان جاسوسی کند. ۲۰ هزار فرانک نیز به او دادند. جایلز میلتون مینویسد: ماتا هاری «به تلافی مصادره پولها و پالتوهای پوستش در آلمان، پول را گرفت، ولی همواره ادعا میکرد که هرگز قصد جاسوسی نداشته است. در عوض، با این پول به پاریس برگشت و با رقصیدن برای افسران پولدار شهر دوباره زندگی پرزرقوبرقش را از سر گرفت.» به نظرش میرسید که بار دیگر مشکلات را پشت سر گذاشته و باز آرامش را پیدا کرده است. اما چنین نبود.
از زمانی که دوباره به پاریس برگشت، زیرنظر بود و کوچکترین کارها و عادیترین رفتوآمدهایش را ثبت میکردند. سازمان جاسوسی ارتش فرانسه، پروندهای برایش باز کرده بود. آنان فهمیدند که ماتا هاری با چه کسانی - از جمله چند نفر از فرماندهان ارتش - ارتباط دارد و هزینههای این زندگی پرریختوپاش را چگونه تامین میکند. اما هیچ مدرکی درباره جاسوسی او پیدا نکردند. زندگیاش پر بود از کارهای نادرست، اما برای آلمانیها جاسوسی نکرده و نمیکرد. البته در نگاه ژرژ لادو، رییس سازمان جاسوسی ارتش فرانسه، جاسوس بودن یا نبودن این زن چندان اهمیتی نداشت.
او به قربانی نیاز داشت تا فشارها را از روی سازمانش کم کند و به منتقدانش نشان بدهد به حوزه کاریاش تسلط دارد. زمستان ۱۹۱۷ دستور به دستگیری ماتا هاری داد. مامورانش به خانه متهم ریختند و او را «در حالی که لباسی به تن نداشت» بازداشت کردند. هر چند قاضی و دادستان مدرکی در اثبات جرم ماتا هاری نداشتند، حکم دادگاه برای محکومیت او از قبل تعیین شده بود. دفاعیات وکیل او را نیز نشنیده گذاشتند. چند ماهی در زندان نگهش داشتند و بعد اکتبر ۱۹۱۷ در چنین روزی اعدامش کردند. ماتا هاری زمان اعدام ۴۱ ساله بود.
میلتون مینویسد: «ماتا هاری تا آخرین لحظه بر بیگناهی خود اصرار میکرد، ولی دیگر فهمیده بود که هیچ امیدی برای تغییر مجازات مرگ وجود ندارد.» با صلابتی عجیب، تقدیرش را پذیرفت. روز اعدام برای دو راهبهای که تا محل اجرای حکم همراهیاش کرده بودند، دست تکان داد و برای کشیشی که آنجا ایستاده بود، بوسه فرستاد. گفت نیازی به بستن دستهایش نیست و از پذیرش چشمبند نیز طفره رفت. به ۱۲ سرباز مسلحی که برای اجرای حکم آمده بودند، خیره شد و با چشمان باز جان داد.