در 30 ژوئیه 1932 آلبرت اینشتین نامهای به زیگموند فروید نوشت و از فروید پرسید: «آیا در مقابل فاجعۀ شوم جنگ راه نجاتی برای جامعۀ بشری وجود دارد؟ این پرسش در پی پیشرفت تکنولوژی، به مسئلهای حیاتی برای انسان متمدن تبدیل شده است.»
به گزارش عصر ایران، اینشتین این نامه را به درخواست آنری بونه، سیاستمدار فرانسوی و رئیس "انستیتوی بینالمللی همکاریهای معنوی" برای فروید نوشت. در سال 1932 چهارده سال از اتمام جنگ جهانی اول میگذشت ولی شبح جنگ بر فراز قارۀ اروپا دور میزد. فاشیسم در ایتالیا بیش از یک دهه بود که سر برآورده بود و نازیسم هم در آستانۀ تسخیر آلمان بود.
یونگ، روانشناس مشهور، در آثارش جنگ جهانی دوم را پیشبینی کرده بود. دلیل پیشبینی او، خوابهای بیمارانش بود. افرادی که به مطب یونگ مراجعه میکردند، طی فرایند روانکاوی، خوابهایشان را برای یونگ تعریف میکردند. بسیاری از آنها خواب جنگ میدیدند.
یونگ از کثرت چشمگیر خواب جنگ در بین افراد قشرهای گوناگون جامعه، به این نتیجه رسیده بود که در ناخودآگاه مردم اروپا، میل به جنگ وجود دارد. شرایط سیاسی اروپا، بویژه اختلافات باقیمانده از جنگ جهانی اول نیز وضعیتی مساعد برای وقوع دوبارۀ یک جنگ بزرگ در قارۀ سبز را رقم زده بود.
اینشتین و روشنفکران صلحطلبی مثل برتراند راسل و رومن رولان نیز احساس میکردند در زمانۀ ملتهبی به سر میبرند و بعید نیست که دیر یا زود دامن صلح از دست برود. بنابراین هر یک بهگونهای میکوشیدند در کنار فعالیت اصلیشان در رشتههایی مثل فیزیک و فلسفه و هنر و ادبیات و غیره، قدمی نیز در راستای حفظ صلح بردارند. نامۀ اینشتین به فروید در همین راستا مرقوم شد.
اینشتین یک پاسیفیست (صلحطلب) بود. یعنی با جنگ مطلقا مخالف بود. هر جنگی از نظر او محکوم بود. اما فروید پاسیفیست نبود. با این حال اینشتین هم در مواجهه با چهرۀ مخوف واقعیت، ناچار شد از پاسیفیسم دست بکشد و تا حدی با دولت ایالات متحده همکاری کرد تا رژیم هیتلر شکست بخورد و نازیسم جهان را فرانگیرد.
اینشتین در نوشتهای کوتاه دربارۀ جنگ، نوشته است: «هیچ چیز قادر به از میان برداشتن جنگ نیست، مگر آنکه انسانها خود از رفتن به جبهه خودداری سر باز زنند.»
او میگفت: «هر جنگ حلقهای است که به زنجیر بدبختی بشر افزوده میشود و مانع رشد جوامع انسانی میشود... در کتابهای درسی به جنگ ارج مینهند و وحشت و خرابیهای آن را نادیده میگیرند.»
او در یکی از سخنرانیهایش دربارۀ صلح گفته است: «چه جهان زیبایی میتوانستیم بسازیم، اگر تمام نیرویی که در یک جنگ به هدر میرود در خدمت سازندگی به کار میگرفتیم. یکدهم از نیروی تلفشده در جنگ جهانی اول و بخش کوچکی از ثروتی که برای تولید تسلیحات و گازهای سمی از میان رفت، کافی بود تا زندگی بایستهای برای انسانهای کشورهای درگیر جنگ فراهم آورد و از فاجعه گرسنگی و بیکاری جلوگیری کند.»
اینشتین در نامهاش به فروید، با اشاره به اینکه تمام کوششها برای ممانعت از وقوع جنگ در زندگی بشر "به طرزی هولناک" شکست خورده، در کل از یک حکومت واحد جهانی دفاع میکند و این ایده را مطرح میکند که «تنها راه دستیابی به امنیت جهانی، چشمپوشی بدون قید و شرط دولتها از بخشی از آزادی عمل و حق حاکمیتشان است.»
او همچنین با اینکه میگوید «سمت و سوی عادی تفکرم امکان شناخت ژرفای احساسات و نیازهای انسانی را نمیدهد»، به این نکتۀ عمیق انسانشناسانه اشاره میکند: «در درون انسانها نیاز به نفرت و نابودی وجود دارد. این عارضه در حالت عادی نهانی و خفته است، ولی در مواقع غیرعادی پدیدار میگردد و نسبتا به سادگی قابل تحریک است و میتواند به جنون تودهای تبدیل شود.»
نامۀ کوتاه اینشتین و پاسخ بلند فروید به او، در کتاب «چرا جنگ؟» با ترجمۀ خسرو ناقد منتشر شده و ناشر آن نیز نشر "پیدایش" است.
اینشتین یک سوسیالیست بود و نامهاش حاوی بدبینیهای چپگرایانه به جوامع غربیِ مبتنی بر سرمایهداری است. مثلا در جایی از نامه نوشته است که در هر جامعهای، یک "گروه کوچک، ولی صاحب نفوذ و مصمم" وجود دارد که تودۀ مردم را بازیچۀ منافع خودش میکند:
«چگونه این اقلیت کوچک قادر است تودۀ مردم را جهت نیل به امیال و خواستههای خود به خدمت گیرد؟ مردمی که در جنگ فقط رنج و بیخانمانی نصیبشان میشود؟ وقتی از تودۀ مردم سخن میگویم، منظورم کسانی نیز هستند که که به عنوان سرباز با درجات مختلف، جنگ را حرفۀ خود کردهاند؛ با این باور که از این طریق به بهترین وجه در خدمت دفاع از منافع ملت خود قرار دارند.»
مدلول کلام اینشتین روشن است. او با نهاد ارتش نیز مخالف بوده؛ چراکه جنگیدن حرفۀ نظامیان است و نظامیان معتقدند از این راه به ملت خودشان خدمت میکنند. در حالی که اگر قدرت ارتش بریتانیا و بویژه ارتش آمریکا نبود، هیتلر در جنگ جهانی دوم پیروز میشد و فرار اینشتین از آلمان به آمریکا نیز بیهوده از آب درمیآمد. یعنی نازیسم بر کل جهان سیطره مییافت و یهودیانی چون اینشتین را در آمریکا نیز راهی کورههای آدمسوزی میکرد!
البته، چنانکه گفتیم، اینشتین تا پایان عمر پاسیفیست نماند و به همین دلیل در جنگ جهانی دوم بیطرف نبود و دو طرف جنگ را محکوم نمیکرد. حتی با یک طرف جنگ (غرب لیبرال) همکاری هم کرد. عدول یا عبور اینشتین از صلحطلبی مطلق (پاسیفیسم)، در نمایشنامۀ "خیانت اینشتین"، اثر اریک امانوئل اشمیت، به خوبی ترسیم شده است.
نکتۀ کلیدی نامۀ اینشتین به فروید، همان است که در بالا به آن اشاره کردیم: نیاز انسانها به نابودی و نفرت. اما پیش از پرداختن به پاسخ فروید، بد نیست برای آشنایی بیشتر با ذهنیت سیاسی و اجتماعی اینشتین، به این فراز از نامۀ او نیز نگاهی بیندازیم. اینشتین مینویسد:
«اقلیت حاکم در هر جامعهای، نهادهایی از قبیل مدارس، وسایل ارتباط جمعی و حتی در بیشتر مواقع نهادهای مذهبی را در اختیار دارد و با استفاده از این وسایل بر احساسات تودۀ وسیع مردم حکومت میکند و آنان را به ابزار بیارادۀ نیل به هدفهای خود تبدیل میسازد.»
اینکه اکثریت مردم قدرت تشخیص چندانی ندارند و بازیچۀ دست اقلیتی هستند که رسانهها و نهادهای آموزشی را در چنگ خود دارند، نگاهی کاملا چپگرایانه و غیردموکراتیک است. اگر اکثریت اساسا چنین وصفی دارند، چرا باید در پی دموکراسی بود؟
وانگهی در یک جامعۀ آزاد، رسانهها در انحصار فرد یا جریان خاصی نیستند. هر فرد یا گروهی میتواند رسانۀ خودش را داشته باشد و اگر حرفش به کلی بیارتباط به مصالح و منافع مردم نباشد، بخش قابل توجهی از مردم مشتری رسانۀ او میشوند.
اینشتین این نکات را زمانی مطرح کرده که هنوز هیتلر در آلمان به قدرت نرسیده بود. او یکسال پس از نگارش این نامه، یعنی در سال 1933، در آستانۀ به قدرت رسیدن هیتلر، راهی آمریکا شد. اینشتین از 1933 تا زمان مرگش (1955) در آمریکا زندگی کرد و طی این 22 سال، آشنایی بیشتری با یک "جامعۀ باز" پیدا کرد. همچنین تا آخر عمرش دیگر هیچ وقت به آلمان برنگشت.
او در آستانۀ جنگ جهانی دوم از نامهای حمایت کرد که در مورد "توسعۀ بالقوۀ بمبهای جدید فوقالعاده خطرناک" هشدار داده و توصیه کرده بود که ایالات متحده نیز پژوهشهای مشابهی را آغاز کند.
در سال 1939 برخی از فیزیکدانهای مجارستانی که به آمریکا پناهنده شده بودند، به اینشتین دربارۀ احتمال ساخت بمب اتمی از سوی آلمان هشدار دادند. اینشتین دقیقا به دلیل صلحطلبی مطلقش، تا آن زمان به چنین احتمالی فکر نکرده بود ولی با توضیحات فیزیکدانان مجارستانی، قانع شد که خطر جدی است.
جدا از نامهای که به روزولت نوشته شد، اینشتین یک فرستادۀ شخصی را نیز به کاخ سفید فرستاد تا به روزولت دربارۀ جدی بودن خطر جنگ اتمی هشدار دهد. وی در یک مصاحبۀ مطبوعاتی تصریح کرد که با امضای آن نامه و تلاش برای متقاعد ساختن روزولت برای آغاز ساخت سلاح اتمی، برحلاف عقاید صلحطلبانهاش حرکت کرده است.
یکسال قبل از مرگ نیز، اینشتین به یکی از دوستان قدیمیاش گفت: «من یک اشتباه بزرگ در زندگی کردهام که نامۀ توصیه به ساخت بمب اتمی به روزولت را امضا کردم. اما برایش یک دلیل داشتم: خطر ساخت این بمب از سوی آلمانیها.»
اینگونه بود که اینشتین به صلحطلبی خودش، از جمله به آنچه در نامه به فروید نوشته، خیانت کرد و در "نفرت و نابودی" مشارکت ورزید. البته نفرت از نازیسم و نابودی هیروشیما و ناکازاکی. اما ببینیم که فروید چه پاسخی به اینشتین داده است.
فروید به چند نکتۀ کلیدی میپردازد. اول اینکه واژۀ "قدرت" را، که در نامۀ اینشتین هم دربارۀ اقلیت حاکم و اکثریت تحت حکومت به کار رفته بود، بااجازۀ اینشتین، به واژۀ "زور" بدل میکند و میگوید:
«امروز برای ما حقوق و زور در تضاد با یکدیگر قرار دارند. با این همه به سادگی میتوان نشان داد که اولی (حقوق) از دومی (زور) پدید آمده است. اصولا تضاد منافع میان انسانها با توسل به زور خاتمه پیدا میکند... زمانی که انسانها به صورت گله زندگی میکردند، زور بازو تعیینکنندۀ مالکیت و تاثیر نظر افراد در پیشبرد امور بود و آنکه... از اراده و خواست چه کسی باید پیروی کرد. زور بازو به زودی جای خود را به استفاده از ابزار تولید داد. پیروزی از آن کسی بود که بهترین اسلحهها را در اختیار داشت... با پیدایش اسلحه، برتری فکری جای زور بازو را گرفت... این منشأ حاکمیت قدرتهای بزرگ است... که یا متکی به زور صرف یا نیروی دانش خود بودند... به تدریج... توسل به زور به نفع "حاکمیت حقوق" تغییر کرد... این دگرگونی تنها از یک راه امکانپذیر بود و آن اتحاد شمار بسیاری از نیروهای ضعیف در مقابل قدرت بزرگ بود. شکست زور از طریق اتحاد امکانپذیر است.»
فروید میگوید "حقوق" نشان میدهد "قدرت" در یک جامعه دست چه کسی است و چگونه تقسیم شده. او میگوید از آنجا که در هر جامعهای، همیشه یک "اقلیت حاکم" وجود دارد، اکثریت تحت حکومت باید سازوکاری پدید آورند که هر فرد یا گروهی به قدرت رسید، حقوق اکثریت پایمال نشود.
بنابراین "مردم" یا ضعفا و یا کسانی که ابزار قدرت را در اختیار ندارند، همیشه باید متحد باشند. اما این اتحاد معطوف به چه چیز است؟ معطوف به "حقوق حکومت شوندگان." اتحاد "مردم" یا "افراد تحت حکمرانیِ حاکمان"، موجب افزایش قدرت آنها و توزیع عادلانۀ حقوق بین "حاکمان" و "مردم" است.
در غیر این صورت، کار به خشونت و جنگ داخلی و انقلاب میکشد. از نظر فروید، قدرتنمایی مردم موجب افزایش حقوق آنها است. یعنی اگر فرد یا هیات حاکمه ببیند بقایش در خطر است، به ناچار حقوق و آزادی بیشتری برای مردم در نظر میگیرد.
اما اگر حاکم عقبنشینی نکند و مردم هم کوتاه نیایند، مسئله از طریق انقلاب یا جنگ داخلی حلوفصل میشود و پس از دورهای بینظمی، نظم حقوقی تازهای جایگزین نظم غیرقابل قبول پیشین خواهد شد.
از نظر فروید، "کوشش مدام محرومان جامعه به منظور دستیابی به قدرت بیشتر و تغییر قوانین موجود" موجب میشود که در «نهاد جامعه واقعا خواست جابجایی قدرت و تغییر مناسبات بوجود آید {و} در این حالت، حقوق به تدریج خود را مناسبات قدرت جدید تطبیق میدهد؛ یا آنکه طبقۀ حاکم – آنچنان که اغلب اتفاق میافتد – تن به این دگرگونی نمیدهد و در صورت پافشاری طرفین، شورش و طغیان و جنگ داخلی درمیگیرد و همره با آن برای مدتی قوانین ملغی و زورآزمایی تازهای آغاز میشود که با جایگزینی نظم حقوقی جدیدی پایان میگیرد.»
اما فروید چرا این نکات را بیان میکند؟ حرف او در واقع این است که بخشی از خشونتهای انسانی، معطوف به تحقق آزادی و عدالت است. گروه یا طبقۀ حاکم، وقتی که حاضر نیست آزادی بیشتری برای مردم قائل شود و با این امتناعش، عملا عدالت را نقض میکند، چرا تا ابد نمیتواند بر جامعه سلطه داشته باشد؟
یکی از دلایلش این است که چنین هیات حاکمهای در معرض "خشونت محرومان" قرار میگیرد. این محرومان، لزوما فقرا نیستند؛ بلکه انسانهاییاند که از حقوق انسانی لازم و کافی محروماند.
در واقع فروید، برخلاف اینشتین، فوایدی هم برای خشونت قائل است. اگرچه خشونت ذاتا ناموجه است، ولی اگر خشونت انقلابیون محروم نبود، هیچ مستبد یا دیکتاتوری از تخت زورگویی و خودخواهی پایین نمیآمد و تحولی در حقوق مردم و سیاست جوامع پدید نمیآمد.
فروید (نشسته، چپ) در جمع همکارانش
فروید مینویسد: «بنابراین میبینیم که در محدودۀ یک جامعه {و نه کل جهان و روابط بینالمللی} نیز حل تضاد منافع به کمک زور اجتنابناپذیر است. اما نیازهای مشترک که زاییدۀ همزیستی بر روی کرۀ خاکی است، خاتمهدادن هر چه سریعتر به اختلافها و درگیریها را امکانپذیر میسازد.»
البته فروید میافزاید: «تحولات حقوقی از راههای مسالمتآمیز نیز قابل حصول است که مستلزم پیدایش دگرگونیهای فرهنگی در اعضای جامعه است.» طبیعتا این دگرگونی فرهنگی، هم در طبقۀ حاکم و هم در طبقات تحت حکمرانی، باید پدید آید تا اختلافات با کمک زور عریان رفع نشوند.
نکتۀ دوم در نامۀ فروید در این جملات بیان شده است:
«گرچه این سخن تناقضآمیز مینماید، ولی باید اذعان کرد که جنگ وسیلهای نامناسب برای برقراری صلح "پایدار"، که مشتاقانه در پی آنیم، نیست؛ چراکه {جنگ} قادر است واحدهای بزرگی را پدید آورد که در محدودۀ آنها قدرت مرکزیِ مقتدری، وقوع جنگهای تازه را غیرممکن میسازد.»
با این حال فروید قبول دارد که این واحدهای بزرگ، دیر یا زود فرو میریزند چراکه مبتنی بر "وحدت اجباری"اند. اما در اینکه این واحدهای سیاسی بزرگ برای چند دهه یا شاید هم چند سده، مانع وقوع جنگهای متعدد بودهاند، تردیدی نیست.
در این مورد فروید با اینشتین موافق است که باید قدرت مرکزیِ مقتدری در جهان پدید آید تا بساط جنگ برای همیشه برچیده شود. نوعی حکومت واحد جهانی. اما فروید لازمۀ این تحول را "توافقی اصولی" میان انسانها و دولتها میداند؛ توافقی که در سال 1932 وجود نداشت و هنوز هم بوجود نیامده.
اما نکتۀ سوم نامۀ فروید، مهمترین نکتۀ اوست. او میگوید: «غرایز انسانی فقط به دو گونهاند: 1- غرایزی که خواهان صیانت نفس و وحدت زندگیاند. ما این غرایز را "عشقی-شهوانی" مینامیم... 2- غرایزی که خواهان نابودی و مرگاند. ما آنها را اجمالا غریزۀ پرخاشگری و غریزۀ تخریب مینامیم.»
اما چرا این سخن فروید مهم است. چون او میگوید:
«هر یک از این غرایز ضروری است و تجلیات حیات از اثرات مشترک و تاثیرات متقابل آنها پدید میآید. به نظر میرسد که هیچ یک از این غرایز قادر به فعالیت جداگانه و بدون دیگری نیست و همیشه هر یک تا حدی معین با دیگری همراه است... صیانت نفس مسلما منبعث از غریزۀ عشق است ولی... اگر بخواهد به منظور و مقصود خود دست یابد، نیاز به پرخاشگری دارد. همچنین غریزۀ عشق، به هر شکلی، برای وصال معشوق به غریزۀ تصاحب نیازمند است... به ندرت میتوان رفتاری را یافت که فقط از یک غریزه متاثر شده باشد... هر رفتاری به خودیِ خود و به گونهای خودانگیخته، آمیزهای از غریزۀ عشق و تخریب باید باشد.»
مطابق این تبیین، فروید میگوید وقتی که انسانها به جنگ فراخوانده میشوند، انگیزههای گوناگونی موجب لبیکگفتن آنها به فراخوان حضور در جبهههای جنگ میشود. انگیزههایی که والا یا پستاند، نیک یا بدند، آشکار یا مخفیاند.
معمولا در هر کشوری، از سربازان جنگ تجلیل میشود ولی فروید میگوید در بین انگیزههای گوناگونی که یک فرد را راهیِ میدان جنگ میکند، "میل به پرخاشگری و تخریب" نیز قطعا یکی از انگیزهها است.
او حتی میگوید: «وقتی به فجایع و سفاکیهای تاریخ مینگریم، گاه چنین مینماید که انگیزههای معنوی و اصیل فقط بهانۀ ارضای امیال تخریبی بودهاند.» او خشونتهای دادگاههای تفتیش عقاید مذهبی در دوران حاکمیت کلیسا بر اروپا را نیز محصول جاگیر شدن انگیزههای معنوی در ضمیر خودآگاه و عملکرد انگیزههای تخریبی در ضمیر ناخودآگاه میداند.
فروید میگوید غریزۀ تخریب در درون هر موجود زندهای فعال است و میکوشد که موجود زنده را به تدریج ویران و متلاشی کند و حیات را به حالت عنصری بیجان برگرداند. بنابراین او این غریزه را نهایتا "غریزۀ مرگ" میداند.
غریزۀ مرگ گاهی متوجه دیگران است و در قتل و کشتار "بیگانه" تجلی مییابد. کشتن "بیگانه" معطوف به حفظ زندگی "خود" است. اما وقتی غریزۀ مرگ درونی میشود و خود فرد را هدف قرار میدهد، فرد با اخلاقگرایی بیش از حد، مدام یقۀ خودش را میگیرد و پیوسته گرفتار عذاب وجدان است بابت کارهای ریز و درشتی که روزانه انجام میدهد.
فروید مینویسد: «ما حتی پای خود را از محدودۀ عقاید رایج بیرون گذاشتیم و کوشیدیم پیدایش وجدان را در چرخش چنین پرخاشگریها به درون توضیح دهیم.» یعنی او وجدان را نیز تا حدی محصول پرخاشگری و خشونت ناشی از غریزۀ مرگ میداند؛ خشونتی که فرد متوجه خودش میکند نه متوجه دیگران.
اما فروید از این توضیحات چه نتیجهای میخواهد بگیرد؟ حرف او این است که اگر غریزۀ تخریب در مقیاسی وسیع درونی گردد، یکسره زیانآور است و عواقب ناگواری خواهد داشت. بنابراین «چرخش قوای این غریزه به بیرون و به صورت تخریب و ویرانی، بار موجود زنده را سبکتر میکند و تاثیری مطبوع و موافق طبع میتواند بر او داشته باشد. به واقع این فرایند در خدمت عذر زیستیِ تمام کوششها و اعمال زشت و خطرناکی قرار دارد که ما قصد مبارزه با آنها را داریم.»
او حتی میافزاید که اعمال خطرناک برآمده از غریزۀ تخریب، در قیاس با مقاومت ما در برابر این اعمال، به طبیعت انسان نزدیکترند. بنابراین «به محو کامل تمایلات پرخاشگرانۀ انسانها امیدی نمیتوان داشت.»
اگر میل به پرخاشگری و تخریب، ذاتیِ بشر است، پس چه باید کرد؟ پاسخ فروید: «هدف ما محو کامل تمایلات پرخاشگرانۀ انسانها نیست، بلکه فقط باید سعی کرد که این گرایش به گونهای هدایت شود که به صورت جنگ بروز نکند.»
ولی چطور باید چنین کرد؟ با کمک گرفتن از رقیب غریزۀ مرگ؛ یعنی غریزۀ عشق. فروید در چند جای نامهاش بر "پیوند احساسی میان انسانها" تاکید میکند. از نظر او، پیوندهای احساسی میان انسانها، بر مبنای "روابط عاشقانه" (حتی عشق غیرجنسی) و نیز "همذاتپنداری یا یکیسازی" پدید میآیند.
او به این توصیۀ مسیحی ارجاع میدهد که "دیگران را همانند خودت دوست بدار." یکیسازی هم ناشی از اشتراک مساعی است. بویژه اینکه بخش عظیمی از "بنای جامعۀ بشری" متکی بر اشتراک مساعی انسانها است.
با این حال فروید چندان امیدوار به از بین رفتن جنگ نیست. دست کم در کوتاهمدت؛ چراکه جنگ «علل زیستشناختی دارد و عملا اجتنابناپذیر است.» او حتی "تکامل فرهنگی" یا متمدنشدن (یا متمدنتر شدن) را مستعد نابودی بشر میداند و مینویسد:
«شاید زمانی این تکامل فرهنگی نسب بشر را از میان بردارد؛ چون کم و بیش به کارکرد میل جنسی آسیب میرساند، به گونهای که امروزه زاد و ولد در میان نژادهای بیفرهنگ و لایههای عقبماندۀ جامعه، بیش از ملل و لایههای اجتماعی بافرهنگ است.»
اما فروید امیدوار است که تکامل فرهنگی از پس مهار جنگ برآید؛ زیرا این تکامل در خدمت غلبۀ عقل بر زندگی غریزی بوده؛ و جنگ برآمده از غرایز انسان است. دوم اینکه، تکامل فرهنگی، تمایلات پرخاشگرانۀ انسان را درونی کرده. و این درونیشدن خشونت نیز در خدمت کاهش جنگ است.
اگرچه تکامل فرهنگی در درازمدت ممکن است با افزایش خودکشی و بویژه با کاهش زادوولد در خدمت نابودی بشر باشد، اما ذاتا روندی در خدمت کاهش جنگ است. اگر انسان از چنگ جنگ رها شود، بعید است که با کاهش زادوولد از بین برود. بویژه اینکه لقاح مصنوعی میتواند جایگزین بارداری شود.
حتی اگر اکثریت افراد انسانی قید زادوولد و فرزندداری را بزنند، باز مراکز علمی میتوانند با لقاح مصنوعی بین اسپرمها و تخمکهای اهدایی از سوی مردان و زنان، نوع بشر را حفظ کنند.
فروید معتقد است نگرش روانیای که تکامل فرهنگی به ما انسانها تحمیل کرده و میکند، شدیدا در تضاد با جنگ قرار دارد. بنابراین شاید بتوان امیدوار بود که رشد این نگرش فرهنگی، بویژه وقتی که با ترس از پیامدهای ویرانگر جنگهای مخرب آینده توام شود، «در آیندهای نه چندان دور به جنگ و جنگطلبی خاتمه دهد».
سخن پایانی فروید نیز چنین است: «تنها میتوان گفت هر آنچه به تکامل فرهنگی یاری رساند و آن را تقویت و تسریع کند، بیگمان کاربردی مثبت علیه جنگ دارد.»
اینکه امروزه در آمریکای شمالی و در اروپا غربی جنگی رخ نمیدهد، مصداق درستی حدس فروید است. اگر آدم لجوج و مغرور نباشد، میپذیرد که جوامع لیبرالموکراتیک اروپای غربی و آمریکای شمالی و نیز کشورهایی مثل ژاپن و استرالیا و نیوزیلند، از حیث تکامل فرهنگی (یا تمدن) در سطح بالاتری نسبت به سایر کشورهای جهان قرار دارند.
دانمشندان سیاسی نیز گفتهاند که «دموکراسیها با یکدیگر نمیجنگند.» با از بین رفتن دیکتاتوریهای خرد و کلان دنیای کنونی و ایجاد جهانی متشکل از کشورهای دموکراتیک، از بین رفتن پدیدۀ جنگ نیز بسیار محتمل است؛ چراکه هر چه تاریخ سیاسی مدرن را شخم بزنیم، نمیتوانیم جنگی را نشان دهیم که طرفین آن، دو کشور دموکراتیک بوده باشند.