گورستان سپید چاه، فقط گورستان روستای سپید چاه نیست، گورستان ۵۰ پارچه آبادی است. گورستان سپیدچاه ترسناک و غمانگیز نیست، اسرارآمیز و شگفتانگیز است؛ تکراری و بیروح نیست، با طراوت و زیباست و شبیه هیچ گورستان دیگری نیست.
به گزارش همشهری آنلاین، ۵۰ پارچه آبادی، مردگان خود را به این روستا میآورند تا از برکات این خاک بهرهمند شوند. ما هم راهی سپیدچاه میشویم تا از خاک و آب و هوای آن بهرهای برده باشیم. از تهران راهی جاده فیروز کوه میشویم. ساری را که پشتسر بگذاریم، جنگلهای سرسبز «توسکا چشمه» نمایان میشوند. جاده آسفالته به زحمت از میان سرسبزی درختان راست قامت جنگل، راه باز میکند و ما از میان جاده عبور میکنیم تا مثلثهای قرمز رنگ مدام مارپیچی بودن آن را یادآوری میکنند تا خمار دیدن مقصد در انتهای جاده بمانیم.
از بهشهر تا گلوگاه و از گلوگاه تا سپیدچاه میرانیم؛ تا آنجا که زمینهای خاکی و خانههای چوبی جنگل را درو کردهاند. ۱۵۰ دقیقه آسمان سبز تمام میشود و ما خود را در برابر پهنه حیرتانگیزی میبینیم که چارهای جز پلک زدن برایمان باقی نمیگذارد. اینجا مقصد جسمهای بیجانی است که بر شانه دوستان و آشنایان، از دور و نزدیک میآیند؛ استان مازندران، شهر بهشهر، بخش یانه سر، دهستان شهدا و روستای سپید چاه.
جماعت ۲۰-۱۵ هزار نفری به محض ورود به روستا محاصرهمان میکنند. تا چشم کار میکند، قد علم کرده و ایستادهاند. وارد نشده، به مقصد رسیدهایم. آخر گورستان حصار و حریم ندارد، شروع و پایان ندارد؛ به روستا که قدم بگذاری سنگهایی دورهات میکنند که، چون سربازان آماده خدمت، سایه سر صاحبانشان هستند؛ سایه سر صاحبانشان؛ نسلهای بسیار و صاحبان بسیار. اینجا دختران و پسران حق دارند پس از گذشت سیواندی سال، پا جا پای پدران و مادرانشان بگذارند و در کنار آنها آرام بگیرند. مادران و پدرانشان هم این حق را داشتهاند، مادربزرگها و پدربزرگها هم.
لقا خانم کلبادینژاد هم میداند سر خاک مادرش که بنشیند، سر خاک اجدادش نشسته است؛ «مادرم را توی قبر مادرش گذاشتند. سنگ مادربزرگم رفت کنار قبر تا سنگ قبر مادرم را بگذارند بالای سر. لقا خانم اهل گلوگاه است و سواد نهضتی دارد. ضبط و دوربینمان را که میبیند، بدون لهجه ادامه میدهد؛ «اسم روی بالاسری نوشته میشود. سنگهای پایین قبر را زیر سری میگویند. سنگهای جدید، مثل سنگ پسر عمویم ایستاده نیست. میگذارندش بین بالا سری و زیرسری». او در سپیدچاه قوم و خویش زیادی دارد و البته در گورستان.
صبح پنجشنبه برای فاتحه خواندن میآید و ظهر به گلوگاه باز میگردد. لقا خانم از ما خداحافظی میکند و میان سنگها میچرخد و هر از گاهی میایستد، مینشیند و فاتحه میخواند و میان حجم شلوغ سنگها و آدمها از تیر رس چشم و دوربینمان خارج میشود. نرگس خانم هم گلوگاهی است. با لهجه غلیظ مازندرانی میگوید: «اومدیم دست به خاک! پدر و مادر و خواهر و برادرام، همه بِمُردنه».
او همراه خواهرشوهرش آمده تا با یک تیر دو نشان بزند؛ هم گپی بزند و درددل کند و هم فاتحهای برای رفتگانش بخواند. پنجشنبهها برای اهالی سپیدچاه روز شلوغ و پر رفت و آمدی است؛ از تمام روستاهای اطراف برای زیارت اهل قبورشان میآیند و با اقوام و خویشان دیدار تازه میکنند و نان و حلوا و خرما میخورند و هوای خنک و تازه وارد ریههایشان میکنند و میان سنگهای پرنقش و نگار قدم میزنند و میروند. اینجا هیچ کس تنها برای خواندن یک فاتحه نمیآید.
هیاهوی خرگوش، کبوتر، سر و صدای تیشه و قیچی، چکاچک شمشیر و نیزه، حرف و حدیث چلیپا و گردونه مهر این گورستان را پر کرده است. معدود سنگهای صندوقی این گورستان هم، چون همتاهای ایستادهشان پرنقش و نگارند. سنگهای خوابیده جدید هم که زاییده رسوخ تجدد در میان مردمند، یک عکس دارند و چند خط نوشته، اما سنگهای ایستاده گورستان روستای سپید چاه، پر از نقش و نگارند و یک عالمه داستان؛ نقوش گیاهی، حیوانی و نمادین و ابزار کار. کبوتر، خرگوش و روباه از معدود حیواناتی هستند که به این گورستان راه پیدا کردهاند. کبوتر نماد پیام بری، پیک ناهید و عشق است.
او از آن زمان که برای حضرت نوح (ع) شاخه زیتون آورد، در خاطرهها ماند تا امروز روی سنگهای این گورستان به پرواز دربیاید. روباه و خرگوش هم یکی به نماد دنیایی که فریبکار است و دیگری به نماد هوش و درایتی که فریب این دنیا را نمیخورد، وارد نقوش سنگهای این گورستان شدهاند. با این حال، ممکن است خاطره روستائیانی هم که به جستوخیز این دو حیوان عادت کردهاند، علت حضور این حیوانات روی سنگها باشند.
سرو و نیلوفر و گل انار هم تنها رستنیهای این گورستان بودهاند (البته تا وقتی که خار و خاشاک و گل سنگ و جلبک به آن راه پیدا نکرده بودند)؛ نشانه سرو به جاودانگی و فناناپذیری، نیلوفر به نشانه پاکی و تولد مجدد و گل انار به نشانه پاکی. نقوش نمادین بار معنایی بیشتری دارند.
چلیپا رهنمون مقدسی است برای گم نکردن راه، خورشید نمودار خود آگاهی و گرایش به قدرتطلبی و بلندپروازی است. نقوش مهری هم یادگار مردمان ایران باستانند. ابزارهای کاربردی اغلب به نیت نمایش پیشه و رفتار و مسلک صاحب قبر روی سنگ مزار او نقش شدهاند.
چاقو، شمشیر، کمان، چکش، تفنگ و باروتدان مخصوص قبوری بودند که صاحبانی جنگاور شجاع داشتند. قیچی، ماسوره و دیگر ابزار بافندگی نشانه بافندگان پارچه، فرش و گلیم و تبر، اره و مته نشانه نجاران بود. شغلهای دیگر هم نشانهای دیگری داشتند. سنگتراشان این خطه نقوش را گاه به واسطه بار معناییشان و گاه بهرسم عادت و گاه به صرف تزئین روی سنگها نقش کردهاند.
آنان شانه دو طرفه را بر سر قبور زنان و شانه یک طرفه را برسر قبور مردان گذاردهاند. آینه را هم با خاطره خودشناسی و معرفت حق در برابر زائر قبور گذاشتهاند و خورشید را به نشانه حقپرستی و گرایش به بلندپروازی در آسمان سنگها نشاندهاند و سرو را به نماد جاودانگی در زمین سنگها کاشتهاند. هیچ نقشی بی دلیل پای این سفره نیامده است.
سفره سنگهای ایستاده پر برکت است، آیه، صلوات، حدیث و شعر هم دارد. سفرههای پرآیه قدیمیترند و ظریفتر و پرکارتر. این کلمات پر برکت را سنگتراشان تیموری و صفوی از دل سخت سنگ بیرون آوردهاند. سنگتراش این دورهها هنرمند تمامعیاری است که به خط، نقش، تقسیم و ترکیب آشناست. سنگهای این دوره اغلب زردرنگند و ضخامت زیادی دارند. سنگتراشان دورههای بعد کمسوادتر و ساده پسندترند، گاه حتی سواد هم ندارند.
غلطهای املایی فراوانی که سنگهای سده ۱۳ و ۱۴ دارند، ناشی از املای بد صاحبان قبور یا سنگتراشان است. آنها گاه زهرا را با «ذ» و مداح را با «ه» نوشتهاند. رنگ سنگها هم در این دوره تغییر میکند و خاکستری میشود. سنگهای خاکستری سنگهای صابون ورقهای هستند.
سنگهای سده نهمی، شباهت غریبی به محرابهای مساجد دارند؛ تختهسنگهایی محرابی شکل که چند طاقنما در دل خود دارند. فاصله بین طاقنمای اول و دوم را اسلیمیها پرکردهاند، حاشیه دوم و سوم مختص صلوات کبیر و احادیث و روایت بوده و متن محراب، جایگاه اختصاصی نام متوفی و تاریخ فوت و اصل و نصب اوست.
این سنگها قندیل را هم از محراب به عاریت گرفتهاند تا شباهت کامل شود؛ قندیلهایی مزین به نام الله. سنگهای سده ۱۱-۱۰ پرکارند و نمایانگر حوصله فراوان سنگتراشان؛ کادربندی، اسلیمی، گره چینی، کتیبههای معقلی، دوایر تزئینی و ... سنگهای این سدهها را از هر طرف نگاه کنی نقشی دارند. سنگتراش قهار این دوره حتی ضخامت سنگها را هم بینصیب نگذاشته است و نقشی بر آن زده است. سنگهای سده ۱۱، شعر و مدیحه هم در خود دارند. کمشدن حوصله سنگتراشان از سده ۱۲ به بعد آغاز شده است.
دیگر سنگهای قبور حجاری شده نیستند؛ تابلوهایی پرنقش و نگارند که نقوش بر آنها حجاری نشدهاند بلکه به سادگی خراشیده شدهاند. نقوش گیاهی و پرکار جای خود را به نقوش حیوانی و نمادین و ابزار کار میدهند تا هم کار سنگتراش راحت شود و هم کار صاحبان قبور برای پیدا کردن نام متوفی در میان سادگی سنگها. سنگهای این گورستان هم مثل صاحبانشان کمحوصله شدهاند.
قدیمیترهای این گورستان سرحال ترند و ایستادهاند و جوانترها ترجیح میدهند بخوابند. وقتیکه سنگتراش اهل مصیبمحله دار فانی را وداع گفت، دیگر کسی نبود سنگ ایستاده بتراشد. صدای تیشه او که آخرین نسل از این سنگتراشان بود تا همین ۲۰ سال پیش، کلبه چوبیاش را میلرزانده است.
حالا هرکه از دنیا رفته و به این گورستان میآید، باید سنگ قبر هم با خود بیاورد؛ آن هم از آن سنگهایی که باید به موازات متوفی روی زمین بخوابند. سنگهای جدید علاوه بر شکل جدید، رنگهای جدید هم دارند. سیاهی گرانیت را سنگتراشان غیر بومی بر سر این سفره آوردهاند. گورستانی که با سنگهایش آسمان را نشانه رفته بود، حالا گرفتار زمین است.
حرف، حرف خودشان است. ساکنان سفید چاه قدمت روستایشان را ۶۰۰ سال نمیدانند، برای آنان گورستان و سنگهایش حداقل ۱۲۰۰ سالی عمر دارد. میگویند؛ این ابزار و ادوات نقش شده روی سنگها نشانه شغل صاحب قبر است. میگویم؛ این همه ترازو، مگر این روستا این همه کاسب یا قاضی داشته؟! میشنوم؛ حتما! میگویم؛ این همه قیچی و تفنگ، این روستا این همه بافنده و شکارچی داشته؟ میشنوم: «حتما!» آنها برای هر که به روستایشان بیاید میگویند که از ۵۰ روستای اطراف به اینجا میآیند تا رفتگانشان را به خاکی بسپارند که فرسایش ندارد.
میگویند و اگر ناباوری در چشمانت ببینند، حوالهات میدهند به حاجیه خانم، زهرا انتصاری. حاجیه خانم را در خانهای نزدیک گورستان میشود پیدا کرد؛ در خانه ابراهیمیها. خانواده او متولیان امامزاده روستا بودهاند و هستند.
حاجیه خانم غسال بوده و به چشم خود دیده که وقتی قرار بوده برادری را در قبر خواهررفتهاش دفن کنند، جسم خواهر سالم بوده است. حاجیه خانم با لهجه غلیظ بهشهری و زبان مازندرانی داستان را تعریف میکند تا ما برای فهم داستانش نیازمند ترجمه دوست همراهمان که اهل ساری است، باشیم.
موهای سفید دستانش میایستند تا حیرتش را پس از گذشت ۳۶-۳۵ سال نشان دهند. قبر را به جای جسد برادر با خاک پرکردند و این داستان در سراسر منطقه پیچید. حالا همه، خاطرههایی از این جنس دارند؛ یا دیدهاند یا شنیدهاند. بزرگ خاندان انتصاری، همسر حاج اسماعیل ابراهیمی است که متولی امامزاده بوده و راهنمای کسانیکه رفتگانشان را در میان شلوغی گورستان گم کردهاند.
حاج اسماعیل حافظهای عجیب داشته که به کمک گمشدهها میآمده تا نکند بیفاتحه بمانند. او نام تکتک صاحبان قبور را تا چهار نسل میدانسته است. حاج اسماعیل حالا میان کسانی آرام گرفته است که همهشان را به خوبی میشناسد، سنگ قبرش هم همانجا خوابیده است. ۲۰ سالی میشود که دیگر سنگها بر مزار صاحبانشان نمیایستند.
راز این خاک را باستانشناسان نمیدانند. اهالی روستا محکم و قاطع این را میگویند و دیدهها و شنیدههایشان را شاهد میگیرند، اما باستانشناسان این گفته را تایید میکنند. خاک به خودی خود، نگهبان بسیار خوبی برای اجساد است و تجزیه در آن به کندی صورت میگیرد.
اجساد چندهزارساله گواه این ادعایند، اما این باور علت دیگری هم دارد؛ برای مردمی که عادت به نشست و برخاست در زمینهای همیشه مرطوب داشتهاند و فرسایش را به چشم خود دیدهاند، سخت است باور سالم ماندن جسد در خاک این دیار؛ پس پای باورهای عامیانه به میان میآیند.
خاک این روستا به دلیل وجود مقدار زیاد کربنات کلسیم سفید رنگ است؛ رنگی که در مناطق شمالی کمتر دیده میشود و غریب مینماید. سفیدی این روستا در مسیر سیلابهای رودخانه «نکا» قرار دارد که هر از گاهی طغیان میکند و خاک با خود میآورد تا سنگها پایینتر بروند و زمین بالاتر بیاید. شاید رود و باد و آب، قصد پنهان کردن این سنگها را دارند و هرچه پنهانتر باارزشتر! دانستن ارزش آنچه در دسترس است و فراوان، قدری سخت است؛ باید پنهان و در زیر خاک باشد تا، چون گنج آن را بیرون بیاوریم و قدر بدانیم.
شاید باید بیخیال سنت تدفین تکراری شویم و بگذاریم اجدادمان آسوده بخوابند تا با لکههای گرانیتی ناهمگون دامنشان را لکه دار نکنیم؛ دامنی که به اعتقاد اهالی از جنس خاک کربلاست. مردم منطقه همه از این خاک قدری در خانههایشان دارند. اینجا، همه سِرّ این خاک را میدانند. همه میدانند و میآیند و میروند و برای هرکه ببینند، برملا میکنند. آنها همه این گفتهها را باور دارند و عمری با آن زندگی کردهاند.
دریا و کوه، از شمال و جنوب سرزمین طبرستان را مرزبندی کرده بود تا تافته جدابافتهای باشد و گهگاه، خود مختار. مردمان طبرستان سه قرن پس از دیگر هموطنانشان اسلام آوردند، اما آنقدر زود با آن خو گرفتند که سرزمینشان پناهگاه سادات حق طلبی شد که از خوی بد دست نشاندگان خلفای اموی بیقرار شده بودند.
پناه گرفتن سادات در این منطقه و حمایت مردم از آنان، فرصتی بود برای استحکام پایههای تشیع و آمد و شد سادات و شیعیان، تا آنجا که سادات علوی ۱۰۰ سالی را در این سرزمین حکومت کردند. ردپای این سادات در همه جای مازندران دیده میشود. در سفید چاه، سادات مرعشی و روزافزونی هنوز بر گورستان حکومت میکنند! سهم حضور آنان در گورستان بیش از باقی اهالی است. سنگ قبر آنها هم با باقی سنگها تفاوت دارد.
اینجا سه امامزاده دارد؛ ابراهیم (ع)، منصور (ع) و عبدالرحمن (ع)، از نوادگان امام موسی بنجعفر (ع)؛ که متاسفانه اطلاعات زیادی درباره زندگی آنها در دست نیست. امامزادگانی که گرچه قدیمیترین ساکنان این روستا نیستند، اما نامدارترین آنانند. این گورستان ساکنانی با سنگ قبرهای قدیمیتر هم دارد.
خورشید هر صبح که طلوع میکند، سایه بنای مزار امامزادگان را بر سر خاک خفتگان میاندازد؛ امامزادهای که با توجه اهالی هر چند وقت یکبار، تجدید بنا میشود و رنگی تازه به خود میگیرد؛ امامزادهای که صندوقچه چوبینی دارد که اگر توجه اهالی نبود، به غارت رفته بود. صندوقچه چوبیای که بهدست استاد اجل عبدالله گیلانی و خطاطی کاتب زعیف بن فخرالدین بن محمد حاجی، در تاریخ «خمس و ثمانین و ثمانمائه» ساخته شده است.
اینجا بزرگان دیگری هم آرام گرفتهاند؛ بزرگانی، چون آیتالله ربانی، شیخ محمد حسن گزی، شیخ احمد اسدی و مردان بزرگ دیگری از سادات مرعشی، روزافزونی و میرعمادی. هر که در این دیار زاده شده باشد، به آن باز میگردد. یک سفیدچاهی حتی اگر در آن سوی دنیا هم بمیرد، در خاک این گورستان دفن میشود.
این را راهنمایمان که به لطف سازمان میراث فرهنگی ما را همراهی میکند، میگوید. او وجب به وجب گورستان را به خوبی میشناسد. آقای دهشت عضو گروه باستانشناسی بوده که به سرپرستی خانم وفایی، سنگهای این گورستان را مستندسازی کردهاند. آنها ۱۵۱ سنگ را از میان هزاران سنگ گورستان انتخاب، نقشخوانی، عکسبرداری و مستندسازی کردهاند.
آسمان سفیدچاه سرخ میشود تا گذر زمان را به یادمان بیندازد که بار و بندیلمان را ببندیم و روستا را ترک کنیم؛ روستا و گورستان پرحرف و حدیث و زیبایش را، نقشهای پررمز و رازش را، مردم مهربان و خونگرمش را، حال و هوای خوشش را، خاک دامنگیرش را که ییلاقی است میان مازندران، سمنان و گرگان؛ خاکی که فقط مقصد رفتگان نیست که مقصد کسانی که هوای خنکای کوهستان را در سر دارند هم هست.
حال و هوای خشک و سرد این منطقه، آن را از دیگر بخشهای مازندران جدا کرده است، آنچنانکه کنسول دولت بریتانیا در «سفرنامه مازندران» خود مینویسد: «بیشتر اهالی آنجا در فصل گرما به ییلاقهای هزار جریب میروند که دارای امامزادهای است به نام سفیدچاه که معمولا هر سال سکنه محل چند روزی را در آنجا میگذرانند». سفید چاه، سفیدجا، اسپِ چاه یا اسپِ تن، مقصدی است که برای رفتن و ماندن آنقدر بهانه دارد که نمیشود به آسانی از کنارش گذشت.
سفید چاه مقصدی است با مسیری بسیار زیبا و دیدنی. غار کمیشان، هوتو، سایت گوهر تپه، باغ شهرداری، مجموعه کاخهای صفوی، گراودین تپه و خندق کلباد از جمله آثاری هستند که در مسیر رسیدن به این روستا سر راهتان سبز میشوند. از گورستان که میگذریم، روستا تمام میشود. در سفیدچاه، اموات تا آخرین لحظه تو را همراهی میکنند.