خیابان لالهزار؛ زادگاه «منصوره اتحادیه»، نویسنده و تاریخنگار است. این خانه قاجاری زمانی برای اتابک اعظم، صدراعظم ناصرالدینشاه و دو پادشاه پس از او بود، ولی بعدها «حاج رحیم اتحادیه»، تاجر مشهور عصر قاجار و پدر بزرگ منصوره اتحادیه، آن را خرید و داستان این خانه و ساکنان تازهاش آغاز شد.
به گزارش همشهری آنلاین، خانم اتحادیه دکترای تاریخ دارد و حالا سالهاست که درباره موضوعات تاریخی پژوهش و کتاب منتشر میکند. او استاد دانشگاه بوده و در کارنامه کاریاش علاوه بر کتابهای پژوهشیای مانند «رضاقلیخان نظامالسلطنه» یا «زنانی که زیر مقنعه کلاهداری کردهاند»، رمانی مثل «زندگی باید کرد» هم به چشم میخورد.
منصوره اتحادیه ۸۹ سال دارد. او مادر و مادربزرگ است. هر روزش به خواندن و پژوهش و ورق زدن اسناد میگذرد و صبحش در نشر «تاریخ ایران» شب میشود. او همه اینها هست، ولی هیچ یک از اینها او را بهدرستی توصیف نمیکنند. نکته جالب درباره زندگی خانم اتحادیه این است که او در یک سهراهی تاریخی جذاب به دنیا آمده و زندگی کرده است.
او از سمت مادری جزء نوادگان مظفرالدینشاه و نواده عبدالحسینمیرزا فرمانفرماست و نسب او از سمت پدری به خانواده اتحادیه که تاجرانی نامدار از تبریز بودهاند، میرسد. اینها را اضافه کنید به ازدواج منصوره اتحادیه با دکتر «صادق نظام مافی» که از نوادگان «نظامالسلطنه مافی»، از منصبداران عصر محمدعلیشاه بوده است.
با این پیشزمینه در دفتر انتشارات تاریخ ایران سراغ خانم اتحادیه رفتیم تا از قصه جذاب زندگیاش در تهران قدیم بشنویم، بدانیم در جنگ جهانی دوم چه اتفاقاتی بر تهرانیها گذشت و درباره نقش خاندان اتحادیه در گسترش تهران و خانه تاریخی اتحادیه از او بپرسیم. این خانه دیدنی که به دست سازمان زیباسازی شهرداری تهران بازسازی شده است و این روزها میشود از آن بازدید کرد.
خیابان لالهزار مقر اولین فیلمها، تئاترها، کافهها و ... بود و مردم در این مکانها دور هم جمع میشدند و استقبال خوبی از هنرهای تازه میکردند. کلاً لالهزار خیابان خیلی مهمی بود؛ سینماها آنجا بود، خیلی از روزنامهها آنجا چاپ میشد، مغازههای لوکسفروشی هم بود
برای شروع، لطفاً از کودکیتان بگویید. روزهای کودکی شما در تهران همزمان با جنگ جهانی دوم سپری شد. آن دوران را چطور به یاد میآورید؟
بله. من در سال ۱۳۱۲ به دنیا آمدم. هشت یا نهساله بودم که لهستان میان روسیه و آلمان تقسیم شد و تعدادی از لهستانیها به ایران پناه آوردند. از آن موقع من یک معلم لهستانی داشتم که با ما زندگی میکرد. یک عدهای از لهستانیها را روسها به سیبری برده بودند، به اردوگاههای کار اجباری؛ این خانم هم رفته بود (بچهها و شوهرش هم در این جریان از بین رفته بودند).
بعد که آلمان به روسیه حمله کرد، روسها و انگلیسیها متحد شدند و عده زیادی از لهستانیها را از روسیه آوردند و در ایران پناهنده کردند. این خانم وقتی به ایران و به خانه ما آمد، حدوداً چهلساله بود. او به من فرانسه و آداب و رسوم یاد میداد. برایم از سبکزندگی فرنگی تعریف میکرد و اینکه بچههای خودش چه کار میکردند. چیزهایی که او میگفت در خانوادههای خیلی عادی نبود، برای همین من مطمئنم او از خانوادهای با سطح اجتماعی بالا بود؛ بهخصوص که فرانسه را خیلی خوب میدانست. آن زمان مادر من خودش فرانسه بلد بود، چون مدرسه ژاندارک رفته بود و با معلم فرانسوی بزرگ شده بود؛ بنابراین متوجه بود کسی را که میآورد حتی اگر زبان مادریاش فرانسوی نباشد، باید فرانسه را خوب حرف بزند و مسلط باشد و این خانم این طور بود. یک چیز بامزهای که از آن دوران در خاطرم هست این است که ما زمستانها زیر کرسی مینشستیم و این خانم محال بود چای را روی کرسی برنگرداند (با خنده)؛ چون به این چیزها عادت نداشت.
تا چند سال آن معلم لهستانی با شما زندگی میکرد؟ عاقبتش چه شد؟
بیشتر از دو سال. بعد از طریق صلیب سرخ به او پیام دادند که یکی از بچههایش زنده و در آمریکاست. در این جریان او از ما جدا شد و به هند رفت و از هند با کشتی به آمریکا رفت و به فرزندش پیوست. تا مدتی بعد از رفتنش ما با هم مکاتبه میکردیم، ولی از یک وقتی به بعد دیگر ارتباطمان قطع شد.
وقتی متفقین وارد ایران شدند، شما کجا بودید؟ اولین چیزهایی که از ورود متفقین شنیدید چه بود؟
ما تابستانها میرفتیم باغ شمیران. خیلیها تابستانها از تهران برای ییلاق به باغ میرفتند؛ یک باغی هم بود که ما خانوادگی همگی به آنجا میرفتیم. در باغ، زندگی ما بچهها تقریباً وحشی بود (با خنده). دائم بالای درختها و توی جویهای آب بودیم. یک سال تابستان بود؛ تیرماه. ما در باغ شمیران بودیم که یکدفعه صدای بلندی آمد. قورخانه را بمباران کردند.
یک قورخانه توی شمیران بود. صبحها سوت کارخانه را میشنیدیم؛ به گمانم فشنگسازی بود. بعد از بمباران همه ده به باغ ما آمدند؛ برای اینکه پدربزرگم را میشناختند و میخواستند صلاح و مشورت کنند. شب قبلش ما عروسی بودیم. در خانواده مادربزرگم، دو تا از برادرزادههایش با هم عروسی کرده بودند. وسط عروسی چراغهای تهران خاموش شد و عروسی به هم خورد. ما به سرعت به خانه برگشتیم و فردا صبح بمباران شد. آن موقع صحبت بزرگسالان دائم حول همین مسئله بود که چه خواهد شد. متفقین که آمدند نگرانی پدر و مادرها زیاد شد، حتی بعضیها از تهران فرار کردند.
برخورد مردم تهران با آنها چطور بود؟
من یک منظره را خوب یادم هست. ما بعد از تابستان که به خانهمان در خیابان فرانسه (خیابان نوفللوشاتوی فعلی) برگشتیم (انجمن فلسفه و حکمت فعلی یک زمانی خانه ما بود که قوامالسطلنه آن را ساخت و پدر من خریده بودش). یک روز دیدیم یک هنگ اسکاتلندی در نزدیکی خانه در حال رژه رفتن هستند. مردهای اسکاتلندی مطابق رسم و رسوم خودشان دامن تنشان بود؛ دامن قرمز پلیسه همراه با موزیک مخصوص. مردم ریخته بودند و اینها را تماشا میکردند و از دامن پوشیدن مردهای بزرگ میخندیدند.
یعنی مردم از حضور متفقین در تهران وحشتزده نبودند؟ نمیترسیدند؟
چرا. یک زمانی میترسیدند و یک زمانی هم میخندیدند. چیزی که من تعریف میکنم دقیق برای زمان ورود متفقین نیست. مال کمی بعدتر است که آبها تا حدی از آسیاب افتاده بود. نخستوزیر ایران، فروغی، آن موقع یک جمله معروفی داشت؛ گفته بود: «آمدهاند و میروند، به ما کاری ندارند» و واقعاً هم همین طور بود. واقعاً بعد از اشغال ایران دیگر کاری نداشتند؛ روسها که اصلاً وارد تهران نشدند، انگلیسیها مطمئن نیستم تهران بودند یا نه، ولی آمریکاییها را من یادم است که نزدیک تهران کمپ کرده بودند.
در زمان اشغال ایران، فروغی؛ نخست وزیر، آن موقع یک جمله معروفی داشت؛ گفته بود: «آمدهاند و میروند، به ما کاری ندارند»
آنها در آن منطقه موزیک جاز میزدند؛ یعنی اولین دفعهای که این موزیک را ما در ایران شنیدیم، از رادیوی آمریکاییها شنیدیم. همینطور از این زمان در ایران آدامس پیدا شد؛ آمریکاییها آدامس را آوردند، قبل از آن کسی آدامس را نمیشناخت. «اَدامز» در واقع اسم کارخانه تولیدکننده این خوراکی بود که بین ایرانیها به «آدامس» معروف شد.
جالب است. اینها برای جنگ آمده بودند، بعد با خودشان موسیقی و آدامس آورده بودند؟
بله. من یادم است در همین زمانها خواهرم متولد شد و پدرم یک مهمانی بزرگ گرفت و یک خواننده را به مراسم دعوت کرد. این خواننده در مهمانی ادای آمریکاییها را در میآورد که آمریکاییها این جوری میخوانند و مسخرهشان میکرد.
میگویند مردم ایران در این زمان از روسها و انگلیسیها بدشان میآمد، ولی آمریکاییها را دوست داشتند. شما چه فکر میکنید؟
دور از واقعیت نیست. چون آمریکاییها خوشروتر بودند. با مردم راحتتر حرف میزدند، چون آنها اولین تجربهشان بود. ببینید روسها و انگلیسیها تجربهای طولانی در استعمار و داشتن مستعمرات داشتند، ولی آمریکاییها نداشتند، برای همین یک جورهایی هنوز آدمهای معصومی بودند. به الانشان نگاه نکنید؛ ایرانیها آن زمان سر آنها کلاه میگذاشتند.
وقتی متفقین وارد ایران شدند، قحطی گستردهای ایران را گرفت. درباره آن بگویید.
بله آن موقع قحطی بود، بیکاری بود و دولت خیلی ضعیف و خیلی وابسته بود. برای همین ناامنی هم بود و گرانی. من غارت کردن مغازههای خوراکی را یادم هست. تهران یک شیرینیفروشی خیلی شیک داشت به اسم «بامداد». این مغازه در خیابان، ولی عصر (که آنوقت به نام پهلوی بود) بود. من یادم است که ریختند و آردهای آن مغازه را غارت کردند. یادم است کیسههای آرد را با خودشان بردند. آذوقهها را برای غذای سربازها میبردند. خیلی صدمه خوردیم از این وضعیت، دولت فقیر بود، فقیرتر هم شد.
آن موقع همه فقط درگیر جنگ و قحطی و ... بودند یا زندگی عادی هم ادامه داشت؟
زندگی ادامه داشت. برای مثال خیابان لالهزار مقر اولین فیلمها، تئاترها، کافهها و ... بود و مردم در این مکانها دور هم جمع میشدند و استقبال خوبی از هنرهای تازه میکردند. کلاً لالهزار خیابان خیلی مهمی بود؛ سینماها آنجا بود، خیلی از روزنامهها آنجا چاپ میشد، مغازههای لوکسفروشی هم بود. وقی پدربزرگ من خانه اتحادیه را خرید، در آنجا تعداد زیادی دکان و مغازه داشت.
این دو تا با هم خیلی متفاوت بودند. مغازه یعنی «مگزن» به فرانسه. فرقش با دکان این بود که بزرگتر بود، اجارهاش بیشتر بود، فرنگیتر بود و شاید زیرزمین هم داشت. چیزهای متفاوتی هم میفروخت؛ مثلاً مبل میفروخت، اشیای لوکس داشت. دکان چیزهای پیشپاافتادهتر داشت مثل تعمیری و چیزهای مانند این.
فقط خود لالهزار نبود؛ کوچهها هم پر مغازه بودند. کافههای زیادی در آنجا بودند. در خاطرات افرادی که خاطرات جوانیشان را نوشتهاند، در این مورد مطالب زیادی دراینباره هست که آن زمان چقدر در این خیابان راه میرفتند و خانمها را دید میزدند. اصلاً یک وقتی، زمان مظفرالدینشاه، قدغن کرده بودند که زنها از یک ساعتی به بعد به لالهزار بروند یا یک وقتی میگفتند زنها یک طرف خیابان راه بروند، مردها یک طرف، ولی خب همه اینها گذرا بود. نمیشد کاری کرد.
دکتر صادق نظام مافی همسر منصوره اتحادیه در دوران جوانی
آن موقع چه جور تئاترهایی روی صحنه میرفت؟ اولین مواجهه شما با تئاتر چطور بود؟
من خیلی تئاتر دوست داشتم. یک پرستار داشتم که پنجشنبه و جمعهها با او به تئاتر میرفتیم؛ جلو هم مینشستیم. او تئاتر دوست نداشت. یعنی آن را معصیت میدانست و چادرش را میکشید روی صورتش تا نبیند، مادر من نمیآمد و من مجبور بودم با پرستارم بروم و همیشه از این ماجراها داشتیم.
اما در کل تئاتر آن موقع خیلی خواهان داشت و خیلی پیشرفت کرد. اصلاً شما وقتی روزنامههای آن زمان را نگاه میکنید -همان زمان رضاشاه به بعد- میبینید چقدر تئاتر هست که ایرانیها آنها را نوشتهاند نه خارجیها؛ داستانهای عاشقانه، داستانهای اخلاقی، داستانهای تاریخی، مثلاً شاه عباس یا اردشیر بابکان یا تئاترهایی مثل لیلی مجنون و ... که تئاترهای موزیکال بودند. آن زمان یک تئاتر خیلی جالب به نام «اُتللو» در تهران روی صحنه رفت که نوشته شکسپیر است. درباره این تئاتر در روزنامه اطلاعات نوشته بودند. در این تئاتر نقش اتللو را یک مرد فرانسوی بازی میکرد که صورتش را سیاه کرده بودند و به فرانسه حرف میزد و بقیه ایرانی بودند و به فارسی جواب میدادند. خیلی جالب بود.
کتابی درباره ملکتاج خانم نجمالسلطنه، مادر دکتر مصدق
خانم دکتر شما در همین سالها از ایران خارج شدید؛ یکی دو سال بعد از جنگ جهانی دوم. تهران آن موقع از نظر شهری چه شکلی بود؟
بله من دوازده یا سیزدهساله بودم که از ایران رفتم. خب آن موقع خیابانها خیلیشان سنگفرش شده بودند. هنوز آسفالت نبودند و درشکه بود. ما درشکه سوار میشدیم، تاکسی آمده بود، ولی مردم بیشتر درشکه سوار میشدند و این درشکه روی سنگفرشها لیز میخورد و مردم میترسیدند. تهران شهر خیلی کوچکی بود.
خانه ما در این زمان در خیابان طالقانی بود، نزدیک دانشگاه. پدرم تند تند خانه عوض میکرد. یک جا بند نمیشد. دور و بر این خانه همه بیابان بود. اطراف بلوار کشاورز الان، بیابان بود و رودخانه کرج (رود وسط بلوار) هم همین طور پیچ میخورد و درختهای بید اطرافش بود. گاهی گوسفند هم میآمد و میچرید. ما میرفتیم آنجا یک هوایی میخوردیم و برمیگشتیم. البته تهران خیابانهای مدرن و شیکی هم داشت مثل همین لالهزار. ولی خب در کل خیلی شهر کوچکی بود و هنوز گسترش پیدا نکرده بود.
رمانی به قلم منصوره اتحادیه
و وقتی برای بار اول از خارج از کشور برگشتید تهران چه شکلی شده بود؟
من برای بار اول پانزدهساله بودم که به ایران برگشتم (و بعد دوباره به انگلیس رفتم و هر تابستان به ایران میآمدم)؛ آن هم از انگلیس، یک کشور اروپایی مدرن. دیگر خیلی چیزها به چشمم نمیآمد. تهران نهایت چند خیابانش آسفالت شده بود. اما به قدری من این شهر را دوست داشتم و در آن به من خوش میگذشت که متوجه این چیزها نبودم.
منصوره اتحادیه خاطرهای از دوران کودکی خود گفت: سر خیابان مخبرالسلطنه و لالهزار یک مغازه بود. من یک خاطره خیلی خوب از این مغازه دارم؛ اسمش «پِچِلا» بود. این مغازه توی نقشه تهران آن زمان هست. اگه درست یادم باشد پچلا یعنی بچه؛ آنجا لباس بچه و اسباببازی میفروخت. من یک کتاب آنجا دیده بودم، این کتاب باز شده بود و از وسطش یک کشتی آمده بود بیرون و من عاشق این کتاب شده بودم. کتاب گرانی هم بود. مادرم گفت خب تو قلکت اگر پول داری میتوانی بخری. قیمت کتاب پنج تومان بود، من در قلکم کمتر از پنج تومان داشتم که باقیاش را مادرم داد و خریدیم. خوب یادم است قصه کتاب اصلاً خوب نبود (خنده). فقط آن کشتی وسطش جالب بود.
منصوره اتحادیه فرزند بزرگ خانواده بود. او دو برادر و یک خواهر کوچکتر از خود داشت. وقتی دوازده سیزدهساله بود، او را همراه برادر نهسالهاش به انگلیس فرستادند تا آنجا ادامه تحصیل بدهند. ماجرا را از زبان خودش بخوانید.
ما با هواپیما از ایران خارج شدیم. البته پدر و مادرم هم در این سفر همراهمان بودند. هواپیمایی که ما با آن رفتیم یک هواپیمای نظامی بود که به مسافربری تبدیلش کرده بودند، ولی هنوز صندلیهایش ردیفی بود و پشت هم نبود، روبهروی هم بود. ما سفر طولانیای داشتیم تا به انگلیس برسیم. برای اینکه هواپیما هی خراب میشد.
یک شب رفتیم بیروت، بعد فردایش رفتیم رم و باز هواپیما خراب شد. بالاخره رفتیم مارسی و بعد، از آنجا با ترن به پاریس رفتیم و سفرمان را ادامه دادیم. موقع برگشتن باز هم با هواپیما آمدیم که آن هم باز در راه خراب شد. به هر حال من مدرسهام را در انگلیس تمام کردم و بعد به دانشگاه ادینبورگ (ادینبرا) رفتم و درسم را در رشته تاریخ تا فوقلیسانس ادامه دادم.
در دانشگاه با یک جوان مصری که دانشجوی دکترا بود، آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم و به قاهره رفتیم؛ حدود سال ۱۹۵۸ یا ۱۹۵۹ بود. ما صاحب دو فرزند شدیم که یکیشان با بیماری قلبی به دنیا آمد. این بچه بعداً فوت کرد و همین اتفاق سبب شد من بتوانم دل بکنم و نزد خانوادهام برگردم.
مصر آن زمان جای خوبی برای زندگی بود و مردم بسیار خوب مهربانی داشت، اما به هر حال دوری از خانواده و وطن من را آزار میداد. حدود چهار سال در مصر بودم. در آنجا معلمی را تجربه کردم. در مدرسهای در قاهره (ویکتوریا کالج که به زبان انگلیسی بود) درس دادم. البته آنجا متوجه شدم معلمی علاقهام نیست. دانشآموزانم بچههای سیزده چهاردهساله بودند و من احساس میکردم بچهها چیزی یاد نمیگیرند (با خنده). خلاصه از آن کار بیرون آمدم.
مادر من از رفتنم به مصر ناراضی بود. مرگ پسرم باعث شد تصمیمم به برگشت قطعی شود و به ایران آمدم. بعداً هم آن آقا ازدواج کرد و خوشبخت شد، من هم بعدش ازدواج کردم و خوشبخت شدم و در ایران ماندم.
شوهر دوم من طبیب بود؛ دکتر نظام مافی. خیلی موفق بود، خیلی کار میکرد، اما من سالها کار نمیکردم. خیلی اتفاقی وارد دانشگاه شدم و به آن چسبیدم و ادامه دادم. اشتباهی که در زندگیام داشتم این بود که بدون هدف درس میخواندم و فقط درس خواندن را دوست داشتم.
آن موقعها دانشگاه رفتن اجبار نبود، من خودم دوست داشتم ادامه بدهم و روزی که دانشگاهم تمام شد، غصهدار بودم که چرا تمام شد. بعد از چند سال که بچههایم بزرگ شدند، به فکر افتادم که دکترا بگیرم و، چون انگلیس درس خوانده بودم، راحتتر میتوانستم بروم و دکترایم را همان جا بگیرم. برای همین بچهها را پیش مادرم و پدرشان گذاشتم و دوباره ایران را ترک کردم و این بار با دکترا برگشتم. موقع بازگشتم انقلاب اسلامی پیروز شده بود و دانشگاهها ملتهب بود. اما به هر حال کار من در دانشگاه آغاز شد و بعداً نشر تاریخ را تأسیس کردیم و زندگی روی روال افتاد.
خانه اتحادیه، در ابتدا خانه «علیاصغرخان اتابک» بود. اتابک یک باغ بزرگ معروف هم داشت که الان سفارت روسیه است، اما منزلش همان بنای خیابان لالهزار بود. در خاطرات اشخاص مختلف هست که ناصرالدینشاه بارها مهمان اتابک در باغش شده بود. ولی اینکه در این خانه هم مهمان بوده یا نه، مشخص نیست.
خانه اتحادیه، در ابتدا خانه «علیاصغرخان اتابک» بود.
ما نمیدانیم معمار این ساختمان (خانه اتحادیه) چه کسی بوده است، ولی با تحقیقاتی که صورت گرفته مشخص شده که خانه اتحادیه در چند مرحله مختلف ساخته شده. نمای بیرونی و ستونها را پدربزرگ من (رحیم اتحادیه) برای هماهنگی بیشتر بخشهای مختلف خانه به ساختمان اضافه کرده است.
اینجا در اصل یک ساختمان نیست. چند بخش است و همهاش هم در ابتدا مال یک نفر نبوده. در واقع اینجا چند خانه کنار هم بوده که پدربزرگم اینها را به هم وصل کرده است. چون رحیم اتحادیه در آن زمان چهار تا همسر داشت و من عمو و عمههای ناتنی زیادی داشتم (بچههای رحیم اتحادیه ۲۲ نفر بودند) که همه همانجا زندگی میکردند و به یک فضای بزرگ احتیاج بوده.
این خانه مدتها ثبت میراث بود و ورثه میخواستند آنجا را بفروشند؛ چون تعدادشان زیاد بود -حدود ۳۲ نفر- و میراث فرهنگی هم پول نداشت که خانه را بخرد، معاملهشان نمیشد. اینها به دادگاه رفتند و اینجا را از میراث فرهنگی گرفتند. شهرداری حدود ده سال پیش اینجا را خرید و چقدر هم خوب شد که خرید؛ چون دارند مرمتش میکنند و بعدها مجموعه جالبی خواهد شد و خیلی میتوانند از آن استفاده کنند.
من در این خانه به دنیا آمدم. وقتی از در اصلی وارد میشوید، دست چپ یک ساختمان آجری دوطبقه هست. آنجا خانه مادر من بود که بعد از ازدواج با پدرم آمده بودند اینجا. من در این خانه به دنیا آمدم، ولی مدت کوتاهی بعد از تولدم پدربزرگم فوت کرد و پدر من از آنجا بیرون آمد و خانه دیگری خرید و ما در آن ساکن شدیم. برای همین من از این خانه خیلی خاطرهای ندارم. چون آنجا بزرگ نشدم. ولی در جشنها و مراسم ما به آنجا میرفتیم.
ما برای دید و بازدید عید و دیدن عمههایم به خانه اتحادیه میرفتیم. یادم هست همیشه میبایست به بزرگترها به طور ویژهای احترام میگذاشتیم. آنجا یک سالن خیلی بزرگ بود (همین سالن اصلی که گچبریهای زیبا دارد) که فرشهای قشنگ و مبلهای قدیمیای درش بود. در قدیم پذیرایی خیلی مهم بود و بچهها بایستی جلوی بزرگترها مؤدب میبودند. برای همین وقتی ما به این خانه میآمدیم، به ما نوهها میگفتند آرام باشید (با خنده). یادم هست مثلاً در جشنها و مراسم ما به مادربزرگ و عمههای پدرم تعظیم میکردیم.
نقش تجار و بهخصوص خاندان اتحادیه در رشد و توسعه تهران چه بود؟
خاندان اتحادیه در اصل صراف بودند، ولی به جز صرافی از طریق دیگری هم درآمد داشتند. آن موقع زمین ارزان بود و تهران هم خیلی کوچک و در حال توسعه بود. جمعیت تهران رو به رشد بود. برای همین اتحادیه زمینهای زیادی را در تهران با این هدف که یا تبدیل به باغ کند و بفروشد یا تقسیم کند و بفروشد، خرید. مثلاً زمینهای جلالیه که خیلی عظیم بودند (از خیابانجمهوری تا محدوده دانشگاه تهران). این زمینها بیابان بودند و یک بخشهایی از آن قنات داشت و مردم در آن کشاورزی میکردند. اتحادیه آنها را خرید و بعداً بخشیاش را برای ساخت دانشگاه تهران فروخت.
یک عدهای از رجال قدیم هم بودند که یا این قبیل زمینها را زودتر خریده بودند یا به ارث برده بودند. ولی تفاوتشان با تجار این بود که تجار همیشه پول دستشان بود، بهخصوص خانواده اتحادیه که صراف بودند، ولی مالکین همیشه پول نقد نداشتند، بلکه ملک داشتند. تجار این ملکها را میخریدند و این زمینها را باز تقسیم میکردند و به بقیه میفروختند. این طور بود که اتحادیه، از یک تاجر معمولی که به تهران آمد و زندگی خاصی نداشت، به یک زمیندار خیلی بزرگ تهران تبدیل شد.
صرافی در آن دوره، مثل بانک بود. پول قرض میدادند، حواله میدادند، میخریدند و میفروختند. به عنوان مثال شما میخواستی پولی را از شیراز به اهواز بفرستی، خودت هم در تهران بودی. بانک که نبود؛ بنابراین این کار از طریق تجار و نمایندگانشان به انجام میرسید.
یکی از کارهای دیگری که تجار میکردند، این بود که مثلاً پولی به آقای فلانی قرض میدادند و در ازایش زمینش را به عنوان رهن میگرفتند. اگر آن آقا میتوانست پول را پس بدهد که زمین را به او برمیگرداندند، ولی خیلی وقتها آن طرف نمیتوانست پول را پس بدهد و تاجر، مالک زمین میشد. به عنوان مثال در فرحزاد زمینهای مفصلی بود که اتحادیه توانست مالک آنها شود.
فقط اتحادیه هم نه، خیلی از تجار به دلیل اینکه تجارت بهخصوص در دوره رضاشاه دچار مشکل بود و تجارت خارجی در انحصار دولت بود و کار کردن با دولت سخت بود، وارد کار مستغلات شدند، چون پول نقد داشتند. «ملکالتجار»، «حاج حسین آقا ملک»، خانواده «مهدوی» (امین ضرب)، خانواده اتحادیه، «ارباب جمشید» (و عدهای دیگر از زرتشتیها) زمین میخریدند و خرد میکردند یا میساختند و میفروختند و از این طریق در رشد و شکلگیری تهران نقش داشتند.
تجار مشهور آن زمان چند دفعه سعی میکنند شرکتی تشکیل بدهند و با هم علیه اروپاییها که شرکت داشتند، قدرت داشتند و قدرت پشتشان بود، همکاری کنند، اما موفق نشدند، چون رقابت با خارجیها خیلی سخت بود. به عنوان مثال اینها میخواستند کبریت بسازند، خارجیها فوری کبریت را در بازار ارزان میکردند، در نتیجه شرکت ایرانی ورشکست میشد.
امین ضرب در دوره ناصرالدینشاه میخواست در شمال راهآهن بکشد، اما نتوانست. خواست کارخانه بلورسازی دایر کند، اما به خاطر رقابت خارجیها و امتیازاتی که داشتند، نشد. خارجیها به دلیل قراردادهای سیاسیای که با ایران بسته بودند، همه امتیازاتی داشتند که با استفاده از آنها از تجار ایرانی پیشی میگرفتند. آنها هم حمایت دولت خودشان را داشتند و هم حمایت دولت ایران را. خیلی از تجار ایرانی هم تجارت میکردند، هم صرافی، یعنی از طرفی جنس وارد میکردند یا خارج میکردند و همان پول را باز قرض میدادند و ... مثل خاندان مهدوی. اما در نهایت اینها هم نتوانستند از پس خارجیها بربیایند.
مسجد، مدرسه و درمانگاه نظام مافی در منطقه پنج تهران، جزء موقوفات محمدعلی نظام مافی است
«نظامالسلطنه»، جد بزرگ خانواده همسر منصوره اتحادیه بود. او در دوره قاجار اولین کسی بود که این لقب را گرفت. این خانواده اصالتاً لر بودند و از اهالی ایل مافی. این ایل در دوره زندیه در حمایت از کریمخان با قاجارها جنگیده بود. برای همین وقتی آغامحمد خان پیروز شد، آنها را به اطراف قزوین کوچ داد. در دوره ناصری یکی از این افراد، «شریفخان مافی»، به تهران آمد و پسرش را خدمت «حسامالسلطنه»، پسر محمدشاه، فرستاد.
«حسینقلیخان»، پسر شریفخان خیلی از خودش قابلیت نشان داد و باسواد هم بود؛ برای همین به او لقب نظامالسلطنه دادند. او پسر برادرش، «رضاقلیخان» را زیر بال خودش گرفت و آنها حکومت خوزستان را که آن موقع عربستان نام داشت، گرفتند؛ همینطور حکومت فارس و لرستان را. حسینقلیخان در دوره مشروطه یک مدت کوتاهی هم رئیسالوزراء شد، ولی خب لقب نظامالسلطنه به این خاطر که پسر نداشت، به رضاقلیخان، برادرزادهاش، رسید.
این رضاقلیخان پدربزرگ صادق نظام مافی، همسر منصوره اتحادیه، بوده است که در جنگ جهانی اول علیه روس و انگلیس قیام کرده بود؛ به آن قیام، «قیام مهاجرت» میگفتند. او در کرمانشاه کابینه تشکیل داد و بعد از جنگ جهانی که آنها شکست خوردند، مدتی تبعید شد و بعد یک مدت هم حاکم خراسان شد و بعد هم فوت کرد.
رضاقلیخان دو تا پسر داشت که یکیاش پدرشوهر خانم اتحادیه بود. برادر بزرگتر او «محمدعلی» بود که منصوره اتحادیه راجع به او یک کتاب نوشته که در دست چاپ است. به گفته خانم اتحادیه این فرد میخواست وارد سیاست شود، ولی نتوانست. چون خانوادهاش علیه روس و انگلیس قیام کرده بود، در نتیجه در کارهای دولتی راهش نمیدادند. دوره کوتاهی سناتور بود، بسیار خیر بود، مدرسه میساخت، مسجد میساخت و حتی زمینهایش را بین کارمندان دولت به رایگان تقسیم میکرد. مادربزرگ خانم اتحادیه، دختر خود رضاقلیخان بود؛ بنابراین خانم اتحادیه با همسرش نسبت فامیلی داشتند.