وقتی چشم جودیت به کاچی افتاد، با خود فکر کرد که نکند در بیمارستان به اشتباه با نوزاد دیگری جا به جا شده باشد. تا چند ماه بعد جودیت به این فکر میکرد که مبادا فرزند کس دیگری را به او داده باشند. او در اینباره میگوید: «من از سفیدی زیاد پوستش واقعاً شگفت زده بودم»
عشق مادر به فرزندانش هیچ حد و مرزی ندارد و به ظاهر آنها محدود نمیشود. با این حال، زندگی با غافلگیریهایی همراه است که به غیرمنتظرهترین شکل ممکن رخ میدهند، مثل تولد دوقلوهایی با دو رنگ پوست متفاوت. این اتفاق گرچه در ابتدا جودیت انووکوچا، مادر این دوقلوها را شگفت زده کرد، اما او حالا نگاه دیگری به این تفاوت دارد.
به گزارش روزیاتو، جودیت انووکوچا، زن نیجریهای ساکن کانادا، ۱۰ سال را در آرزوی مادر شدن سپری کرد. او در اعماق وجودش فهمیده بود که ممکن است مجبور شود برای مادر شدن بیشتر صبر کند. او در اینباره میگوید: «وقتی ازدواج کردم، روزها تبدیل شد به هفته ها، هفتهها تبدیل شد به ماهها و ماهها تبدیل شده به سال ها. اضطراب و ناامیدی وجودم را گرفته بود.»
وقتی به نظر میرسید که دیگر هیچ راه چارهای باقی نمانده است، به راز و نیاز متوسل شد. جودیت دوستانی حمایتگر پیدا کرد و او و آنها معتقد بودند معجزه امکان پذیر است. جودیت به ویژه دعا میکرد که صاحب یک دختر و پسر دوقلو شود و حتی نام آنها را انتخاب کرده بود: کامسی و کاچی.
بعد از ۸ سال، جودیت و همسرش تصمیم گرفتند بار دیگر شیوهی لقاح مصنوعی را امتحان کنند. درمانهای قبلی بی نتیجه بودند، اما آنها امید خود را از دست ندادند. در کمال تعجب، تلاش دوبارهی آنها موفقیت آمیز بود. جودیت میگوید: «فهمیدم که بالاخره دوقلوهایم قرار است در وجودم رشد کنند. آنقدر خوشحال بودیم که حد نداشت. اولین سونوگرافی مان فقط یکی از جنینها را نشان داد، ولی من فوراً به دکتر گفتم که اشتباه شده است.»
سونوگرافی دوم نشان داد حق با جودیت بود. با این حال، سونوگرافیهای بعدی حاوی خبرهای نگران کنندهای بودند. به جودیت گفتند که دخترش در معرض ریسک خونریزی است و ممکن است دوام نیاورد. جودیت در طول بارداری اش به راز و نیاز ادامه داد، اما نمیتوانست اضطراب مداومش را کنار بگذارد.
دوقلوها به دنیا آمدند، اما چیز نامتعارفی در مورد یکی از آنها وجود داشت.
فرزندان جودیت بالاخره پس از سالها انتظار به دنیا آمدند، پسرش کامسی و دخترش کاچی. شادی مادر شدن برای جودیت بی حد و حصر بود، اما چیزی در مورد فرزندان تازه متولد شدهی جودیت وجود داشت که توجه او را به خود جلب کرد.
وقتی چشم جودیت به کاچی افتاد، با خود فکر کرد که نکند در بیمارستان به اشتباه با نوزاد دیگری جا به جا شده باشد. تا چند ماه بعد جودیت به این فکر میکرد که مبادا فرزند کس دیگری را به او داده باشند. او در اینباره میگوید: «من از سفیدی زیاد پوستش واقعاً شگفت زده بودم، ولی شادی سالم بودن به دنیا آمدن شان فوراً به هر احساس دیگری غلبه میکرد. از خوشحالی از خود بی خود شده بودم.»
جودیت تصور میکرد ظاهر کاچی تنها به این خاطر است که پوست خیلی روشنی دارد و اصلاً به احتمال زال بودن او فکر نمیکرد.
در خانوادهی جودیت کسی به آلبینیسم یا زالی دچار نبود. کاچی پس از تولد به مراقبت ویژه نیاز یافت و به بخش مراقبتهای ویژهی بیمارستان منتقل شد و مدتی بیشتر از برادرش در آنجا ماند تا وزنش بالاتر رود، تا اینکه بالاخره مانند برادرش به خانه رفت.
جودیت دلش میخواست برای فرزندان تازه متولد شده اش تنها خوشحال باشد، اما حس نگرانی بر او غلبه کرد. او در اینباره میگوید: «نگرانی کم کم تبدیل شد به ناراحتی. نگران آینده اش شده بودم، اینکه جامعه چه برخوردی با او خواهد داشت و اینکه پذیرفته خواهد شد یا خیر. به بچههای سیاهپوست دیگر حسادت میکردم و با خودم فکر میکردم: “چرا من؟ چرا من باید یک بچهی زال داشته باشم؟ چی شد که دوقلوهایم یکی سفید پوست و یکی سیاه پوست شدند؟ ”»
به اذعان جودیت، هم او و هم همسرش در ابتدا برای کنار آمدن با واقعیت با مشکل رو به رو بودند و دائماً ان را انکار میکردند. آنها در نهایت از یک مشاور برای مدیریت احساسات شان کمک گرفتند. با این حال، تا تولد یک سالگی فرزندشان طول کشید تا جودیت و همسرش نگاه متفاوتی به جودیت پیدا کنند.
او در اینباره میگوید: «کم کم نگاه متفاوتی به دخترم پیدا کردم. کم کم زیباییای که در زال بودنش بود را میدیدم، موهای طلایی، چشمهای قهوه ای، لبهای صورتی و همه چیزش را تحسین میکردم. فهمیدم که هر وقت بچهها را بیرون میبریم کاچی چقدر برای مردم جذاب است.»
جودیت میگوید او حالا دائماً زیباییهای درونی و ظاهری کاچی را به خود یادآوری میکند و تأکید دارد که شرایط ویژهی او را با هیچ چیز دیگری در دنیا عوض نمیکند.
دوقلوها حالا رابطهای ناگسستنی با یکدیگر دارند و بی توجه به تفاوتهای ظاهری شان به یکدیگر عشق میورزند و باهم بازی میکنند. جودیت میگوید: «مطمئن نیستم که کاچی خودش حالا از خاص بودن ظاهرش باخبر باشد، اما بالاخره یک روز این را میفهمد و وظیفهی من این است که به او یاد دهم خودش را همانطور که هست دوست داشته باشد.»