اعتماد نوشت: فیلم مقیمان ناکجا تلفیقی است از جهانبینی خیام و نگاهی عقلانی به دین، ما را با خود به دنیایی میبرد که نه آغازی دارد و نه پایانی و آنچه ما میبینیم تکرار جنونآمیز مکررات است تا با ایجاد موقعیتهایی، زمان را ایجاد کند، مانند آن بیت شاهکار خیام که به زیبایی سرود: «این دسته که بر گردن او میبینید، دستی است که بر گردن یاری بوده است»، پس دنیا را به گونهای معرفی میکند که همه انسانها در نهایت به شکلی استمرار مییابند و حدفاصل عدم تا ابد زندگی میآفرینند، یکی با ایجاد علاقه، دیگری با زنده کردن امید در دل همنوعش یا کسی با اهدای اعضای بدنش یا با قلم یا اثرش و در نهایت اگر هیچ از او به ثمر نرسد به تعبیر خیام همچون دکان کوزهگری به جبر، از خاک پیکر او کوزهای جدید ساخته خواهد شد تا به دست دیگری افتد و در خروجی به بیت دیگر خیام میرسد که سرود: «گفتم به عروس دهر کابین تو چیست، گفتا دل خرم تو کابین من است» و نشان میدهد سعادت در ایجاد مهر است و بس.
بنابراین در محتوا شگفتی خلق میکند، از نگاه آسمانی فاصله میگیرد، زمینی میشود و عقلانی مینگرد، لاادریگرایی را به چالش میکشد، سعی میکند در برابر سوالات بیپاسخ آرام باشد و به درک محدود از خلقت قناعت کند، خدا را با تعریف خود تحمیل نمیکند و به تمام خوانشها احترام میگذارد تا بیت دیگری از خیام را معنا ببخشد که سرود: «میترسم از آنکه بانگ آید روزی، کای بیخبران راه نه آنست و نه این»
پس در محتوا عالی است، نوآوری دارد و درخشیده، حال باید سراغ فرم و تکنیک برویم.
دقایق ابتدایی فیلم جذاب آغاز میشود، اما به قدری طولانی است که دیگر آزار دهنده جلوه میکند و نباید از آن به عنوان تیتراژ آغازین استفاده میشد.
تعلیقهای به نسبت خوبی داشت، مثل بازگشت سالار جهانگیری یا سفر صغری سیاهزاده یا عشق الهه و بنیامین یا رفتن شهاب، اما میتوانست قویتر باشد.
عنصر ارتباطی فیلم آسانسور است که همه را به هم مرتبط میکند، از فرشته تا انسان از بازگشت تا سفر همه چیز بستگی به رسیدن آن دارد و بالطبع انتخاب قدرتمندی نیز است.
دیالوگپردازی فیلم پر است از ضعفهای پیدرپی، بعضا شخصی نشده، دارای درز و بمباران اطلاعاتی است، به شدت گل درشت است و طولانی، خستهکننده است و دارای مفاهیم گاهی غیرعامیانه که باعث شده جان تعلیقها و فراتر از آن جان کل فیلم را بگیرد، اما در عین حال دارای طنز است و انبوهی از خردهپیرنگ، بُعددهنده به فضاست و شخصیتساز و تا حد مطلوبی کشمکشآفرین که با تکیه بر همین عنصر و تبحر بازیگران کشش ایجاد میشود.
عطف اول زمانی است که بنیامینفرد میپذیرد در جایی میان مرگ و زندگی است، از اینجا چالش شروع شده و او سیر صعودی خود را آغاز میکند.
اوج فیلم وقتی است که نبض زمان به اشتباهی برای بنیامینفرد به تپش در میآید و ناگهان مرزشکنی کرده و عشق خود را به الهه ابراز میکند، حقایق فاش و جهانبینی آن دو دگرگون شده و متوجه معنای زندگی میشوند که چیزی نیست جز ساخت عشق، در میانه زیستن تا مرگ.
عطف دوم آنجایی است که بنیامینفرد به مرحله اعتماد میرسد و با دستان خودش الهه را راهی بازگشت میکند که با رشد شخصیت و رسیدن به یقین، آرامش به قصه باز میگردد و او نفس مطمئن خود را با رضایت کامل در دستان خداوند قرار میدهد و تسلیم اراده پروردگار میشود.
بنیامینفرد در آغاز یک ضد ارزش است که به مرور تا انتهای فیلم تبدیل به ارزش میشود.
شاهکار فیلمنامه در کنار محتوا، بهرهگیری از نظریه کهن الگوهای یونگ و پرداختن به قهرمان و ضد قهرمانی یکسان است، یعنی همان شعر حضرت حافظ که فرمود: «تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز»، پس بنیامینفرد با آن نگاه نیهیلیسم که در ساخت زندگی به مشکل جدی برخورده بود وارد چالش میشود و در قامت قهرمان سایهگون به نبرد با درون خویش میپردازد و با عبور از موانع گذشته تاریک و گریختن از آن تفکر خود را نجات داده و با لمس ایمان به باور میرسد که در نهایت با نگاهی بسیار زیبا به قصه هبوط حضرت آدم و حوا، آن دو نیز کمی پس از چیدن میوه عشق به زمین تبعید میشوند.
شهاب افلاک در خلال فیلم دانای کل است، اوست که با موی سپید کرده در جایگاه راهنما، قهرمان را آگاه و هدایت میکند و الهه در جایگاه آنیما که مظهر زنانگی است با دانایی عاطفی، همدلی و همزبانی چهرهای عشقی را بروز میدهد و قصهای رمانتیک میسازد و به درستی در قالب دوشیزهای گرفتار ظاهر میشود تا قهرمان بر آن شود که او را نجات دهد و با وی یکی شود، پس قهرمان در پایان نه تنها بر سایه خویش پیروز شده بلکه با رسیدن به آنیما کامل میشود و این خود پاداش کمال او است، دکتر اسرافیلی نیز در جایگاه الهه زندگی و در قامت شفادهنده، آرامشبخش و حمایتگر به ارایه هدایت شهودی میپردازد، این درست همان چیزی است که از فرشته خردمند نیز میبینیم.
ضعف جدی فیلمنامه انجام گرهگشایی به دست نویسنده بود که میتوانست با چکشکاری مناسب رفع شده و بر کیفیت کار مخصوصا در تعلیق، کشش و دیالوگ بیفزاید، اما کاشت، داشت و برداشتهای قوی داشت.
در نقشآفرینی هنرمندان، هم ضعف هست هم قوت، بار اصلی فیلم بر دوش شهاب حسینی است که با تسلط اعجابانگیزش مخاطب را صد و پنجاه دقیقه دنبال خود میکشاند، بازی او و هنر پیشکسوت سینما سرکار خانم ناهید مسلمی عالی است و به فیلم جان میبخشد، نقش را شخصی کردند، بر کلام، گویش و آوا تسلط کافی دارند، صدا و حرکات بدنشان با متن هماهنگ است، میمیک صورتشان مکمل اکت است، پرروح و پرمفهوم ظاهر میشوند و به شخصیت بُعد میدهند، در سوی دیگر بازی خوب پریناز ایزدیار و غزال نظر را داریم که عمیق و جذاب وارد میشوند، انقباض جسمانی ندارند، صلبیت در کلام ندارند و جوهر کلام نویسنده را درک کردهاند، در آن سو آرمان درویش و احمد ساعتچیان را داریم که در کنار تلاش خوبشان متاسفانه با متد انگلیسی ظاهر میشوند، خشک و بدون اکت، سنگین و سنتی همچون صحنه تئاتر ادای نقش میکنند، کلام را ساده و روان بیان نمیکنند، به خودفکنی نرسیدند و خلاقیت ندارند، اما رفته رفته تا انتهای فیلم بهتر میشوند.
به دکوپاژ برسیم، ضعفهایی جدی را در کارگردان میبینیم، تدوین حرفهای نیست، از یک سو با عدم چینش مناسب سکانس و پلان، ریتم فیلم را بسیار کند کرده و با عدم حذف برداشتهای غیرضروری فیلم را به مستند شبیه کرده است، نورپردازی ضعفی دیگر است، قرار نیست اگر تاریکی، پیشفرض فیلم قرار گرفته صرفا یک تصویر سیاه نشان مخاطب دهیم که هیچ چیز آن معلوم نیست و در طول نمایش مدام شاهد تاریکی مطلق از جنس عدم باشیم، این خود خطایی مهم است که باید در بخش رنگ و نور اصلاح میشد، فیلمنامه را چکشکاری نکرده و به گفتار هنرپیشه نظارت نشده بود با این حال صدا به خوبی برداشت شده و در محل استقرار و زاویه دوربین و اندازه تصویر نگاه هوشمندانهای داشته است، هر کدام از کاراکترها را پیش از عزیمت به مقابل آینه میبرد تا سخن بودا را تجلی کند که گفت زندگی آینهای است که ما خود را در آن میبینیم، یعنی همان تجسم اعمال که ما در قرآن میخوانیم آنگاه که میگوید: «چون نامه اعمال را به دست هر کس بدهیم قضاوت خود برایش کافی است.».
اما میزانسن، در طراحی صحنه بسیار خوب بوده، ایدههایی عقلانی از آیات و روایات داشته و از توصیفات مرسوم فاصله گرفته، برزخ را به یک هتل مجلل توصیف کرده که لابی آن پر است از صندلیهایی مشابه ترمینال، اتاقهایی تعبیه کرده که در آنجا میتوان صدای نزدیکان را در دنیا شنید، فرشته خردمندی را مامور کرده که پرونده حیات لحظه به لحظه هر انسانی را دارد و به وظیفه خویش عمل میکند و آسانسوری که زمانش برسد نه لحظهای پیش میافتد و نه قدری پس و آینه کاریهای گستردهای که تجلی درون هر فرد است، اما در بهرهگیری افراطی از رنگ سیاه به اشتباه افتاده است.
در طراحی لباس خلاق بوده، از کفش بالرین بر پاهای دختری که در دنیا توان راه رفتن نداشته تا لباسهایی که مناسب طبقه اجتماعی هر کاراکتر است و توانسته به خوبی آنان را با روانشناسی رنگ تطبیق دهد، برای مثال کت کرم رنگ را بر تن شهاب افلاک و بنیامینفرد میبینیم که این رنگ بیانگر آرامش روحی است، دقیقا همان چیزی که هر دو در نهایت بدان رسیدند، با ورود به آن مکان هر دو آشفته بودند، اما در نهایت با دلی آرام طی طریق کردند یا شال آلبالویی رنگ صغری سیاهزاده که بیانگر معاشرت و خونگرم بودن این شخصیت در کنار میل به دیده شدن است، یعنی همان چیزی که در فیلم از خود بروز میدهد یا کت نقرهای سالار جهانگیری که نماد ثروت، زرنگی و پشتکار است که بنا به موقعیت در انرژیهای مثبت یا منفی مانند کاراکتر قصه نمود مییابد یا لباس سراسر سفید دکتر اسرافیلی که نماد پاکی، خلوص، کمال و بیطرفی است که دقیقا با شخصیت فرشته خردمند همخوانی دارد.
گریم تمام بازیگرها قابل قبول بود، اما در خصوص کاراکتر سالار جهانگیری ضعف بارز داشت.
اوج فیلم وقتی است که نبض زمان به اشتباهی برای بنیامینفرد به تپش در میآید و ناگهان مرزشکنی کرده و عشق خود را به الهه ابراز میکند، حقایق فاش و جهانبینی آن دو دگرگون شده و متوجه معنای زندگی میشوند که چیزی نیست جز ساخت عشق، در میانه زیستن تا مرگ.
ضعف جدی فیلمنامه انجام گرهگشایی به دست نویسنده بود که میتوانست با چکشکاری مناسب رفع شده و بر کیفیت کار مخصوصا در تعلیق، کشش و دیالوگ بیفزاید، اما کاشت، داشت و برداشتهای قوی داشت.
در نقشآفرینی هنرمندان، هم ضعف هست هم قوت، بار اصلی فیلم بر دوش شهاب حسینی است که با تسلط اعجابانگیزش مخاطب را صد و پنجاه دقیقه دنبال خود میکشاند، بازی او و هنر پیشکسوت سینما سرکار خانم ناهید مسلمی عالی است و به فیلم جان میبخشد، نقش را شخصی کردند.