حسین عباسی؛ قدرت مثل همیشه هم وهنانگیز و هم بحثبرانگیز است. مقولهای که دغدغه همیشگی نوع بشر و جوامع انسانی بوده و هست.
قدرت نه تنها اساس و بنیان سیاست و روابط بین الملل است بلکه مختصات و سمت و سوی آن را نیز تبیین میکند. براستی قدرت، جزء و کل تمام عناصر سیاست بوده و پرداختن به علم سیاست و روابط بین الملل بدون در نظر گرفتن عنصر مهم و حیاتی آن پوچ و بی معناست.
نظام بین الملل یک نظام تمامیت قدرت سالار با ویژگیهای خاص قدرت و قدرت برتر (هژمون، Hégémon) است که در آن قدرت از بین نمیرود و صرفاً در حال جا به جایی است و اگر روزی قدرت از شرق به غرب رفته بود حال شاهد رجعت آن به زادگاه خود میباشیم.
آنچه امروز بیش از هر چیزی مشهود است فروپاشی قدرت مطلق آمریکا ذیل مواردی همچون؛ افزایش روزافزون چالشها و مشکلات درونی در سطوح و ساختارهای گوناگون آن، تنقاضات فاحش و غیر قابل قبول در رفتارها و عملکردها، سردرگمی در راهبردهای خارجی و اولویت بندی آنها، انفعال و گاهی اشتباهات در رویکرد و عدم اتخاذ یک سیاست منسجم در مسائل پیشرو، سیاستهای غیر اقناع کننده در داخل و خارج، شکستهای پی در پی و از بین رفتن قدرت و نفوذ سیاسی، نظامی و فرهنگی با هزینههای گزاف و زمانبر و ... است.
برای بررسی چرایی این فروپاشی باید آن را از دو منظر داخلی و خارجی مورد کنکاش قرار داد. در عرصه داخلی به اذعان خود رهبران و چهرههای شاخص از هر دو حزب، آمریکا گرفتار بحرانهای بیشماری در حوزههای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی شده که گاهی باعث میشود تودۀ جامعه نقطه جوش را لمس کنند؛ مانند دو قطبی شدن شدید و به تبع آن وقایع پیش و پس از انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۲۰، بدهیهای انباشته شدۀ دولت و مردم و عدم توانایی در پرداخت آنها، تبعیضهای نژادی فاحش، ناامنی و استفاده گسترده از سلاح، خروج مفتضحانه از افغانستان، عدم مدیریت جنگ اوکراین و بسیاری دیگر از موارد فوق میباشند.
در حوزۀ اجتماعی هر چند تضادهایی از پیش وجود داشت و حاکمیت توانسته بود با روکشی به ظاهر یکدست سازی واتحاد را به همگان القا نماید، اما اینک سرریز چالشها و بحرانهای دیگر بر حوزه اجتماعی کاملاً آشکار شده و چند دستگی و بعضاً استقلال طلبیهایی در ایالتها به گوش میرسد.
در حالی که ایالات متحدۀ آمریکا را باید یک پیکرۀ بهم پیوسته دانست، اما شهروندان برخی از ایالتهای غربی که از شرایط اقتصادی مناسبتتری برخوردار هستند خواهان استقلال شده و حاضر نیستند آنچه که از درآمدهای ایالتی به دست آمده را با سایر هم وطنان خود تقسیم نمایند. در حوزه فرهنگی نیز آمریکا و فرهنگ آمریکایی دیگر فرهنگ غالب در جهان نبوده و چه بسا برای زندگی امروز بشر نیز آوردهای ندارد و آن چهره مطلوب در اذهان جهانی فروریخته است.
در عرصه خارجی نیز آمریکا شاهد بحرانهایی است که توان مدیریت درست و به سرانجام رساندن نیکوی آن را نداشته و سایرین نیز دیگر تمایلی به رهبری حاکمان کاخ سفید ندارند. آمریکا امروز نه تنها خود راه حل بحرانها و چالشهای پیش روی در سطح بین المللی نیست بلکه سیاستهای غلط و زیادهخواهانه آن بخشی از دشواریهای موجود و مشکل ساز کنونی میباشد.
از سوی دیگر افزایش سرعت شتاب توسعه و قدرتیابی رقبا با چاشنی تقویت از درون و برون و کاهش فاصله با قدرت برتر فعلی و چرخش در مواضع بازیگران و روی کار آمدن دولتهای ملیگرای مستقل در اقصی نقاط جهان همه نوید دهندۀ شکلگیری یک نظم بین الملل با مولفههای جدید است. در مقابل توان نظامی آمریکا دیگر تأمین کننده منافع و برتری سایر حوزههای قدرت آمریکا و متحدین نیست.
اضمحلال آمریکا به قدری واضح و مبرهن گردیده که ایدئولوژیستهای صاحب نام و رهبران داخلی و دیگر دوستداران و محتدین خارجی را به تکاپو انداخته تا راهکارهایی را جهت متوقف کردن و یا کاهش سرعت با هدف تعویق انداختن فروپاشی تدارک ببینند. به اعتقاد بسیاری فروپاشی از درون آغاز و در فاصله نه چندان دور جهان شاهد از بین رفتن قدرت برتر آمریکا خواهد بود و حتی بسیاری از اصحاب رسانه و جامعه نخبگانی بر آن شدهاند تا افکار عمومی را برای جهان پسا آمریکا آماده کنند تا از تبعات فاجعه بار داخلی و خارجی مشابه فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی که با هرج و مرج و اعلام استقلالها همراه شد جلوگیری کنند.
اگر روزی اولویت اول کشورها در سیاست خارجیشان آمریکا و جلب نظر آن بود دیگر اینگونه نیست. امروز ما با کانونهایی از مقاومت در برابر یکه تازی و زیادهخواهیهای آمریکا در جهان مواجه هستیم؛ کانونهایی بعضاً صرفاً در چارچوب مرزهای سیاسی یک کشور و یا فراتر از آن در یک منطقه جغرافیایی همچون منطقه غرب آسیا و آفریقا، آسیای مرکزی و اروپای شرقی و آمریکای مرکزی و جنوبی.
شاید روزی آمریکا تنها خطر پیش روی را رشد اقتصادی و رونق تجاری چین میدید و در سایر حوزهها خود را بی رقیب میپنداشت، اما حال صفحهای از دفتر جهان ورق خورده که آمریکا به عنوان یک بازیگر مقهور تنها در حال نظاره است و ما شاهد شکلگیری جبهه بندیهایی در غالب سازمانها و نهادهای بین المللی هستیم که در آن قدرتهای نو ظهور در حال عرض اندام هستند.
یکی از نمودهای بارز توأمان توسعه تبادلات اقتصادی و همکاریهای سیاسی شرق تأسیس و گسترش در مجموعۀ سازمان همکاریهای شانگهای است. در حوزه اقتصادی پیشتاز جهش چین است، اما کشورهایی همچون هند، برزیل، آفریقای جنوبی و نیز تعدادی دیگر شاهد تحول و در مسیر توسعه هستند. اقدامات چین جدا از نفع سیاسی و اقتصادی برای خود موجب بهبود شرایط اولیه زیست و رفاه برای سایرین شده و این کشور با سرمایه گذاری در کشورهای در حال توسعه و ضعیف بستر و زمینه را برای بهسازی هر چه بیشتر مهیا کرده است.
سایر قدرتهای نوظهور علاوه بر رشد و توسعۀ اقتصادی که موجب کاهش فاصله با آمریکا شده، توانستهاند با ارائه چهرهای همگون و هم ساز با سایر بازیگران بزرگ و کوچک، آنها را با خود همراه کرده و ابتکار عمل حل اختلافات منطقهای و بین المللی را با رویکرد همگرایی و مشارکت مضاعف بدست بگیرند.
فروپاشی آمریکا نه تنها فروپاشی آن کشور بلکه فروپاشی نظم چند دهۀ حاکم لیبرال غربی است. آنگونه که بسیاری از دانشمندان علوم سیاسی و روابط بین الملل همچون مرشایمر اعتقاد دارند ظهور چین به عنوان یک کانون قدرت مسلط، مسالمتآمیز نخواهد بود و قطعاً آمریکا بر خلاف انگلیس که قدرت برتر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ به راحتی کنار رفته و عرصه را به آمریکا سپرد در مورد آمریکا اینگونه نخواهد شد و آمریکا به آسانی صحنه را به نفع چین خالی نکرده و جهان شاهد زنجیرهای از رقابتها و بحرانهای امنیتی در ابعاد محدود و شاید هم بزرگ خواهد بود.
با تکمیل روند فروپاشی، علاوه بر آمریکا، بدون شک متحدین آن به خصوص اروپاییها در انتقال آرام و بی دردسر قدرت به شرق بیش از پیش کارشکنی کرده و چه بسا با ایجاد بحرانهای ساختگی به ویژه در نقاط حساس و حیاتی، آن را به کابوسی برای قدرتهای نو ظهور و سایر متحدین بدل خواهند کرد.
در نظم جدید، جهان دیگر شاهد ظهور قدرت برتر براساس نظریۀ هژمون آنتونی گرامشی نخواهد بود؛ چرا که با توجه به تجربه بد و اسفناک جهان تک قطبی و یکه تازی تک قدرت برتر، و یا تجربه شوم دو قطبی حاکم پس از جنگ جهانی دوم که هر روزه دنیا را در آستانۀ جنگ جهانی سوم و استفاده از سلاحهای هستهای قرار داده بودند الگوهایی نامطلوب و دور از ذهن بوده و اقبالی بدانها نیست و جایگزین آن نظم چند قطبی با قدرتهای جهانی نو ظهور در عرصههای مختلف و کانونهای قدرت با محوریت قدرتهای منطقهای خواهد بود.
شکلگیری جهان چند قطبی خواست عمومیتر و در دستور کار دولتها میباشد که شاید یکی از موثرترین عوامل آن کم شدن فاصلۀ بازیگران نو ظهور و کشورهای حاشیهای با قدرتهای پیشتاز باشد که طبق آن قطبهای قدرت و متحدینشان به ایجاد ساختارهای جدید مبادرت خواهند نمود؛ و البته با توجه به بحرانهای عدیده و روز افزون جهانی که نه تنها امنیت و بقا در یک نقطه از جهان را در معرض خطر قرار میدهند، بلکه هر روز شاهد مسائل و مشکلات جدیدی هستیم که حل آن از سوی یک قدرت ولو حتی قدرت برتر مطلق هم باشد امکانپذیر نیست.
تغییر مولفههای سیاسی و سر لوحه قرار دادن ارزشهایی براساس برآیندهای داخلی جوامع، مبنای قدرت نظم جدید است و عواملی همچون فرهنگ نقش پرنگتری نسبت به گذشه ایفا خواهد کرد؛ و نیز باید در نظر داشت بر خلاف برخی دیدگاهها، بخشی از جوشش درونی در ساختار دولت-ملتها بر اثر فشارها و تأثیرات خارجی و فرامرزی و در شرایط اضطرار شکل گرفته و شکوفا میگردد.
نکتهای که باید بر آن تأکید داشت این است که حتی در نظام بین الملل ناعادلانه کنونی نیز میتوان و باید قوی و قدرتمند شد و تنها راهکار آن پرداختن به درون و تقویت هر چه بیشتر و بهتر مولفهها و بنیانهای درونی و توجه به ارزشهای خویش و توانمند سازی فرد فرد جامعه با تأکید بر امنیت و قدرت سازی نظام بین المللی در تمام ابعاد و اجزای آن است. موضوعی که تبعاً در شکلگیری اتئلافها و ضد اتئلافها موثر خواهد بود.
استفاده از قدرت در محیط بین المللی دارای اشکال متفاوتی است، اما قطعاً دیگر کاربرد سخت و به تبع آن زور کارآیی مطلوب را نداشته و چه بسا پیش از رسیدن به موفقعیت، موجب شکست گردد. در نظم بین الملل جدید روندهای سابق برای اعمال قدرت و بهرهگیری از ابزار قدرت سخت، کما فی سابق دارای اعتبار هستند؛ اما قدرت نرم بسیار کارآمدتر و مقبولتر از پیش خواهد بود.
در نظم جدید احتمالاً دیگر نیازی به لشگرکشیهای بزرگ به همراه متحدین از نقطهای به نقطه دیگر نیست و نفوذ و اعمال قدرت در پرتوی فعالیتهای اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی پر رنگتر میشود؛ و شاید آن تعریف مورگنتا که قدرت را نوعی رابطه روانی بین دو طرف اعمال کننده و اعمال شونده با سه واکنش هراس، زیان و احساس تعلق میدانست، بُعد منفی آن دیگر کارآمد نباشد و برعکس جنبه فرِهمند (کاریزماتیک) آن با اهرمهای نفوذ در تمام ارکان پسندیدهتر بوده و قدرت در لوای نفوذ ظهور پیدا کند نه در قلدرمآبی و جنگهای سخت؛ در واقع شاید قدرت سخت دیگر نتواند با ارعاب و ترس راه به جایی برد و در عوض قدرت نرم هدفمندتر و کم هزینهتر عمل نماید و سبب نوعی همگرایی و همبستگی در عرصه جهانی شود؛ و بیگمان نظم جدید، عصر اعمال قدرت به صورت چراغ خاموش است و نه غوغا سالاری و لشگرکشی. در نظم بین الملل نوین قدرت نرم سبب رسیدن به تغییرات مطلوب و اهداف مورد نظر با کمترین هزینهها خواهد شد.
آنچه جهان با آن روبروست به بیان جان ایکنبری نظریه پرداز روابط بین الملل و سیاست خارجی آمریکایی تغییر قدرت جهانی و افول قدرت آمریکا و تغییر نظام تک قطبی در جهان است. قدرت و لیبرالیسم غربی رو به افول و قدرت شرقی پیش از این متولد شده و در حال تکامل است. نظمی که قطعاً تک قطبی نخواهد بود و هژمون مطلق شکل نخواهد گرفت بلکه جهان شاهد نظم چند قطبی خواهد بود.
شکلگیری نظام جدید فرجامی حتمی است که تغییر و تحول بازیگران قدرت بخشی از آن خواهد بود. نظامی که در راستای تمرکززدایی و عبور از نظم تک قطبی به سوی جهان پسا آمریکایی چند قطبی طی الطریق خواهد کرد. نظام جدیدی که چند جانبه گرایی با محوریت سازمانهای منطقهای و بین المللی با هدف امنیت وجودی و رفاهی با همکاری و تشریک مساعی میسر خواهد شد.
چین که بزودی آمریکا رو پس میزنه
حتی هند هم داره خوب کار میکنه
فروپاشی کامل که یکم بعیده ولی دنیا اگه چند قطبی بشه سیاست ها خیلی سالم تر میشه
که در نظام طبیعت ضعیف پامال است
جامع بود مرسی
همین طور که گفته شد لیبرالیسم غربی با فروپاشی آمریکا از بین نمیره و برای بازگشت مبارزه میکند این یعنی نزاع و تنش بیشتر
باید مراقب بود