خطر آخرالزمان جهانی از همان آغاز سینما بر فیلمسازی تاثیرگذار بوده است. یکی از اولین فیلمهای آخرالزمانی که میشناسیم فیلم The End Of The World ساخته سال ۱۹۱۶ است که عواقب هولناک نزدیک شدن یک شهاب سنگ به کره زمین را نشان میدهد. این فیلم در واقع واکنشی به حادثهای نزدیک به فاجعه در سال ۱۹۱۰ است، زمانی که سیارک هیلی بیش از حد به زمین نزدیک شد. اتفاقات جهان نیز در جریان جنگ جهانی دوم به آخرالزمانی بسیار نزدیک شد، اما فیلمهایی با ماهیت آخرالزمانی در واقع در آن دوران بسیار رایج نبودند، زیرا خبرهای این جنگ به اندازه کافی وحشت و ترس ایجاد میکرد. اولین دوران محبوبیت فیلمهای آخرالزمانی دهه ۱۹۵۰ بود، وقتی بمب اتمی، جنگ سرد و رقابت فضایی باعث ایجاد ترس عمومی در مورد پایان قریب الوقوع جهان بود و این علاقمندی به پایان جهان در ادامه این قرن ادامه داشت. جنگ سرد در دهه ۱۹۸۰ نیز اداهم داشت، اگر چه تمرکز ایدئولوژیکی این فیلمها با گذشت زمان تغییر کرد.
در دهه ۱۹۹۰ فیلمهای آخرالزمانی با نمونههایی مانند Deep Impact و Independence Day بسیار پرهزینه و باشکوه شدند. غیرممکن است که تاثیر حملات یازده سپتامبر را بر رویه فیلمسازی در آمریکای دهه ۲۰۰۰ نادیده گرفت، جایی که کلاسیکهایی در مورد پایان دنیا مانند War of The Worlds و Invasion Of The Body Snatchers که در قالب فیلمی به نام The Invasion بازسازی شده بود، انعکاس جدیدی ایجاد کردند. سینمای آخرالزمان این روزها نیز بسیار محبوب و پرطرفدار است، به ویژه وقتی که تحکم ژانر زامبی را در یک دهه اخیر بر سینما میبینیم. این ژانر بسیار متنوع بوده و مملو از الماسهای مخفی و بلاک باسترهای تابستانه است. اگر به دنبال نقبی عمیق به پایان دنیا هستید، این فیلمهای آخرالزمانی کمتر دیده شدهای که در ادامه به آنها اشاره کرده ایم را حتماً تماشا کنید.
شاید برایتان تعجب آور نباشد که دهه ۱۹۵۰ دوره خوبی برای فیلمهای آخرالزمانی بود. اگر چه این دهه به خاطر بازگشت شرایط نرمال، پس از پایان جنگ جهانی دوم شناخته میشود، اما این دوره با اضطرابها و نگرانیهای ملی و موجودیتی متعددی مانند حنگ سرد و تهدید سلاحهای هستهای همراه بود. فیلم On the Beach ساخته سال ۱۹۵۹ به کارگردانی استنلی کرامر سازنده فیلم Guess Who’s Coming to Dinner به طور مستقیم به این نگرانیها میپردازد. داستان این فیلم در سال ۱۹۶۴ و بعد از جنگی هستهای روایت میشود که باعث نابودی کامل نیمکره شمالی شده است. استرالیا تنها مکان امن است، اما بادهایی که ذرات رادیواکتیو باقی مانده از انفجارهای هستهای را حمل میکنند، به این معنا هستند که ساکنان این جزیره نیز دیگر زنده نخواهند ماند.
گریگوری پک در این فیلم نقش سروان دوایت تاورز را بازی میکند که با زیردریایی به استرالیا میرسد. او در آنجا با شخصیت مویرا با بازی آوا گاردنر آشنا شده و این دو آرامش را در کنار هم پیدا میکند، اما یک ماموریت پایانی میتواند باعث جدایی این دو شود. در ادامه یک زن و مرد جوان با بازی آنتونی پرکینز و دونا اندرسون، و یک دانشمند عچیب با بازی فرد آستایر به کاپیتان تاورز و مویرا میپیوندند. فیلمهای آخرالزمانی که در قرن بیست و یکم ساخته شده اند به لوکیشنهای و طراحیهای تولید باشکوه و گرانقیمت علاقه دارند، اما در On the Beach چنین نیست. به جای پرداختن به تهدید و ریزش ذرات رادیواکتیو از دیدگاه کاملاً فنی اش، این فیلم یک فرضیه پادآرمانشهری را به یک ملودرام مطلق تبدیل میکند.
دهه ۱۹۸۰ دورهای بسیار پرتنش در روابط ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی بود، دورهای که تهدید جنگ هستهای در اواسط آن به اوج خود رسیده بود. این فضای سیاسی پرتنش و دشمنانه باعث تولید محتواهای رسانهای متعددی شد که به این موضوع میپرداختند. فیلمی تلویزیونی و بسیار پربیننده به نام The Day After که از شبکه ABC پخش شد به وضوح به نتایج جنگ هستهای میپرداخت، در حالی که فیلم تلویزیونی بریتانیایی Threads اتفاقات مشابهی را به تصویر میکشید. همچنین در سال ۱۹۸۳ شاهد انتشار فیلم Testament بودیم، فیلمی به کارگردانی لین لیتمن که شوربختانه کمتر کسی با خود او و این فیلم آخرالزمانی اش آشنایی دارد، کسی که باید به عنوان یکی از پیشگامترین زنان کارگردان در ژانر علمی تخیلی شناخته شود. داستان فیلم در یک شهر کوچک در منطقهای ساحلی روایت شده و عواقب یک جنگ هستهای را به تصویر میکشد.
ما روایت خانواده وثرلی را دنبال میکنیم که تام و کارول نقش اصلی را در آن بر عهده دارند. در شرایط که دنیای اطرافشان در حال نابودی است، این خانواده نهایت تلاشش را برای حفظ امنیت اعضایش انجام داده و برای کسانی که به کمک نیاز دارند نیز دست یاری دراز میکنند. این فیلم از آن دسته فیلمهای به شدت تاثیرگذار و سنگین است و لیتمن برای نشان دادن اثرات روانی و عاطفی واقعی یک آخرالزمان بر شخصیتها وقت میگذارد. بیشتر داستان فیلم روی این موضوع تمرکز دارد که چطور اعضای خانواده باید در چنین شرایط ترسناکی کنار هم بمانند و علیرغم اینکه مرگ نزدیک میشود، بیشتر به هم نزدیک شوند. این فیلم بیشتر داستانی در مورد اندوه است تا نابودی جهان و به همین خاطر است که چنین تاثیرگذار و تکان دهنده است. جین الکساندر در نقش کارول بهترین بازی دوران حرفه ایش را ایفا کرده و برای این نقش آفرینی نامزد دریافت جایزه اسکار شد.
اگر فیلمهای آخرالزمانی اندوه آور چیزی نیست که به دنبالش بودید، در اینجا با فیلمی مواجه هستید که بیماری آخرالزمانی شما را درمان خواهد کرد. فیلم Night of the Comet ساخته سال ۱۹۸۴ یک برداشت کمدیتر از پایان جهان است که اکنون جایگاه یک کالت کلاسیک را پیدا کرده است. وقتی یک سیارک از کنار زمین عبور میکند، دو دختر به نامهای رجی و سم، از خواب بیدار شده و در مییابند که از معدود بازماندگان این ماجرا هستند و بقیه مردم جهان یا بخار شده یا به زامبی تبدیل شده اند. آنها روز را در حال مبارزه با زامبیهای آدم خوار میگذرانند و همزمان تلاش دارند از دست پزشکانی که میخواهند رویشان آزمایش انجام دهند فرار میکنند، اما بین ماجراجویی هایشان وقت کافی برای خرید رفتن هم پیدا میکنند.
فیلم Night of the Comet یک برداشت بسیار طعنه آمیز بر ژانر زامبی محور آخرالزمانی است و کمدی بامزه دخترانه اش برای مخاطب امروزی قابل درک است. شاید به همین خاطر باشد که این فیلم الهام بخش یکی از بهترین و محبوبترین سریالهای فانتزی تاریخ تلویزیون به نام Buffy the Vampire Slayer شد. قدرت فیزیکی دختران در کنار کمدی داستان و برداشت هجوآمیز فیلم از مصرف گرایی و سیاستهای دوره ریگان در این فیلم بسیار بی نقص و جذاب هستند.
اگر از خواب بیدار میشدید و میفهمیدید که تنها انسان زنده روی کره زمین هستید چه میکردید؟ فیلم نیوزیلندی The Quiet Earth ساخته سال ۱۹۸۵ چنین سوالی را مطرح میکند. برونو لارنس نقش زک هابسون را بازی میکند، دانشمندی که روی یک پروژه خطرناک تحقیق میکند. او یک روز صبح از خواب بیدار شده و در مییابد که تمام مردم شهر رفته اند و رفته رفته به این باور میرسد که شاید تنها کسی است که در جهان زنده مانده است. انزاوی او با ورود یک زن جوان به نام جوآن و یک مرد مائوری به نام آپی به پایان میرسد. در ادامه بین این سه بازمانده یک مثلث عشقی شکل میگیرد، اما زک بیشتر روی پدیده عجیبی تمرکز دارد که بسیار پیچیدهتر و مهمتر از هر عشقی است.
در نهایت میفهمیم که چرا این سه نفر زنده مانده اند و موضوع را اینجا اسپویل نمیکنیم که جذابیت پیچش داستان از بین نرود، اما همین را بدانید که دلیلش بسیار عجیب است. آنچه در این فیلم میبینیم برداشتی مبهم (اما خوشایند) و نسبتاً شجاعانه نسبت به تئوری آخرین انسان روی کره زمین است. شاید داستان فیلم خیلی علمی نباشد، اما نیل دی گراس تایسون که یک فیزیکدان و فضاشناس است آن را تایید کرده و یکی از محبوبترین فیلم هایش نامیده است. شاید این فیلم حال و هوای فیلمهای درجه دوم را داشته باشد، اما به اندازه کافی جاه طلبانه است که ذهن هر مخاطب کنجکاوی را به حرکت در بیاورد.
انیمیشنی که با دست کشیده شده باشد شاید انتخاب هنری واضحی برای یک داستان در مورد پیامدهای جنگ هستهای به نظر نرسد، اما When the Wind Blows ثابت میکند که بهترین رسانه و محمل برای به تصویر کشیدن چنین روایتی است. به کارگردانی جیمی موراکامی فیلمساز ژاپنی آمریکایی، این فیلم در مورد یک زوج مُسن به نام جیم و هیلدا بلاگز است که در مناطق روستایی انگلیس زندگی کرده و تلاش دارند که بعد از یک حمله هسته ای، زنده بمانند. با جان سالم به در بردن از جنگ جهانی دوم، این زوج اطمینان دارد که از جنگ با شوروی نیز جان سالم به در خواهند برد. جیم و هیلدا دستورالعملهایی که توسط دولت ابلاغ شده را رعایت کرده و موفق میشوند در هنگام حمله هسته ای، به خوبی پناه بگیرند. حتی بعد از اینکه حمله باعث نابودی خانه و گیاهان و حیواناتشان میشود، این زوج همچنان باور دارند که میتوانند از طوفان هستهای جان سالم به در ببرند.
وقتی نشانههایی از مسمومیت هستهای در هر دوی آنها نمایان میشود، نادیده گرفتن واقعیت برایشان دشوارتر میشود، اما آنها تمام تلاششان را انجام میدهند که به کشاورزی ادامه دهند. این فیلم، انیمیشن دستی را با استاپ موشن ترکیب میکند که ظاهری بسیار منحصربفرد به آن میدهد و حاوی موسیقی متنی از راجر واترز از اعضای گروه پینک فلوید و ترانهای از دیوید بووی است که به خوبی حال و هوایی بریتانیایی به فیلم میدهد. تماشای این فیلم به یک اندازه ویرانگر و استرس زاست، در شرایطی که ناآگاهی کامل جیم و هیلدا در مورد وخامت شرایطشان برای ایجاد حسی ناخوشایند در مخاطب کافی است. اما نکته اصلی فیلم نیز همین است، زیرا فیلم بی فایدگی آماده شدن برای جنگ هستهای را به تصویر میکشد.
۱۲ Monkeys یک فیلم آخرالزمانی در مورد سفر در زمان است که شباهتی به دیگر فیلمهایی که تاکنون دیده اید ندارد. البته این ادعا کاملاً دقیق نیست، زیرا این فیلم بر اساس فیلم کوتاهی به نام La Jetée ساخته سال ۱۹۶۲ ساخته شده که یکی از تاثیرگذارترین فیلمهای تاریخ سینما بود که در جریان بانک چپ فرانسه ساخته شد. بازسازی تری گیلیام از این فیلم در سال ۱۹۹۶، در مورد شخصیت جیمز کول با بازی بروس ویلیس است، مردی زندانی شده که در سال ۲۰۳۵ زندگی میکند. ویروسی مرگبار جهان را رو به نابودی برده و تقریباً تمام جمعیت زمین را کشته است و بازماندگان باید زیر زمین زندگی کنند. جیمز در زمان به عقب میرود تا منشأ ویروس را پیدا کند، اما به جای رفتن به سال ۱۹۹۶ (سال انتشار فیلم) به سال ۱۹۹۰ میرود و به سرعت در یک بیمارستان روانی بستری میشود.
در مدت حضور در این بیمارستان روانی است که جیمز با دکتری کاترین رایلی (مادلین استو) که یک روانشناس است و جفری گوینز (برد پیت) که بیماری است که شاید پاسخ سوالات او را داشته باشد آشنا میشود. جیمز همچنین به تحقیق در مورد منشأ گروهی به نام دوازده میمون میپردازد، گروهی که ظاهراً مسئول انتشار این ویروس مرگبار است. در حالی که داستان فیلم گاهی اوقات خیلی منطقی نیست، اما پیچشهای داستانی در نیمه دوم فیلم باعث میشود که ابهام و گیج کنندگی نیمه اول داستان جبران شود. ویلیس، پیت و استو همگی بازیهایی پرتنش و متعهدانه انجام میدهند که داستان عجیب فیلم را برای مخاطب جذاب و شایسته کنجکاوی میسازد. ترکیب گیلیام از ژانرها- یک فیلم پساآخرالزمانی، یک تریلر ویروسی، یک درام کمدی در یک بیمارستان روانی- نباید تا به این اندازه خوب میبود، اما به نحوی به بهترین شکل ممکن با هم ترکیب شده اند و نتیجه فیلمی بسیار جذاب و سرگرم کننده است.
Pulse میتواند به راحتی یکی از ناخوشایندترین و تکان دهندهترین فیلمهایی است که تاکنون ساخته شده است؛ و قبل از اینکه بپرسید، باید بگوییم که منظورمان نسخه بسیار بی کیفیت بازسازی شده در سال ۲۰۰۶ نیست، بلکه نسخه اورجینال این فیلم ترسناک ژاپنی ساخته کیوشی کوروساوای افسانهای را میگوییم. در ظاهر، فیلم Pulse شبیه یک فیلم آخرالزمانی نیست، اما در ادامه دقیقاً به چنین فیلمی تبدیل میشود. داستان فیلم در توکیو روایت شده و در مورد ارتشی از ارواج است که پرده بین جهان زندگان و مردگان را از طریق اینترنت میشکنند. مردم در سراسر شهر شروع به ناپدید شدن کرده و تنها سایههایی سیاه از آنها روی دیوارها باقی میماند. منشأ این پدیده ظاهراً وبسایتی است که تصاویری ناخوشایند در مورد دنیای ارواح را منتشر میکند. با مفقود شدن تعداد بیشتری از مردم، بازماندگان سعی دارند بفهمند که چطور میتواند از حمله قریب الوقوع مردگان جلوگیری کرد پیش از اینکه خود به روح تبدیل شوند.
این فیلم اگر چه ترفندهای ژانر وحشت مانند جامپ اسکر، مخلوقات هیولایی، تنش شدید را به شکل محدود به کار گرفته، اما همچنان موفق میشود فضایی بسیار رعب آور و تکان دهنده خلق کند. همانند بسیاری از دیگر فیلمهای آخرالزمانی، موضوع اصلی در اینجا تاثیرات ویرانگر تنهایی روی اشخاص است. این فیلم همچنین نگاهی دقیق به این موضوع میاندازد که چطور اینترنت این احساس تنهایی و انزوا که در جوامع امروزی شایع شده، تشدید میکند. هم فیلمی ویروسی و هم فیلمی شبیه حمله موجودات فرازمینی، فیلم Pulse به یک اندازه ترسناک و تاثیر گذار بوده و به همین خاطر یکی از فیلمهای بی بدیل و نادر در ژانر آخرالزمانی است.
Sunshine یک فیلم فاجعهای آخرالزمانی در مقیاس حماسی است. به کارگردانی دنی بویل و به نویسندگی الکس گارلند خالق فیلم Annihilation، این فیلم در سال ۲۰۵۷ روایت میشود و در مورد گروهی از دانشمندان است که برای بازگرداندن خورشید که در حال مرگ است به فضا فرستاده میشوند. وقتی ماموریت اول آنها شکست میخورد، تیم دوم به عنوان تنها امید باقیمانده برای بشریت به فضا فرستاده میشوند. این فیلم حاوی ستارگان بین المللی متعددی مانند کیلیان مورفی، کریس ایوانز، رُز بایرن، میشل یئو، کلیف کورتیس، تروی گاریتی، هیورکی سانادا، بندیکت وانگ، چیپو چونگ و مارک استرانگ است.
به خاطر اینکه قرار بوده شخصیتهای داستان به مدت ۱۶ ماه پیش از شروع داستان در کنار هم زندگی کرده باشند، بویل به بازیگران دستور داد که با هم زندگی کرده و با هم در آموزش فضانوردی و غواصی شرکت کنند تا بیشتر در موضوع داستان غرق شوند. نتیجه این ترفند بسیار تکان دهنده و تفکربرانگیز است که به تهدید تغییرات اقلیمی میپردازد، موضوعی که از زمان انتشار این فیلم بسیار حیاتیتر و مهمتر شده است. این فیلم فلسفی، سوالاتی قوی در مورد قدرت بی پایان بشریت و هزینه بقا میپرسد. جلوههای بصری فیلم به اندازه بازی بازیگران خیره کننده است، جایی که شخصیتها به عنوان تیمی نترس درکنار هم کار میکنند، همان چیزی که بویل میخواست. هرگز نمیتوانید تصور کنید که این فیلم به چه مسیر و مقصدی میرود، اما این خود سفر است که اهمیت دارد و نه مقصد.
همانطور که عنوان فیلم نشان میدهد، فیلم Melancholia ساخته سال ۲۰۱۱ بیشتر به افسردگی و خشم بین شخصیتی میپردازد تا یک موضوع آخرالزمانی. لارس فون تریر به عنوان کارگردان، این فیلم را یک فیلم «روانشناختی فاجعه آمیز» و هم یک «فیلم زیبا در مورد پایان جهان» توصیف کرده است. کیرستن دانست در فیلم Melancholia نقش جاستین را بازی میکند، زنی که مبتلا به افسردگی است که قرار است با مایکل (الکساندر اسکارشگارد) ازدواج کند، اما همه چیز طبق نقشه پیش نمیرود. جاستین به قلعهای متعلق به خواهرش کلر (شارلوت گینزبورگ) و شوهر او جان (کیفر ساترلند) نقل مکان میکند. در شرایطی که افسردگی جاستین بدتر میشود، خانواده در مییابد که سیارهای به نام مالیخولیا به سمت تصادف مستقیم با زمین پیش میرود. فون تریر فیلم Melancholia را به دو قسمت تقسیم کرده است. بخش اول به نزول جاستین به عمق افسردگی پرداخته در حالی که اطرافیانش بهت زده نظاره گر ماجرا هستند و بخش دوم به تاثیرات آخرالزمان قریب الوقوع میپردازد.
خواهر همیشه متینِ جاستین، کلر، با شنیدن این خبر دچار وحشت میشود، اما جاستین خیلی طبیعی سرنوشتشان را میپذیرد. در مواجهه با پایان دنیا، افسردگی جاستین در واقع به یک دارایی مفید تبدیل شده و به او امکان میدهد که این سرانجام تلخ را به شکلی بپذیرد که دیگران از پذیرشش ناتوان هستند. فیلم Melancholia ترکیبی بی نقص از یک داستان علمی تخیلی پیچیده و یک درام خانوادگی هنری است و علیرغم جاه طلبی هایش، هرگز تمرکزش روی موضوع اصلی داستان را از دست نمیدهد. در دوران قرنطینه شیوع کرونا معنای این فیلم اهمیت بسیار بیشتری پیدا میکرد، جایی که آن دسته از افراد مبتلا به استرس و اضطراب بهتر از دیگران با این قرنطینه کنار آمدند.
همانند Melancholia که در همان سال منتشر شد، فیلم Take Shelter نیز از دریچه نگاه یک بیمار روانی به آخرالزمان میپردازد. مایکل شنون در این فیلم نقش کرتیس لافورش را بازی میکند، مردی اهل اوهایو که در شهری کوچک همراه با همسرش سامانتا (جسیکا چستین) و دخترش هانا زندگی میکند. اگر چه این خانواده گاهی اوقات با مشکلات مالی مواجهمی شود، اما کلاً زندگی شاد و آرامی را تجربه میکنند. وقتی کرتیس توهمات و خوابهایی عجیب و غریب در مورد یک آخرالزمان قریب الوقوع میبیند، همه چیز به هم میریزد. او سعی میکند خانواده اش را با ساخت یک پناهگاه زیرزمینی طوفان به بهترین شکل برای این اتفاق آماده کند، اما همزمان نگران این موضوع است که ارتباطش با دنیای واقعی را از دست بدهد. روی کاغذ، فیلم Take Shelter شبیه یک تریلر آخرالزمانی است، اما همزمان یک روایت جذاب، تاثیرگذار و البته ترسناک از بیماری روانی است.
شنون بازی هنرمندانهای در نقش مردی دارد که توسط اضطراب، افسردگی و پارانویای خودش شکنجه میشود و جسیکا چستین نیز بازی قوی و تاثیرگذاری در حد و اندازههای شنون دارد. فیلم به شکل هنرمندانهای طوری طراحی شده که آرام آرام مخاطب را درگیر کرده و تنش را به او تزریق میکند و به سرعت با گذشت زمان، حس ترس بیشتر و بیشتر میشود. اگر چه بعد از مدتی مشکوک میشویم که ظاهراً اتفاقاتی فراتر از آنچه که میبینیم در حال وقوع است، اما هرگز مطمئن نیستیم که واقعیت ماجرا چیست. شنون ما را به ماجراجویی پرتنشی در درون ذهن پارانویایی شخصیتش میبرد تا اینکه خودمان نیز واقعیت را به چالش میکشیم. آیا واقعاً طوفانی در راه است یا این اتفاق تنها در ذهن شخصیت اصلی داستان رخ میدهد؟
طرفداران سریال The Last of Us قطعاً روایت زامبی محور فیلم The Girl with All the Gifts را درک خواهند کرد. فیلم کالم مک کارتی در سال ۲۰۱۶ در آینده رخ میدهد، جایی که یک قارچ مرموز باعث میشود اکثر جمعیت زمین به زامبیهایی بی عقل و آدمخوار تبدیل شوند. آخرین امید بشریت چیست؟ گروهی از کودکان زامبی نسل دوم که با نام نئونیتها شناخته میشوند که همان عطش را به گوشت و خون انسان دارند، اما میتوانند یاد بگیرند و عطششان را کنترل کنند. نئونیتها در ساختمانی تحت مدیریت دکتر کارولین کالدول (گلن کلوز) زندگی میکنند که روی کودکان آزمایش انجام داده و شخصیت هلن جاستینیو با بازی جما آرترتون نیز به آنها آموزش میدهد. وقتی زامبیها وارد ساختمان میشوند، هلن و دکتر کارلدول همراه با دختری به نام ملانی فرار میکنند که به خاطر موهبتهای خاصش میتواند جهان را نجات دهد.
اگر چه اکنون پس از انتشار سریال آخرین بازمانده از ما ممکن است بسیار آشنا و تکراری به نظر برسد، اما این فیلم برداشتی هوشمندانه و خلاقانه از ژانر زامبی است که علیرغم مشابهت با فیلمهای قبلی، هرگز اشتقاقی از آنها به شمار نمیآید. با بازیهای خیره کننده کلوز و آرترتون و بازی تحسین برانگیز سنیا نانوا در اولین تجربه بازیگری اش، در این فیلم آنقدر پیچیدگی هست که حتی سرسختترین و سختگیرترین علاقمندان به ژانر زامبی را نیز راضی میکند. ایده یک «برگزیده» جوان بسیار قدیمی است، اما The Girl with All The Gifts با وارد کردن آن در این دنیای تاریک و خشن، تازگی خاصی به این روایت میبخشد.
به دلایلی واضح، سال ۲۰۲۰ سال خوبی برای هالیوود نبود و شاید به همین خاطر باشد که بسیاری از مردم فیلم آخرالزمانی Greenland را ندیده اند، فیلمی که در سال ۲۰۲۰ منتشر شد. جرارد باتلر در این فیلم نقش جان گاریتی را بازی میکند، مردی که در آتلانتا همراه با همسر عجیب خود آلیسون و پسرشان ناتان زندگی میکند. وقتی یک سیارک که بر اساس پیش بینیها از کنار زمین عبور میکند، وارد جو سیاره ما میشود، این خانواده برای پیدا کردن پناهگاه تلاش میکند. بعد از اینکه اجازه ورودشان به یک پرواز مخصوص معدود تخلیه شدگان صادر نمیشود، زیرا ناتان به دیابت مبتلاست، گاریتیها دنیا را میپیمایند تا مکانی امن بیایند و در این مسیر با انسانهای بسیار بد و بسیار خوبی آشنا میشوند.
فیلم Greenland قطعاً وقتی پای فیلمهای آخرالزمانی به میان میآید چرخ را از نو اختراع نمیکند، اما نتیجه فیلمی خوش ساختار، و با بازیهای خوب در ژانر فاجعه است. در حالی که انتظار داریم همه فیلمهای فاجعهای در مورد جلوههای کامپیوتری و انفجارهای بزرگ باشند، گرینلند روی جزییات رابطه خانوادگی و روابط بین مردمی که برای بقا میجنگند تمرکز دارد. این فیلم برداشتی بسیار قوی و غیرمنتظره از این ژانر است، فیلمی که بسیار پرتنش و هیجان انگیز است که از نویسندگی هوشمندانه سود میبرد. باتلر اغلب در نقش شخصیتهایی بازی میکند که به هر قیمتی به دنبال محافظت از کسی یا چیزی است، اما Greenland به شکلی قابل باور درماندگی ما به عنوان بشر را به تصویر میکشد.
منبع: روزیاتو