شاید تعجب کنید، اما واقعیت این است که بهترین نوع داستان علمیتخیلی «فلسفه» است. بله، لیزرها و تلهپورترها جالب هستند، اما داستانهای علمی تخیلی پرسشهای مهمی را مطرح میکنند، جهانهای موازی و سناریوهای اغراقآمیز را به تصویر میکشند و شما را در برابر تجربیات فکری و موقعیتهای فرضی تاملبرانگیزی ترغیب قرار میدهند.
به گزارش فرادید؛ «ماتریکس» درباره دانش و حقیقت است و «پیشتازان فضا» میپرسد ما چگونه باید یک جامعه کامل را تشکیل دهیم. «گاتاکا» اخلاق تولیدمثلی را در نظر میگیرد و «جنگاوران اخترناو» درباره تئوری جنگ است. این فیلمها ثابت میکنند که داستان علمیتخیلی، وقتی به خوبی ساخته شود، مدت زمان زیادی در ذهن شما باقی میماند.
یکی از محبوبترین زیرژانرهای علمی تخیلی، جهانهای آخرالزمانی و پسا آخرالزمانی است. مردگان متحرک (The Walking Dead) در ۱۱ فصل پخش شد، بازیهای گرسنگی (The Hunger Games) شامل چهار فیلم میشود، جنگ جهانیزد (World War Z) ۱۵میلیون نسخه در سرتاسر جهان فروخت و ایستگاه یازده (Station Eleven) جوایز متعددی را کسب کرد. در این مطلب، ما پرسشهای عمیق و فلسفی پشت ایدههای رایج آخرالزمانی را بررسی میکنیم.
فیلم وقتی دنیاها با هم برخورد میکنند (When Worlds Collide) درباره یک فاجعه کیهانی است و مردم زمین برای انقراض قریبالوقوعشان برنامهریزی میکنند. یک ستاره سرخ شناسایی شده است و قرار است سیاره ما را نابود کند. فیلم تاثیر عمیق (Deep Impact) ۲۰۱۲ و «مه» هم مشابه این داستانها را دارند. در هر مورد، منابع کافی تنها برای نجات بخش کوچکی از کل بشر باقی میماند.
به عقیده امانوئل کانت، همه موجودات عاقل مانند دیگران از حق زندگی و انتخاب آزاد برخوردارند. با هیچ کس نباید به عنوان وسیلهای برای رسیدن به هدف رفتار کرد، بلکه هر کسی به خودی خود ارزشمند است. بنابراین، برای کانت، سیستم قرعهکشی (مانند فیلم Deep Impact) احتمالاً بهترین گزینه است. از نظر طرفداران فلسفۀ «اصالت فایده» احتمالا ما باید کسانی را نجات دهیم که بهترین نتایج را برای بشریت آینده فراهم میکنند: پزشکان، مهندسان و نخبگان. در واقعیت، جهان تقریباً نیچهگرا است. ابرانسان زمان ما، ژنرالها و مقامات دولتی نخستین مسافران سفینههای فضایی خواهند بود. حتی بر کسی پوشیده نیست که اگر جنگ هستهای رخ دهد، این سیاستمداران هستند که مقام اول را در خزانهها و انبارها به خود اختصاص میدهند.
داستانهای پسا آخرالزمانی تقریباً همیشه بخشی از جامعه را در حال بازسازی جهانی از بقایای غبارآلود و متروک نشان میدهد. مردگان متحرک و فالاوت (Fallout) گروهها یا قبایل بسیار متفاوتی را به نمایش میگذارند که جوامع کاملاً متفاوتی را دوباره تاسیس میکنند. اما یکی از پرفروشترین نمونههای آن The Stand است که در آن، آمریکای پساآخرالزمانی به دو دسته خوبها در نبراسکا و بدها در لاس وگاس تقسیم میشود. این سناریوها یک پرسش قدرتمند را مطرح میکنند: اگر بتوانیم از صفر شروع کنیم، جامعه را چگونه میسازیم؟ این چیزی است که میتواند موضوع یک پادکست خوب باشد.
این موضوع بازتاب یک آزمایش فکری معروف از جان رالز است که به «موقعیت اصلی» معروف است. این آزمایش فکری اساساً از ما میخواهد که تصور کنیم به جامعه جدیدی منتقل شدهایم، اما اصلاً نمیدانیم به چه طبقه، سن یا جنسیت تعلق داریم یا چقدر ثروت داریم. حالا شما چگونه ساختارها و تعصبات آن جامعه را مهندسی میکنید تا شانس خود را برای شادی و رضایت به حداکثر برسانید؟ کدام دنیای پساآخرالزمانی برای همه عادلانهتر خواهد بود؟
یکی از ویژگیهای تعیینکننده موفقیت انسان خردمند (Homo sapiens) توانایی ما در کنترل، رام کردن یا عقب راندن طبیعت است. ما درختان جنگلها را قطع کردیم و جنگلهای زیادی را سوزاندیم، برای جلوگیری از سیل، در رودخانهها سد زدیم و دامها را اهلی کردیم. با این حال، بسیاری از داستانهای علمی تخیلی بر اساس سناریوهایی است که در آنها، انسانها بیش از حد پیش رفتهاند و هیولاهای دستکاری شده ژنتیکی یا فجایع آب و هوایی به وجود آوردهاند. همه اینها این پرسش را ایجاد میکند: ما تا چه حد باید برای کنترل طبیعت تلاش کنیم؟
سادهلوحانه است اگر فرض کنیم اصلاً نباید طبیعت را کنترل کنیم. آنتیبیوتیکها، تهویه مطبوع و مهندسی سازه همه ما را درگیر دستکاری نظم طبیعی چیزها میکند و دربرگیرنده کشتن و تخریب است. فرانسیس بیکن و رنه دکارت کنترل طبیعت را برای تمدن ضروری میدانستند. موضوع کنترل عقلانی بر غیرعقلانی بود. ایجاد نظم میان هرج و مرج بود. وقتی نخستین انسان برای ساخت خانهها، با قطع درختان، جنگلزدایی را آغاز کرد، بدون شک درست بود. اما یک نقطه عطف وجود دارد: نقطهای که درآن ما با آسیب رساندن به طبیعت به خودمان (بشریت) نیز آسیب میزنیم. داستان آخرالزمانی ابزاری مهمی برای بررسی زمان و مکان رسیدن آن نقطه است.
فیلم ۲۸ روز بعد با مردی تنها و گیج در حال پرسه زدن در خیابانهای خالی لندن آغاز میشود. صحنه مردی را به تصویر میکشد که در یکی از شلوغترین شهرهای دنیا تنها مانده است. اوریکس و کریک، من افسانه هستم و وال-ای همگی شخصیتهایی دارند که در دنیایی تهی و وهمآور در حال دفاع از خود هستند. همه آنها یک پرسش وجودی مهم را مطرح میکنند: آیا چیزی مهمتر از روابط ما وجود دارد؟
در نگاه نخست، دنیای پساآخرالزمانی بسیار سرگرمکننده به نظر میرسد. چون دیگر خبری از رئیس و صف و نگرانی مالی نیست. میتوانید سریعترین اتومبیلها را برانید، گرانترین غذاها را بخورید و در بزرگترین عمارتها زندگی کنید، اما بعد از آن چه؟ چه کار خواهید کرد؟
یکی از قویترین داستانها برای کشف این ایده، «جاده» اثر کورمک مککارتی است. داستان پدر و پسری که در یک منظره متروک و سرد سرگردان هستند. آنها تنها نیستند، چون راهزنان و وحشت وجود دارد، اما تنها چیزی که اهمیت دارد این دو نفر و عشقی است که به هم دارند. وقتی دنیا آتش بگیرد، و همزمان همه چیز و هیچ چیز برای انجام دادن وجود داشته باشد، چه چیزی از همه مهمتر است؟ پاسخ افرادی است که دوستشان داریم.
زمانی که کریستوفر مککندلس، یک ماجراجوی واقعی که به تنهایی در اتوبوسی متروک در آلاسکا جانش را از دست داد، در دفترچه خاطراتش این جمله را نوشته بود: «خوشبختی تنها زمانی واقعی است که به اشتراک گذاشته شود». بدون دیگران، زندگی چه معنایی دارد؟