فارس نوشت: غاده باورش نمیشد. حرفهایش را داشت از دهان چمران میشنید. چمران سرش را پایین انداخت تا به کنجکاوی غاده پایان بدهد: «هرچه نوشتهاید خواندهام و دورادور با روحتان پرواز کردهام» و اشکهایش سرازیر شد.
دختر نازپرورده خاندان معروف «جابر» در لبنان بود، اما برخلاف دختران هم سن و سالش دنبال نور میگشت. نوری که آن را در تجملاتِ دنیایی که پدرش برایشان ساخته بود نمیدید و تشنهی درکش بود. پدر غاده، تاجر مرورارید بود؛ از آفریقا تا ژاپن و از آنجا تا هر کجای دنیا.
او پول درمیآورد و آنها میتوانستند هر طور که دلشان میخواست خرج کنند، اما این ولخرجیها، غاده را راضی نمیکرد. شبها، بی سر و صدا، در بالکن خانهی دو طبقهشان در «صور» که رو به امواج سرکش دریای مدیترانه بود مینشست و ساعتها با اشکهایی که روی ورقهایش میچکید از جنگ مینوشت. فردایش هم این نوشتهها که یا شعر بود یا مقاله، در روزنامهها چاپ میشد.
شاعر بود و خبرنگار. یک کتاب چاپ شده هم داشت و قلم از دستش نمیافتاد. چون این تنها سلاحش برای جنگیدنِ با جنگ بود! جنگی که یکطرفش اسرائیل و دشمنهای داخلی ایستاده بودند و آنطرفش چمران؛ مردی که از او هیچ نمیدانست جز اسمش، اما تصورش از او، جنگنجوی خشنی بود که بخشی از این جنگ بود و لااقل تا آن روز، نمیتوانست دوستش داشته باشد.
تا اینکه یک روز، «سید محمد غروی» که روحانی صور بود به سراغش آمد: «آقای صدر میخواهد شما را ببیند!» غاده از نظر روحی آمادگی ملاقات با هرکسی که به این جنگ مرتبط بود را نداشت، اما اصرارهای بیوقفهی سید غروی قانعش کرد و روزها بعد، با اکراه، برای ملاقات با امام موسی صدر به مجلس اعلای شیعیان رفت.
چه کسی بود که نوشتههای غاده را نخوانده باشد؟ کلمههایی که از قلب مهربان او برآمده بود تا بر دیگر قلبهای حقیقتجو چنگ بیندازد. امام موسی صدر هم یکی از آنها بود و با استقبالی گرم، دقایقی بیش از یک گفتوگوی معمول، از نوشتههای غاده تعریف کرد و در آخر از غاده خواست دبیرستانی را که در آن درس میدهد رها کند و به آنها بپیوندد. غاده با تعجب گفت: «اما برای چه کاری؟» امام موسی صدر گفت: «شما قلم دارید. به این زیبایی از ولایت، از امام حسین (ع)، از لبنان و از خیلی چیزها میگویید، خب بیاییدبنویسید.»
غاده مخالفت کرد. از هر جایی که بویی از جنگ داشت بیزار بود، اما امام موسی صدر گفت: «ما پول بیشتری به شما میدهیم. فقط بیایید با ما کار کنید.» غاده آشفته شد. دستهایش میلرزید. از حیثیت قلمش دفاع کرد و بعد بیرون دوید. امام موسی صدر هم با بزرگواری دنبالش رفت و عذر خواست. غاده کمی آرام شد، اما حالا امام موسی صدر بود که بیمقدمه سراغ آن اسم رفته بود: «چمران را میشناسید؟» غاده با بیمیلی گفت که اسمش را شنیده و امام موسی صدر اصرار کرد که حتما باید او را از نزدیک ببیند.
غاده با تعجب به امام موسی صدر خیره شد: «چطور از من میخواهید ملاقاتش کنم؟ من از این جنگ و خون و هیاهو ناراحتم؛ و هرکس را هم که در این جنگ شریک باشد نمیتوانم ببینم.» امام موسی صدر با طمأنینه لبخند زد: «چمران اینطور نیست. ایشان دنبال شما میگشت. ما موسسهای داریم برای نگهداری بچههای یتیم. فکر میکنم کار در آنجا با روحیهی شما سازگار باشد. باید بیایی آنجا و با چمران آشنا شوی.» غاده خداحافظی کرد و رفت، اما امام موسی صدر به این دیدار امیدوار بود.
شش ماه از آن ملاقات و وعدهی دیدار با چمران گذشت، اما غاده هیچ اشتیاقی برای آشنایی با این مرد جنگجو نداشت. هر بار هم که سید غروی را در جایی از شهر میدید به ترفندی از اصرارهایش برای دیدار با چمران طفره میرفت. آن روزها جدا از دغدغهی جنگ، ناراحتی قلبی پدر غاده هم بیشتر شده بود و این او را سخت آزرده کرده بود، ولی آن شب که سید غروی برای عیادت از پدر غاده به خانهشان آمد و تقویم سازمان امل را به عنوان هدیه، جلوی در به او داد، با پذیرفتنش بی آنکه خودش بداند، راه برای رسیدنش به چمران هموارتر شد.
غاده به تقویم توجهی نکرده بود، اما شب که مشغول نوشتن برای روزنامهی فردا شد نقاشیهای تقویم به چشمش نشست. دوازده نقاشی به تعداد ماههای سال. زیبا، ولی بی نام و نشان یا حتی یک امضا. یکی از نقاشیها شمع کوچکی بود که روشناییاش در برابر سیاهیای که آن را احاطه کرده بود ناچیز به شمار میآمد و زیر آن به عربی شاعرانهای نوشته شده بود: «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.» اشکهای غاده ناخودآگاه جاری شد و تقویم را به سینهاش چسباند. چقدر این نقاشی و شعر، حرف دل او را زده بود.
روزها میگذشت و نقاشی شمع، همچنان نور چشم تنهاییهای غاده شده بود. بهار هم آمده بود و شاخههای مست زیتون، عطرشان را سخاوتمندانه توی اتاق غاده میپاشیدند که یکی از دوستانش به دیدارش آمد: «بلند شو غاده! میخواهم به موسسه بروم و باید همراهیام کنی!» غاده بیمیل بود، اما دلش نمیآمد به دوستش جواب منفی بدهد و او را همراهی کرد.
وقتی به موسسه رسیدند و اسم غاده جابر پیچید، در طبقهی اول او را به یک مرد معرفی کردند و گفتند: «دکتر چمران» غاده خودش را جمع و جور کرد. همیشه از مردهای جنگجو میترسید و از چمران بیشتر. با اینکه ندیده بودش، با خودش فکر میکرد او باید خیلی سخت و خشن باشد، اما وقتی چمران سرش را برگرداند و روبهرویش ایستاد با آرامش عجیبی لبخند میزد. غاده از لبخندش جا خورد. دوست غاده پیشقدم شد و معرفیاش کرد. چمران ناباورانه گفت: «شمایید؟! من خیلی سراغتان را گرفتم. زودتر از اینها منتظرتان بودم.»
رفت و با تقویم برگشت. مثل همان تقویمی که سید غروی به غاده داده بود. غاده نیمنگاهی انداخت و بیتفاوت گفت: «این را دیدهام.» چمران گفت: «همه تابلوها را دیدهاید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمده؟» غاده از شمع گفت و اینکه آنقدر او را متاثر کرده که حالا هم نمیتواند جلوی اشکهایش را بگیرد و گریه کرد. چمران پرسید: «چرا شمع؟» غاده تقویم را گرفت و دوباره به نقاشی شمع خیره شد: «نمیدانم. این شمع. این نور. انگار در وجود من هم هست.
راستش من فکر نمیکردم کسی بتواند معنای شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد.» چمران گفت: «من هم فکر نمیکردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند.» غاده هیجانزده گفت: «این را کی کشیده؟ خیلی دوست دارم ببینمش و با او آشنا شوم» و چمران در برابر چشمان بهتزدهی غاده گفت: «من!» و شروع به خواندن نوشتههای او کرد. غاده باورش نمیشد. حرفهایش را داشت از دهان چمران میشنید. چمران سرش را پایین انداخت تا به کنجکاوی غاده پایان بدهد: «هرچه نوشتهاید خواندهام و دورادور با روحتان پرواز کردهام.» و اشکهایش سرازیر شد.
غاده از هیچ چیز مطمئن نبود، اما در دومین دیدار، وقتی برای وارد شدن به اتاق مدیریت چمران در موسسه که پر از بچههایی بود که دورهاش کرده بودند، شنید که باید کفشهایش را دربیاورد و روی زمین بنشیند فهمید که سبک زندگی چمران مثل زندگی اروپایی او نیست و از همان لحظه این مرد برایش جذاب شد.
با اینکه غاده حجاب درستی نداشت، اما در موسسه و کنار بچهها و توی سرکشی شهرها و حتی دو بار در جبهه همراه چمران بود و اصلا بیحجابیاش را به رویش نمیآورد. چمران برای غاده همان شمعی شده بود که در تاریکی لبنان میسوخت و آرزو داشت راه نور را او نشانش بدهد، اما روسری نداشت و همین بیحجابی، گوش چمران را پر از گلایه کرده بود: «چرا خانمی را که حجاب ندارد میآوری موسسه؟» و چمران بیآنکه غاده را خجالتزده کند، طوری که نشنود میگفت: «ایشان خیلی خوبند. اینطور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند موسسه. انشالله خودمان یادش میدهیم.»
آن روز هم غاده همراه چمران برای کمک به یکی از روستاها میرفت که در ماشین اولین هدیهاش را گرفت. غاده خیلی ذوقزده شد و همانجا بازش کرد. یک روسری قرمز با گلهای درشت بود. جا خورد. چرا روسری؟ چمران که میدانست او حجاب ندارد. ولی غاده به خودش آمد. چمران خیلی خوب میدانست چطور غاده را قدم به قدم دوباره مسلمان کند و با خنده فرمان را چرخاند و گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» و غاده از همان روز با تمام جانش، باحجاب شد.
غاده تصمیمش را گرفته بود. چمران همان مردی بود که میتوانست دستش را بگیرد و از بین این همه هیاهو او را به نور برساند. غاده دوباره مسلمان شده بود؛ آن هم پیش از آنکه طعم مسلمانِ واقعی بودن را قبل از آن چشیده باشد، اما حرف پدر و مادر و اطرافیانش چیز دیگری بود: «تو دیوانه شدهای!»
غاده با اندوه تلاش میکرد تک به تکشان را قانع کند. میخواست چمران را همانطور که شناخته نشانشان دهد. ولی لبنان با تمام جانش شمشیر را از رو بسته بود: «این مرد بیست سال از تو بزرگتر است، ایرانی است، همهاش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ ما نیست، حتی شناسنامه ندارد!» و تمام اینها وقتی که چمران، نور داشت چه اهمیتی میتوانست برای غاده داشته باشد؟
امام موسی صدر به نیابت از چمران به خواستگاریاش آمد. سید غروی به خواستگاریاش آمد. همه از مردانگی چمران گفتند. از خوبیهایش. از اینکه اگر آنها دختری در سن ازدواج داشتند از خدایشان بود که چمران دامادشان شود. اما مادر غاده از هوش رفت و پدرش مقاومت کرد. نمیتوانستند بپذیرند دختر نازدانهشان اینطور غریبانه و با این مرد بی کس و کار به خانهی بخت برود. غاده را خانهنشین کردند و کلید ماشینش را از او گرفتند. اجازه نمیدادند تنها بیرون برود و هرکجا میرفت برادرش همراهش بود؛ که نه چمران را ببیند و نه چمران او را. اما دیدار برای غاده و چمران چه معنایی داشت وقتی که روحهایشان در عالم نور به هم پیوند خورده بود.
غاده نمیتوانست از چمران دل بکند، حتی اگر قرار بود توی صورت پدر و مادرش بایستد و بگوید: «من میخواهم با دکتر چمران ازدواج کنم!» چمران، اما میخواست همه چیز با رضایت خانواده باشد و غاده بالاخره رضایت دست و پا شکستهی خانوادهاش را گرفت. مادرش روز عقد با او قهر بود و حرف نمیزد. غاده صبح زود لباسش را پوشید تا مثل هر روز به دبیرستان برود. خواهرش شانهاش را گرفت: «تو مگر نمیخواهی به آرایشگاه بروی؟!» گونههای غاده گل انداخت: «مصطفی من را همینجوری دوست دارد!»
بعدازظهر که از مدرسه برگشت مهمانها آمده بودند. خانوادهی امام موسی صدر به جای خانوادهی چمران و کمتر از تعداد انگشتهای دست هم از فامیل غاده آمده بودند. هیچکس به این وصلت راضی نبود. برایشان آبروریزی بود که دخترشان بدون آرایشگاه و این دنگ و فنگها کنار سفره عقد نشسته باشد، اما غاده نشست و جواب بله را به چمران داد. حالا وقت کادوی عقد بود. در لبنان رسم بود که داماد به عروس انگشتر هدیه بدهد و چمران یک شمع و دستنوشته هدیه آورده بود.
غاده جعبهی شمع و دستنوشته را بوسید و قایم کرد و هرچقدر پرسیدند کادو چیست گفت: «نمیتوانم نشان بدهم» فقط وقتی خواهرش سراغ هدیه را گرفت، گفت: «حلقهی من شمع است، لطفا چیزی نگو، نمیخواهم فامیل فکر کنند چمران دیوانه است!»، اما در چشم فامیل، غاده، دیوانهتر از چمران بود، چون مهریهاش، یک جلد کلام الله و تعهد از داماد بود که او را در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند!
غاده و چمران محرم شدند، اما بین عربها رسم نیست به دختر جهیزیه بدهند، یا عروس چیزی خانهی داماد ببرد، چون برایشان زشت است و فامیلشان میگویند خانوادهی دختر پول دادهاند تا دخترشان را ببرند، اما مادر غاده وقتی به موسسه رفت و اتاقی که از زار زندگی فقط چند صندوق خالی میوه را به عنوان تخت داشت را دید به چمران گفت: «من برایتان وسایل میخرم. طوری که مردم و فامیل نفهمند»، اما غاده و چمران قبول نکردند.
آنها میخواستند زندگیشان را همانطور ساده و روی زمین شروع کنند. غاده عاشق و شیفتهی همین سادگی چمران شده بود و نمیخواست با اصرارهای مادرش آن را با تجملات زندگیای که میخواستند یواشکی برایش بسازند عوض کند. غاده میگفت: «مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت» و اینها تمام چیزهایی بود که او با تمام وجودش دوست داشت و مطمئن بود برای شروع زندگیشان کافیست.
چمران برای غاده به نور تبدیل شده بود، نور کوچکی که میتوانست او را به نوری بزرگتر برساند، اما او آن روزهای سخت لبنان و پس از آن در کردستان و اهواز و حتی تهران، به جای خدا در چمران فانی شده بود و مدام به او میگفت: «مصطفی تو مال منی.» و چمران در جوابش میگفت: «هر چیزی از عشق زیباست. تو به ملکیت توجه میکنی. من مال خدا هستم، تو هم همینطور. این وجود مال خداست.» و غاده را با این کلمات قدسی، دوباره تشنهی نور لایتناهی میکرد.
هرچند که گاهی غاده صبوری از کف میداد و وقتی نامههایش از میان باروت و گلوله به دست چمران میرسید که نوشته بود: «کاش یکدفعهای پیر بشوی! من منتظر پیر شدنت هستم که نه کلاشینکف تو را از من بگیرد و نه جنگ.» چمران با همان لبخند مطمئنش در جواب غادهاش مینوشت: «این خودخواهیست. اما من خودخواهی تو را دوست دارم. این فطریست. اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمیکنی؟ من تو را میخواهم محکم مثل یک کوه، سیال و وسیع مثل یک دریای ابدیت... تو میگویی ملک؟ ملکیت؟ تو بالاتر از ملکی. من از شما انتظار بیشتر دارم.
من در وجود تو کمال و جلال و جمال میبینم. تو باید در این خط الهی راه بروی. تو تجلیای از خدا هستی. خودخواهی در وجود تو جایز نیست. تو روحی. تو باید به معراج بروی. تو باید پرواز کنی. چطور تصور کنم در زندان شب افتادی؟ تو طائر قدسی. میتوانی از فراز همه حاجزها عبور کنی. میتوانی در تاریکی پرواز کنی.» و این تمام چیزی بود که غاده از چمران میخواست و او به او بخشیده بود؛ دیدنِ روحش پیش از جسمی که مبتلا به فنا بود.
چمران دیگر محدود به یک جغرافیا نبود. حتی متعلق به تعدادی آدمِ مشخص، نه. گاهی روزها و هفتهها از آخرین دیدار چمران با غاده میگذشت و تازه تکه کاغذ کوچکی از محبوب به دستش میرسید که تنها دو کلمه به زبان عشق روی آن نوشته شده بود: «اترکک لله» تو را به خدا میسپارم؛ و این، تنها دلخوشیِ غاده در غروبهای دلگیر شهرهای بی چمران بود.
اما آن شب قرار بود همه چیز تمام شود. انتظارها پایان پیدا کند؛ و چمران برای همیشه از غاده دل بکند که برگشت. غاده در ستاد نشسته بود. در اتاق عملیات. همانجا که اتاق چمران بود و وقتی نبود، غاده میرفت و از در و دیوارش عطر مصطفایش را بو میکشید. چمران در را باز کرد و مثل آن روز، در طبقهی اول موسسه، روبهروی غاده ایستاد و خندید. غاده جا خورد. چمران به طرف پنجره چرخید: «مثل اینکه خوشحال نشدی دیدی من برگشتهام؟ من امشب برای شما برگشتم.»
غاده دستپاچه و دلخور گفت: «نه مصطفی! تو هیچوقت به خاطر من برنگشتی. برای کارَت آمدی.» چمران با مهربانی گفت: «امشب به خاطر شما برگشتم. از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو میدانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکردهام، ولی امشب اصرار داشتم برگردم. با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم.»
چمران برگشته بود تا غاده را برای دل کندن آماده کند. غاده گفت: «من عصر که داشتم کنار کارون قدم میزدم احساس کردم اینقدر دلم پر است که میخواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو میآمدی نمیتوانستی تسلایم بدهی.» چمران با آرامشی که در صورتش تمام نمیشد به طرف غاده چرخید: «تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداست. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم.» و روی تخت دراز کشید: «من فردا شهید میشوم!»
غاده جدی نگرفت و گفت: «مگر شهادت دست شماست؟!» چمران بیآنکه چشمهایش را باز کند گفت: «نه. اما من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد. ولی من میخواهم شما رضایت بدهی. اگر رضایت ندهی من شهید نمیشوم!» غاده با عصبانیت روی صندلی نشست: «مصطفی! من رضایت نمیدهم و این دست شما نیست. خب هر وقت ارادهی خدا تعلق بگیرد من راضیام به رضای خدا و منتظر این روزم؛ ولی فردا چرا؟» و او اصرار میکرد و آخر رضایتش را از محبوب گرفت. غاده گفت: «یعنی فردا که رفتی دیگر تو را نمیبینم؟» چمران با اطمینان گفت: «نه!» و غاده را با غمی تازه تنها گذاشت.
چمران رفت. غاده گریه کرد. نمیخواست وعدهی چمران را باور کند، اما نزدیکیهای ظهر انگار که یک سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند خشکش زد. وسط ستاد ایستاد و بعد به طرف خانم خراسانی دوید. سیر تا پیاز دیشب را برایش تعریف کرد. گفت که چمران گفته امروز ظهر شهید میشود و نگاهی به پنجره کرد که خورشید چه زود خودش را تا وسط سینهی آسمان بالا میکشید.
خانم خراسانی با عصبانیت شانهی غاده را گرفت: «چرا این حرفها را میزنی؟! مصطفی هر روز در جبهه است. چرا اینطور میگویی؟! مصطفی هست.» غاده به خورشید خیره شد: «اما امروز ظهر دیگر تمام میشود!»
غاده هنوز خانهی خانم خراسانی بود که تلفن زنگ خورد. دلش لرزید و با نجوای نیمه جانی گفت: «برو بردار که میخواهند بگویند مصطفی تمام شد!» خانم خراسانی به سمت تلفن رفت: «فکر و خیال برت داشته. حالا میبینی خبری نیست.» و گوشی را بلند کرد: «الو، نه! نه!»
خانم خراسانی به رویش نیاورد، اما ظهر بود و غاده میدانست چمران دروغ نمیگوید. بچهها دنبالش آمدند. گفتند دکتر زخمی شده. او را بردند بیمارستان. اما غاده به طرف سردخانه رفت. میدانست مصطفایش زخمی نشده. میدانست که مصطفی تمام شده. ولی دستهایش جان نداشت. عشقِ آدم را که توی کشوی سردخانه نمیگذارند. جای محبوب توی خانه است.
همان خانهای که هیچوقت نداشتند و گاهی یک اتاق در یتیمخانهای در لبنان و گاهی غاری در کردستان و گاهی به اصرار غاده، زیرزمینِ وزارتی در تهران بود. غاده برای آخرین بار زیرلب چمران را صدا زد و وقتی جوابی نشنید، کشوی سردخانه را کشید: «اللهم تقبل منا هذا القربان». چمرانِ غاده، شهید شده بود.