فقر، بیکاری و نبود هیچ دورنمایی برای آینده از دلایل اقدام همیلتون برای ترور ملکه بود. او پس از ۵ سال اسارت در زندانهای بیرحمانه شناور سرانجام همیلتون به بوتهزارهای استرالیا فرار کرد.
ششم مارس ۱۸۸۲، ملکه ویکتوریا به دخترش ویکی نوشت: «ارزشش را دارد که به آدم تیراندازی کنند تا آدم بداند چقدر عزیز است».
به گزارش بیبیسی، چند روز پیش از آن مرد جوانی به نام رودریک مکلین هنگام خروج ملکه از کاخ وینزور با اسلحه کمری به او تیراندازی کرد و گلوله از میان ملکه و جان براون، پیشکار وفادار او عبور کرد. به گزارش روزنامهها پس از آن گروهی از پسرهای کالج ایتون از جمله یکی از آنها با چتر به جان مکلین افتادند.
رودریک مکلین در این مسیر تنها نبود. او آخرین نفر از هفت نفری بود که تلاش کردند ملکه را ترور کنند.
هریک از آنها میتوانستند نقطه پایان زودهنگامی بر دوران ویکتوریایی بگذارند، ولی اکنون همه به دست فراموشی سپرده شدهاند. ناکامی آنها باعث شد که در سایه قدرت و موفقیت قدرقدرتان دوران ویکتوریا از یادها زدوده شوند، اما در زمان خود اقدام آنها شوری برپا کرده بود. اشعار و شعارهایی درباره آنها نوشته میشد و خبرنامهها و روزنامهها به اقدام آنها میپرداختند و مجسمهای مومی از اولین فردی که اقدام به ترور کرد در تالار وحشت موزه مادام توسو با عنوان “هیولا” ماندگار شده است.
در این مطلب دکتر باب نیکلسون اطلاعات بیشتری در مورد این افراد فراموششده ارائه میکند.
در سال ۱۸۴۰، ادوارد آکسفورد ۱۸ ساله بود و در بارهای مرکز لندن کار میکرد. او جهانی تخیلی برای خودش ساخته بود که رهبر گروه انقلابی جوانان به نام یانگاینگلند است. آکسفورد در ادامه مسیر رسوایی که در پیش گرفته بود هفتتیری تهیه کرد و دهم ژوئن سال ۱۸۴۰ ملکه ویکتوریای ۲۱ ساله که در آن زمان اولین فرزندش را باردار بود ترور کرد. پس از آنکه دستگیر شدبرای دوستش نوشت: «شاید تعجب کنی از اینکه خبردار شوی من توی دردسر کوچکی افتادم». به نظر میرسد او از دردسری که در آن افتاده بود بهدرستی خبر نداشت.
آکسفورد محکوم شد که بیش از ۲۰ سال در بیمارستان یا بهتر بگوییم تیمارستان بتلهم بماند. جایی که بیاعتنا به مدارک پزشکی که برای او ساخته بودند کارکنان بیمارستان «او را همیشه فرد معقولی میدانستند». سرنوشت تلخ ادوارد آکسفورد هیچ بازدارنده نبود، درواقع اقدام او الهامبخش شش ترور نافرجام دیگر بود.
جان فرانسیس نوجوان دیگری بود که مرکز لندن کار میکرد هرچند کار او به دنیای پرزرقوبرقتری تعلق داشت. او دکور صحنههای تئاتر میساخت.
در سال ۱۸۴۲، شاید به دلیل فضا و روحیه کارآفرینی آن دوران شروع به تجارت تنباکو کرد، اما او مرد کسبوکار نبود و خیلی زود با انبوهی از طلبکارها طرف شد. در این زمان بود که جان فرانسیس اسلحهای خرید با این خیال که ترور ملکه میتواند راهحلی برای همه مشکلاتش باشد.
روز ۲۹ مه از بیرون قصر باکینگهام به ملکه شلیک کرد و گریخت. ملکه ویکتوریا که حدس زد او دوباره اقدام خواهد کرد شجاعانه خود را در معرض دید قرار داد و فرانسیس با همان سادهلوحی بسیاری ازمجرمان دوباره به مکان جرم بازگشت و تیراندازی کرد که به خطا رفت و دستگیر شد.
جان بیان زندگی غمانگیزی داشت. او که به دلیل معلولیت (انحنای شدید ستون فقرات) در معرض بدترین تمسخر و قلدری و زورگوییهای برادرانش بود در نهایت با اقدام به ترور ملکه در ژوئیه ۱۸۴۲ راهی برای رهایی از این الگوی آزارنده زندگیاش جست.
بهمدت ۱۸ ماه زندان میلبنک غذا و کتاب برای خواندن و کلاسهایی برای تقویت ذهن در اختیار او گذاشت، اما جان به خیابانهای بیرحم لندن بازگشت.
بیان در نامهای که پس از خودکشی برای همسرش بهجا گذاشت نوشت: «از دوران کودکی زندگی من فقط مصیبت و نگرانی و رنج بوده است. در آخرین نفس به تو فکر میکنم و امیدوارم تو بتوانی بدون من بهتر از با من به زندگیات ادامه بدهی».
در حدود سالهای ۱۸۴۰ لندن دوران پرآشوبی را میگذراند. بسیاری از پادشاهان اروپا سقوط کرده بودند و ملکه ویکتوریا تصور میکرد که نوبت او هم خواهد رسید. منشورگرایان و جمهوریخواهان ناراضی ممکن بود نقشه ترور ملکه را بکشند، اما این کار را یک بنا به نام ویلیام همیلتون در ۱۹ مه ۱۸۹۴ با شلیک تیری به ملکه ویکتوریا انجام داد.
همیلتون در طول محاکمهاش سکوت کرد و هیچ نامه و دستنوشتهای از او باقی نمانده است و روزنامهها هیچ کلامی از او نقل نکردهاند در نتیجه انگیزه او را فقط میتوان حدس زد.
بهنظر میرسد فقر، بیکاری و نبود هیچ دورنمایی برای آینده از دلایل اقدام او برای ترور ملکه باشد. پس از ۵ سال اسارت در زندانهای بیرحمانه شناور سرانجام همیلتون به بوتهزارهای استرالیا فرار کرد.
رابرت پاته فرزند یک مزرعهدار ذرت ثروتمند بود که در سال ۱۸۳۸ به ارتش پیوست، ولی خیلی زود همقطارانش به او لقب «پاته دیوانه» دادند. او شیوههای عجیب و غریبی در زندگی داشت که خارج از اختیار و کنترلش بود.
پاته در ژوئن ۱۸۵۰ در میدان پیکادلی با سرنیزه به ملکه ویکتوریا حمله کرد و جوشگاه زخم سرنیزه تا سالها بر بدن ملکه آشکار بود. به نظر میرسید که خودش هم به قدر دیگران از کاری که کرده بود شگفتزده شده بود.
روانپزشکان آن زمان هیچ اقدامی در مورد او نمیتوانستند انجام دهند و او ناچار باید خودبهخود شفا مییافت. سفر به استرالیا کمی او را آرام کرد و چندین سال بعد با همسرش و ثروتی سرشار به انگلستان بازگشت.
ملکه ویکتوریا پس از مرگ همسرش شاهزاده آلبرت در سال ۱۸۶۱، نسبت به هر فردی که اقدام به ترور میکرد بیگذشتتر شده بود.
وقتی اوایل سال ۱۸۷۲ کلیسای سنتپل اعلام کرد که بهبود شاهزاده ولز از بیماری را جشن میگیرد پسر جوان ۱۷ ساله لندنی به نام آرتور اوکانور تصمیم گرفت از این فرصت استفاده کند.
اوکانور نوجوان شورشی بود، شاعری ناامید که آماده بود خود را فدای هدفی سیاسی کند. نقشه شوم او این بود که در سنتپل به سوی ملکه ویکتوریا نشانه رود و او را تهدید کند که تمام زندانیان سیاسی را آزاد کند.
اوکانور وقتی دریافت که چنین نقشهای عملی نیست، از نردههای کاخ باکینگهام بالا رفت در حالی که مسلح به سلاح کمری و چاقو بود. قاتل و ملکه رودررو شدند، اما با اقدام سریع جان براون، شاهزاده آرتور و خدمتکاران قصر ملکه ویکتوریا جانبهدر برد.
در جریان محاکمه مکلین حساسیت و وسواس او به رنگ آبی و بدبینیاش نسبت به آزار و اذیت مردم انگلستان در مطبوعات آن زمان به تمسخر مطرح شد. فقط پنج دقیقه طول کشید تا هیئت منصفه به دلیل جنون او را بیگناه تشخیص دهد. رودریک باقی عمرش را در آسایشگاههای روانی گوناگون گذراند و مدام درخواستهای گوناگون آزادی برای ملکه ویکتوریا مینوشت.
ملکه ویکتوریا ۲۲ ژانویه ۱۹۰۱ نه با گلوله مهاجمان بلکه پس از چندین سکته درگذشت.
یکی از پزشکان او نوشت: «چهره او در هنگام مرگ زیبا بود، او آرام و آسوده و بیهیچ درد و رنجی درگذشت».