عطا نویدی، پژوهشگر موسیقی در هممیهن نوشت: در هشتادوچندسالگیاش فقط خاطراتی از گعدههایی برایش مانده که روزگاری درخشانترینهای موسیقی در خانهاش جمع میشدند. از حسن کسایی، بهمن بوستان و مشکاتیان گرفته تا محمدرضا شجریان. اما در میان این ستارههای درخشان موسیقی او با یکی صمیمیتر بود، کسی که مثل سند کهنهای هرچقدر از دوستیشان گذشت، قیمتیتر شد.
محمد صراف نزدیک به ربعقرن با خسروی آواز ایران رفاقت داشت. چیزهایی که شاید خیلیها از شجریان ندانند او میداند، اما حرمت دوستی را میداند، رفاقت را بلد است با اینکه کلی فیلم و عکس از او دارد همچنان آنها را در صندوقچهاش نگه داشته و حاضر نیست منتشرشان کند؛ همانطور که رازهای دوست دیرینهاش را در صندوقخانه دلش نگه داشته. دوستی معنیاش همین است وقتی یکی از دو دوست دیگر نباشد، آن دیگری به هیچ قیمتی حاضر نیست که آن رازهای مگو را روی داریه بریزد. بله دوستی آنجا نهفته است که دوستان سنگ صبور هماند و رازهای مگویشان را با هم در میان میگذارند.
دوستی آنقدر ارزش دارد که آدمیان نمیتوانند بدون آن باشند، به قول ارسطو: «حتی اگر همه دیگر چیزهای نیک جهان را به ما ببخشند هیچکس نمیپذیرد که بیدوست زندگی کند». بعد از قرنها هنوز هم هیچ خدشهای بر ستایش ارسطو از دوستی وارد نشده است چنانکه شیخ اجل سعدی نیز میگوید: «ذوقی چنان ندارد بیدوست زندگانی». دوستان ممکن است دشمن پیدا کنند، اما خودِ دوستی نه. این است که اگر یکی از دو دوست نباشد همچنان خدشهای بر دوستی وارد نمیشود؛ او دوست میماند حتی اگر دیگری در این دنیا نباشد.
محمد صراف هنوز دوست شجریان است و به این دوستی خدشهای وارد نشده گرچه یکی از آن دو دیگر در میان ما نیست. شاید بتوان گفت که اغلب شروع دوستی ناخودآگاه است، یک نقطه شروع برای دوستی یا باز هم به قول ارسطو سه نوع دوستی متمایز وجود دارد؛ بعضی از ما به این دلیل جذب دیگری میشویم که نفعی از آن رابطه به دست میآوریم، بعضی به دلیل لذتی که میبریم وارد رابطه با دیگری میشویم و بعضی هم کشیده میشویم به سمت «کمال» طرف مقابل یا بهعبارتی معروفتر «فضیلت» که از نظر او بهترین رابطه و خیر کامل است.
محمد صراف تا قبل از رسیدن به دوستیاش با شجریان که در میانسالی شروع شد، کارهای زیادی کرده بود؛ اول کارمند بانک بیمه بود و با رضا ارحام صدر همکار بود. اوایل انقلاب زودتر از موعد خود را بازنشسته کرد، اما هیچوقت بیکار نبود؛ خانه میساخت، عکاسی میکرد؛ کاری که از نوجوانی شروع کرده بود. عشق به عکاسی هیچوقت دست از سرش برنداشت، حتی حالا که در پیرانه سری است. دوربین را که میکاریم نوع دقیقاش را میداند و نام تمام دوربینهایی که در زندگیاش داشته ردیف میکند. در کنار کار عکاسی عاشق نجاری بود. چند آباژور را در خانهاش نشان میدهد که همه کار دست خودش است. باغبانی و گلکاری هم یکی از علاقهمندیهای اوست.
شاید دستی در موسیقی نداشته باشد، اما عاشق موسیقی است و این کشش در دلش مهری را از خسرو آواز کاشته بود و همین شد وقتی شجریان را در بهار ۱۳۶۱ دید، مهرش تبدیل به دوستی شد که چهار دهه ادامه یافت. او لحظه آشنایی را خیلی خوب به خاطر دارد، شجریان با جمشید محبی که از آشنایان همسرش است به خانهشان آمدند. قبل از این فقط صدای شجریان را شنیده بود و آرشیوی از تمام کارهایش داشت، اما این دیدار کلید یک دوستی را زد که هر روز که گذشت مثل فلزی که هر بار چکش میخورد، آبدیدهتر شد.
آن روز نشستند و از هر دری حرف زدند، صراف گلخانهای که در حیاط داشت به او نشان داد و یکی از وجوه اشتراکشان خود را نشان داد. فهمیدند علاوه بر گلکاری؛ عکاسی و نجاری هم نقطه اشتراکشان است. آنها جذب هم شدند و بعد از این دیدار شجریان سالی چندبار، چندهفته میهمان او بود.
میگویند که دوستی مستلزم «زمان و آشنایی است، به قول معروف تا دو نفر نان و نمک هم را نخورند یکدیگر را نمیشناسند تا خود را لایق عشق نشان نداده باشند و اعتماد دیگری را جلب نکرده باشند، نه میتوانند یکدیگر را بپذیرند و نه دوست هم باشند...، زیرا هرچند میل به دوستی زود شعله میکشد، خود دوستی چنین نیست»، برای شجریان و صراف این اتفاق افتاد. آشنایی بیشتر شد و نان و نمک خوردن زیادتر و الفت افزونتر. سال بعدش همراه شجریان برای یادگیری نجاری سنتی نزد جواد چایچی رفتند و این بهانهای بود تا شجریان هر ۱۵ روز یکبار به اصفهان بیاید و یک روز عکاسی میکردند و یکروز نجاری، روزهایشان را هم در طبیعت میگذراندند و سرگرم عکاسی بودند. صبح میزدند به دل طبیعت، عکس پشت عکس میگرفتند و شب برمیگشتند و کنار هم عکسها را در لابراتوار ظهور عکسی که در خانه داشت، ظاهر و چاپ میکردند.
صراف میگوید که آنوقتها دوربین کَنون اف وان و یک لنز فیشآی داشت. سرگرمیشان این بود که با لنز فیشآی از چیزهای مختلف کوچک عکاسی کنند و وقتی که ظاهرشان میکردند، کلی حظ میبردند. سالها کنار هم بودن نتیجهاش کلی عکس، فیلم و صوت از شجریان است، اما صراف میگوید که ۹۹ درصد این فیلمها خصوصی و خانوادگی است و قابل پخش نیست، حتی صداها را هم نمیتواند پخش کند؛ وفاداری و تعهد به دوستش دستوپای او را برای این کار بسته است.
صراف خاطراتی از برگزاری کنسرتهای مختلف شجریان در اصفهان دارد. سال ۱۳۷۲ اولین کنسرت شجریان در اصفهان برگزار شد، صراف صفر تا صد برگزاری این کنسرت حضور داشت و خودش یک پای ماجرا بود. «از آقای شجریان خواستم که اجرایی در اصفهان داشته باشد گفت، کجا، گفتم چهلستون. با هم رفتیم محوطه را دید و گفت جایی برای نشستن نداریم، گفتم شاید بتوانیم روی استخر را بپوشانیم و صندلی بگذاریم، رفتیم صحبت کردیم. آن زمان دوستانی داشتم که در این راه کمکمان کردند.
آقای جهانگیری استاندار اصفهان بود، مهندس بزرگی مدیرکل صنایع اصفهان و از دوستداران شجریان بود. با او در میان گذاشتم و شروع به اقدام کردیم. کار به جایی رسید که امکانش فراهم شد با تخته روی استخر را پوشاندیم. فکر کنم دوهزار صندلی جا داشت. آن کنسرت را با موفقیت اجرا کردیم.» تجربه موفق کنسرت چهلستون باعث شد که سال بعدش هم کنسرت دیگری با گروه آوا برگزار کنند، اما اینبار بهراحتی سال گذشته نبود و چالشهای بسیاری داشتند. سنگ پشت سنگ بود که جلو راهشان میانداختند.
صراف میگوید: «مدیرکل ارشاد در آن زمان شخصی بود که میگفت حتی اگر سازی کنار اتاق باشد و به آن نگاه هم کنیم، معصیت دارد، دیگر کنسرت که هیچ. کار به جایی رسید که رفتم با او صحبت کنم، اما یک بچه ۱۸ساله که رئیس دفترش بود به من اجازه ورود نمیداد. حتی آقای جهانگیری استاندار اصفهان هم به وزیر ارشاد وقت آقای لاریجانی زنگ زد، اما نتیجه نداد.
زمانی که در منتهای یأس و ناامیدی بودم، دوستی گفت که چرا اینطور هستی، گفتم چنین جریانی است، گفت چرا پیش مدیر کل ارشاد نرفتی پسر فلان کس است. تازه فهمیدم او پسر همسایه ما بود و سالها در یک محل زندگی میکردیم. یک روز بالاخره رفتم و هر جور شده وارد دفترش شدم و گفتم آقای فلانی من پسر فلانی هستم، تعجب کرد. همانجا بود که ورق برگشت و نشستیم و صحبت کردیم. گفتم من برای کنسرت شجریان آمدم. کمی فکر کرد و گفت باشد، اجازه میدهیم، اما باید شبی ۴۰۰ بلیت به ما بدهید برای مردم حزبالله. گفتم مردم حزبالله که موسیقی برایشان قدغن است و میدانید که نمیشود، اما من چند بلیت برای شما و خانواده میدهم.
به این ترتیب توانستیم اجازه برگزاری کنسرت را بگیریم، اما کارشکنی خیلی زیاد بود. یک شب آمدند برق را قطع کردند، اما ما موتور برق پیشبینی کرده بودیم. هر روز به یک طریقی کارشکنی میشد. یک شب کسانی آمدند به منزل ما در خانه اصفهان و پیچ امینالدوله بزرگی که روی دیوارمان بود، آتش زدند.» سومین کنسرت در سال ۱۳۷۶ شجریان در سالن ورزشی دانشگاه اصفهان برگزار شد. این کنسرت، اما خاطره تلخی برای محمد صراف داشت که وقتی امروز به آن فکر میکند غم روی چهرهاش مینشیند: «ساعت چهار و پنج صبح آقای شجریان آمدند در اتاق ما را زدند و گفتند که من از دلدرد از دیشب نخوابیدهام.
لباس پوشیدیم و به دوست پزشکی زنگ زدم و به بیمارستان الزهرا رفتیم. تمام پزشکان و عوامل بیمارستان جمع شدند و آزمایشهای مختلف گرفتند و چیزی نشان داده نشد. تا عصر فکر میکردند ممکن است آپاندیس باشد. گفتند تا شب چیزی نخورید. میخواستیم کنسرت را کنسل کنیم، اما تا عصر خوب شدند، گرچه قدری اذیت بودند.
متأسفانه از آنجا سرطان آقای شجریان خود را نشان داد و بعدها که آزمایش کردند معلوم شد که سرطان است. خاطره بد و تأسفبارم این است که این ماجرا از منزل ما شروع شد.» صراف دوستی بود که شجریان به او اعتماد کامل داشت برای همین هر جا که میخواست، میزد زیر آواز و صراف آنها را ضبط میکرد، اما او حتی بعد از مرگ دوستش آن آوازها را پیش خودش نگه داشته است. اما او دو آواز از شجریان شنیده که برایش همتایی در میان آوازهای شجریان نمییابد؛ یکی آواز حسن کسایی که یکروز بعد از ناهار شروع به نیزدن کرد و از اوج شروع کرد و شجریان ایستاد و آوازش را از اوج خواند، اما صراف حسرتش این است که نتوانست این آواز ناگهانی را ضبط کند و دیگری در دل طبیعت که پرویز مشکاتیان شروع به نواختن سنتور کرد و شجریان زد زیر آواز، اما آنشب هم بخت با صراف یار نبود و ضبطصوتش باطری نداشت تا آن را ضبط کند.
این دو دوست شبنشینیهای بیپایان و بیپردهای داشتند؛ شبهایی که دوستی خود را برای دوست دیگر عیان میکرد. برای او شجریان انسانی استثنایی است که روزگار دیگر مانند او را نمیآورد. دوست استثنایی که زبانش ناتوان از توصیفش است. این هم یکی از خصلتهای دوستی است که اگر از دوستی بپرسی ویژگیهای دوستش را برشمرد، نمیتواند بهصورت دقیق بگوید. قضاوت دوستی دیگران هم کار هر کسی نیست، هر آنکه در میدان آن دوستی است میتواند از احساساش بگوید.
آخرین باری که شجریان به اصفهان آمد سال ۱۳۸۶ برای عروسی پسر صراف بود و آخرین دیدار این دو دوست سال ۱۳۹۳ بود که به منزل او رفت. آخرین تماس هم یک هفته قبل از اینکه برای درمان به آمریکا برود، قرار بود وقتی از آمریکا برمیگردد، به اصفهان برود، اما این اتفاق هرگز نیفتاد و بهقول خودش: «او رفت که رفت که رفت.» انگار مصداق دوستی آنها، حرفی است که دومونتنی گفته: «برای پی افکندنِ تنها یک دوستی مانند این چند چیز باید کنار هم جور شوند که شاید دو یا سهقرن یکبار هم کسی را بخت آن پیش نیاید.»